اسما، دانشآموزیست که تا دوسال پیش، بر صندلی صنف دهم یکی از مکاتب ولایت غور نشسته و مشغول آموزش بود، او اکنون یکی از هزاران دانشآموز دختر بازمانده از آموزش و تحصیل است. از اسما میخواهم که از روزهایش برایم بگوید. از او میپرسم که چند روز است مکتب نرفته است؟ آیا آخرین درس را یادش مانده است؟ با اندوهی بسیار در جوابم میگوید: «مگر ممکن است آن روز سیاه را یادم برود؟ سه شنبه بود، در آخرین زنگ درسی، مضمون ریاضی داشتیم. معلممان کارخانگی را به روی تخته نوشت و از صنف خارج شد. مکتب رخصت شد. همینطور که آن شب داشتم کارخانگیام را انجام میدادم، خبر بسته شدن مکاتب به روی دانشآموزان دختر بالاتر از صنف ششم را از تلویزیون شنیدم. باورم نشد، رفتم نزدیک و صدای تلویزیون را بلند کردم، زیرنویس خبر را خواندم. دنیا بر سرم آوار شد، پاهایم سست شد و به اتاق دیگر رفتم، در تنهایی و در تاریکی گریستم. آن شب مادرم و بقیه هرچه اصرار کردند، من لب به غذا نزدم.»
اسما حرفهایش که تمام شد، رفت و دفترچه ریاضیاش را از بین کتابهایش آورد. کارخانگی نیمه تمام درس ریاضیاش را نشانم داد. در تمام مدت چنان اندوهی با او همراه بود که گویا هرگز قرار نیست لبخندی مهمان صورتش شود.
در صفحهی بعدی کتابچهاش، تاریخهایی که دور آنها با خط سرخ، حلقه کشیده شده بود، دیده میشد. چند صفحه را پر از عدد کرده و دور آنها را حلقهی سرخ کشیده بود، قبل از آنکه از اعداد و چیستی آن بپرسم، خودش آخرین عدد حلقه شده که عدد ۸۵۰ بود را نشانم داد و گفت بر اساس روزشمار او، ۸۵۰ روز است که مکتب نرفتهاست.
اسما همچنان که مشغول صحبت بود، عدد جدیدی در ادامهی اعداد نوشت و دور آن حلقهای ترسیم کرد. اندوه او که اینگونه هر روز، روزهای محروم شدنش از مکتب را میشمارد، وصف کردنی نیست.
اسما ادامه داد که با شروع هر هفته، بالای تپهی پشت خانهشان بالا میشود و از آنجا به مکتباش نگاه میکند. روزهای گذشته را به خاطر میآورد. خندههای همکلاسیهایش یادش میآید. زنگ مکتب و ساعتهای انشا، ریاضی، تاریخ، تفریح، ورزش، میز و کتاب و…
حتی حالا که زمستان است و دمای هوای چندین درجه زیر صفر را نشان میدهد، اسما، طبق هر هفته از لابلای برفها گذشته و خود را بالای تپهی پشت خانهشان میرساند و ساختمان مکتباش را نظاره میکند. مکتبی که باز شدن دروازهی آن، تنها آرزوی این روزهای اوست. او به مکتب چشم میدوزد، به دروازهی بسته و پنجرههای آن، به تک تک جایهایی که از آن خاطرهای در ذهن دارد، چاه آب، میدان ورزش، به جای خالی بیرق سهرنگ که حالا تکرنگ شده است و دروازهای که مشخص نیست چه زمانی باز خواهد شد. نگاه او هنوز رنگ امید دارد؛ امیدی که مشخص نیست چه زمانی به حقیقت بپیوندد.
اسما میگوید علیرغم اینکه شب خبر بسته شدن مکاتب به روی دختران را شنیده بود، به مکتب رفته است. او میگوید: « صبح وقت به مکتب رفتم، به ما گفتند بروید و یک هفته بعد بیایید. یک هفته تعطیلیشان، یک ماه شد و یک ماه از چندماه هم گذشت. حالا به سال رسیده. نمیفهمم تا کی باید صبر کنیم؟ از این پس بهجای حضرت ایوب، دختران مکتب را باید نمونهی صبوری بخوانند.»
از اسما میپرسم اگر دروازههای مکاتب همچنان به روی دختران بالاتر از صنف ششم بسته بماند، برنامهاش برای آینده چیست؟ توقع داشتم باز اسما شروع به حرف زدن کند اما این بار فقط سکوت است و بغضی که در نهایت میشکند و اشکهایش چکه چکه روی صورتاش خط میاندازد. در حالی که هنوز اشکهایش روان است میگوید: «حتی تصور اینکه دروازهی مکتب باز نشود، مو به تن آدمی سیخ میکند. چه رسد به اینکه واقعا این اتفاق رخ بدهد. از شدت افسردگی و خانهنشینی روانی خواهم شد.» دوباره سکوت میکند گویا دردهایش بیش از آن است که با گریه تسکین یابد. او پس از مکثی نسبتا طولانی ادامه میدهد: «هر شب به این امید میخوابم که فردا دروازه مکتب بر روی ما باز میشود. میرویم که درس مان را بخوانیم و به آرزوهایمان نزدیک شویم، ولی اینطور که پیداست این روزهای سگی تمام شدن ندارد. این کابوس دست از سرمان برنمیدارد. کاش این بدبختیها تمام شود، زشتیها هرچه زودتر پایان یابد.»
دردهای اسما یکی دوتا نیست؛ حالا او از نظر اطرافیانش بالغ شده، قد کشیده و اکنون که از مکتب رفتن هم محروم شده، فرصت خوبی است که ازدواج کند. در مهمانیها و در جمع فامیل، از این و آن شنیده که درباره او و شوهر کردنش حرف زدهاند. گویا خانواده اسما نیز با اطرافیانش هم نظر است و او را تحت فشار ازدواج قرار داده است. اسما میگوید: «دختر نیستی که بفهمی چه روزهایی را سپری کردهام. بارها تحقیر شدهام. برادرم سرم داد و فریاد کرد که چرا شوهر نمیکنی. پدرم با من قهر کرد و تا مدتها از من رویگردان شد.»
او نه گفتنهایش به خواستگارانش و یکتنه ایستادن در مقابل خواستههای دیگران را نوعی مبارزه میداند. در این دو سال و چندماه، چندین خواستگار را جواب رد داده و به قول خودش آخرین مورد که از قضای روزگار فامیل هم بوده، برایش جواب رد داده است. او میگوید: «عمهام با پسرش خانهی ما خواستگار آمد. زمانی که شنید جواب من منفی است، رویش را طرف پدرم چرخاند و گفت که خوب اولاد تربیت کردهای که روی حرف تو، حرف میزند و با گفتن این حرفها از خانه بیرون شد.»
اسما ادامه داد: «از آن پس فشارها مبنی بر عروس شدن من زیاد شد، پدر و عموهایم زیاد پافشاری میکردند که پسر عمهام را قبول کنم ولی من پا را در یک موزه کردم که میخواهم درس بخوانم و در آینده داکتر شوم. عمهام که دید این وصلت انجام شدنی نیست، برای پسرش دختر دیگری را گرفت.»
اسما به این قسمت داستان زندگیاش که رسید خندید و ادامه داد: «روز عروسی پسر عمهام به خانهشان رفتم. عمهام که مرا دید، با نیشخند گفت که منتظر بنشین تا مکتبها باز شود و تو بروی درس بخوانی، با لگد به بخت خود زدی.» او با گفتن این جمله، به فکر فرو رفت، خنده از روی لبهایش محو شد و حالا اوست که از من میپرسد چه زمانی به ما اجازه داده میشود که مکتب برویم؟ آیندهی ما چه خواهد شد؟ تا چه زمانی باید صبر کنیم و این وضعیت تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟
نویسنده: ضیا جویا