سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد

2 ساعت قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

در حاشیه‌ی شهر هرات، در کوچه‌ای که دیوارهای کاه‌گلی‌اش هنوز خاطرات بازی‌های کودکانه را در خود نگه داشته بود، مردی زندگی می‌کرد به نام عبدالودود. مردی خاموش، با چشمانی خاکستری و صورتی که به‌جای لبخند، سایه‌ی درد و شکست بر آن نشسته بود.

کسی دقیق نمی‌دانست چه بر سرش آمده، اما هر کسی که از کنارش می‌گذشت، اندوه را در نگاهش می‌دید؛ اندوهی سنگین، فروخورده، بی‌صدا.

او همان مردی بود که روزی خانه داشت و دکان؛ صدای خنده‌ی دخترانش در حویلی می‌پیچید و نان شب را با غرور از دکان کوچک کفاشی‌اش به خانه می‌آورد.

اما روزگار، گاهی بی‌رحم‌تر از جنگ می‌شود — وقتی بیکار می‌مانی، وقتی صدای دَین‌داران دروازه‌ات را بلرزاند، وقتی نگاه همسرت و فرزندانت پر می‌شود از پرسش‌هایی که پاسخی برای‌شان نداری… و تو، که مردی، پدر خانه‌ای، جز شرم و سکوت، چیزی برای گفتن نداری.

لرزش دست‌هایش را در جیب پنهان می‌کرد. کرونا، جنگ، ناامنی… همه دست به دست هم دادند تا حتی لقمه‌ای نان هم باقی نماند.

عبدالودود هر روز از خانه بیرون می‌رفت، کوچه به کوچه، سراغ کار می‌گرفت؛ اما کاری نبود. تنها چیزی که می‌یافت، نگاه‌های پر از ترحم و تحقیر مردم بود.

شب‌ها بازمی‌گشت، نگاهش را به آسمان می‌دوخت، و به چشمان دخترانش که منتظر لقمه‌ای نان بودند، با بغض می‌گفت:

«خدا مهربان است.»

اما مهربانی خدا هم گاهی دیر می‌رسد…

شبی، بعد از نماز شام، وقتی چراغ خانه خاموش بود و دخترهایش در خواب بودند، رو به همسرش، زرغونه، آرام گفت:

— «می‌روم ایران… شاید کاری پیدا کنم، شاید نانی.»

زرغونه خاموش ماند. فقط با چشمانی پُر اشک نگاهش کرد. نه سؤال کرد، نه التماس…

چون می‌دانست مردش دیگر طاقت ندارد.

می‌دانست غرورش دارد زیر بار زندگی له می‌شود.

می‌دانست وقتی مرد خانه تصمیم رفتن می‌گیرد، یعنی تهِ دیگِ امید خشکیده است.

صبح زود، بی‌هیچ وداعی، بی‌هیچ سروصدا، عبدالودود راهی شد.

از نیمروز، همراه قاچاق‌برانی که وعده‌های رنگین می‌دادند، به راه افتاد.

شب‌ها در بیابان می‌خوابیدند، روزها از کوه و خار می‌گذشتند؛

با ترس از پولیس، با ترس از مرگ، با امیدی لنگ.

اما هنوز به مرز ایران نرسیده بودند که طوفان بدبختی بر سرش آوار شد.

در منطقه‌ای دورافتاده در خاک پاکستان، موتر حامل‌شان توسط مردان مسلح متوقف شد.

چهره‌ها پوشیده، تفنگ در دست، تهدید در صدا.

همه را به زور بردند به خانه‌ای ویرانه، جایی در حاشیه‌ی بیابان.

دست و چشم عبدالودود را بستند.

روزها گذشت…

صدای فریاد دیگران را می‌شنید. بوی خون، بوی ترس، بوی مرگ.

از او *پنجاه‌هزار دالر* خواستند.

پنجاه‌هزار؟ برای مردی که کفش‌هایش پاره بود؟

وقتی شنید، بی‌هوش شد.

آدم‌ربا گفت:

«اگر پول نیاید، جنازه‌اش می‌آید.»

و آن‌جا، در حویلی‌ای که سکوتش حالا مثل گورستان سنگین بود، زنی بی‌کس، با چادری سفید، افتاد دنبال پول.

رفت به خانه‌ی پدرش. جوابی نبود.

به مسجد، به مکتب، به اقارب، به هر دری که روزی امیدی در آن بود، سر زد.

اما اینجا افغانستان بود، نه کسی نان داشت، نه کسی پول.

در نهایت، کلید خانه را برداشت و به بنگاه سپرد.

خانه‌ی کوچک‌شان را فروخت…

خانه‌ای که با هزار امید و آرزو ساخته بودند؛

خانه‌ای که دیوارهایش هنوز صدای خنده‌ی کودکان را در خود داشت.

اما حتی با فروش خانه هم، پول کافی نشد.

و آن‌گاه، لحظه‌ای رسید که تصمیمی گرفته شد؛

تصمیمی که هیچ مادری نباید بگیرد:

مریم، دختر شانزده‌ساله‌شان، باید شوهر می‌کرد.

به مردی چهل‌ساله، فقط چون پول داشت.

مریم گریه می‌کرد، می‌لرزید، با صدایی بریده می‌گفت:

«مادر جان، مه نمی‌توانم… مه نمی‌توانم…»

اما زرغونه، با دلی شکسته، موهای دخترش را شانه زد و آرام گفت:

«پدرت اسیر است… یا تو، یا کفن‌اش.»

پول تهیه شد.

و آدم‌ربایان، پس از نود شب و روز سیاهی، شکنجه و بی‌خبری، عبدالودود را آزاد کردند.

اما وقتی برگشت، دیگر آن مرد سابق نبود.

با پاهایی لاغر، ریشی ژولیده، چشمانی بی‌نور.

خانه‌اش فروخته شده بود. دخترش را ندید.

فقط همسرش، آهسته گفت:

«برای زنده ماندنت، همه‌چیز را دادیم…»

عبدالودود چیزی نگفت.

فقط کنار دیوار حویلی نشست، سرش را پایین انداخت و آن‌چنان گریست که گویی جانش از چشم‌هایش بیرون آمد.

از آن شب به بعد، دیگر هیچ‌گاه همان مرد نشد.

دیگر به مسجد نرفت. به بازار هم نه.

روزها در کوچه‌ها پرسه می‌زد، شب‌ها با خودش حرف می‌زد.

گاهی نام مریم را صدا می‌زد، گاهی با دیوارهای خانه‌ی قدیم نجوا می‌کرد.

مردم اول می‌گفتند:

چون اختطاف شده بود، عقلش پریده.

اما کم‌کم به سایه‌ی بی‌صدایش عادت کردند.

هیچ‌کس نپرسید:

«در این وطن، چرا باید برای یک لقمه نان، همه‌چیزت را بدهی؟»

تنها شب، دردش را می‌فهمید.

تنها دیوارهای کاه‌گلی، که هنوز صدایش را به خاطر داشتند.

و عبدالودود، هر شب، پیش از خواب، زیر لب می‌گفت:

«خدایا… من فقط نان می‌خواستم… نان… نه این‌همه خاکستر.»

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=24702
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد