این روزها خود را پشت میلههای نامحسوس، محبوستر از هر زمانی مییابم؛ انگار فصل سرما با ابرهای تیره و مکدرش به اندوههایم فزونی بخشیدهاند، گویا که قرار است امسال زمین بیشتر از قبل در معرض قحطی قرار گیرد و باران و برف را به انزوا برساند. شاید این قحطی، همان آههایمان باشد که خدا، صدایمان را شنیده و میخواهد اینگونه مسببهای حال بدمان را به عزا بنشاند.
حالا، من و همجنسهایم دیگر حتی نمیتوانیم در اکناف و جادههای شهر کابل، راحت قدم بزنیم؛ زیرا اینگونه، بیحرمتی برای حجاب قلمداد شده و از هر مکانی که دیده شویم، برده شده و برای گناه نکردهیمان، مستحق جزا دانسته میشویم.
همهجا آوازهی بردن دختران است؛ ترس در هر جایی رخنه کرده، فضای مجازی، رسانهها، اجتماع و حتی دورهمیهای خانوادگیمان هم آغشته به این وحشت شده است. همه نگراناند و از این موضوع حرف میزنند، هشدار میدهند تا بهتر نشدن این اوضاع، خانههایمان را ترک نکنیم.
چهار روز میشود که بخاطر این اوضاع، نتوانستم کورس بروم و به درسم برسم، فردای آن روزی که شایعات بردن دختران در شهر ما (کابل) پخش شد؛ من بیباکانه و بیتوجه به این شایعات، حاضر شدم تا به کورس بروم، هنگامی که میخواستم از دروازهی حویلیمان خارج شوم، فریاد بُلندی مرا متوقف کرد! پدرم بود که داشت اسم مرا صدا میزد. لیلا، لیلااا. سراسیمه خودش را به من رساند و از من پرسید که کجا میروم؟ من من کنان در پاسخش گفتم که میخواهم کورس بروم و بیشتر از نیم ساعت به شروع کلاسم نمانده است.
پدرم گفت: «چه درسی دختر جان! مگر نمیبینی اوضاع چقدر وخیم و وحشتناک شده، من چطور تو را اجازه بدهم وقتی هر لحظه احتمال بردن و گرفتار شدنت به سرنوشت آن دختران ربوده شده، است؟ بنشین و نرو، عزت تو مهمتر از کورس و درس خواندنت است.» سماجتکنان گفتم: «ولی پدر این همه شایعات است؛ آخر تا چه وقت؟ مکتب که نیست، دانشگاه هم که نیست، فقط همین کورس است اگر این را هم از من بگیری، دیوانه خواهم شد، بگذار بروم.»
پدرم چشمهای خود را گشاد کرد و گفت: «دخترک سادهام، شایعات نیست و حقیقت است، تو نمیدانی که بردن یک دختر آن هم به حوزهی پولیس، چقدر بدنامی دارد، زبانم لال ولی چنین اتفاقی اگر بیفتد، حتی تا خارج از این مملکت هم فرار کنیم این بدنامی پاک نخواهد شد، تا آخر عمر چون مُهری، بانی نگونبختیمان خواهد بود. سماجت نکن، اتاقت برو و برایم چای دم کرده و بیاور.»
شب آن روز، با زرلشت، صنفیام تماس گرفتم تا دربارهی کورس و درسها با او صحبت کنم، او نیز مانند من اجازهی بیرون رفتن نیافته بود و برایم گفت: «میدانی لیلا، این همه بردنها برای بدحجابی نیست؛ چه تو حجاب داشته باشی و چه نداشته باشی (ماموران امر به معروف و نهی از منکر حکومت فعلی) میبرنت، حجاب فقط بهانهای بیش نیست، آنچه پشت پرده نهان است، فقط برای آنها هویدا است.»
او ادامه داد که دیروز دو تن از دختران بدلیل اینکه بازداشت شده بودند، خود کشی کردند و جسد دو دختر دیگر از اکنافی کابل خودمان پیدا شده است.
حرفهای زرلشت سراسر حقیقت بود، یک حقیقت تلخ و انکار ناپذیر که دقیقا دست گذاشته است بر گلوی دختران و زنان. او تاکید کرد که اوضاع خیلی وخیم است؛ بهتر است خانه بمانیم و برای بهبود اوضاع دعا کنیم.
در تمام مدتی که زرلشت داشت از اوضاع نابسامان کنونی حرف میزد، شعری در ذهنم مرور میشد؛ برای او هم خواندم:
«جای که ددها را پادشاهی بود
زنها را مایه ننگ بود
و مردها را؛
مردها را مسکوتِ ناچار!
آدمیزاد را دیگر امیال زندگی نیست…»
به زرلشت گفتم که دعا دیگر کار ساز نیست و به گمانم ما را نیز امیالی برای ادامه دادن…
حقیقت زندگی من این است که همیشه امید داشتم؛ حتی در بدترین روزها، تلاش کردم تا با روشن کردن حداقل یک شمع کوچک، میان این حجم از تاریکی محض که ما دختران را اسیر کرده، راه خود را بیایم و از حداقل فرصتهای باقی مانده (فراگیری کورس زبان) استفاده کنم، اما افسوس که همه راههای منتهی به روشنایی بسته است و از هر جهت که بخواهیم سر بلند کنیم، خاموش میشویم و به تاریکی، جهل، خانهنشینی و تبعید مواجه میشویم.
اینجا (افغانستان) بهای آموختن، هرچیزی حتی عزت و آبرو است؛ آنها چه موشکافانه شاهرگ خانوادهها (عزت و آبروی دختران و زنان) را نشانه گرفتهاند و برنامهریزی کردهاند. آنها کاملا بر نقطه ضعفهای جامعهی مردسالار افغانستان واقف هستند. آنها میدانند که در اینجا حتی اگر با بهتانی هم به سفیدی عزت و آبروی دختری، خط بیفتد، تا فرجامین روز عمرش، این لکهی بیآبرویی با او خواهد بود و هرگز مانند قبل نخواهد شد. چه زیرکانه از این وضعیت ماهی گرفتند و زنان و دختران را بیشتر از روزهای قبل، اسیر ساختند.
دل خون و چشم گریان؛ تنها چیزهایست که این روزها رفیق من شده، همه دچار سرنوشتی شدهایم که هیچ روزنهی امیدی در آن راه ندارد. بخت برگشتگان تاریخ که میگویند، دقیقا وصف حال ما زنان و دختران افغانستان است که دستمان از همه جا کوتاه و فریادمان شنیده نمیشود.
نویسنده: سونا عمری