زینب صبحها همیشه پیش از طلوع آفتاب بیدار میشود. در خانهای که دیوارهایش رنگ و بوی تازگی را از دست دادهاند، زینب نخستین کسیست که چشم میگشاید. شب را در کنار شوهر بیمار و پنج فرزند خردسالش به صبح رساندهاند. در این شبها، هیچ صدای شادیای از خانه برنمیخیزد؛ تنها سکوتی سنگین و دلگیر همه جا را فرا گرفته است.
وقتی زینب به خواب میرود، در دل دعا میکند که فردا اندکی بهتر از امروز باشد؛ اما خوب میداند که این دعاها، اغلب بیپاسخ میمانند.
در نیمههای شب، وقتی دستانش از درد و فشار کار میلرزند، از خواب میپرد. بیدرنگ میداند که باید به فکر کارهای روز بعد باشد. اما پیش از آنکه آفتاب سر بزند، نگاهی به چهرهی شوهرش میاندازد؛ مردی که در گوشهای از تخت، بیجان و بیرمق خوابیده است.
او یک ماهیست که به تبهای مکرر گرفتار شده و دیگر توان کار کردن ندارد. زینب خوب میداند که این وضعیت ادامه خواهد داشت، و این یعنی بارِ زندگی همچنان بر دوش او خواهد ماند.
زینب با چشمانی خسته و بغضی که در گلویش گیر کرده، از جا بلند میشود. دستانش، که هر روز زیر بار کار سختتر و زبرتر میشوند، بیصدا اما مصمم به زندگی ادامه میدهند.
ظرفهای شب گذشته را میشوید، از دل کورهپزخانه نان خشکی برای کودکانش بیرون میآورد و چای سردی آماده میکند.
وقتی نوبت به بچهها میرسد، با لحنی آرام اما پر از خستگی میگوید:
«صبحانه نمیخواهید؟ نان و چای تا چند دقیقهی دیگه آماده میشه.»
اما ناگهان به یاد میآورد که دیگر نه چای گرمی برای خودش مانده، نه غذایی برای خوردن. دلش برای خودش میسوزد، اما نمیگذارد این تلخی به چشم بچهها بیاید. بغضش را فرو میبرد، لبخند کمجانی میزند و باز به آشپزخانه برمیگردد.
ساعتها بیرحمانه میگذرند.
زینب باید از ساعت هشت صبح تا پنج عصر در خانههای مردم کار کند. در خانهای بچهداری، در خانهای دیگر شستن ظرف و لباس، و جایی دیگر جارو و تمیزکاری. هرجا که کاری باشد، او هست.
اما در تمام این خانهها، تنها چیزی که برایش اهمیت دارد، آن حقوق اندک آخر ماه است: چهار هزار افغانی.
همین مبلغ ناچیز که حتی خرج نان یک هفته نمیشود، چه رسد به داروی شوهر بیمار یا نیازهای پنج فرزند گرسنهاش.
اما چارهای ندارد. باید این روزهای سخت را تاب بیاورد. از وقتی که شوهرش بیمار شده، حتی یک روز برای خودش نبوده. هیچ استراحتی، هیچ هدیهای، حتی یک جفت کفش ساده برای خودش نخریده است.
زینب وقتی در کوچههای خاکی و تنگ راه میرود، نگاهش همیشه به زمین است. دیگر چیزی در این دنیا نیست که دلش را بلرزاند یا شوقی در او بیدار کند. امید، برای او مدتیست خاموش شده است.
تا ساعت پنج عصر، در خانههای دیگران مشغول کار است. استراحت برایش معنایی ندارد. حتی وقتی خسته و کوفته آرزو میکند لحظهای از این زندگی فرار کند، باز خودش را میان طوفان کار و مسئولیت مییابد.
بچهها چشمبهراهش هستند، و او همیشه باید برگردد — با دستان خالی، اما دلِ پر از مهر.
حتی وقتی گرسنه است، لقمه را برای بچهها نگه میدارد. همیشه، خودش را آخر میگذارد.
در پایان روز، وقتی از خانهای به خانهی دیگر قدم میزند، دلش تیر میکشد. پاهایش سنگیناند و قلبش خستهتر از همیشه. بارها با خودش زمزمه کرده: «چرا زندگی اینقدر سخت است؟ چرا حتی یک لحظه فرصت نفس کشیدن نمیدهد؟» اما هیچگاه جوابی نیافته.
تنها چیزی که همیشه در ذهنش میچرخد، یک جمله است — ساده، اما سنگینتر از تمام دردهای دنیا:
«اگر من نباشم، این خانواده چه میشود؟»
و همین فکر، همین نگرانی بیپایان، کافیست تا فردا صبح باز هم زودتر از آفتاب بیدار شود… و دوباره زندگی را، با تمام دردهایش، به دوش بکشد.
شب که به خانه برمیگردد، شوهرش هنوز همانطور در گوشهی تخت خوابیده؛ بیرمق و خاموش. طفلانش در کنجی از اتاق، بیصدا کنار هم خوابیدهاند، انگار خوابِ نان و آرامش میبینند.
زینب به سراغ نانها میرود؛ همان نانهای خشکشدهی صبح که باید با دستهای خستهاش دوباره گرمشان کند. نان را گرم میکند، اما دلش همچنان سرد است.
در دلش میداند… شاید فردا کمی بهتر باشد — شاید.
اما خوب هم میداند که این روزها، این خستگیها، این ناتمام بودنها… به این زودیها تمام نمیشوند.
برای زینب، هر روز یک آغاز تازه است؛ روزی که باید در آن برای خانوادهاش غذا فراهم کند، به شوهر بیمارش دارو بدهد، و شب، بچهها را آرام به خواب بسپارد.
اما همیشه در این میان چیزی کم است؛ گاهی نان، گاهی دارو، گاهی یک نوازش ساده، و گاهی… فقط اندکی امید.
و در حالی که کودکان با دستان کوچکشان به شانههای خستهاش پناه میبرند، زینب به یاد میآورد که خودش همیشه گرسنه میماند؛ اما در دلش، هنوز شمع کوچکی روشن است — امیدی که شاید، فردا… روز بهتری باشد.
نویسنده: سارا کریمی