
زینب، زنی حدوداً چهلساله است. مادر چهار طفل است و سالهاست که از "زن بودن" فقط زخم خورده. او از همان نوجوانی، به عقد مردی درآمد که از خودش بسیار کلانتر بود. مردی خشن، کممحبت و پرغُر، اما در آن روزها، همین مرد برایش یک پناه بود؛ چون خانهی پدرش از سختی، چیزی کمتر از جهنم نداشت. او با هزار آرزو وارد خانه شوهر شد، اما روز به روز، از آن آرزوها فقط خاکستر باقی ماند. سالها با مردی زندگی کرد که هیچگاه او را درک نکرد، دوست نداشت، و تنها بهعنوان یک خدمتکار به او نگاه میکرد. اما زینب ماند، تحمل کرد، طفل آورد، شب نخوابید، گرسنگی کشید، سیلی خورد، اما دم نزد. بهخاطر اولادهایش، بهخاطر اینکه خانهاش خراب نشود، بهخاطر اینکه مجبور نباشد به خانه پدرش برگردد؛ همان خانهای که هیچ وقت جای آرامی برایش نبود. چند سال قبل، زندگیاش یکبار دیگر زیرورو شد. شوهرش، بدون اینکه چیزی بگوید، دختری هجدهساله را به خانه آورد. دختر، فراری بود؛ از خانواده بریده، بیپناه، بیسرنوشت. مرد، اول گفت که برای کمک آوردهاش، اما بعد، بدون اجازه و رضایت زینب، با او نکاح کرد. زن دوم، جوان بود، زیبا بود، بیتجربه بود، اما همهی قلب مرد را تسخیر کرد. از آن روز به بعد، محبت، احترام، توجه و حتی پول، همه رفت طرف زن نو. زینب، که سالها خون دل خورده بود، حالا باید شاهد میبود که شوهرش چطور با زنی به عمر دختر خودش، مثل شاهزاده رفتار میکند؛ و خودش؟ خودش به یک خدمه در خانهاش تبدیل شده بود. شوهرش حالا با زن نو میخندید، برایش بازار میرفت، لباس میخرید، عکس میگرفت، در تلویزیون با هم فلم میدیدند. اما وقتی نوبت به زینب میرسید، فقط امر و نهی بود: «اینکار را بکن، چرا اینقدر دیر شدی، چرا طفل را نگرفتی، چرا خاموش نمیشوی؟» زینب بارها خواست طلاق بگیرد. اما چطور؟ به کجا میرفت با چهار طفل؟ در جامعهای که زن مطلقه را با هزار چشم میبینند، و مهاجر بودن هم درد را دوچندان میسازد. خانوادهاش در افغانستان حمایتش نمیکردند. پدرش سالها پیش گفته بود: «یا با شوهرت بساز یا دیگر به خانه ما نیا.» زینب ماند. برای اولادهایش، برای اینکه بیسرپناه نشود، برای اینکه مجبور نباشد در جادهها دست دراز کند. ماند و هر روز مرد. صبح زود بیدار میشود، نان میپزد، لباس میشوید، طفلها را آماده مکتب میسازد، خانه را جارو میکند، ظروف میشوید، و شب که میشود، باز هم خستهگیاش دیده نمیشود. حتی گاه زن نو میگوید: «خاله زینب، برایم چای بیار.» و او با لبخند تلخ، میگوید: «چشم.» شبها، وقتی همه میخوابند، زینب گوشهی خانه مینشیند، به دیوار خیره میشود. در دلش، هیچ امیدی باقی نمانده. گاهی فکر میکند اگر مرده بود، شاید حالش بهتر میبود. نه بهخاطر اینکه زندگیاش تمام شود، بل بهخاطر اینکه دیگر مجبور نمیبود نفس بکشد در حالیکه دیده نمیشود. بزرگترین پسرش حالا نوجوان است، سرد و خاموش. همیشه از پدرش فاصله میگیرد. میگوید: «او مادر ما را خورد کرده.» دخترش، از مدرسه دلزده شده، پر از اضطراب است. طفلهای کوچکتر هم در سکوت بزرگ میشوند؛ بدون آنکه صدای خنده مادرشان را بشنوند. زینب هیچوقت برای خودش لباس نو نخریده. سالهاست که بیرون نرفته برای گردش. عیدها برای بچهها لباس میخرد، اما خودش همان چادر سال قبل را میپوشد. او دیگر خودش را فراموش کرده، تنها چیزهایی را به یاد دارد که باید انجام دهد: «طفل مکتب دارد. شوهر دوا میخواهد. برنج تمام شده. لباسها نشسته مانده...» شوهرش روز به روز سنگدلتر شده، و زن دوم روز به روز پر توقعتر. زینب اما فقط خاموش است. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشد، بل چون میداند حرفهایش گوش شنوا ندارد. او زنده است، اما نه برای خودش. او دیگر زن نیست، دیگر انسان نیست، او فقط «هست»؛ چون باید باشد. برای طفلهایش، برای آشپزی، برای لباسشویی، برای صبوری... و شاید، شاید تنها امیدش این باشد که روزی یکی از اولادهایش بزرگ شود، و به او بگوید: "مادرم، حالا نوبت توست که زندگی کنی…" نویسنده: سارا کریمی