چهار ساعت از زندگی یک زنِ افغانستانی

1 سال قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

صبح‌ها با چشمان پندیده و آماس کرده با صدای آذان مسجد از خواب بیدار می‌شوم. می‌روم برای وضو نمودن؛ تا عبادت خالق یکتا را نماییم. سپس آب به دست و صورتم زده و بر می‌گردم روی سجاده‌ی نماز می‌نشینم. دست‌ها را به دعا بلند نموده و خیر و نیکی را برای همه‌ی مردم سرزمینم از بارگاه خالق یکتا خواسته و ارزانی مهربانیت الهی را برای بشریت تمنا می‌کنم.

فرزندانم را به قصد عبادت خالق از خواب بیدار نموده و روزی خوبی را برای‌شان آرزو می‌کنم. سپس به آشپزخانه رفته و صبحانه را برای کارگران خانواده آماده نموده و آن‌ها را برای صرف صبحانه دعوت می‌نمایم. خودم مصروف آمادگی برای بقیه‌ی اعضای خانواده شده و مرتباً کارهای مورد نیاز آن‌ها را انجام می‌دهم، تا این‌که آن‌ها نیز به دور سفره جمع شده و صبحانه را با هم‌دیگر میل می‌کنیم.

ساعت ۷:۳۰ دقیقه‌ی صبح است که فرزندم کیف‌اش را به شانه انداخته و راهی مکتب می‌شود. اما دخترم زانو بغل و هق‌هق با دلِ گرفته به کیف آویخته در میخ روی دیوار می‌نگرد و اشک از چشم‌هایش جاری است.

دخترم: شرایط و محدودیت‌های به وجود آمده همه را متأثیر ساخته است. همه‌ی مردم از این وضعیت ناخواسته ناراضی است، صبر داشته‌باش، روزی می‌رسد که دوباره من‌وتو آزاد باشیم، با هم‌دیگر به قدم زدن برویم، در پارک‌ها با دوستان‌مان بنشینیم و بگوییم و بخندیم.

امیدوار باش؛ روزی می‌رسد که تو نیز همانند برادرت کیف را به شانه انداخته به صحن دانشگاه قدم بگذاری. این یک حالتی گذار است که در شرایط فعلی برای ما پیش آمده است. این حالت را هیچ‌کس نمی‌خواست و نمی‌خواهد.

انسان‌ها آزاد آفریده شده و بخواهی یا نخواهی یک روزی به آزادی و حق مُسَلّم شان می‌رسد؛ اما شرایط است دیگر. ما قشر اناث باید قوی بوده و به فردای درخشان امیدوار باشیم. زیرا انسان‌ها هرقدر که برای هم‌نوعان خود ظلم  و ستم کنند و آن‌ها را محدود کنند باز هم روزنه‌های امیدی وجود دارد و آن‌ها نمی‌توانند این روزنه‌ها را ببندند.

این حرف‌ها را برای دل‌خوشی و تسکین دل دخترم می‌گویم؛ اما خدا می‌داند که با گفتن این سخن‌ها چی آتشی در دل یک‌مادر زبانه می‌کشد و دیدن محرومیت فرزندش استخوان‌هایش را دانه‌دانه می‌شکند. دخترم این موارد را خوب می‌فهمد برایم لبخند ملیح زده و می‌گوید مادرجان چی مهربانانه امید می‌بافی برای دخترت.

مادرم: این‌جا افغانستان است،کشور جهان سومی. در این‌جا زنان محصور به چهار دیواری خانه است. این‌جا زن‌بودن به معنی جنس بودن است که به تو با دید حقارت نگریسته و حتی اگر بخواهد تو را خرید و فروش نیز می‌تواند.

در این‌جا حق و حقوق نیز مطرح نیست، مردان این سرزمین گرگِ است در بیشه‌ی خویش. کشورهای همسایه‌ی ما نیز گرگِ است در بیشه‌ی ما. گرگان سرزمین‌مان با پیوستن به گرگ‌های بیرونی، بیشه‌ی ما را ویران نموده‌اند. خانه‌های ما و شما را به آتش کشیدند، نفس کشیدن را در این‌جا ممنوع نموده است. این‌جا سرزمین هیولاهاست. سرزمین که تفنگ حرف می‌زند، سرزمین که جایی باران، اندوه و غم می‌بارد، سرزمین که مردم‌اش دل‌گیر و خسته از ظلم و ستم یک گروه است. در این‌جا زندگی معنایی ندارد، این‌جا باید مرگ تدریجی را تجربه کنی.

در این‌جا زن بودن سخت است. هیچ‌کس تو را درک نمی‌کند مگر این‌که خود شان را این درد کارد به استخوان نموده باشد. این‌جا نظام مرد سالارانه حاکم است. همه چی را از نگاه مردان درست می‌داند، حق و حقوق برای مردان تعریف شده است نه زنان.

نگاه‌های این گروه به زنان عقده‌مندانه و زن‌ستیزانه است. این‌ها انزاویی زنان را می‌خواهد. این‌ها زنان را آله‌‌ی دست دانسته و برای‌شان اهمیت قایل نیست. آن‌ها جامعه را فلج را می‌خواهد؛ هیچ وقت چشم‌‌شان دیدن توانایی و درخشش یک زن را ندارد، زیرا عقده‌مند است ـ‌ عقده‌های جاهلی­ـ که باعث شده آن‌ها زنان را محدود می‌کند.

نویسنده: محمدرضا رامز

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=5724
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد