کتاب دلبند نوشتهی تونی موریسون و ترجمهی شیرین دخت دقیقیان است. این کتاب که نگاهی سرسختانه به دنیای وحشتناک بردهداری در آمریکا دارد، جایزهی نوبل و پولیتزر را برای نویسندهاش به ارمغان آورده است.
رمان باشکوه تونی موریسون، برندهی جایزهی پولیتزر که اولین بار در سال ۱۹۸۷ منتشر شد، تجربهی تصورناپذیر بردهداری را در ادبیات عصر ما برای ما به ارمغان آورد. داستان در اوهایو پس از جنگ داخلی میگذرد؛ داستان ست، بردهای فراری که جان خود را به خطر میاندازد تا خود را از مرگ برهاند. ست کسی است که شوهرش را از دست داده و فرزندی را به دست خود دفن کرده است. او تجاربی هولناک را تحمل کرده و دیوانه نشده است. تونی که اکنون در یک خانهٔ کوچک در اطراف شهر با دخترش دنور، مادرشوهرش، بیبی ساگز و… زندگی میکند، باید رابطهاش را با تمام این افراد حفظ کند و برای آیندهاش نقشه بریزد.
این کتاب به دوستداران رمانهایی با بنمایههای بردهداری و مقاومت پیشنهاد میشود.
تونی موریسون زادهی ۱۸ فوریه ۱۹۳۱، نویسنده، فمینیست، استاد دانشگاه و برندهی جایزهی ادبی نوبل ۱۹۹۳ اهل آمریکا بود. او طی شش دهه فعالیت ادبی خود، ۱۱ رمان، ۵ کتاب کودک، دو نمایشنامه و یک اپرا نوشت.
موریسون با سختیهای بسیاری که پدرش در تأمین هزینه مالی کشید توانست به کالج برود. در سال ۱۹۵۳ از دانشگاه هاوارد مدرک کارشناسی و در سال ۱۹۵۵ مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه کورنل دریافت کرد. هفت سال در دانشگاه هاوارد و سپس در دانشگاه پرینستون تدریس کرد. او در سال ۱۹۵۸ با معمار جامائیکایی «هارولد موریسون» ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. اما در سال ۱۹۶۴ پس از شش سال زندگی مشترک از همسرش طلاق گرفت. او به نیویورک نقل مکان کرد و به عنوان ویراستار مشغول کار شد. موریسون از چندین دانشگاه معتبر جهان از جمله هاروارد، آکسفورد، ژنو، و روتگرز دکترای افتخاری دریافت کرده است.
آثار او تلفیقی از نقد اجتماعی را دربردارد و به خاطر فضای حماسی، دیالوگهای زنده و تصویرکردن شخصیتهای سیاهپوست آمریکایی مشهور است. او نخستین زنِ سیاهپوستی بود که کرسیای به نامِ خود در دانشگاه پرینستون داشت، اولین زن سیاهپوست آمریکایی و اولین زن سیاهپوست در میان تمام ملیتهاست که جایزهی نوبل ادبیات را دریافت کرده است.
در سال ۲۰۰۶ روزنامه نیویورک تایمز کتاب دلبند را به عنوان بهترین رمان ۲۵ سال گذشته آمریکا انتخاب کرد. همچنین در سال ۱۹۹۸ فیلم این رمان با کارگردانی جاناتان دمی و تهیه کنندگی و بازی اپرا وینفری – از مشهورترین و مطرحترین مجریهای تلویزیونی آمریکا و جهان – ساخته شد.
افتخارات کتاب دلبند:
– برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۹۳
– برنده جایزه ادبی پولیتزر ۱۹۸۸
– برنده جایزه منتقدان کتاب نیویورک
– برنده جایزه یاد بود رابرت اف. کندی
– برنده جایزه آنیسفیلد – ولف (Anisfield-Wolf) در سال ۱۹۸۸
– انتخاب به عنوان برترین رمان ۲۵ سال گذشته آمریکا در سال ۲۰۰۶ توسط نشریه نیویورک تایمز
بخشی از کتاب دلبند:
ست با هر چیزی که جلو دستش بود، از تکهای پارچه گرفته تا زبان خودش، دل او را به دست میآورد. در اوهایو، زمستان مخصوصاً به کسانی که عطش رنگ داشتند، سخت میگذشت. آسمان تنها چشم انداز بود و حساب کردن روی افق سین سناتی به عنوان دلخوشی اصل زندگی، راستی که دل و جرأت میخواست. به همین دلیل بود که ست و دخترش دنور، هر کاری که میتوانستند و امکانات خانه اجازه میداد، برای بیبی ساگز میکردند. آنهادو نفری، هر جور شده با رفتار توهینآمیز خانه مبارزه میکردند. مبارزهای علیه اداردانهای واژگون شده، پس گردنیها و وزش بدبو، آخر آنهابه همان خوبی که منشأ نور را میدانستند، سرچشمهی این خشونتهای بیرحمانه را نیز میشناختند.
بیبی ساگز اندکی پس از رفتن برادرها و پس از خداحافظیای که چه از سوی آنهاو چه خودش با احساسات همراه نبود مرد و بلافاصله پس از مرگش، ست و دنور تصمیم گرفتند با احضار روحی که باعث این مصیبتها بود، به آزار و اذّیتها پایان دهند. آنهافکر کردند که شاید گفتگویی، چیزی با روح کارساز باشد. بنابراین دستهایشان را بالا گرفتند و گفتند:
ـ بیا. بیا دیگه! خوبه که خودتونشون بدی.
میز پا دیواری یک قدم جلو آمد ولی چیز دیگری تکان نخورد. دنور گفت:
ـ باید مادر بزرگ بیبی باشه که جلوشو میگیره.
دنور ده سال داشت و هنوز از بیبی ساگز به خاطر مردنش دلخور بود. ست چشمهایش را باز کرد و گفت:
ـ نه گمونم.
ـ پس چرا نمیاد؟
مادرش گفت:
ـ انگار یادت میره که اون خیلی کوچیکه. دخترک وقتی که مرد حتی دو سالش نشده بود. آخه کوچکتر از اونه که چیزی بفهمه. حتی اونقدر کوچیکه که نمیتونه حرف بزنه.
دنور گفت:
ـ شاید نمیخواد بفهمه.
ـ شاید. ولی اگه فقط میومد، میتونستم همه چیزو حالیش کنم.
ست دست دخترش را ول کرد و با هم میز را تا کنار دیوار هل دادند. بیرون از خانه درشکهرانی اسبش را شلاق زد تا به رسم همهی مردم محل هنگام عبور از جلوی ۱۲۴، چهار نعل دور شود.
دنور گفت:
ـ طلسم خیلی قویه. از یه بچه کوچولو بعیده.
ست جواب داد:
ـ نه خیلی قویتر از عشقی که بهش داشتم.
و بار دیگر به یادش آمد. خنکای دلچسب سنگهای مزار حک نشده؛ همان سنگی که انتخاب کرد، پنچهی پاهایش را روی زمین گذاشت و زانوهایش را تا حد ممکن به اندازهی عرض قبر از هم باز کرد و خود را به آن چسباند. مثل ناخن انگشت صورتی رنگ بود و نور خیره کنندهای از آن منتشر میشد. سنگتراش گفت: «ده دقیقه. تو ده دقیقه باهام باش من اونو برات مجانی درست میکنم.»
ده دقیقه برای پنچ حرف. با ده دقیقهی دیگر آیا میتوانست واژهی «عزیز» را هم بخرد؟ فکرش را نکرده بود که با او در میان بگذارد و فکر این ده دقیقهی دیگر که امکانش بود، هنوز آزارش میداد. و نیز این فکر که با بیست دقیقه یا نیم ساعت، میتوانست همهاش را به دست بیاورد؛ تک تک کلماتی را که از زبان کشیش مراسم به خاکسپاری شنیده بود و (مطمئنا تمان گفتنیها) میشد روی سنگ قبر بچهاش حک کرد: «عزیزِ دلبند» اما چیزی که به دست آورد و مناسب هم بود، همان کلمهی اصلی بود. به گمانش کافی بود با سنگتراش قبرستان لابهلای سنگهای قبر و زیر نگاه پسر جوان او که با چهرهای لبریز از خشمی بسیار کهن و میلی کاملاً بکر آنهارا نگاه میکرد، زنا کند. این کار حتماً کافی بود. کافی برای پاسخ دادن به هر چه کشیش، هر چه هوادار الغاء بردگی و به شهری آکنده از انزجار.»