امروز؛ روزی است که مُهر بیوطنی بر سرنوشتم خورد و بیهویتیام تایید شد.
ریشههایم از خاک سرزمینم جدا شد، زین پس چون برگ بیدِ در خزان هستم که هر بادی مرا به هر سو خواهد کشاند.
دیگر هیچ جای دنیا برایم امن نیست. دیگر هیچجا برایم آرامشبخش نیست. بانشاط زندگی نخواهم کرد. خوشیها و دلایل دلخوشی ما در میهنم جاماندهست. در هر نقطهی از این کرهی خاکی که بروم، خلائی در وجودم، دردِ در قلبم احساس خواهم کرد. اگر روزی باز گردم باز هم دردهایم تسکین نمییابد. چون روزی که مجبور شدم به سرزمین آباییام پشت کنم، احساس در من جوانه داشت، شور و هیجان نوجوانی با غرور وطندوستی در من موج میزد. من تازه شکوفه نموده بودم، امید و آرزو در وجودم شکل گرفته بود. هیچ تصور نمیکردم که در اوج عشق و علاقهام نسبت به زادگاهم، آنرا ترک کنم.
هیچوقت فکر نمیکردم میهنم را در زمانی که بیشتر از همیشه به من احتیاج دارد؛ ترک کنم.
ولی مجبور شدم! برای آیندهام، برای خانوادهام، برای خودم، برای سرزمینم. بلی، من مجبور شدم سرزمینم را برای خودش ترک کنم، زیرا نخواستم درد من را نیز وطنم بکشد.
روزی باز خواهم گشت، روزی که سربلند باشم و به میهنم بگویم: ببین موفق شدهام، دیگر میتوانم روی پای خودم بایستم، ببین من دیگر آن دختر شکستخورده نیستم که با چشمان اشکآلود و گلویی پر از بغض، تو را ترک کرد. من دیگر زیر بار این همه درد و ناراحتیهای که کشیدم پخته شدم.
میگویم زین پس برای آبادی تو تلاش میکنم، برای تو زحمت میکشم.
مرا ببخش که تو را ترک کردم وطنم! میبخشی؟
میدانی؟ من هم میخواستم در کشور خودم باشم، کنار خانواده و دوستانم باشم. ولی نشد.
مرا نگذاشتند! تا خواستم به مکتب بروم دروازهی مکتب را به رویم بستند، تا خواستم سبز شوم ریشههایم را خشک کردند، تا خواستم عطر پخش کنم گلبرگهایم را کَندند: به جرم این که دختر هستم.
خیلی دردناک است، جای را که تو به آن تعلق داری ترک کنی، به جرم اینکه دختر هستی و در آخر هم بگویی: نشد.
این نشد و نشدنهاست که هر روز بهشکل تدریجی مرا خفه ساخته و کارد جلاوطنی به قطعهقطعهی استخوان بدنم اصابت میکند.
من از مهاجرت و اندوه مهاجرت نمیمیرم، من از جلاوطنی و بیوطنی میمیرم که نمیتوانم در آن به شکل حضوری عشق ورزیده و گوشهی از خاک وطنم را لمس کنم.
نویسنده: ماریا کمالی جامانده از تحصیل