سال گذشته بنابردلایلی ناگزیر شدیم تا افغانستان را ترک کنیم. به این منظور به ولایت نیمروز رفتیم تا از آنجا به کشور ایران برویم. مسیر مشخص بود اما آیندهاش نامعلوم. هنگامی که به ولایت نیمروز رسیدیم، تعداد مان به ۵۰ نفر میرسید. پسران نوجوان و جوان، مردان کهنسال، زن و دختر همه را شامل میشد. قرار بود همه ما توسط یک قاچاقبر به ایران برویم. به موترها سوار شدیم. مسافران هر موتر شش زن و هفده مرد را شامل میشد.
در موتر ما و در میان مردان، سه برادر بودند؛ آنی که گویا بزرگتر از آن دو بود، ظاهرا ۲۳، دومی ۲۱ و کوچک از دو که از قضا با پدرم هم بسیار صمیمی شده بود، شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله بود. اسمش قدرت بود. از آن جایی که من برادر بزرگی ندارم، قدرت از همان ابتدای سفر که ما به سمت ایران به راه افتادیم، با پدرم در جابجایی وسایل، چه در صحرا یا بیابان و یا هر مسیر دیگری بود، کمک و همکاری میکرد. در برخی مسیرها، هنگامی که خواهران خردسال من توان راه رفتن نداشتند، او آنها را روی شانهاش میگذاشت تا زودتر بتوانیم مسیر را طی کنیم و از قافله عقب نمانیم.
پدرم چند باری به قدرت گفت که اذیت میشوی و این کار را نکن اما او میگفت: «کاکا جان، من دو خواهر دارم هر دوی آنها هم سن همین دخترهای شماست. من وقتی به اینها کمک میکنم، انگار به خواهران خودم کمک کردهام.»
در این مسیر قاچاق، ما چندیدن شبانه روز در سفر بودیم. برای عبور از دشتهای پاکستان مجبور بودیم پیاده برویم زیرا با موتر نمیشد که از آنجا عبور کنیم. تقریبا ۱۴ ساعت مسیر دشوار کوه و صحرا را پیاده سپری کردیم.
در آنجا آبی برای خوردن نبود، تقریبا نزد هیچ کسی آبی باقی نمانده بود و همه تشنه بودیم. گلویم خشک شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. خواهران کوچکم از تشنگی زیاد گریه میکردند و هیچ کسی حاضر نبود قطرهای از آبش را با آنها قسمت کند. اینبار هم این قدرت بود که با اینکه خواهر کوچکم را روی شانههایش گذاشته و ساعتها پیاده راه رفته بود و مثل همه تشنه بود، اما آب کمی را که در بطری داشت، خودش نخورد و برای خواهران من داد.
بالاخره وارد خاک ایران شدیم. فکر میکردیم حالا که به مقصد رسیدهایم دیگر مشکلات راه به پایان رسیده است اما بیخبر که مشکلات اصلی تازه شروع شده بود.
ما آن شب را در کوهها گذراندیم. پنج شبانه روز میشد که از کشورم دور بودم. در این پنج شبانه روز، چهها که نکشیده بودم؛ اولین بارم بود که در دشتها میخوابیدم. اولین بارم بود که شاهد گریههای خواهرانم بخاطرقطرهای آب بودم.
تمام آن شب را فقط گریسته بودم. حالم برای خودم نه، اما برای خواهران کوچکم میسوخت که در این کودکی این چنین مشکلات را تجربه میکردند. حالم به آن مرد هفتاد سالهای که با ما آمده بود، میسوخت. به قول خودش پسرش در ایران معتاد به مواد مخدر شده بود و او آمده بود دنبالش تا با خودش به افغانستان ببرد.
قرار بود فردای آن روز به بندر عباس ایران برویم و آن برادران هم از آنجا به تهران بروند و من و فامیلیم هم به شیراز. آفتاب طلوع کرد. از خداوند متعال خواستم تا امروز همه ما به مقصدی که میخواهیم برسیم. راننده ما اهل بلوچ بود. من با زبان بلوچی کمی بلدیت دارم. هنگامی که با پدرم حرف میزد من حرفش را متوجه میشدم. او به پدرم گفت: «با تو چون زنها است. در صندلی عقب موتر خانمها بنشینند و در صندلی پیش روی هم خودت بنشین.» پدرم پذیرفت. او به حرفهایش ادامه داد این مسیری که میروم خطر ناکترین قسمت راه ما است. پس موتر به هیچ وجه برای چیزی متوقف نمیشود بنابر این، همینجا برای خودتان آب بخرید.
پدرم برای ما آب و کمی خوراکی خرید. با اینکه هیچ کسی میل خوردن را نداشت. تمام دغدغه ما این بود به سلامتی به مقصد برسیم.
در هنگام حرکت راننده چهار پسر را در صندوق عقب موتر جابجا کرد. من بسیار تعجب کرده بودم. به پدرم گفتم نکند اتفاقی برای آنها بیفتد؟ پدرم گفت راه قاچاق است. سختی دارد. مجبوریم توکل خود را به خداوند بزرگ کنیم.
اشکم به وضعیت آنان چکید اما به خاطر روحیهی مادر و خواهرانم خودم را جمع و جور کردم. اما مگر آن نگاه مظلوم پسران یادم میرفت؟ سه برادر شامل آن چهار پسر بودند. راننده به آنان گفته بود که تکان نخورید تا اینکه درب صندوق عقب موتر را باز کند.
یادم آمد هنگامی که در میان راه بودیم، برادر بزرگ این پسرها گفته بود که تمام پولشان تمام شده است. هنگامی که من این موضوع را شنیدم، آهسته به پدرم گفتم که آیا میشود برای آنها چند بطری آب بخرید؟ پدرم این کار را کرد و آنان با اصرار زیاد در نهایت بطریهای آب را از پدرم قبول کردند.
موتر حرکت کرد. تقریبا یک شبانه روز در موتر بودیم. چند باری فقط برای تازه کردن نفس، موتر را متوقف میکرد و فورا دوباره به راه میافتاد. تنها چهار ساعت دیگر مانده بود که به بندر عباس برسیم. ساعت یازده صبح بود و هوا خیلی گرم بود. راننده حتی اجازه پایین کردن شیشهها را هم نمیداد. چند باری افرادی که عقب بودند صدا زدند که شیشهها را پایین کنید اما راننده قبول نکرد.
همینطور در مسیر راه بودیم که از صدای آن چهار نفری که عقب موتر بودند، بلند شد. صدای میزدند: «کمک. ما نمیتوانیم نفس بکشیم. آب مان هم تمام شده است.» نزد ما هم آب نبود اما راننده آب داشت ولی برای آنها نداد. ۱۵ دقیقه متواتر آن پسران فریاد کمک میزدند و کمک میخواستند. میگفتند دروازه را باز کنید تا کمی نفس بگیریم اما راننده توجهی نمیکرد.
بعد پانزده دقیقه دیگر هیچ صدای نشنیدیم. پدرم چند باری به راننده اصرار به متوقف کردن موتر کرد تا اینکه در نهایت راننده موتر را در گوشهای متوقف کرد. بعد از ساعتها نشستن در موتر دیگر پاهایم را حس نمیکردم. به سختی از موتر پیاده شدم.
راننده صندوق عقب موتر را باز کرد اما دید که آن چهار پسر، همه مثل جسد بیجان بودند. راننده فکر کرد که آنها دارند نقش بازی میکنند. با صدای بلند صدا کرد که بلند شوید وگرنه کتک میخورید. پدرم این وضعیت را که دید فورا بطری آبی را گرفت و به صورت آنها زد. هیچ کدام حتی ذرهای تکان نمیخوردند. پدرم با کمک چند مرد دیگر آنها را از موتر بیرون کشیدند. بعد از۲۰ دقیقه سه نفر از آنها به هوش آمد. دو برادر همینکه به هوش آمدند، جویای حال قدرت شدند. اما قدرت همچنان بیهوش مانده بود. دستانش را ماساژ میدادند، به صورتش آب میزدند اما به هوش نمیآمد. خواهران کوچکم شروع به گریه کردند. راننده گفت که نبضاش را چک کنید. پدرم نبضش را چک کرد. از ناراحتی صورت پدرم، قلبم لرزید و فورا خودم را به پدرم رساندم و از او پرسیدم که چطور است حالش؟
پدرم گفت که نبضش نمیزند. برادر بزرگش گفت: «نخیر نخیر میزند. شما نمیفهمید.» و رو به مرد دیگری کرد و گفت آقا شما نبض برادرم را بگیرید.
میدیدم که گلویش پر بغض بود. میخواست فریاد بزند. آن مرد بعد بررسی نبض قدرت، همین حرف را گفت. آن دو برادر حرف هیچ کسی را قبول نمیکردند و فریاد میزدند که نه. قدرت زنده است و فقط بیهوش شده است. تا اینکه راننده خودش نبض قدرت را گرفت و گفت این برادر شما فوت کرده است.
برادران با شنیدن این حرف، به طرف راننده حمله کردند و با فریاد گفتند: «چه میگویی؟ قدرت ما را چیزی نمیشود. فقط ضعف کرده. چرا اینطور میگویی؟» پدرم آن دو برادر را از راننده جدا کرد. هر دو به زمین افتادن و به فریاد میزدند.
این درد ناکترین صحنهای بود که به چشمم دیدم. یک پسر در مقابل چشمانم جان خود را از دست داد. اولین بارم بود که میدیدم یک مرد گریه میکند. آن هم نه گریهی معمولی. احساس میکردم گریه و نالههای آن دو برادر کوههای ایران را در بر گرفته بود.
وجودم بیحس شده بود. گویا که من نیز بخشی از وجودم را از دست داده باشم. من آن پسر را نمیشناختم اما میدانستم که او نیز مادری دارد که چشم به راه این است که تا از رسیدن فرزندانش خبر به او برسد.این را میدانستم که او برادر یک خواهر است که چشم به راه است. این را میدانستم که او یک جوانی است که رویاهای خود را جا گذاشته وآمد ایران تا کار کند و لقمه نانی حلال پیدا کند. این را میدانستم که او یک افغان قربانی شده از هجوم مسوولان فعلی به کشور است. اگر افغانستان سقوط نمیکرد، آن پسر هرگز خطر راه قاچاق را به جان نمیخرید. اگر حکومت فعلی زمینهی کار را برای جوانان مساعد میکرد، آن سه برادر به ایران مهاجرت نمیکردند و اکنون قدرت زنده میبود.
ما از آنجا به سمت بندر حرکت کردیم. اما آن پسران گفتند که میخواهند دوباره به افغانستان بروند و برادر کوچکشان که حالا دیگر زنده نبود را به دست پدرشان تحویل دهند. آنها با اینکه امید که در ایران میتوانند کار کنند و پول دربیاورند و به خانه بفرستند، تن به این سفر داده بودند اما قبل از اینکه به مقصد برسند، تیکهای از وجودشان را از دست دادند.
تصویر گریههای آن دو برادر و اشکهایشان برای قدرتی که دیگر زنده نبود، هنوز در مقابل چشمم است. اصلا مگر میشود تصویر جسد بیجان قدرت را دید و فراموش کرد؟ شاید مظلومترین مردم در این جهانی هستی، ما افغانها باشیم؛ یا در مسیر مهاحرت میمیریم، یا در انفجار و انتحار و یا هم از فرط گرسنگی. مقصر هیچ یک از این شرایط هم ما نیستیم. عدهای در میدان قدرت میتازند، دودش فقط به چشم مردم عادی میرود.
اگر حکومت فعلی منجر به سقوط افغانستان نمیشد، حالا آن پسر (قدرت) زنده بود و در صحراهای دور از وطنش جان نمیداد. مانند قدرت، هزاران جوان دیگر در مسیرهای پرخطر مهاجرت و قاچاق، جانشان را از دست دادهاند و هیچ کسی حتی نبوده که اجساد آنان را دفن کنند. چه مادران و پدرانی که با گذشت سالها هنوز چشم انتظار جگرگوشههایشان هستند. آنانی که دیگر باز نمیگردند و خیلی وقت است که نزد خالقشان باز گشتهاند.
نویسنده: ماه نور روشن