عاشق و معشوق که به اسم لیلی و مجنون معاصر بامیان معروف بود

1 سال قبل
زمان مطالعه 7 دقیقه

باد بر کاکل درختان ورس می‌وزید، روشنایی شعاع نقره‌فام خورشید تپه‌ها و کوه‌های اطراف آن دیار را درخشان نموده بود، آسمان آبی و فصل بهار آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. چوپان‌ها و دهاقین مصروف چراندن و آب‌یاری مواشی و مزارع شان بودند. گل‌برگ‌های شگفته بر شاخه‌های گل کم‌کم پژمرده می‌شدند و با وزش باد شاخ‌چه‌ی گل تکانی خورده و با گل‌برگ افسرده خداحافظی می‌نمود. در دور دست‌های منطقه‌ي سبز، کوهستانی ، پر از فقر و مسکینی ورس؛ خانواده‌یی زندگی می‌کرد که دو پسر داشت. یکی از آن پسران سیدمیزرا نام داشت. او پسر کوچک خانواده بود، لذا کمی نازدانه‌تر بار آمده بود. پیش پدر و مادرش خیلی عزیز بود. از قضای چرخ گردون، حادثه‌ی غیر منتظره‌ی سیدمیرزا را هدف قرار می‌دهد و درد نهایت عظیم و بس بزرگی را در زندگی او تحمیل می‌کند که کمر او را شکسته و قامتش را خم می‌نماید. چی حادثه‌ی سنگین،‌ چی درد عظیم و جان‌کاهی‌ست که قامت رسای سیدمیرزا -ی  جوان را خم و  نوبهار زندگی‌اش راخزان می‌کند؟

 نوجوانی که هنوز بهره‌ي از زندگی نبرده بود،‌ سرش به موضوعات قومی و سختی‌های زندگی زیاد باز نمی‌شد،‌ هنوز دوران خامی و شادابی وی بود دوران که او باید عاشق می‌شد و با عشق زندگی می‌کرد و‌ رمز و راز زندگی را می‌آموخت. ولی دست قضا بر وی چنین طرفه نرفت، بلکه در سن نوجوانی دو گوهر گران‌بهای زندگی‌اش(پدر و مادر) را از وی گرفت که بر جان و روح او بسیار تاثیر گذاشت. الحق که چنین است؛ هر شخص که به جای سیدمیرزا باشد مقابله‌کردن با چنین درد جان‌سوز برایش سخت خواهد بود. او که در خانه تنها مانده بود  و مدت زیادی نمی‌شد که اول پدر و سپس مادرش را به آغوش خاک سپرده بود؛ شام‌گاهی با دلی‌تنگ،‌ سینه‌ي سوزان،‌ چشمان پر اشک و گلوی پر از بعض به گورستان رفت و لحظه‌ي با دو گوهر گران‌بهایش که تازه در آن‌جا آرمیده بودند، درد دل نموده و بعد از یک چشم سیرگریه به سمت خانه‌اش برگشت. شب بود همه جا تاریک، خانه‌ خالی و چراغ تیلی که از سقف رو به کف آویزان بود، روشنی ناچیزش اتاق را روشن کرده بود.  خسته از روزگار و زندگی نامناسب لباس‌هایش را بین بقچه‌ی جابه‌جا کرد. سپیده‌دم هنگامی که بانگ خروس بلند شد،‌ سیدمیرزا بقچه‌ی از لباس‌های کهنه‌اش را به شانه انداخته با حال محزون دیوار خانه‌ی پدرش را بدرود گفته و روانه‌ي دورترین قریه ولسوالی ورس شد. با قلب محزون  روزها راه پیمود، گرسنه و تشنه بسوی سرنوشت نامعلوم رفت. بعد از طی طریق و سختی کشیدن‌های بسیار، به دهکده‌ای رسید که شاید به قصد رسیدن به آن حرکت کرده بود و شاید هم قسمت و تقدیر پایش را به آنجا رساند.

واقعا غریبی دامن سیدمیرزا را گرفته بود. گویا نفرین شده‌ي سرنوشت است و باید به این وضع زندگی‌اش بگذرد. وی در آن قریه وظیفه‌ی شبانی را اختیار نموده و مدتی را شبان سید قریه‌دار شد. این سید دختری داشت به‌نام فاطمه،‌ که مردم از روی حرمت و احترام به سید‌ها او را بی‌بی‌فاطمه صدا می‌زدند. وی دختری بود از جنس لطافت و ظرافت، چشمانش بادامی بود و نگاه‌هایش تیر داشت، صورتش را می‌توان نظیر صورت لیلی دانست. سیدمیرزا کم‌کم حس عاشقانه‌یی به دختر اربابش پیدا نمود. روز ها، شب‌ها و ماه‌ها گذشت تا این‌که یک شب بسیار خسته از شبانی برگشت، بی‌بی‌فاطمه برایش چای ‌آورد و سیدمیرزا نگاه‌های دزدکی گرم و صمیمی‌یی آمیخته با شرم و ترس نثار وی کردند. بی‌بی‌فاطمه از این نگاه‌های پر رمز و راز سیدمیرزا دلهره پیدا می‌کند و گاه‌گاهی به یاد نگاه‌های سیدمیرزا فکرهای عاشقانه‌ی از سرش می گذرد و هر از گاهی لبخند جانانه‌ی تقدیم سید میرزا می‌کند. لبخندهای که برای سیدمیرزا ارزش تمام جهان را داشت.

روزها می‌گذشت سیدمیرزا از غم‌و‌غصه‌ی قبلی رهایی یافته و وارد دنیایی جدید از غم‌ها و اغصاص می‌شد که تا هنوز تجربه نکرده بود. این غم‌ها عزیز و شیرین، کشنده و درد آور‌، اما آمیخته با لذت بود.  قلب عاشق او روز به روز، لحظه به لحظه عاشق‌تر می‌شد، ولی فرصت این را نیافته بود که برای بی‌بی فاطمه ابراز عشق کند. هراس داشت، می‌ترسید که مبادا با مخالفت نازنینی پری‌چهره‌اش روبرو شده و اربابش از این ماجرا باخبر گردد. بالاخره کشت‌زارها درو گردید، محصولات بهاری و تابستانی جمع شد. فضایی وسیع برای شبانی سینه‌ گشود. آب‌وهوا سرد شده بود و اقلیم زمستانی کم‌کم باد سرد را صبح‌گاهی به آسمان ورس می‌فرستاد تا اندکی یخ‌تر گونه‌های مردم را نوازش دهد. با گذشت اندکی روز‌ها هوا سرد شد و شب برف بارید. برف نشانه‌ي بود که وظیفه‌يی سیدمیرزا دیگر تمام شده است و وی باید خانه‌ی سید قریه‌دار را ترک کند.

سر‌انجام یک شب برف بارید و سید میرزا لباس‌هایش را داخل بقچه‌اش گذاشته و یک دل را صد دل نموده به بی‌بی فاطمه ابراز علاقه نمود. بی‌بی‌فاطمه که از مدت‌ها بدین‌سو به قضیه پی‌ برده بود و هر روز منتظر چنین پیشنهادی از جانب سیدمیرزا بود،‌ با خنده‌یی ملایم و تبسم شیرین،‌ چهره‌‌یی متعجب و دلی شادان و مضطرب جواب« بلی» را به سیدمیرزا داد که این جواب دل سیدمیرزا را به پر از خوشی نمود.

سیدمیرزا که بر خلاف انتظار با جواب بسیار مسرت‌بخش بی‌بی‌فاطمه روبرو شده بود وعده سپرد که برای همیشه پیش او می‌ماند. و وی نیز برنامه‌ي را برای به‌دست آوردن فاطمه روی دست گرفت. سیدمیرزا که از مال دنیا چیزی نداشت به جز یک قلب مهربان و بزرگ،‌ چی‌کاری را می‌توانست انجام دهد بجز شبانی‌!

 وی زمستان را خانه سید قریه‌دار ماند و خدمت سید را نمود. بهار با بوی عطر‌اگین دوباره از راه رسید و طبیعت شور و زیبایی‌اش را باز یافت. سیدمیرزا دوباره شبانی را در پیش گرفته و هر روز گله را به چراگاه می‌برد. او در این وقت‌ها عزیز دل بی‌بی‌فاطمه شده بود و دختر با تمام توان از وی پذیرایی می‌کرد،‌ از خوراک و پوشاک چیزی به وی کم نمی‌گذاشت و همچنان از عاطفه، احساس و عشق سرشار از مهربانی.

سال روال عادی خودش را طی نمود،‌ بهارـ تابستان ـ خزان ،‌ سر انجام زمستان از  راه رسید سیدمیرزا می‌بایست برود،‌ چون وظیفه‌اش تمام شده بود و وی باید از خانه سید قریه‌دار رفع زحمت می‌نمود. اکنون یک‌سال از عاشقی سیدمیرزا و بی‌بی‌فاطمه می‌گذشت،  هیچ کسی از این رابطه‌يی عاطفی خبر نداشت. یک راز بود از رازهای شیرین،‌ که فقط بین سیدمیرزا و بی‌بی فاطمه بود. فقط آن دو نفر بود که کبک‌شان به صحرای دل همدیگر پرواز می‌کرد.

سید میرزا بخاطر خواستگاری فاطمه چیزی نداشت با چندین بار خواهش ، عذر و زاری و رنج بسیار از سیدقریه‌دار، در نهایت موفق شد بی‌بی‌فاطمه را از او در قبال شش سال شبانی‌ بدون مزد بستاند. بعد از آن با عشق و علاقه به  چوپانی پرداخت تا این‌که این دو دلداده  با همدیگر ازدواج نموده زندگی مشترک را آغاز کردند،‌ وی مدتی را در قریه ماند ولی بخت وی تیره بود. با این‌که صاحب چهار فرزند شده بود و پسر کلانش بروت کشیده و نوجوان جلوه می‌نمود،‌ از تیره‌بختی و سیاه‌بختی فرزندانش یکی پس از دیگری برای همیشه سیدمیرزا و بی‌بی فاطمه را ترک می‌گفتند و در دل خاک در گورستان آبایی پدرکلان مادری‌اش می‌آرمیدند. سه فرزند به نوبت رفتند و سیدمیرزا بارها در سوگ نشست، اما وضعیت روانی فاطمه به کلی خراب شد. هر از گاهی یاوه‌گویی می‌کرد و سخت نفرت از نفس‌کشیدن داشت.  مرض روانی او تا آن‌جا پیش رفت که خوبی‌ و بدی را چندان از هم تمییز داده نمی‌توانست. دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد جز معشوقه‌ی دوران جوانی و یگانه پسرش.  سیدمیرزا و بی‌بی‌فاطمه هنوز تکیه‌دلی داشتند. پسر کوچک وی که هنوز هفت‌سال سن داشت تکیه‌گاه و یگانه دل‌خوشی آن‌ها بود.

بعدها سیدمیرزا رنجیده‌خاطر ورس را ترک نموده و دست بی‌بی‌فاطمه را همراه با پسرش گرفته به مرکز بامیان آمده در مغاره‌‌‌ای نزدیک بودا مسکن‌گزین شدند. مکان جدید نیز برای آن‌ها خوشایند نبود. وی هیچ شغلی را یاد نداشت بجز چوپانی، کسی به او کار نمی‌‌داد،  مجبور شده بود از سر ناچاری و گرسنه‌گی پسرش را شاگرد چوپ فروشی بگذارد تا روزها شاگردی کند و شب‌ها با لقمه‌یی نانی به خانه باز گردد. سیدمیرزا و بی‌بی‌فاطمه از روی عجز و ناتوانی دست به سوال‌گری ‌برد و سر از هر جایی در می‌آوردند تا کسی برای آن‌ها لقمه نانی خیرات بدهند. مردم بامیان این دو عاشق و معشوق را به اسم لیلی و مجنون بامیانی صدا می‌زدند، آن‌ دو همیشه ناوقت شب به خانه باز می‌گشتند. یک  شب آن‌ها دیرتر به خانه باز گشته بودند؛ دیدند که پسرشان از شدت ترس به خود می‌لرزد،  پسرک کوچک لحظه‌یی را در آغوش پدرش لرزید و آرام شد ولی دیگر دست و پا را تکان نمی‌داد. سیدمیرزا و بی‌بی‌فاطمه متوجه شدند که آخرین پسر هم فلج شده است. این دو عاشق دیگر امید نداشت به جز خدا و عشق‌شان. آخرین پسرش دو سال فلج در مغاره‌ی تاریک ماند. سید و بی‌بی نمی‌توانست به پسرش رسیدگی کند، از  ترس این‌که او را چیزی نشود هیج کسی را نزدیک‌اش نمی‌گذاشت؛ حتا همسایه‌اش را.  سپس آخرین پسرش،که تمام امید بی‌بی و سید بود جان را بعد از دو سال فلجی به جانان تسلیم نمود. این درد ناخواسته پنجمین درد عظیم زندگی سیدمیرزا بود: اول؛ این‌که او در فاصله کمی زمانی پدر و مادرش را از دست داده بود،‌ دوم؛ مخالفت‌ سید قریه‌دار برای ندادن دست بی‌بی‌فاطمه به او، سوم؛ مرگ سه فرزند، چهارم؛ روانی شدن و از دست‌دادن اعصاب بی‌بی‌فاطمه، پنجم؛ مرگ آخرین دل‌بند و دل‌خوشی‌شان.

او که دیگر خسته از دنیایی فانی بود و همیشه طعم تلخ روزگار را چشیده و از این نفس‌کشیدن روی خوش ندیده بود؛ می‌ترسید روزی بی‌بی فاطمه نیز او را ترک کند و غم ششم او باشد؛ سرانجام او را از پا در آوَرَد. بعد از مرگ آخرین پسر ش بی‌بی فاطمه دیگر توانایی گشتن در کنار سیدمیرزا را در بازار بامیان برای جمع‌کردن نان خشک و شیرینی‌های خوش‌مزه بازار را نداشت، عصاب خود را کاملا از دست داده بود، گاه‌گاهی حتا معشوقه‌اش سیدمیرزا را نمی‌شناخت. این بار سیدمیرزا به تنهایی برای عشق جوانی‌اش و  آخرین امید زندگی اش بی‌بی فاطمه گدایی در بازار می‌کند. تا شیرینیهای خوش‌مزه برای معشوقه‌اش ببرد. بی‌بی فاطمه از اول صبح تا شام‌گاه منتظر آمدن سیدمیرزا دهن مغاره می‌نشیند.  فقط برای این که با همان نگاه گرم و دستان گرم، قلب عاشق برایش شیرینی و میوه خشک دهد. تا بی‌بی‌فاطمه همراهش به خانه تاریک برود خانه که هیچ وقت روی برق و روشنای را ندید. اما دو قلب عاشق درون مغاره سیاه را روشن می‌کرد. مغاره‌ای که از آن سیدمیرزا هر صبح طرف بازار می‌رفت، اما  دل‌نگران بی‌بی‌فاطمه …

 که مبادا اتفاقی بیفتد، اما این‌بار زندگی به او روی خوش نشان داده بود و به او لطف نموده بود. او اکنون شصت‌وشش‌مین بهار عمرش را سپری می‌نمود در این مدت پستی و بلندی‌های زیاد را تجربه کرده بود، اکثر تجربه‌هایش طعم تلخ‌تر از زهر را داشت ولی او هنوز شجاعانه و عاشقانه بی‌بی فاطمه روانی‌اش را دوست داشت. همیشه آرزو می‌نمود که نفس وی زودتر از معشوقه‌ی ایام جوانی‌اش سَر ‌آید.

انگار این آرزویی او از تهی دل بود و از عمق جان می‌خواست؛ دیری نگذشت که در سال‌  ۲۰۲۱ در موج اول ویروس کرونا، سیدمیرزا به این ویروس مبتلا شده و بدون بی‌بی‌فاطمه‌اش در مغاره‌یی نزدیک بودا، دل از معشوقه‌ی دوران جوانی‌اش کنده و او را همسایه‌یی برای صلصال و شهمامه به‌جا گذاشته  و خودش دار فانی را گفته و در دل خاک آرمیدند.

نویسنده: حفیظ الله اختیارزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=5918
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد