مینا فراز؛ نویسنده‌ی از دل مهاجرت

15 ساعت قبل
زمان مطالعه 6 دقیقه

مینا فراز، نویسنده‌ی اهل هرات، متولد ۱۳۷۹ است. وی دانش‌آموخته‌ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه هرات بوده و در حال حاضر تحصیلات دوره‌ی ماستری خود را به گونه‌ی آنلاین پیش می‌برد. خانم فراز به دلیل مشکلات موجود در افغانستان، به ایران مهاجرت کرد اما مشکلات زندگی مهاجران افغانستانی در ایران او را مجبور به خانه‌نشینی کرده است.

مینا فراز دختریست از یک خانواده‌ی مردسالارِ دهاتی. از آن خانواده‌ها که زنانش را چه به درس و مشق؟ زنان باید مالداری و لباس شستن و زنِ زندگی بودن را بلد باشند. از آن‌ها که دختران‌شان را پشت هفت پرده پنهان می‌کنند، دختران آفتاب و مهتاب ندیده.

مکتب را که تمام کرد، مادرش خواست دانشگاه برود. دانشگاه رفتن در آن دهِ  برای دختران امری عادی نبود و مینا را با سیلی از مخالفت‌های خانوادگی مواجه کرد. لیسانس را با اصرارهای مادرش که مقابل اقوام پدری ایستاد و گفت:« حداقل برای خودش معلمی شود و فردا روز دستش جلوی مردی دراز نباشد» شروع کرد، و به اتمام رساند.

مطالعه همیشه بهترین سرگرمی‌ مینا فراز بوده و رمان‌ها را بیش از هر کتاب دیگری دوست دارد‌.او مطالعه را نه برای سرگرمی که برای فهمیدن شروع کرد و نوشتن شد عاملِ سر پا ماندنش و بعد از آن مهاجرت و دغدغه‌هایش…

فراز به عنوان یک نویسنده در مورد تغییر چهارچوب نوشته‌هایش در دیار غربت بیان می‌دارد که: هر چند از مهاجرتم مدت زمانِ زیادی نگذشته، اما افغانستان برایم تبدیل شده به یک واژه، واژه‌ای دور و دست نیافتنی. البته به طور قطع نمی‌توان گفت که تمام ارتباطم با افغانستان قطع شده؛ چون وقتی مهاجر می‌شوی احساس در تبعید بودن داری، به ناگاه تمام جهانت خاکستری می‌شود، جهانت پر از سکوت است. آن زمان دیدار یک دوست، هم‌وطن، افغان، مسکنی می‌شود و ساعتی درد را آرام ‌می‌کند.

اینک افغانستان برایم خلاصه شده در مهاجرین. وطن برایم زن افغانی‌ست که شوهرش از داربست افتاده و باید به وطن بازگردد.

مردی‌ست که در فروشگاه بار پایین می‌کند و مامورها او را دست‌بند زده و به اردوگاه می‌برند.

افغانستان برایم دختر بچه‌ای‌ست که در کارگاه‌ها از صبحِ صادق تا غروب آفتاب کار می‌کند به امید گرفتن دست مزدی کم که بتواند کمک خرج خانواده شود و…

انسان همیشه تجربه‌ی زیسته‌اش را واقعی‌تر و ملموس‌تر می‌تواند به تصویر کشد و نشان دهد تا تجربه‌های نزیسته را. قصه‌هایی که پبرامون من دارند زندگی می‌شوند، همین‌هاست. و داستان‌هایم نمی‌توانند چیزی فراتر از روایاتِ مهاجرت و مشکلات پیرامون مهاجرین باشند.

فراز برای بیرون آمدن از ممنوعیت و مشکلات برای جوانان و نسل امروز چنین پیشنهادی را ارائه میدهد: امروزه خواندن و نوشتن بهترین سلاح برای به تفکر انداختن جامعه است.

جامعه‌ی امروز افغانستان به جوان آگاه نیاز دارد. جوانی که در نهایت، قدرت تحلیل درست از حوادث وحشتناک اطرافش را داشته باشد. نباید فراموش کرد که در برهه‌ای از تاریخ قرار داریم که جهان در حال فروپاشی‌ست، در حال تحول. و تنها کلید بیرون رفت ازین زندان، افزایش آگاهی جمعی‌ست.

به چهل سال اخیر و کتاب‌های نوشته شده در افغانستان نگاهی بیاندازیم. ادبیات چقدر توانسته در این چهل سال خالی‌گاه‌هایش را پر کند؟

خیلی کم.

خالی‌گاه‌های فراوانی در ادبیات داریم که باید پُر شوند؛ زیرا سرنوشت یک کشور وابسته به کتاب‌هایی‌ست که در آن نوشته و توسط جوان‌ها خوانده می‌شود. کتاب‌ها نشان دهنده‌ی مشکلات و دغدغه‌ی نویسنده در دوره‌ی زیست‌اش است.

می‌دانیم که زنان و مردانِ آگاه‌اند که آگاهی می‌آفرینند. معتقدم باید بیش‌ترین تلاش روی آگاه کردن قشر جوان صورت گیرد تا فقر ادبی پر شود. باز هم تاکید می‌کنم، تنها راهی که می‌تواند یک ملت را از تباهی نجات دهد کتاب‌ها و افزایش آگاهی‌ست.

در مورد زنان نیز همین‌گونه است.

مادرم همیشه می‌گوید:« زنان زیادی با دنیایی از قصه‌ها به گور رفته‌اند.»

خاک‌ها پر هستنند از صداهایی که نشنیده خاموش شدند. احساس می‌کنم زمان آن رسیده که زن افغانی به خودش تکیه دهد و بلند شود و بنویسد.

در ادامه تکه‌ی از رمان گرباد اثر مینافراز را می‌خوانیم:

ساعت ۲ نیمه‌شب رسیدیم. کش چادر را از سرم باز کردم. پاهایم و کوله‌پشتی را به‌دنبالم کشیدم و جنازه‌واری گوشه‌ای افتادم. قاچاق‌بر به امید گفت: «به یک گوشه‌ بشینید، به‌رد شما میایند» و رفت. همه‌‌جا تاریک است؛ ولی در آن تاریکی لشکر میت‌هایی که خودشان را به لب مرز رسانیده‌اند، به وضوح دیده می‌شود.

می‌گویم: «یعنی کسی هم به هرات مانده؟»

دم‌دمای چاشت، قاچاق‌بر به‌دنبال‌ ما آمد. غوغایی در دکان گرم و بوی‌ناک ـ که پدر در نیمروز اجاره کرده بودـ می‌پیچد. جوراب‌های سیاهم را می‌پوشم و بند کرمچ‌هایم را محکم گره می‌زنم. شال را دور سرم می‌چرخانم و چادر را رویش. قاچاق‌بر فریاد می‌کشد: «زود بالا شوید، یالا!»

کوله‌پشتی‌ام را برمی‌دارم و به بیرون می‌دوم. از همان اول کسی جرأت نمی‌کند به قاچاق‌بر چیزی بگوید، به هر سازی که او می‌زند، ما باید برقصیم. پدر که روی دیواره‌ی کوتاه تویوتا می‌نشیند و پشت بندش شانزده نفر دیگر سوار می‌شوند، با حیرت به امید نگاه می‌کنم: «پدر می‌افتد!» قاچاق‌بر به سمت ماشین مرا تیله کرده و جیغ می‌زند: «بالا شو دختر!»

ته دلم خالی می‌شود، داخل موتر می‌خزم و پنج زن دیگر کنارم می‌نشینند و دو بچه. امید چوکی جلو می‌نشیند. خواهرم را در بغلش می‌گیرد و رو به قاچاق‌بر می‌گوید: «این همه آدم روی دیوار بادی نشاندی، اگر بیفتند به جمع کی؟»

«به جمع خودشان! محکم خود را بگیرند که نیفتند.»

جنگ ابر سیاهی در این‌جاست که سال‌ها مرگ از آن باریده، اکنون بیش‌تر.

کوچک که بودم دلم می‌خواست فرماندهِ ارتش شوم و مردم را نجات دهم. «بعدها که رمان خواندم و وارد دانشکده‌ی ادبیات شدم احساس کردم ادبیات تنها راه نجات است. این روزها فهمیدم که هر چه‌قدر کتاب‌های خوبی نوشته شود جهان باز در جنگ است ـ جهان اما برای من هرات بود و جاده‌ی ابریشم و خانه‌ی کوچک اجاره‌ای‌مان». در رؤیا فرمانده شده بودم. زنی که موهایش را دُم اسبی بسته، لباس فورم نظامی خوش‌تیپی پوشیده و رنجر سیاهش جلو صف ارتش رنجرهای سیاه در حرکت است. برای سربازانم تفنگ داده بودم و خشاب‌های پر از گلوله که سینه‌ی دشمن را سوراخ کنند. گلوله‌ها از دو طرفِ «دشت تِرِکه» شلیک شد، دشت خالی شد از آدم. رنجرهای سیاه به‌چشم می‌خورد و جسدهای سیاه و سرخ. دشت سیاه می‌زد. رنجر سیاهم رو به جلو رفت و درون گرد و غبار گم شد. نتوانستم چشم‌هایم را ببندم، ترسیدم گم شوم. خاک‌ها پاش خورد در چشم‌هایم، پاش خورد بر رویم. نفسم تنگ شد، به سرفه افتادم. ماسک سیاه را از صورتم پایین کشیدم که نفسم بالا بیاید، بالا نیامد.

در چوکی پشت سر قاچاق‌بر که خودش را «جلو رو» می‌خواند، می‌نشینم. چشمم قفل است روی کیلومتر موتر که با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در جاده‌ی خاکی می‌راند و هر لحظه سرعتش بیش‌تر می‌شود. هراس به‌جان همه افتاده. هراس از این‌‌که اگر لحظه‌ای ـ در فاصله‌ی یک دم و بازدم ـ حواس راننده پرت شود همه می‌میریم.

صبح امید دم گوشم زمزمه کرده بود: «قاچاقی‌بازی مرگ و زندگی است، عزرائیل هر دم جلو چشم‌های ما است».

به امید خیره می‌شوم. رنگ به‌رخسار ندارد. فهمیدم در چوکی جلو‌ موتر عزرائیل به آدم نزدیک‌تر است. ثنا را محکم در بغلش می‌فشارد و به مسیری که از شدت خاک باد هیچ چیزش مشخص نیست، با چشم‌های باز خیره مانده است. می‌گوید: «چشم‌‌های خود را بسته کنید که خاک به چشم‌ها شما نرود». خودش اما چشم‌هایش باز است. خاک در چشم‌هایش می‌رود؛ اما نمی‌‌بندد. لابد می‌ترسد مبادا لحظه‌ای غفلت کند و عزرائیل همه را با خودش ببرد.

امید همیشه آرزوی خلبان شدن در سر داشت. گفت: «کاش خلبان می‌بودم». ساکت است. در چشم‌هایش طیاره‌ها قیل به هوا می‌رود. در آن طیاره امید خلبان است. ما را سوار طیاره‌اش می‌کند و از بالای ابرها می‌گذراند. بوی خون اما از بالای ابرها هم به‌مشام‌ می‌رسد.

آخرین روز که هرات بودیم و وسایل‌ را وسط دهلیز جمع کرده و منتظر سیمساری بودیم؛ مادر چرخ خیاطی را برداشت، چادرهای ما را آورد و همه را کش تنگ انداخت. گفت: «چادر که محکم رو سر شما بشیند، بهتر می‌توانید زیر چِنگ‌هایش پُت شوید». سیمساری که آمد، ثمره‌ی ۲۵ سال زندگی ما را ۲۰ هزار افغانی خرید.

آن روز ساعت ۶ عصر باید به ترمینال می‌رفتیم. دردها را همیشه می‌توان از چشم‌ها خواند. به آدم‌هایی که پشت سرم درون حویلی بودند چشم دوختم، آدم‌هایی که همه گریه کرده بودند و تا ثانیه‌ی آخر حرفی نزده بودند. بی‌بی‌ام اشک‌هایش را پاک کرد، دستش را به در تکیه داد ـ می‌خواست سر پا بماند و جلوی پسرش، کمرش نشکند‌ـ و پارچ آب را پشت سرمان ریخت: «خیر به پیش!» پدر سرش را پایین انداخت و جلو شد. هیچ کس خداحافظی نکرد. آن‌جا سینه‌هایی پر از غصه بودند، غصه‌هایی که به گلو نیامدند. کاش انسان می‌توانست صدای سکوت‌های دردناک را بشنود. واژه‌هایی که در سینه‌ها می‌مانند، زخم می‌شوند، عفونت می‌کنند، آن وقت واژه‌های چرکین از گوش‌ و دهن و دماغ سرریز می‌شوند. چشم‌ها اما می‌درخشند. آن‌ها همیشه درد را نشان داده‌اند و آدم‌ها رویش چشم بسته‌اند. پدر تکیت «هرات_نیمروز» گرفته بود. گفت: «فردا ساعت ۱۲ ظهر به نیمروز می‌رسیم».

قاچاق‌بر: «این‌جا دشت بکوا است».

تا چشم کار می‌کند، آفتاب است و زمین خاکی است و خاک است و گرد و غبار. این‌جا دشت نیست، صحرای محشر است. بوی مرگ و گرمی می‌دهد. مغز سرم از گرمی می‌جوشد. چادر به پیشانی‌ام چسبیده است.

دکان هم صفت بهتری نداشت. از صبح که آفتاب در‌می‌آمد تا شام، روی دکان می‌تابید. آفتاب، تمام تلاشش این بود که همه‌ی گرمی‌اش را در نیمروز در آن خیابان که بیش‌تر شبیه پل صراط بود، خالی کند و خیره بود روی سر تک‌‌تک مردم. دکان گرم بود، شُرشُر عرق می‌ریختیم. دکان بوی گوشت گندیده می‌داد و بوی مرگ. پدر که از نانوایی پهلویی نان می‌خرید و از دکان کیک و ویفر، کسی دلش نمی‌آمد بخورد. همه آب می‌خواستیم. پدر گوشه‌ای می‌نشست، لبخند کج و کوله‌ای در صورتش نقش می‌بست، سرش را پایین می‌انداخت و چند دقیقه بعد مثل شن‌های «دشت بکوا» پاش می‌خورد کف دکان. آب کم‌بود. فروشی بود و گران، هر لیوان ده افغانی. ما سیرآب نشدیم. مادر اما به زور نان‌مان می‌داد و می‌گفت: «قاچاقی رفتن بازی مرگ و زندگی است. عزرائیل هر دم جلو چشم‌های ما است. غذا بخورید، من و این پیرمرد را بی‌غم بگذارید». امید از این جمله فکاهی ساخته بود و دم‌به‌دم قاچاقی‌رفتن و عزرائیل را مسخره می‌کرد. مادر عصبانی شده و گفته بود: «خوشی زیر دل‌تان زده، اگر مثل اهل عالم به سرک می‌ماندید، این رقم مستی نمی‌کردید»…

نویسنده: قدسیه امینی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=20748
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد