برچسب: آموزش و مکتب

3 روز قبل - 112 بازدید

جاوید ده‌ساله است، اما اگر کسی در چشمانش نگاه کند، سال‌ها خستگی را در آن می‌بیند؛ خستگی‌ای نه از بازی و دویدن، بلکه از بار سنگین زندگی. هر صبح، وقتی هنوز هوا کاملاً روشن نشده و کوچه‌های کابل در سکوتی سرد فرو رفته‌اند، جاوید از خواب بیدار می‌شود. خوابش کوتاه است، آشفته، و اغلب با فکر پدری به پایان می‌رسد که دو سال پیش رفت و با رفتنش، کودکی جاوید هم به خاک سپرده شد. او آرام از جا بلند می‌شود تا مادر و خواهرانش را بیدار نکند، بوت‌های کهنه‌اش را می‌پوشد، بوجی پلاستیکی‌اش را برمی‌دارد و بی‌صدا از خانه بیرون می‌زند؛ گویی می‌ترسد فقر، اگر بیدار شود، سخت‌تر به دامن‌شان بچسبد. کوچه‌ای که از آن بیرون می‌شود، پر از خاک است و دیوارهایی دارد ترک‌خورده، که سال‌هاست رنگ آفتاب را ندیده‌اند. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، کرایه‌ای است؛ خانه‌ای کوچک در گوشه‌ای فراموش‌شده از کابل، با سقفی کوتاه و دیوارهایی سرد، که هر ماه دو هزار افغانی می‌طلبد. همین عدد ساده، برای جاوید مثل کوهی‌ست که هر روز باید ذره‌ذره از آن بالا برود. او خوب می‌داند اگر نتواند کار کند، اگر بطری جمع نکند، اگر دست خالی به خانه برگردد، مادرش شب را با نگرانی به صبح می‌رساند و خواهرانش با شکم نیمه‌خالی می‌خوابند. جاوید راه می‌افتد؛ سرک‌ها را یکی‌یکی طی می‌کند. از کنار دکان‌ها می‌گذرد، از ایستگاه‌ها، از زیر پل‌ها و کنار جوی‌های آب. چشم‌هایش همیشه به زمین دوخته شده‌اند، نه از روی شرم، بلکه از روی عادت. هر بطری نوشیدنی که روی زمین افتاده، برای او مثل سکه‌ای‌ست که از آسمان افتاده باشد. خم می‌شود، برمی‌دارد، گرد و خاکش را می‌تکاند و در بوجی می‌اندازد. بوجی کم‌کم سنگین می‌شود، اما شانه‌های جاوید از مدت‌ها پیش به این سنگینی عادت کرده‌اند. سنگینی بوجی، در برابر سنگینی نان شب، هیچ است. مردم از کنارش می‌گذرند؛ بعضی با بی‌تفاوتی، بعضی با اخم، و بعضی حتی بی‌آن‌که او را ببینند. نگاه‌هایی که بیشتر از فقرش، روحش را زخمی می‌کنند. گاهی هم صدایی تند می‌شنود: «برو بچه!» اما جاوید حرفی نمی‌زند. سکوت، زبان اوست؛ زبانی که فقر به او یاد داده، چون در هیاهوی شهر، صدای کودکان فقیر شنیده نمی‌شود. وقتی خسته می‌شود، کنار سرک می‌ایستد، نفس تازه می‌کند و دوباره راه می‌افتد. پاهایش درد می‌کند، دست‌هایش زخم است، اما هنوز روز تمام نشده. او باید تمام شهر را بگردد؛ از این‌سوی کابل تا آن‌سویش، فقط برای این‌که شب، با صد تا صد و پنجاه افغانی به خانه برگردد. پولی که شاید برای کسی حتی قیمت یک نوشیدنی هم نباشد، اما برای جاوید، مرز میان گرسنگی و زنده‌ماندن است. در میان این راه رفتن‌ها، گاهی صدای زنگ مکتب به گوشش می‌رسد؛ صدایی که برای لحظه‌ای دلش را می‌لرزاند. وقتی از کنار مکتب‌ها می‌گذرد، قدم‌هایش آهسته‌تر می‌شود. شاگردانی را می‌بیند با کتاب و بکس، با لباس‌های تمیز، که بی‌دغدغه وارد صنف‌ها می‌شوند. جاوید هم دلش می‌خواست یکی از آن‌ها باشد؛ بنشیند، قلم به دست بگیرد، اسمش را بنویسد، درس بخواند، و چیزی جز بطری جمع‌کردن یاد بگیرد. اما او خوب می‌داند که آرزو، شکم را سیر نمی‌کند. نگاهش را از مکتب می‌دزدد، سرش را پایین می‌اندازد و دوباره راه می‌افتد؛ چون زندگی راه دیگری برایش نگذاشته است. ظهر که می‌شود، آفتاب تندتر می‌تابد و خستگی، سنگین‌تر بر تنش می‌نشیند. اگر چیزی برای خوردن باشد، نانی خشک یا لقمه‌ای ساده است. بیشتر وقت‌ها همان را هم ندارد. اما باز هم دست از کار نمی‌کشد، چون می‌داند در خانه، مادری منتظر است؛ مادری که از صبح تا شب پشم پاک می‌کند؛ با دستانی زبر و ترک‌خورده که دیگر نرمی را نمی‌شناسند. با آن‌هم، درآمدش کافی نیست. درآمد مادر، کنار دستمزد ناچیز جاوید، فقط برای دوام‌آوردن است، نه برای زندگی. جاوید گاهی با خودش فکر می‌کند: اگر پدر زنده بود، شاید همه‌چیز فرق می‌کرد. او هنوز صدای پدر، نگاهش، و شانه‌هایش را به یاد دارد؛ شانه‌هایی که حالا نیستند تا باری را بردارند. مرگ پدر فقط یک انسان را نگرفت؛ ستون خانه را شکست. بعد از آن، جاوید مرد خانه شد، آن‌هم در ده‌سالگی؛ مسئول نان، کرایه، و آرامش خانواده‌ای که هر روز بیشتر در فقر فرو می‌رفت. عصر که می‌شود، بوجی جاوید سنگین‌تر شده و تنش خسته‌تر. بطری‌ها را می‌فروشد، پول را با دقت می‌شمارد؛ هر افغانی برایش معنا دارد. اسکناس‌های مچاله را با احتیاط در جیب کهنه‌اش می‌گذارد و راه خانه را در پیش می‌گیرد. راه برگشت همیشه طولانی‌تر به نظر می‌رسد، شاید چون خستگی، قدم‌ها را کندتر می‌کند. وقتی به خانه می‌رسد، هوا رو به تاریکی است. مادر با دیدن او لبخندی خسته می‌زند؛ لبخندی که بیشتر برای پنهان‌کردن نگرانی‌ست تا ابراز خوشحالی. خواهرانش دورش جمع می‌شوند. جاوید پول را به دست مادر می‌دهد، بوجی خالی را گوشه‌ای می‌گذارد و روی زمین می‌نشیند. در دلش دعا می‌کند: که فردا هم بتواند کار کند، که مریض نشود، که پاهایش یاری کنند؛ چون اگر او زمین بخورد، همه زمین می‌خورند. شب که می‌شود و همه به خواب می‌روند، جاوید به سقف خیره می‌شود. شاید هنوز در دلش رؤیای کوچکی زنده باشد؛ رؤیای رفتن به مکتب، رؤیای آینده‌ای که در آن، کودک بودن جرم نباشد. اما صبح که برسد، دوباره بوجی، دوباره سرک، دوباره بطری‌ها... زندگی برای جاوید، همین تکرار بی‌پایان است؛ تکراری سنگین که کودکی‌اش را آرام‌آرام می‌بلعد. جاوید، یکی از هزاران کودکی‌ست که در کوچه‌های کابل بزرگ می‌شوند، بی‌آن‌که فرصت کودک‌بودن داشته باشند. داستان او نه فریاد است و نه گریه؛ داستان او، سکوتی‌ست عمیق که هر روز زیر قدم‌های مردم له می‌شود، بی‌آن‌که کسی بایستد و بپرسد: «این کودک، چرا باید این‌گونه زندگی کند؟» نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب


5 ماه قبل - 425 بازدید

رسانه‌های بین‌المللی درتازه‌ترین مورد اعلام کرده‌اند که راضیه جان، فعال آموزش دختران افغانستان، در سن ۸۱ ساله‌گی در آمریکا درگذشته است. روزنامه‌ی نیویارک‌تایمز امروز (چهارشنبه، ۱۵ اسد) با نشر گزارشی نوشته است که راضیه جان، شهروند آمریکایی متولد افغانستان، چندی پیش در لاس‌آنجلس درگذشته است. در گزارش دلیل مرگ این فعال آموزشی مشکلات قلبی عنوان شده است. در گزارش آمده است که راضیه جان پس از حملات یازدهم سپتامبر در آمریکا، در کابل مکتبی تأسیس کرد که همچنان از دختران محروم از آموزش حمایت می‌کند. در بخشی از گزارش روزنامه‌ی نیویارک‌تایمز آمده است که راضیه جان در سال ۲۰۰۵ میلادی به افغانستان سفر کرده و در منطقه ده‌سبز کابل مکتب دیگر برای دختران ساخت. قابل ذکر است که پس از تسلط دوباره‌ی حکومت فعلی، راضیه جان مجبور شد صنف‌های متوسطه و لیسه خود را ببندد. در ادامه آمده است که مکتب راضیه جان هنوز از ۸۱۰ دختر، از کودکستان تا صنف ششم، حمایت می‌کند. همچنین حکومت سرپرست از زمان تسلط دوباره بر افغانستان محدودیت‌های گسترده بر حقوق و آزادی‌های اساسی زنان وضع و آنان را از آموزش و کار محروم کرده‌اند. این اقدام حکومت فعلی باعث شده است که میلیون‌ها دانش‌آموز دختر از آموزش باز بماند. در کنار آن زنان از رفتن به‌ باشگاه‌های ورزشی، رستورانت‌ها، حمام‌های عمومی، معاینه توسط پزشکان مرد، سفر بدون محرم و کار در موسسات غیردولتی داخلی و بین‌المللی و حتی دفاتر سازمان ملل در افغانستان منع شده‌اند.

ادامه مطلب