
هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا میچرخید. برخلاف چرخشهای بازیگوش غبار در فصل بادبادکبازی، آسمان ابری آن روز، هوای سنگین و ظالمانهای را در خود نگه داشته بود. ساره ۱۴ ساله که حالا باید مشغول کتابهای درسیاش میبود و معادلات ریاضی، فیزیک شاید هم آزمایشهای مضمون کیمیا را حل میکرد، اما سبدی سنگینی از لباسهای شسته شده را به سمت بازار شلوغ حمل میکرد، وزن رویاهای ازدست رفتهاش از لباسهای نمدار داخل سبد، سنگینتر بود. بازگشت حکومت فعلی، قالیچه را از زیر پای دنیای ساره ربوده بود. مکتب از جنب و جوش دانشآموزان، پچ پچ دختران، هیاهوی رقابتهای درسی ساکت شده بود و دیگر از کتابهای درسی که زمانی همراهان او در سفرهای اکتشافی بودند، خبری نبود. دلش برای آن زمزمههای درون صنفی با همصنفیهایش تنگ شده بود، رویاهای مشترک پزشک، معلم و نویسنده شدن. دیگر از آن رویا و آرزوها خبری نبود، گویا کسی تمام آنها را از روزگار ساره دزدیده بود. مثل هوای سنگین آن روز، پر از بغض بود. در بازار، او به طرز ماهرانهای در میان انبوه مردم حرکت میکرد و چشمانش روی چهرههای آشنا میچرخید. ننه عایشه، چراغ مهربانی در منظرهای خشن، در گوشه همیشگی خود نشسته و سخت مشغول ترمیم لباسها بود. ساره زیر لب سلامی گفت، نگاه هر دو درد را فریاد میزد. ساره در دستان چروکیده ننه عایشه، انعکاسی از آرزوهای ازدست رفتهاش را دید. روزها به هفتهها تبدیل شدند، هر کدام یک چرخه یکنواخت از کارها و یک خلاء خراشنده. ساره با داستانهایی که ننه عایشه در زیر ردای شبهای پر ستاره به اشتراک میگذاشت، آرامش پیدا میکرد. قصههای مکاتب پنهان، زنان شجاعی که از محدودیتها برای یادگیری سرپیچی میکردند، مانند شعلههای کوچک در قلب ساره سوسو میزد و از خاموش شدن خودداری میکرد. یک شب، ننه عایشه، زیر درخشش ملایم نور شمع، پرده از رازی برداشت. او از یک کلاس درس مخفی که به شکل یک کارگاه کوچک گلدوزی مبدل شده بود، صحبت کرد. هرچه بود، قلب ساره را به جست و خیز وادار کرد، بذر کوچک امیدی در میان غبار شکوفا شد. روز بعد، ساره، در حالی که خود را با شال سنگینی پوشانده بود، وارد کلاس موقت شد. چشمان او با دهها جفت چشم درخشان روبرو شد که هر کدام، همان آتش سرکشی را در خود داشتند. زن جوانی که زمانی دانشجوی دانشگاه بود و اکنون معلمی مخفیانه، آنها را به سفری در دانش هدایت کرد و داستانهای تاریخ، علم و ادبیات را زمزمه کرد. در آن فضای کوچک و پنهان، ساره دختری را که همیشه در اعماق وجودش نفس میکشید، دوباره کشف کرد. گرد و غبار بیرون، نتوانست نور درون او را کم کند. درخشش آرام صفحات کتاب و زمزمههای خاموش دانش، همه برایش فوقالعاده بود، ساره میدانست که حاکمان فعلی ممکن است جهان بیرون را کنترل کنند، اما آنها هرگز نمیتوانند ذهن، روح و رویاهای او را بدزدند. آنها نتوانستند شعله ی یادگیری را که به خوبی در درونش سوسو می زد، خاموش کنند، شعلهای که روزی مسیر را برای او و افراد بیشماری روشن خواهد کرد. درسها لحظات کوتاه و دزدیده شده در زندگی دیکته شده توسط واقعیتهای خشن بود. با این حال، آنها یک راه نجات بودند، گواهی بر روح پایدار انسانی. ساره تک تک تکههای دانش ربوده شده را مانند گوهری گرانها گرامی میداشت، یادداشتهایش را در میان چینهای شالش پنهان میکرد، قلبش با زبانی مخفی که فقط او و دختران دیگر میفهمیدند، با آرامش میتپید. او اکنون خوشحال بود. سفر، مملو از خطر بود. ترس همیشگی از کشف، سنگین بود، اما دختران استقامت کردند و تشنگی آنها برای دانش، سپری در برابر تاریکی خفه کننده بود. آنها نه تنها از معلم موقت خود، بلکه از یکدیگر یاد گرفتند، روح جمعی خود را نیرویی به قدرتمندی هر سلاح دیگری کردند. زیرا در سرپیچی آرام از یادگیری، ساره قدرتی را کشف کرد که هرگز نمیدانست از آن برخوردار است، قدرتی که او را بسیار فراتر از محدودیتهای دنیایش میبرد. نویسنده: معصومه پارسا