در یکی از همان روزها ادارهی مکتب از من خواست که مادرم را با خود به مکتب ببرم. من نیز ناگزیر شدم از مادربزرگم بخواهم که به مکتب من بیاید. چون مادرم حق بیرون شدن از خانه را نداشت و خواهرو برادر کوچکم نیز به او احتیاج داشتند.
هنگامی که مادربزرگم وارد اداره شد معاون مکتبمان که زن جوانی بود با چند تن از معلمانمان در ادارهی مکتب نشسته بودند. از من خواستند که اداره را ترک کنم تا در مورد بعضی موضوعات با مادربزرگم به تنهایی صحبت کنند. کنجاو بودم که چرا از مادربزرگم خواستهاند به مکتب بیاید زیرا درس من خوب بود و من هیچ مشکلی هم ایجاد نکرده بودم. اکثرا دختر آرام و گوشه گیری بودم و بخاطر زندگی تلخی که داشتم و نمیخواستم آن را با کسی شریک سازم، با افراد کمی حرف میزدم.
هنوز از اداره خیلی دور نشده بودم که بعضی حرفها را شنیدم و بشدت شوکه شدم. وقتی شنیدم که معاون مکتبمان از مادربزرگم پرسید که آیا نازنین دوست پسر دارد یا خیر؟ گوشهایم صوت کشید و ضربان قلبم چند برابر افزایش یافت. او دوباره خطاب به مادربزرگم پرسید که آیا نواسهی شما باردار است؟ و در ادامه افزود که ممکن است نازنین با کسی رابطه داشته باشد و شما از آن اطلاعی نداشته باشید. نمیتوانستم پاسخ مادربزرگم را بشنوم شاید او نیز چون من شوکه از پرسشهای اداره بود. من دیگر نایستادم تا پاسخ مادربزرگم را بشنوم. به اندازهی کافی شنیده بودم و آنقدر بود که رمقی در تن من نماند و تلو تلو خوران از دهلیز خارج شدم. از این تشت رسوایی که بر سرم کوبانده بودند آشفته و عاصی بودم. دلم شکسته بود و با تمام وجود از خودم ناامید شده بودم، حس میکردم دیگر غروری ندارم که بتوانم باقی زندگی را با آن سپری کنم. آنان چه ظالمانه پاکدامنیام را نشانه گرفته بودند. خورد شده بودم و ازگریهی زیاد چشمانم قرمز شده بود. هنگامی که مادربزرگم از اداره برگشت بسیار تلاش کرد که حرفهای معلمان را از من پنهان کند و قبل از اینکه من سوالی بپرسم گفت در مورد درسهایت سوال کردند و خواستند که بیشتر متوجه درسهایت باشی. با اینکه تا قبل از بیرون شدن مادربزرگم از اداره حسابی گریه کرده بودم و فکر میکردم که دیگر گریهام نگیرد اما با شنیدن حرفهای مادربزرگم بار دیگر بغض کردم. میدیدم که او چقدر تلاش دارد تا با عوض کردن حرف ادارهی مکتب، دلم نشکند. اشکم ریخت و او متوجه شد که من از اصل ماجرا خبر دارم. سرم را در آغوشش گرفت و با تمام مهربانیای که همیشه در کلامش وجود داشت از من خواست که با این حرفها ذهنم را درگیر نسازم و به درس و مشقم تمرکز کنم.
چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم. هرباری که به یاد حرفهایی که در ادارهی مکتبمان تبادله شده بود، میافتادم دلم خون میشد و باز گریهام را از سر میگرفتم و باز این پدربزرگ و مادربزرگم بودند که مرا دلداری میدادند و تلاش میکردند با نرمترین حالت ممکن و به گونهی منطقی مرا قناعت دهند. آنها تاکید میکردند که معلمان و ادارهی مکتب نیت بدی نداشته اند، وظیفهی آنان این را ایجاد میکند که هر احتمالی را در نظر بگیرند. مادربزرگم به من این اطمینان خاطر را میداد که معلمانم به فکر من هستند و حرفهای آنها به این دلیل بوده که من در وضعیت صحی خوبی قرار نداشتهام و آنچه از حالم برداشت کرده بودند را بیان کردند. طبق معمول همیشه در برابر منطق و مهربانی مادربزرگم تسلیم بودم. او خوب بلد بود که چگونه با من حرف بزند تا راه درست را تشخیص دهم و نگرانیها را از خودم دور بسازم.
تصمیم گرفتم دیگر متوجه درسهایم باشم. اما این اتفاق ازعلاقهام نسبت به مکتب کاست. دیگر آنجا نیز برایم محیط امنی نبود. هرچند با این حال به خاطر خانوادهام و نیم بند علاقهای که در من باقی مانده بود، به درسهایم ادامه دادم زیرا در زندگی به اندازهی کافی درگیری ذهنی داشتم که دیگر جایی برای موضوع جدیدی نبود.
از آن روز به بعد به درسهایم بیشتر بها دادم و تلاش کردم با علاقمندی زیاد به مکتب بروم و خوب درس بخوانم. کم چیزی نبود؛ مکتب تمام دلخوشی زندگی من بود. اما هرچقدر که من برای درس و مشقم تلاش میکردم پدرم در مقابل کوشش میکرد مرا از رفتن به مکتب باز دارد. او هر کاری میکرد تا من نتوانم به مکتب بروم. چندین بار در مسیر راه مکتب مرا لت و کوب کرد و دستم را گرفت و کشان کشان مرا به خانه برد و فریاد زد که دختر را چه به درس خواندن و این حرفها و آنقدر مرا کتک زد تا فکر درس خواندن را از سرم بیرون کنم.. او بارها گفته بود که باید بجای درس خواندن، عروسی کنم و من میگفتم که دوست دارم درس بخوانم و از پدرم خواهش میکردم که اجازه بدهد به مکتب بروم و درسم را ادامه دهم.
دشوار بود اما در برابر ازدواج اجباری سرسختانه مقاومت کردم و به خودم این جرأت را دادم تا نظر قطعیام را با پدرم در میان بگذارم. من صریح به پدرم گفتم که هر آنچه تاکنون خواسته است من بدون چون و چرا پذیرفته و آن را انجام دادم. بارها بدون دلیل لت و کوب شدم و هر نوع شکنجه را به جان خریدم ولی از پدرم خواهش کردم که حرف ازدواج اجباری را دیگر مطرح نکند زیرا من نمیپذیرم. به پدرم استدلال کردم که مادرم با ازدواج چیزی حاصلش نشد و تاکید کردم که نمیخواهم به سرنوشت مادرم دچار شوم. به پدرم گفتم که من عروسی نمیکنم.
یادم میآید یک روز که به خانهی پدربزرگم رفته بودم. وقتی به خانه برگشتم، پدرم تمام وسایل مکتبم به شمول کتابها، کتابچهها و قلمهایم را به کوچه انداخته بود. پدرم خواسته بود با این کار به من بفهماند که از این به بعد درس و مکتبی در کار نیست. همسایهها تعدادی از آنها را جمع کرده بودند و تعدادی هم دیگر قابل استفاده نبود. شوکه شده به آنها نگاه میکردم. در دلم خطاب به پدرم گفتم مرا به خیابان پرت کردی کافی نبود؟ چگونه توانستی تمام زحمتهایم را بی آنکه من اطلاعی از آن داشته باشم به بیرون اندازی. افسوس خوردم و گفتم ای کاش پدرم این کار را نمیکرد. من غرق در بدبختیهای خودم بودم و همسایهها درآن لحظه کتابچههایم را ورق میزدند و از سلیقه و دستخطام تعریف میکردند. این نخستین باری نبود که فردی از تمیزی و سلیقهام در نوشتن تعریف میکرد؛ بارها معلمها و صنفیهایم به من گفته بودند که کتابچههای تو همیشه ما را تحت تاثیر قرار میدهد. یادم میآید از همان کودکی پول جیبیهایم را جمع میکردم و با آن کاغذ رنگی میخریدم و در تزئین کتابچههایم استفاده میکردم. یکی از همسایهها اسمم را بلند صدا زد. از افکارم خارج شدم. برایم گفت چقدر تو با سلیقه هستی کاش دختر بچههای ما اینقدر با سلیقه بودند. از من پرسید که چرا پدرت اینها را به کوچه انداخته و به کتابها و کتابچههایم اشاره کرد. چه میگفتم اصلا مگر پاسخی داشتم که بدهم. با کمک همسایهها همه را به هر نحوی بود جمع کردم. تعدادی از آنها کثیف و شماری ورق ورق و پاره شده بود. خلاصه همه را جمع کردم و با بغض وارد خانه شدم. آنجا اما موضوع عجیبتری انتظارم را میکشید.
نویسنده: طیبه مهدیار
بازنویسنده: علیزاده