مدینه از آن دسته آدمهایی بود که همیشه در حاشیهی زندگی دیگران نفس میکشند. نه آنقدر دیده میشوند که دل کسی برایشان بسوزد، و نه آنقدر ناپیدا که نبودشان به چشم بیاید. او مثل سایهای بیصدا، در میان آدمهایی زندگی میکرد که تنها به حضور همیشگیاش عادت کرده بودند، نه به خود او. خانهشان همیشه شلوغ بود؛ صدای بلند تلویزیون، بحثهای بیپایان پدر، غرغرهای خستهی مادر، و بیتفاوتی برادرانی که فقط یاد گرفته بودند از مدینه چیزی بخواهند. او در آن خانه بیشتر از همه کار میکرد، اما کمتر از همه دیده میشد. هر صبح، پیش از همه بیدار میشد. سحرگاه را دوست داشت؛ تنها زمانی بود که خانه آرام، بیصدا و خالی از قضاوت بود. چای دم میکرد، لباسها را جمع میکرد، آشپزخانه را مرتب میکرد، بعد میرفت سر کار — در یک شرکت کوچک، پشت میز حسابداری. در محل کار، آدمها گاهی با او مهربان بودند و گاهی نه؛ اما دستکم آنجا کسی از او انتظار نداشت مادر و خواهر و خدمتکار و فرشتهی نجات همه در یک نفر باشد. شبها که برمیگشت، چراغهای خانه هنوز روشن بود — نه بهخاطر اینکه کسی منتظرش بود، بلکه چون کاری ناتمام، وظیفهای بیصدا یا ظرفی نشسته همیشه باقی مانده بود... کاری که انگار فقط مدینه میتوانست انجامش دهد. پدرش مردی بود سختگیر و خشن؛ با صدایی همیشه بلند و نگاهی همواره سرزنشگر. انگار تمام عمرش را صرف کرده بود تا ثابت کند همیشه حق با اوست—حتی اگر لازم بود با کلماتش روح دخترش را خرد کند. وقتی مدینه گفت نمیخواهد ازدواج کند، فقط گفت: «تو زیادی خودسری. زن باید یه تکیهگاه داشته باشه.» و وقتی مدینه آرام پاسخ داد: «من میتونم تکیهگاه خودم باشم»، پدر فقط خندید؛ خندهای سنگین و تمسخرآمیز، مثل بسته شدن در آهنی بر آخرین روزنه امید. مادرش نه دشمن بود، نه پشتیبان—زنی که سکوت را آموخته بود تا کمتر درد بکشد. و همین سکوت، روزبهروز مدینه را به مرز فروپاشی میرساند. شبها، مدینه در آینه خیره میشد. چشم در چشم خودش، اما انگار غریبهای را میدید. در آن نگاه نه زندگی بود، نه امید—فقط خستگی… خستگی از نادیده گرفتهشدن. در دلش طوفانی از سؤال بود: «اگر من هر روز میجنگم، اگر همه بارها را به دوش میکشم، چرا باید هنوز احساس بیارزشی کنم؟ چرا حتی یک نفر نگفت ممنونم؟» و هیچ پاسخی نبود. فقط صدای نفسهای خودش، که در تاریکی اتاق گم میشد. شب بارانی بود، وقتی تصمیم گرفت همهچیز را تمام کند. آنقدر خسته بود که حتی گریه هم نکرد. فقط نشست، بطری قرصها را باز کرد و به دستهای لرزانش خیره شد. در ذهنش چهرهی پدر آمد، صدای مادر، خندهی بیرحم برادر. و بعد، سکوت. درست وقتی قرصها را به لب نزدیک کرد، تلفن زنگ زد. برادرش بود. با لحنی تند گفت: «چرا پول شارژ خانه را ندادی؟ تو همیشه همهچی را خراب میکنی.» تماس قطع شد، و مدینه ماند با دستهایی پُر از قرص و قلبی که دیگر حوصلهی تپیدن نداشت. قرصها را رها کرد. ریختند روی زمین، مثل تکههای امیدی که دیگر هیچ ارزشی نداشتند. صبح روز بعد، با چشمانی پفکرده، رفت سر کار. در مترو، مردم شاد، خسته و یا بیتفاوت کنار هم ایستاده بودند. مدینه به چهرهی شان نگاه میکرد و با خود فکر میکرد: «چند نفرشان هم مثل من فقط وانمود میکنند که زندهاند؟» در دفتر، کسی متوجه چیزی نشد. مثل همیشه لبخند زد. مثل همیشه گفت: «خوبم.» و هیچکس نپرسید که واقعاً خوب است یا نه. چند ماه بعد، مدینه تصمیم گرفت از آن خانه برود. دیگر نمیتوانست هر شب صدای تحقیر پدرش را تحمل کند. نمیتوانست با مادری زندگی کند که فقط میترسد. نمیتوانست خود را میان کسانی ببیند که فقط از او میخواهند و هیچگاه چیزی به او نمیدهند — حتی ذرهای آرامش. شروع کرد به جستوجوی خانه. اما در هر بنگاهی، همان جملههای تکراری را میشنید: «خانم، تنها زندگی میکنی؟ نه، متأسفیم، به خانم مجرد خانه نمیدهیم.» «باید پدرت یا شوهرت بیان برای امضا.» «دختر تنها دردسر است، نمیصرفد.» هر بار با لبخندی بیجان میگفت: «باشه، متوجه شدم.» و بیرون میآمد، با دلی که انگار هر بار تکهای از آن جا میماند. گاهی کنار خیابان میایستاد، به پنجرههای روشن آپارتمانها خیره میشد و در دلش میگفت: «چرا من نباید جایی برای خودم داشته باشم؟ فقط یک اتاق... یک سقف... جایی که هیچکس فریاد نزند.» در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی از آخرین بنگاه بیرون آمد، برف آرام میبارید. کف خیابان خیس بود و پاهایش از سرما بیحس. ایستاد، سرش را بالا گرفت و گذاشت دانههای برف روی صورتش بنشینند. و در آن لحظهی کوتاه، حس کرد هنوز زنده است. شاید هنوز بتواند ادامه دهد. شاید هنوز بتواند برای خودش — نه برای کسی دیگر — نفس بکشد. وقتی شب به خانه برگشت، پدرش طبق معمول غر زد که چرا دیر کرده. مادرش گفت: «آدم باید با خانوادهاش بماند، بیرون امنیت نداده.» و مدینه فقط گفت: «شاید امنیت نداشته باشم، ولی دستکم آرامش دارم.» پدرش فریاد زد: «توچی از آرامش میفهمی؟!» و او چیزی نگفت. فقط رفت به اتاقش، در را بست، و آهسته زیر لب گفت: «من بیشتر از هرکسی در این خانه، معنیِ بیآرامشی را میفهمم.» آن شب را تا صبح نخوابید. در دلش چیزی در حال سوختن بود، اما دیگر از دردش نمیترسید. درد برایش آشنا شده بود. با خودش گفت: «شاید هنوز نتوانم از اینجا بروم، شاید هنوز نتوانم خانهای پیدا کنم... ولی یک روز... یک روز از این دیوارها عبور میکنم — نه برای انتقام، برای آزادی.» صبح فردا، دوباره چای دم کرد، لباس پوشید، و مثل همیشه رفت سر کار. هیچکس نفهمید دختری که آرام از کنارشان گذشت، شب قبل تا مرز نابودی رفته بود. اما او میدانست — و همین دانستن، همین زنده ماندن، یعنی پیروزیِ کوچکی که فقط خودش قدرش را میدانست. و در دلش، بیصدا گفت: «من هنوز زندهام... و شاید همین، خودش یک معجزه باشه.» نویسنده: سارا کریمی