پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۴)

10 ماه قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

در نزدیکی خانه‌ی ما زیارتی بود که گه‌گاهی به آنجا می‌رفتم. مکان آرامی بود و می‌توانستم لحظاتی به آرامش آنجا پناه ببرم. آن روز نیز به همان زیارت رفتم. تمام بغض و خشمم نسبت به زندگی را آنجا بیرون ریختم و تا توانستم گریه کردم. به بخت بدم، به زندگی خواهر و برادرم، به مادرم و نگاه‌هایش که درماندگی را فریاد می‌زد، من آن روز به جای تمام روزهای سیاه زندگی‌ام گریه کردم. چند نفری که به زیارت آمده بودند همه دورم جمع شده و از من می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟ مشکل چیست بگو شاید بتوانیم آن را حل کنیم. چه می‌گفتم؟ از کدام درد زودتر حرف می‌زدم. مگر درد‌های من یکی دو تا بود؟ با چشمانی که سرخ شده بود و خبر از یک ساعت گریه‌ام را می‌داد به خانه برگشتم.

روزهای بعد مجبور شدم با پدربزرگم به حوزه‌ی پولیس بروم. اولین بار بود که پایم به حوزه‌ باز می‌شد. با کارهایی که پدرم انجام می‌داد و شکایت‌هایش، در عمر کمی که خدا به من داده بود تقریبا تمام جاهایی که با قانون و مجرمین سر و کار دارند را دیده بودم. وقتی به حوزه‌ی پولیس رسیدیم. پدرم آنجا بود. از من پرسید بخاطر کی آنجا آمده‌ام؟ منظورش این بود که حتماً با کسی رابطه دارم که آنجا آمده‌ام. تعجبی نکردم. او همیشه مرا به چشم یک دختر هرزه می‌دید. اما از اینکه مقابل همه و هر جا که فرصت پیدا می‌کرد این حرف را می‌زد و زمینه‌ی این را فراهم می‌کرد که همه مرا به چشم یک دختر بدکاره ببینند، قلبا ناراحت ‌شدم. برایش گفتم: «شما مرا مجبور کردید که پایم به اینجا باز شود، من که آرام به خانه‌ نشسته بودم و به کسی کاری نداشتم. اگرشما آن همه بلا را سرم نمی­آوردید من این­جا چه کاری داشتم؟» و برایش توضیح دادم که لطفا دیگر با چشم هرزه بودن به من نگاه نکند. برای پدرم گفتم: «حتما خود شما آن نوع کارها را انجام می‌دهید که مرا همیشه به آن چشم می‌بینید.» پدرم اعصبانی شد و تا می‌توانست مقابل دیگران مرا لت و کوب کرد.

حرف‌ها و توهین‌های پدرم سبب شد تا حتی سربازانی که در حوزه بودند هم جسارت این را پیدا کنند تا به پرونده‌ی من و پدرم دخالت کنند. آن‌ها به من می‎گفتند: «خوب مشکلی ندارد یکی از کسانی که این­جا هستند را انتخاب کن که نکاح تو را بسته کنیم وعروسی کن.» دوستان پدرم و شماری از اقوامش همه آنجا بودند و هر کدام به من به چشم طعمه می‌گریستند. از نگاه‌های هر کدام‌شان چیزی جز شهوت و هرزگی پیدا نبود. من آنجا فقط سرم را پایین انداختم و با سلول سلول بدنم  خدا را در دلم فریاد ‌زدم و از او کمک خواستم.

حوزه‌ی پولیس، پرونده‎ی ما را به دادگاه ارجاع داد. این چندمین باری بود که دوباره به محکمه می‌رفتیم؛ ولی بعد از مدتی که رفت و آمد­های پدرم به دادگاه نتیجه نداد، اظهار پیشمانی کرد و گفت: «من دیگر عوض شدم. نازنین دخترم است، پاره‌ی تنم است، من ازاین پس از او مراقبت می­کنم.» با تمام وجودم می‌دانستم که دارد دروغ می‌گوید اما چاره‌ای نبود. پدربزرگم هم قانع شد. آن روز من با خواهر و برادرم به خانه‌ی پدرم رفتیم تا از این پس با او زندگی کنیم. مادرم اما بخاطر شوک‌هایی که دیده بود راضی نشد به خانه‌ی پدرم برگردد. حال روحی او اصلا خوب نبود؛ گریه می‌کرد و با چشمانی پر از ترس تنها می‌گفت من آنجا (خانه پدرم) بر نمی‌گردم. هنگامی که او را در چنین وضعیتی می‌دیدم دلم می‌خواست زار زار گریه کنم. ببین این مرد (پدرم) چگونه عشق مادرم را کشته  و او را شکنجه کرده بود که حاضر نبود قدمی به خانه‌ی او بگذارد. حق داشت؛ این را منی که چندین سال متوالی، شب و روز زیر دست و پای او لت و کوب شده بودم خوب می‌توانستم درک کنم. ما همه از سوی پدرم شکنجه شده بودیم. اما مادرم به نوع دیگری هم شکنجه شده بود. او در تمام این مدت از لحاظ روحی، جسمی و جنسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. خشونت‌هایی را تجربه کرده بود که تنها یک زن می‌تواند درد کند.

بعد از گذشت چند روز از زندگی ما با پدرم، همان طور که از او انتظار می‌رفت؛ بار دیگر زیر قولش زد و باز به لت و کوب من و آزار و اذیت خواهر و برادرم شروع کرد. گاهی مرا به مدت یک هفته تشنه و گرسنه در حمام و یا خانه زندانی می‌کرد. شب‌هایی هم که مرا زندانی نمی‌کرد هنگامی که به خانه برمی‌گشت مرا از خانه بیرون می‌کرد. گاهی تمام شب به بیرون از خانه در کوچه پشت دروازه‌ی حویلی می‌ماندم. در بیرون از خانه، گاهی ده تا پانزده دقیقه‌ای پا برهنه روی زمین خوابم می‌برد اما باز از ترس رهگذران و یا سگ‌های ولگرد بیدار می‌شدم. در آن ساعات زندگی‌ام را مرور می‌کردم. به خودم می‌گفتم نازنین چگونه توانستی از پس تمام این شکنجه‌ها برآیی؟ واقعا چگونه توانسته بودم پس از تحمل آن همه سختی‌ها هنوزم زنده بمانم و نفس بکشم؟ شکنجه‌هایی که تمامی نداشت! هنوز ادامه داشت و خدا می‌دانست چه شب و روز‌های سخت دیگری انتظارم را می‌کشید. گاهی به آن شب‌های کودکی‌ام فکر می‌کردم که هنوز پدرم را ملاقات نکرده بودم و آرزو داشتم فقط یک بار او را ببینم. به این فکر می‌کردم که چگونه عشق فرزندی مرا نابود کرد. در دل من و همسرعاشقش (مادرم)، نفرت کاشت.

شب و روز‌های زیادی زندانی بودم. گاهی در این مدت مادربزرگم برای اینکه از زور گرسنگی نمیرم، از پنچره‌ی خانه به من غذا می‌رساند. مقداری از آن را می‌خوردم و باقی را در گوشه‌ای پنهان می‌کردم تا در صورت دوام روز‌های حبس‌ام، حداقل یک وعده غذا داشته باشم. روز‌هایی هم بود که می‌توانستم به مکتب بروم و مادربزرگم در مسیر راه برایم خوراکی می‌داد تا من و خواهر و برادرم بخوریم و از گرسنگی‌هایی که پدرم به ما سه تا می‌داد، نمی‌ریم.

بیرون کردن‌های شبانه‌ی من از سوی پدرم و اینکه بساط فروش من را تقریبا هر شب پهن می‌کرد و مرا به هر رهگذری که می‌گذشت و یا ایستاده بود عرضه می‌کرد، سبب شد تا تمام همسایه‌ها از این کار پدرم به ستوه بیایند؛ مخصوصاً شبی که آنقدر شدید لت و کوب شده بودم که مچ دستم کامل چرخیده و دستم را نمی‌توانستم حرکت بدهم. وقتی مردم از حال و زورم آگاه شدند؛ تصمیم گرفتند که هر کاری از دست‌شان ساخته است دریغ نکنند و اینگونه شورایی تشکیل دادند.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=8929
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد