زهرا کودک سیزده سالهي بود که در همسایهگی هم در شهر مزار شریف زندگی میکردیم. مدتی است که من از سرنوشت و بازی روزگار با او خبر ندارم. دست تقدیر مرا به آنسوهای مرز برده و زهرا در همسایهگی دیوار خانهي قدیمی ما در مزار شریف مسکنگزین است.
روزگار بسیار ناجوانمردانه به زهرا رو نشان داده و او را در همان آوان کودکی (ده سالهگی) یتیم ساخته است. روح پدر زهرا آسمانی شده و به ملکوت اعلی پیوسته بود. مادر زهرا با فرزندان خوردسال خویش نیاز به سرپرست داشت تا بتواند زندگی را در نبود پدر زهرا مدیریت کند. کاکای زهرا که یک شخص جوان بود؛ برای سرپرستی خانوادهی برادرش و ادامه تحصیل فرزندان وی به خانوادهي پدر زهرا پیوست.
زهرا دختر خوردسال و مهربانی بود، از مسایل احترام و ادب به خوبی سر درمیآورد. هر از گاهی که من او را میدیدم ( شاید هر روز، گاها یکروز در میان)، با خوشوبشهای زیادی با من برخورد مینمود. او متعلم صنف ششم مکتب بود، گاهی با همدیگر نشسته و درد دل میکردیم. با وجود که وی پدر نداشت که او را حمایت کند؛ اما آرزوهای بسیاری در دل داشت. او با تمام ناملایمات روزگار کنار آمده و درس میخواند، او به آيندهي خوب؛ امیدوار و خوشبین بود.
اما با سقوط حکومت جمهوری و رویکار آمدن حکومت سرپرست در افغانستان؛ دروازههای آموزشگاهها و مکاتب به روی دختران بسته شده و دختران را محصور به چهار دیواری خانه نمودند که زهرا نیز جز همین قاعده شده و همانند هزاران دختر دیگر آرزوهایش به خاکستر مبدل شد.
بستهشدن مکاتب و آموزشگاهها تنها درد زهرا نبود. در همین سال انگشت دیگری سمت زهرا گرفته شد، انگشت که به نشانهی نابودی به سمت زهرا اشاره داشت. آن انگشتِ اشاره از کسی دیگر نبود، از بیمهری و بیلیاقتی کاکای زهرا بود، کسی که زهرا در او نشانههای از پدر را میپویید؛ اما دست تقدیر زهرا را به حول غمها دچار نموده بود.
حسن و مرضیه
حسن مدتها بودهاند که همرای مرضیه به نشانهی عاشقی در ارتباط بوده و بعد از مدتی تصمیم به ازدواج میگیرد که خانوادهي مرضیه به حسن جواب رد میدهد. از آنجایی که جنون هوسِ حسن به وجد آمده بودند، همراه معشوقهی خویش تصمیم به فرار گرفته و با هم فرار میکند. وقتی خانوادهی مرضیه از فرار دخترش با حسن خبر میشود؛ به جستجوی حسن و مرضیه برآمده و آنها را از خانوادهی یکی از اقاربشان پیدا میکنند. حسن را لتوکوب نموده و از وی میپرسند که چرا این کار را با آنها کردهاند و باعث آبروریزی آنها شدهاند؛ اما حسن یک جواب داشت: « ما همدیگر را دوست داشته و با تصمیم مشترک پا به فرار گذاشتیم.»
برادران مرضیه به سخنان حسن گوش نداده و از وی خواستند که باید راه حل برای این واقعه پیدا نموده و تاوان اشتباه خویش را بیپردازد.
خانوداهی مرضیه از پخش این خبر در بین اقوام خیلی ناراحت بوده و به قول خودشان باید برای پیدا کردن راه حل عجله میکردند. پدر پیر مرضیه از حسن خواست تا برای برابری این وصلت ننگین، دختر برادرش (زهرای کوچک) را به برادر مرضیه نکاح کند.
حسن و تمام حضارِ جلسه از شنیدن این خبر ناگوار حیرت زده شدند. حسن گفت: کاکاجان نخیر! امکان ندارد، او هنوز خیلی کوچک است. در عوض برای شما پول میدهم تا دختری دیگری را برای پسرتان نکاح کنید.
پدر مرضیه وقتی این حرف حسن را شنید، با خشم فراوان گفت: پسر بیعقل؛ پولت نزد خودت باشد ما هم دخترمان را به تو نمیدهیم. وقتی تو دختر ما را فراری داده، آبرو و عزت خانوادهی ما را با خاک یکسان کردی. ترس از دست دادن هر چیزی را در زندگی داشته باش. شاید خودت و شاید هم برادرزادههایت، شاید هم مرضیه قربانی این اشتباه تو شود.
حسن بعد از شنیدن سخنان پدر مرضیه ترسید و کمکم زیر دل راضی میشد تا زهرایی سیزده ساله را بدل مرضیهی خود کند. شام روز یکشنبه بود که حسن به خانهی زهرا آمد. چهرهاش پریشان بود و حرفِ در دل داشت که باید به مادر و برادران زهرا میگفت. وقتی وارد خانه شد، زهرا برایش با ذوق کودکانه سلامی داد. او با چهره غمگین و زبانِ که توانِ حرفزدن را نداشت، پاسخ سلام زهرا را داد.
همان شب وقتی غذا خورده شد. حسن به خانم برادرش و دو برادرزادهی دیگرش که پسران هفده و پانزده ساله بودند گفت: زهرا را باید به شوهر بدهیم. مادر زهرا شوکه شد و به برادر شوهرش گفت: شوخی میکنی؟
حسن در پاسخ؛ داستان را برای خانوداهی برادر تعریف کرد. زهرا که در دنیای کودکانه خود مصروف بود، بسیار شوکه شده بود. وقتی حسن تمام حرفهای خود و تهدید خانوادهي مرضیه را برای مادر زهرا بیان کرد، مادر زهرا برایش عذر و زاری میکرد، تا راهی دیگری برای رهایی از این مشکل پیدا کند و زهرا هنوز خورد است. زنِ بیچاره بسیار گریه میکرد و خیلی وحشتزده شده بود.
حسن با تمام ناامیدی معذرت میخواست. در واقع در دلش آتش عشق روشن بود، ولی از ویرانی زندگی زهرا هم ناراحت بود. بالاخره بعد چند روز اشک و آه در خانه زهرایی نازدانه، مادر و برادرهایش راضی شدند که زهرا را قربانی عشق کاکایش کند.
برای نکاح یک هفته آمادگی گرفته بودند. چون این یک ازدواج ناخواسته بود هر چهار عروس و داماد فقط نکاح میکردند و جشنِ در کار نبود.
امان از دل زهرا، تمام این یک هفته را گریه میکرد، غذا میل نمینمود و وحشت زده شده بود.
دختری به سن زهرا که فقط سیزده سال داشت، از عروسی چه میدانست. مادرش برای زهرا دلداری میداد و میگفت: «تو باید قبول کنی، کاکایت تو را بزرگ کرده، پول کاکایت بود که توانستی چند سال مکتب بروی، تو مجبور هستی این ازدواج را قبول کنی، از روزی که پدرت فوت کرد؛ ویرانی تو آغاز شد چه امروز چه فردا، آینده تو همینطوریست زهرا جان.»
زهرا هی اشک میریخت و افسوس میخورد. ایکاش دختر نبودم، ایکاش آن سال بجای پدر؛ من شهید میشدم. ای خدا مرا نجات بده، من هنوز خورد هستم و باید مکتب برم، درس بخوانم، یک روزی باید موفق شوم. ای خدا مرا نجات بده لطفاً.
مادر زهرا نیز با شنیدن این حرفهای دختر مظلوماش اشک میریخت. بعد از چند روز، روز مرگ تدریجی (نکاح ) زهرا فرا رسید. نکاح هر چهار نفر در یک اتاق صورت گرفت. ولی آتش ویرانی زهرا ( عروس خورد سال) هر دقیقه بیشتر شعلهور میشد. او را کمکم به خانهی بخت (جای که قرار است بزرگ شود، بدبختیهای کودکی را نفهمیده وارد زندگی وحشتناک مشترک) شود.
روزهای شوم زهرا
روزهای شوم زندگی زهرا فرا رسید، بدنبالش آمده بودند. جاوید (سی ساله) کسیکه شوهر زهرایی سیزده ساله (کودکی یتیمِ که قربانی علایق کاکایش شد) آمده بود تا او را سوار موتر کند. زهرا آن قدر جیغ میزد مثل کودکی که در میان ازدحام شهر مادرش را گم کرده است، مثل دختر سیزده سالهی که قرار بود آینده خوبی نداشته باشد، مثل زهرایی که چند روزِ بود بازیهای کودکانه را کنار دخترکهای همسایه نکرده بود.
زهرا گریه میکرد و میگفت نه مادر، من جایی نمیروم، میمیرم ولی جایی نمیروم. مادر؛ لطفا نجاتم بده.
مادر زهرا با آن که اشک از چشمهایش جاری بود، پیراهن گلدار سرخ و یک چادر سبز (لباس افغانی که قرار بود زهرا چند هفته بعد به عروسی دختر همسایهشان بپوشد) را بر تن زهرا کرد. وقتی از درِ ورودی حویلیشان بیرون میشد، صدای داد و فریاد، نالههای کودکانهاش تمام کوچه را فرا گرفته بود زهرا با اشک، ناله و اجبار کاکایش به زور داخل موتر شد.
زهرا را با هزار و یک امید در دل کوچکش وارد دنیایی بنام متاهلی کردند. موتر حامل زهرا از کوچه گذشت و همهی همسایهها از پشت سرش به بخت بد او گریه میکردند و افسوس به پاکی و کوچکی او میخوردند.
زهرا رفت ولی بازیچههای کودکانهاش، لباسهای رنگرنگیاش، کتابچه نقاشی و رنگهای روغنیاش همانطور بهجا ماند. او را بهسوی جاده بنام زندگی مشترک کشاندند، حال حسن و مرضیه از وصلتشان خوشحالاند و امان از دل نازک زهرا. او را بجای عروسی؛ دفن خاک کردند.
نگذاشتند از کودکیهایش لذت ببرد، کتابهای صنف هفتماش را بخواند، شمعِ کیک چهارده سالگیاش را فوت کند.
زهرا رفت و مُرد. از آن مردنهای که روزانه در افغانستان هزاران بار تجربه میشود. زنان، کودکان و دختران نوجوان تجربه خشونتهای خانوادگی، اجتماعی را دارند.
همه آنها نفس میکشند، ولی زندگی نمیکند. دردهای زنان و دختران سرزمین من شبیه همین زهرا است. این قصه هزاران زهرایی افغانستان است.
نوت: اسامی حسن و مرضیه مستعار میباشند.
نویسنده: هدیه ارمغان