برچسب: ادبیات

2 ماه قبل - 124 بازدید

«مایا آنجلو» در سال ۱۹۲۸ با نام «مارگارت آنی جانسون» به دنیا آمد، «مایا آنجلو» در نوجوانی، بورسی را برای تحصیل در رشته‌ی رقص و نمایش در کالیفرنیا به دست آورد، اما در شانزده سالگی و به مدتی کوتاه، تحصیل را کنار گذاشت تا به راننده‌ی ماشین‌های کابلی در سان فرانسیسکو تبدیل شود. او در مورد دلیل انجام این کار توضیح می‌دهد: زنانی را در آن ماشین‌ها می‌دیدم که کمربندهای مخصوص داشتند، با کلاه و ژاکت‌های رسمی. عاشق یونیفرم های‌شان بودم. به خودم گفتم این همان شغلی است که می‌خواهم. «آنجلو» این شغل را به دست آورد و به اولین زن سیاه‌پوست در سان فرانسیسکو تبدیل شد که رانندگی ماشین‌های کابلی را بر عهده داشت. مایا در کتاب نامه به دخترم چنین حکایت می‌کند: سیزده ساله که بودم رفتم پیش مادرم در سان فرانسیسکو. بعدها در نیویورک سیتی درس خواندم. طی این سال‌ها هم در پاریس، قاهره، غرب آفریقا و سرتاسر ایالات متحده زندگی کرده‌ام. این‌ها واقعیت‌ها است، اما از نظر یک کودک واقعیت چیزی نیست جز کلماتی که باید به خاطر سپرد؛ مثلا «اسمم جانی توماس است. نشانی‌ام شماره‌ی 220، خیابان مرکزی است.» این‌ها همه واقعیت‌هایی است که با حقیقت یک کودک چندان کاری ندارد. دنیای واقعی ای که من در استمپس در آن بزرگ شدم، جنگی دائمی بود در مقابل تسلیم. اول تسلیم شدن در برابر آدم بزرگ‌هایی که هر روز می‌دیدمشان، که همه سیاه‌پوست و همه خیلی خیلی بزرگ بودند. بعد تسلیم این فکر شدن که مردم سیاه‌پوست، پست‌تر از سفیدپوستانی بودند که به ندرت می‌دیدمشان. «آنجلو» پس از مدتی کار در عرصه‌ی نمایش، به یک شرکت گردشگری پیوست. او پیشنهاد اجرای نقشی را در نمایشی موزیکال در «تئاتر برادوِی» رد کرد تا به آن شرکت گردشگری ملحق شود چرا که اینگونه می‌توانست به سفری به دور اروپا برود. «آنجلو» در این باره به خاطر می‌آورد: تهیه کنندگانِ آن نمایش موزیکال به من می‌گفتند، «مگر دیوانه شده‌ای؟ می‌خواهی نقشی کوتاه را آن هم دائم در سفر قبول کنی، وقتی ما نقشی اصلی را در یک نمایش برادوِی به تو پیشنهاد کرده ایم؟» به آن‌ها گفتم دارم به اروپا می‌روم. فرصت دیدن جاهایی را خواهم داشت که به شکل معمول هرگز نمی‌دیدم، جاهایی که فقط رویایشان را در روستای کوچکی که در آن بزرگ شدم، داشتم. او هم‌چنین گفت که این انتخاب، یکی از بهترین تصمیم‌های او در زندگی بوده است. سفر او به اروپا همچنین فرصت آشنایی با سایر زبان‌ها را برای او فراهم کرد و «آنجلو» نیز این فرصت را غنیمت شمرد. او در نهایت توانست زبان‌های فرانسوی، اسپانیایی، عبری، ایتالیایی و فانته (گویشی متعلق به مردم بومی غنا) را بیاموزد. «آنجلو» در سال‌های کودکی، توسط نامزد مادرش مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفت. او ماجرا را برای برادرش تعریف کرد و مدتی بعد به دادگاه فراخوانده شد تا علیه آن مرد شهادت دهد؛ اتفاقی که به محکومیت مرد منجر شد، اما او در نهایت فقط یک روز را در زندان گذراند. چهار روز پس از آزادی از زندان، آن مرد به قتل رسید. احتمالا توسط یکی از اعضای خانواده‌ی «آنجلو». و «آنجلو» که فقط یک کودک بود، خودش را مقصرِ به قتل رسیدن آن مرد می‌دانست. او بعدها در مورد این اتفاق نوشت: فکر می‌کردم صدای من او را کشت. من آن مرد را کشتم چون نامش را گفتم و بعد فکر کردم که دیگر هیچ وقت دوباره صحبت نکنم، چون صدایم همه را خواهد کشت. «آنجلو» به مدت پنج سال، از صحبت کردن امتناع کرد. اما ادبیات به او کمک کرد که دوباره صدایش را به دست آورد. مجله‌ی Arab Observer یکی از معدود مجله‌های خبریِ انگلیسی‌زبان در خاورمیانه بود که بین سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۶ چاپ می‌شد. «آنجلو» هنگام سفر در مصر، با فعال حقوق مدنی «وسومزی ماکه» آشنا شد و پس از نقل مکان به قاهره، به عنوان دبیر برای مجله‌ی خبری Arab Observer مشغول به فعالیت شد. او قبل از این هیچ وقت به عنوان ژورنالیست کار نکرده بود و این شغل باعث شد «آنجلو» مهارت‌های ارزشمندی را زمینه‌ی خبرنگاری به دست آورد. تا پایان مسیر حرفه‌ای «آنجلو»، قالب‌های هنری اندکی باقی مانده بودند که او در آن‌ها فعالیت نکرده بود (او نامزد دریافت «جایزه تونی» و «جایزه پولیتز» شد و سه بار «جایزه گِرَمی» را به دست آورد)، اما هم‌چنان شگفت انگیز به نظر می‌رسد که «آنجلو» دستی بر آتش فیلم‌سازی نیز داشت. او ابتدا در فیلمی در سال ۱۹۵۷ بازی کرد اما پس از آن به فیلم‌نامه نویسی روی آورد و سپس، فیلمی به نام Down in the Delta را در سال ۱۹۹۸ کارگردانی کرد. «آنجلو» ارتباطی دوستانه با رمان نویس آمریکایی «جیمز بالدوین» داشت و اندکی قبل از به قتل رسیدن «مالکوم ایکس»، در حال برنامه ریزی برای کمک به او به منظور بنیان نهادن مؤسسه‌ی «اتحاد سیاه‌پوستان آمریکا» بود. در اوایل سال ۱۹۶۸، «مارتین لوتر کینگ» از «آنجلو» خواست تا برای ترویج «کنفرانس رهبران مسیحی جنوب»، همایش‌های مختلفی در سراسر ایالات متحده برگزار کند. «آنجلو» این پیشنهاد را پذیرفت اما زمان انجام آن را به تعویق انداخت تا برای جشن تولدش برنامه‌هریزی کند. در روز تولد چهل سالگی «آنجلو» در ۴ آپریل سال ۱۹۶۸، «مارتین لوتر کینگ» در شهر ممفیس به قتل رسید. مرگ او، «آنجلو» را به افسردگی شدیدی مبتلا کرد. «آنجلو» در مراسم تحلیف «بیل کلینتون» در سال ۱۹۹۳، نام خود را پس از «رابرت فراست» به عنوان دومین شاعرِ حاضر در مراسم معارفه‌ی رئیس جمهور مطرح کرد. شعرخوانی «آنجلو» در این مراسم، جایزه‌ی «گِرَمی» سال ۱۹۹۴ را در بخش «بهترین اثر شفاهی» برای او به ارمغان آورد. «آنجلو» علاوه بر همه‌ی این فعالیت‌ها، دو کتاب آشپزی نیز نوشت که در یکی از آن‌ها، دستور پخت غذاهای مورد علاقه‌اش را ارائه کرد و در دیگری، به اهمیت و چگونگی تهیه‌ی غذاهای سالم پرداخت. «آنجلو» در پیشگفتار دومین کتاب آشپزی خود نوشت: اگر این کتاب به دست افراد ماجراجو و جسوری بیفتد که به اندازه‌ی کافی جرأت دارند تا به آشپزخانه بروند و ظرف‌ها و ماهیتابه‌ها را به هم بریزند، من بسیار خوشحال خواهم شد. کتاب «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» که در سال ۱۹۶۹ انتشار یافت، خود زندگی نامه‌ای است که به دوران کودکی «آنجلو» از سه تا هفت سالگی می‌پردازد. او در این اثر، موضوعاتی همچون نژادپرستی، آسیب روحی و تجاوز را به بحث می‌گذارد و هم‌چنین توضیح می‌دهد که چگونه توانست بر این چالش‌ها غلبه کند و از آن‌ها بگذرد. کتاب «می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند» از زمان اولین انتشار، هیچ وقت از چرخه‌ی چاپ خارج نشده و پس از گذشت دهه‌ها، هم‌چنان مخاطبین جدید را به خود جذب می‌کند. «آنجلو» به منظور تمرکز بر کار، اتاقی را در هتلی نزدیک خانه‌اش می‌گرفت و در آن شروع به نوشتن می‌کرد. او ساعت شش صبح به آنجا می‌رفت و معمولاً تا ظهر مشغول نوشتن می‌شد. «آنجلو» پس از گرفتن اتاق، تمام وسایل تزئینی و مبلمان را از آن خارج کرده بود تا فقط یک تخت خواب و صندلی، به علاوه‌ی یک کتاب لغت‌نامه، قلم و کاغذ، و بطری نوشیدنی در اتاق باشد. «آنجلو» در سه سالگی به همراه برادر بزرگترش «بِیلی جونیور»، به شهر «استمپس» در ایالت «آرکنزا» فرستاده شد تا در کنار پدربزرگ و مادربزرگِ پدری‌اش زندگی کند. مادربزرگ او، «آنی هندرسون»، برده‌داری را به شکلی بی‌واسطه تجربه کرده بود و تنها فرد سیاه‌پوست در «استمپس» بود که مغازه‌ای در شهر داشت. «آنجلو» از مادربزرگش توانایی خواندن را یاد گرفت: «آنی هندرسون» کتاب‌هایی را از مدارس محلی به خانه می‌آورد و به «آنجلو» و برادرش، خواندن و نوشتن را می‌آموخت. مایا به خاطر کتاب‌های هفتگانه زندگی‌نامه‌اش که شامل شرح حال خودش از کودکی تا بزرگسالی است بسیار مشهور است و همین باعث شد که مورد توجه کشورهای جهان قرار گیرد. آثارش: می‌دانم چرا پرنده در قفس می‌خواند (۱۹۶۹) جرعه‌ای آب خنک به من دهید، دارم می‌میرم (۱۹۷۱) به نام من خودت را جمع‌وجور کن (۱۹۷۴) آواز می‌خوانیم و مثل کریسمس متبرک می‌شویم (۱۹۷۶) قلب یک زن (۱۹۸۱) کودکان همه بندگان خدا باید کفش سفر بپوشند (۱۹۸۶) آهنگی که به بهشت پرتاب شد (۲۰۰۲) و مادر و من و مادر آنجلو از دانشگاه‌ها، سازمان‌های ادبی، آژانس‌های دولتی و گروه‌های ویژه مختلف افتخارات و جوایزی کسب کرد. افتخارات او شامل نامزدی جایزه پولیتزر در سال ۱۹۷۰ و در سن ۴۷ سالگی برای کتاب مجموعه‌ای شعرش با عنوان «پیش از این که بمیرم به من یک لیوان آب خنک بده» بود و همچنین نامزدی جایزه تونی برای بازی در «نگاه به دور» در سال ۱۹۷۳ و سه جایزه گرمی برای آلبوم‌های سخنانش را شامل می‌شود. او در دو کمیته ریاست جمهوری آمریکا خدمت کرد و در سال ۱۹۹۴ مدال اسپینگارن، در سال ۲۰۰۰ مدال ملی هنر، در سال ۲۰۱۱ نشان افتخار آزادی رئیس‌جمهوری به او اهدا شد. آنجلو بیش از پنجاه درجه افتخاری کسب کرد.

ادامه مطلب


7 ماه قبل - 242 بازدید

نویسنده، فعال حقوق بشر و مدافع حقوق زنان است. خالده خرسند نام دارد. از پدر هراتی و مادر کابلی، در کابل به دنیا آمد. آموزش‌های ابتدایی را در کابل و دوره لیسه را در هرات فراگرفت. می‌گوید چون به نویسند‌گی عشق می‌ورزید، برای تحصیلات‌عالی رشتهِ زبان و ادبیات فارسی را برگزید. خالده به کتاب و ادبیات عشق می‌ورزد و این دو را جز لاینکف زندگی‌اش می‌پندارد. در سال ۱۳۸۹ از دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه هرات فارغ شد. خالده، عضو فعال انجمن ادبی هرات بود و در حلقه‌های فرهنگی و نشست‌های آنان شرکت می‌کرد. خالده مدتی با رادیوی بی‌بی‌سی همکاری داشت. خبر بازگشایی مکاتب در هرات، با صدای خرسند پخش گردید. می‌گوید، هیجان ناشی از تهیه خبر بازگشایی مکاتب، یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش است. سپس، با گروهی از خبرنگاران، نهادی را به نام «خانه‌ی ژورنالیستان» بنیاد گذاشت. این نهاد به کانون گفتگوهای مهم فرهنگی در هرات مبدل شد. خرسند، مرکز فرهنگی دیگری را به نام «بنیاد اندیشه‌های جوان» پایه‌گذاری کرد. این نهاد، در راستای انکشاف امور اجتماعی، آموزشی و فرهنگی جوانان فعالیت می‌کرد. خالده، نخستین سفرش به کابل را با شرکت در کنفرانس بزرگ جوانان افغانستان در سرتاسر جهان، موسوم به«کنفرانس صلح سویس» آغاز کرد. چندین سال با خبرگزاری پژواک کار کرد. در سال ۲۰۰۷ به حیث «مشاور شبکه جامعه مدنی و حقوق بشر» برگزیده شد.  در این سمت، به دفاع از حقوق‌زنان پرداخت و یکی از رساترین صداها علیه بی‌عدالتی و خشونت علیه زنان بود. سال‌ها پس از ترجمه‌های محمود طرزی، موسس نشریه سراج الاخبار از رمان‌های ژول ورن و اگزوایه و پس از نشر پنج نخستین رمان‌واره نویسنده‌های افغانستان گذشته بود که زنان نیز تلاش برای خامه‌زنی به این سبک ادبی را آغاز کردند. تلاش‌های نویسنده‌های چون محمد حسین پنجابی که داستان واره‌ای دنباله‌داری را به نام جهاد اکبر را نوشت و نویسنده‌های چون عبدالقادر افندی که تصویر عبرت، غلام محی‌‌الدین انیس ندای طلبه معارف، مکالمات روحانی در خصوص حیات حقیقی نوشته‌ی سلطان محمد، مرتضی احمد محمد زایی به نام استقلال بولیوی که به زبان انگلیسی منتشر شد، نخستین اقدام در راستای داستان‌نویسی بود. در این زمان و حتی تا دو دهه دیگر از زنان داستان‌نویس افغانستان خبری نبود، تا این‌که ماگه رحمانی پا به عرصه داستان‌نویسی گذاشت پس از وی رقیه ابوبکر بود که نخستین تجربه‌هایش را در داستان‌نویسی آزمود و همین‌گونه رفته رفته راه برای نوشتن داستان‌نویسی برای زنان باز شد تا سپوژمی زریاب وارد داستان‌نویسی شد و توانست تحول اساسی در این راستا وارد کند. داستان‌نویسی زنان تا با امروز با فراز و فرودهای زیادی همراه بوده است و در این همه مدت، زنان زیادی در این راه پا گذاشته‌اند و پس کشیده‌اند، اما با این همه هنوز هم هستند کسانی که دغدغه نوشتن دارد و می‌نویسند. خالده خرسند در مورد آغاز داستان‌نویسی زنان در افغانستان چنین می‌گوید: خیلی دشوار و سنگین است که بتوان در فضای خالی از دغدغه‌های عمیق و با اصالت ادبی، در مورد یکی از غریب‌ترین بخش‌های ادبیات کشور، یعنی داستان، حرف زد و فکر کرد. نوشته‌ها و داشته‌های ما در تحلیل و بررسی تاریخچه‌ای داستانی و حتی در حوزه نقد و نظر بر داستان، بسیار ناچیز، پراکنده و ناتوان است؛ چرا که در ذیل ادبیات شعری گسترده و گشن بیخ، تیغ باریک و نازک استقلال، فقط پنجاه سال پیش، داستان و داستان‌نویسی را از بدنه‌ای شعر پارسی جدا کرد. انتظارها بر این بود که کودک جدا افتاده، ولی مصمم داستان، بتواند راه مستقل‌اش را با سرعت و صلابت بپیماید تا حوزه‌ای ادبی کشور شاهد انتقال قصه‌گویی و داستان‌سرایی گذشته در قالب داستان به معنای مدرن با تکنیک‌ها و ترفندهای رمان و داستان غربی باشد. اگر از نخستین سیاه‌مشق‌های داستانی چون جهاد اکبر و تصویر عبرت بگذریم، گام بلند داستان، در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه خورشیدی برداشته شد. رهنورد زریاب و سپوژمی زریاب شاید دو تن از بهترین داستان‌نویسان دوره‌ای نامبرده هستند. اگر قصه‌ای نه‌چندان بلند سرگذشت داستان افغانستان را بخواهم کوتاه کنم، چون مجال و صلاحیت بررسی همه‌جانبه موجود نیست، می‌شود گفت که حرف‌وحدیث تازه در این حوزه کم است، داستان‌نویسان اندک و داستان‌واره‌ها و داستان‌های نوشته‌شده چندان قابل ‌تأمل دقیق و موشکافانه نیست؛ و اما سهم زنان داستان‌نویس، در این مسیر کم رهرو، بسیار اندک و ناچیز است. اگر از کارها و نوشته‌های یکی دوتنی چون سپوژمی زریاب و مریم محبوب بگذریم، داستان افغانستان خالی از حضور قابل‌اعتنا زنان است. مرچ و نمک سیاست‌زدگی، سرگردانی، بی‌خیالی، رخوت و تنبلی نویسندگان را هم بر این وضعیت بپاشید تا دشواری کشف آثار ادبی‌ای ناب و سوچه و دل‌خوشی به خلق آثار پرمایه را در فضای این‌چنینی، بهتر دریابید. من حداقل، در این آشفته‌بازار خطر نمی‌کنم و منتظر می‌مانم تا دو سه دهه از عمر داستانی قلم‌زنان داستان‌نویس این دوره بگذرد، آب‌ها اگر بشود به آسیاب برگردد تا در فضای سالم ادبی تلاش‌ها و نوشته‌ها را در بوته‌ای نقد و بررسی گذاشت. با این‌ حال امید داستان زنان به قلم تعدادی از زنان داستان‌نویس خارج و داخل کشور، بسته است. [caption id="attachment_10827" align="aligncenter" width="340"] مستقیم تردید از انتشارات مجموعه قلم افغانستان[/caption] بانو خرسند در زمینه نوشته‌هایش چنین بیان می دارد: مجموعه‌ای داستانی مستقیم تردید (بهار ۱۳۸۹ هجری_ شمسی) در حقیقت فرصتی بود برای من تا بتوانم داستان‌های را که در طول سالهای گذشته نوشته بودم، در یک مجموعه گرد هم بیاورم. ازجمله ای ده داستان کوتاه گردآمده در مجموعه، فقط دو داستان قبلا به نشر نرسیده بودند، متباقی همه در نشریه‌های خارج و داخل کشور به‌ویژه نشریه ادبی اورنگ هشتم، نشریه انجمن ادبی هرات، به نشر رسیده بودند. بعد از آن داستان‌های کوتاه‌نوشتم و رمان‌های نا تکمیل؛ اما تا حالا، بنا به دلایلی که کم بیش ریشه در فضای نامناسب فرهنگی و ادبی و وسواس خودم دارد، از نشر آن‌ها سرباز زده‌ام. خالده خرسند، نويسنده جوانی در هرات است. داستان‌های او نه درباره خودسوزی زنان و دختران است و نه قصه تنهايی‌های و نامرادی‌های زنان هراتی. قصه‌های خالده بيشتر به دغدغه‌های يک سطح بلندتر می‌پردازند؛ به تقلای زنان برای بهتر ديده شدن، به حس برابری طلبی و با نوعی تلميح و باز خوانی تاريخ، به ستايش توان زنان مي‌پردازند؛ از نوع ستايش‌هايی که در جنبش سوم جهانی فیمنیسم با آن سر و کار داريم. به هر روی، داستان‌های خالده با پرداخت‌های مختلف سعی در نشان‌دادن ظرفيت‌های زنانه و نمايش لحن و زبان زنانه زندگی دارد؛ ديگر مساله در این رويکرد تهديد نابرابری‌های جنسی نيست بلکه نشان دادن علايق و مسايل زنان است. نويسنده کتاب مستقيم ترديد، نقابی به زمان نيز می‌زند تا نه بی‌عدالتی که برتری دايمی اما گفته نشده يا کتمان شده زنان را باز نمايی کند. شايد به همين خاطر هم هست که کتاب با بازنويسی داستان حسنک وزير شروع می‌شود. داستان شوق ديدار، روايت روانشناسانه بی‌نظيری از دلبستگی و تقابل در جامعه‌ای مثل افغانستان است. دختری که منتظر مرديست و جراحت اين انتظار را تنها خاک گرم می‌توانسته التيام ببخشد. بهترين داستان کتاب، همان داستان مستقيم ترديد است که نام کتاب نيز از آن گرفته شده است. خالده خرسند، در حال نویسندگی و خلق آثاریست که انرژی و روحیه‌ای هستند در مقابل آنانی که استعداد دارند و اما از ایجاد چنین کاری‌های هراس دارند. قسمتی از داستان بانو خرسند: «به سمت آفتاب آغوشت را باز کردی و نفس عميقی کشيدی. دست‌های بزرگی دور کمرت حلقه شد:(صبحانه آمده است؟) و تو به اين فکر می‌کنی که بايد به آدم شکست خورده‌ای مثل او لبخند بزنی...» نویسنده: قدسیه امینی

ادامه مطلب