در حاشیهای گمشده از شهر هرات، زنی زندگی میکند که دیگر هیچکس نامش را بهدرستی نمیداند. نه از آنرو که نامش بیارزش است، بلکه چون کسی صدایش نمیزند. روزگاری بود که وقتی نامی از او میبردند، در چشمانش برق امید میدرخشید؛ اما حالا، اگر کسی صدایش کند، تنها انعکاسی خسته در نگاهش پیداست، مانند چراغی که پیش از خاموشی ابدی، آخرین شعلههایش را میسوزاند.
چهلساله است، شاید کمی بیشتر یا کمتر. خودش هم دیگر نمیداند. سالهاست نه تولدی را جشن گرفته و نه مرگی را بهدرستی سوگواری کرده است. عمرش را نشمرده، تنها زندگی کرده، چون چارهای نداشته است. چون مادر است. چون سه فرزند دارد: دختری آرامتر از نسیم بهار و دو پسری که روزگاری رویای بزرگ شدنشان تنها انگیزهاش برای بیداری در شبهای سرد و گرسنه بود.
اما زندگی او داستانی است با فصلهایی تاریکتر از شب و سکوتی سنگینتر از مرگ.
هفت سال پیش، هنگامی که هنوز امیدی نیمسوخته در دلش شعلهور بود، تصمیم گرفت خود را از قفسی که در آن نفس میکشید رها کند. همسرش مردی بود بسیار بزرگتر از او، نهفقط در سن، بلکه در فاصلهای روحی که او را نادیده میگرفت، نمیشنید و نمیخواست. ازدواجی که در آن مهر، قربانی تفاوت سالها و بیگانگی دلها شده بود. هیچ پناهی نبود، هیچ دستی برای نوازش، هیچ نگاهی که او را نه فقط بهعنوان مادر فرزندان، بلکه بهعنوان انسانی با دل و آرزو، بهعنوان یک زن، ببیند.
طلاق گرفت، اما طلاق برای زنی در سرزمینی که زن بودن خود جرم است، نه نجات بود و نه آزادی؛ تنها آغاز تنهایی بود. از آن روز، زنی شد تنها، با سه کودکی که هر شب برایشان قصه میگفت، اما خود خوابی نداشت. باید نان درمیآورد، باید کار میکرد، باید صبح زود بیدار میشد؛ گاهی با شکمی خالی، گاهی با بدنی پر از درد، گاهی با گریهای بیصدا. زندگیاش خلاصه شد در دویدن برای زنده ماندن.
اما دل، حتی در میان رنجها، گاهی فریب میخورد.
چهار سال پیش، مردی آمد با نگاهی کمی گرمتر و حرفهایی که دل زخمخوردهاش را نرم میکرد. زن باور کرد که شاید هنوز میتوان دوست داشته شد. پنهانی ازدواج کردند، نه از روی شرم، بلکه از ترس قضاوتهایی که از زن نمیپرسند چرا، فقط او را محکوم میکنند که چرا دوباره خواست زنده باشد. اما آن مرد هم نماند. ناگهان رفت، بیهیچ توضیح، بیهیچ وداع. راهی ایتالیا شد و زن ماند با قلبی که دیگر نبضی نداشت.
از آن پس، فقر نهتنها در خانهاش، بلکه در پوست و استخوانش ریشه دواند. هر روز سختتر از دیروز میگذشت. خستگی دیگر تنها جسمش را دربرنگرفته بود؛ روحش نیز خسته بود. تصمیم گرفت به ایران برود، شاید آنجا کاری، سرپناهی، یا حتی روزنهای برای زندگی بیابد. اما ایران نیز آغوشی برایش نداشت. آنجا هم بیگانه بود؛ زن بودنش جرم بود، افغان بودنش ننگ، و فقرش تهدید. سرانجام، او را اخراج کردند.
دوباره به هرات بازگشت، اما اینبار دیگر هیچچیز نداشت: نه خانه، نه کار، نه حتی امید.
امروز، در اتاقی نیمهویران با سقفی که هر شب با وزش باد میلرزد و دیوارهایی که از سرما مینالند، با فرزندانی که دیگر نمیپرسند «نان داریم؟» چون میدانند نیست، این زن نشسته است. هر شب، لحاف کهنهای روی بچههایش میکشد، سپس در گوشهای کز میکند، زانوهایش را در آغوش میگیرد و به سکوت گوش میسپارد. نه صدای مردی هست، نه صدای کمکی، نه حتی صدای امید.
او از زمین بریده است، چون دیگر هیچجا جای پایش نیست. از آسمان نیز دستش کوتاه است، چون آنقدر دعا کرده که کلماتش دیگر به آسمان نمیرسند.
با اینهمه، هنوز صبحها بیدار میشود. هنوز موی دخترکش را میبافد. هنوز به پسرانش میگوید: «همهچیز درست میشود.» اما خودش میداند چیزی درست نمیشود، مگر آنکه کسی صدایش را بشنود.
نویسنده: سارا کریمی