نان‌آور خسته کابل؛ داستان مردانگی و صبر

2 ساعت قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

در دل شهر کابل، شهری که کوه‌هایش مانند دیوارهایی خاموش در اطراف مردم کشیده شده‌اند و صدای زندگی در میان دود و غبارش گم می‌شود، جوانی به نام امید زندگی می‌کرد. خانه‌ی امید در یکی از کوچه‌های باریک و خاکی جنوب شهر بود؛ جایی که بوی خاک نم‌خورده، بوی نان تازه و بوی رنج در هم آمیخته  شده بود. خانه از خشت و گل ساخته شده بود، سقفش کاه‌گل‌پوش و دیوارهایش پر از ترک بود. در گوشه‌ی حویلی حوض کوچکی بود که بیشتر اوقات خشک می‌ماند، مگر در روزهایی که باران می‌بارید. پدر امید سال‌ها پیش در یک انفجار در نزدیکی بازار کابل جان داده بود. آن روز که پدرش را در تکه‌ای پارچه پیچیده به خانه آوردند، امید هنوز نوجوان بود. در چشمانش برق کودکی بود اما همان شب آن برق خاموش شد. در یک شب، کودک از درونش رفت و مردی جوان به جای او نشست؛ مردی که هنوز پشت لبش کامل سبز نشده بود اما بار زندگی خانواده را به دوش گرفت.

مادرش، زنی آرام به نام زرغونه، بود که بعد از مرگ شوهرش دیگر هیچ‌گاه نخندید. سه دختر و یک پسرش را در آغوش گرفت و زندگی را به دعا و صبر سپرد. امید از فردای همان روز کارگر شد؛ نه از روی میل، بلکه از روی ضرورت. صبح‌ها پیش از اذان فجر از خواب برمی‌خاست، وضو می‌گرفت، در دل تاریکی از کوچه رد می‌شد و به بازار می‌رفت تا شاید کاری بیابد. کارش هر روز فرق می‌کرد؛ گاهی در ساختمان‌ها، گاهی در بارفروشی‌ها، گاهی در کنار دکانداران به‌عنوان شاگرد. مزدش اندک بود، اما هر شب که به خانه بازمی‌گشت، مادرش با چشمان نگران منتظرش بود و سه خواهر کوچکش از پشت دروازه صدا می‌زدند: «آمدی بابه امید؟» و او با لبخند می‌گفت: «آمدم، بچه‌ها، نان هم آوردم.»

او همیشه لبخند می‌زد و خستگی را در درون خود پنهان می‌کرد تا مبادا مادرش نگران شود. هر شب پس از خوردن نان خشک و چای سیاه، همه می‌خوابیدند و امید تنها چراغ نفتی را روشن می‌کرد و دفترهای درسی‌اش را باز می‌کرد. او شاگرد مکتب شبانه بود، با اینکه روزها جان می‌داد برای لقمه‌ای نان. با دستان پینه‌بسته‌اش قلم می‌گرفت و گاهی روی کتابش خواب می‌برد. اما هر بار با زمزمه صدای مادرش بیدار می‌شد که زیر لب دعا می‌خواند. می‌دانست که آن دعاها، همان تکیه‌گاه پنهان او هستند.

زمستان که می‌آمد، کوچه‌ها پر از گل می‌شد، بوی دود در هوا می‌پیچید و سردی هوا تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. امید در آن سرما هم دست از کار نمی‌کشید. پایش در چکمه‌های سوراخ یخ می‌زد، اما لبش به شکایت باز نمی‌شد. هر هفته مزدش را می‌آورد، بخشی را برای غذا کنار می‌گذاشت، بخشی را برای لباس خواهرهایش. گاهی برای مادرش کمی چای یا قند می‌خرید و وقتی مادر از خوشحالی اشک در چشمش حلقه می‌زد، دلش گرم می‌شد. می‌گفت: «مادر، روزی می‌رسد که برایت خانه‌ای می‌سازم که دیگر سقفش نچکد.» مادر لبخند می‌زد اما در نگاهش غمی پنهان بود، غمی از آنکه می‌دانست پسرش زودتر از سنش بزرگ شده است.

یک شب زمستان، برف سنگینی باریده بود. هوای کابل آرام بود و چراغ‌های کم‌نور در کوچه‌های خلوت می‌درخشیدند. امید پس از یک روز سخت کار، دستمزد چند هفته‌اش را گرفته بود. پول را در جیب گذاشت و در دلش نقشه می‌کشید که فردا برای مادرش چادر نو بخرد و برای ناهید، کوچک‌ترین خواهرش، دفتر و قلم. شادی کوچکی در دلش جوانه زده بود. راه خانه را در پیش گرفت، کوچه‌ها خلوت بودند و صدای پایش بر برف نرم می‌پیچید. از کوچه باریکی که همیشه از آن می‌گذشت در حال گذر بود  که ناگهان صدایی از پشت سر شنید: «ای جوان، بایست!» برگشت و سه مرد نقاب‌پوش را دید که از تاریکی بیرون آمدند.

یکی از آن‌ها چاقویی در دست داشت. امید سعی کرد آرام باشد. گفت: «برادر، چیزی ندارم جز مزد کارگری، نان زن و بچه است.» اما یکی از مردها جلو آمد و یقه‌اش را گرفت. دیگری دست در جیبش کرد و پول‌ها را بیرون آورد. امید خواست مقاومت کند، دست آن مرد را گرفت و گفت: «این پول خون من است، نگیریدش.» اما مرد چاقو را بلند کرد و با یک ضربه در پهلویش فرو برد. دردی تیز در بدنش دوید، برف زیر پایش سرخ شد، و صدای قدم‌های دزدان که از کوچه دور می‌شدند در گوشش پیچید. زانوهایش خم شد، دنیا در برابر چشمانش تار شد و فقط توانست زیر لب بگوید: «خدایا، مادرم…»

وقتی چشم گشود، نور سفید و بوی دارو مشامش را پر کرده بود. در اتاقی بود با دیوارهای سفید و صدای دستگاه‌ها که در گوشش می‌پیچید. داکتر جوانی بالای سرش ایستاده بود. امید به سختی لب باز کرد و با صدایی ضعیف گفت: «داکتر… من فردا می‌توانم بروم سر کار؟» داکتر مکث کرد، حیرت کرد، به چشمان نیمه‌باز او خیره شد و گفت: «چی گفتی؟ تو تازه از عمل جراحی نجات پیدا کرده‌ای، باید حداقل سه هفته استراحت کنی.» امید نفس عمیقی کشید، اشک در چشمانش جمع شد و با صدایی که از ته جانش بیرون می‌آمد گفت: «نمی‌توانم، داکتر صاحب… مادرم نان ندارد، خواهرانم چشم به راه من‌اند. اگر نروم، چه می‌خورند؟» داکتر لحظه‌ای سکوت کرد، سپس دست بر شانه‌اش گذاشت و با مهربانی گفت: «پسرم، جانت از نان هم مهم‌تر است. زنده بمان، تا زنده‌ای می‌توانی کار کنی.» امید فقط لبخند کم‌رنگی زد و چیزی نگفت. در چشمانش اشک می‌درخشید، اشکی که از درد نبود، بلکه از مسئولیت و سنگینی باری بود که بر دوش داشت.

چند هفته بعد که هنوز زخم پهلویش خوب نشده بود، دوباره به سر کار برگشت. دوستانش در محل کار تعجب کردند. یکی گفت: «امید، دیوانه شدی؟ زخمت هنوز باز است.» امید لبخند زد و گفت: «نه برادر، دیوانه نیستم، مجبورم. اگر نروم، خانه‌ام بی‌نان می‌ماند.» با باندی بر پهلو، بیل در دست گرفت و دوباره خاک و سیمان را جابه‌جا کرد. هر ضربه‌ای که به زمین می‌زد، انگار با خودش می‌گفت: «من نباید بیافتم. اگر بیافتم، خانه‌ام می‌افتد.» شب‌ها باز به خانه می‌آمد، همان چراغ نفتی را روشن می‌کرد و درس می‌خواند. گاهی از درد نمی‌توانست بنشیند، اما می‌گفت: «درد عادت می‌شود، مثل فقر.»

سال‌ها گذشت. زمان، زخم پهلویش را درمان کرد، اما داغ آن شب را نه. امید مردی شد قوی، آفتاب‌سوخته، اما همچنان آرام. مادرش هنوز برایش دعا می‌کرد و سه خواهرش حالا هرکدام راهی برای خود یافته بودند. مریم آموزگار شد، لیلا در شفاخانه کار گرفت، و ناهید هنوز درس می‌خواند. خانه‌شان حالا اندکی بهتر شده بود، سقف دیگر چکه‌ نمی‌کند، و نان همیشه بر سفره‌شان است. امید هر صبح پیش از رفتن به کار، مادرش را می‌بوسید و می‌گفت: «مادر، یادت است آن شب که گفتم خانه‌ای می‌سازم که سقفش نچکد؟ حالا دیگر نمی‌چکد.» مادر لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت، همان اشک‌های آرامی که مادران کابل خوب بلدند چگونه بریزند، بی‌صدا، بی‌غرور، اما از عمق جان.

شب‌ها، وقتی شهر در سکوت فرو می‌رفت و صدای سگ‌ها از دور می‌آمد، امید کنار پنجره می‌نشست، به آسمان کابل نگاه می‌کرد، به همان آسمانی که سال‌ها پیش زیر آن افتاده بود، در برف و خون، و با خودش می‌گفت: «شاید من مهندس نشدم، اما زندگی را ساختم. از درد، از خاک، از هیچ.» در آن لحظه، باد آرامی از لای کوچه‌ها می‌گذشت، بوی دود و چای را با خود می‌آورد، و در آن میان، چراغ خانه‌ی امید مثل ستاره‌ای کوچک در دل تاریکی می‌درخشید.

در آن شب‌های سرد، اگر از کوچه‌های خاموش کابل بگذری، شاید هنوز صدای پای امید را بشنوی که در دل برف، آرام و محکم قدم برمی‌دارد، گویی زمین زیر پایش از ایمان او گرم می‌شود. او نه قهرمان بود، نه ثروتمند، اما در میان هزاران مرد خسته‌ی این شهر، یکی بود که معنای واقعی مردانگی را می‌دانست؛ نان‌آور خانه‌ای در کابل، که با دستان پینه‌بسته و قلبی سرشار از عشق، زندگی را بر دوش کشید و هرگز خم نشد.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=25063
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد