در یکی از کوچههای تنگ و خاموش کابل، جایی که بوی خاک نمزده و دود چراغ تیل باهم آمیخته، عمره با چهار کودک خردسال و شوهرش در یک خانه نیمهویران زندگی میکند. خانهای که نه دروازهاش درست بسته میشود، نه بامش در برابر باران و برف پناهی دارد. دیوارهای کاهگلیاش ترک خورده که هر گوشهاش حکایت از سالها فرسودگی دارد.
کوچهای که عمره و خانوادهاش در آن زندگی میکردند، از آن کوچههایی بود که اگر یکبار پای آدم به آن میافتاد، دیگر دلش نمیخواست دوباره آمدن به آن کوچه را تجربه کند. دیوارهای کاهگلی فرسوده، با لکههای سیاه دود، و بوی گند فاضلابی که از جویچه باریکی در وسط کوچه جاری بود، هر عابری را بیاختیار وادار میکرد تا نفسش را حبس کند. خانهها به هم چسبیده بودند، دروازههای چوبی پوسیده، و پنجرههایی که شیشه نداشت و با پلاستیک یا تخته پوشانده شده بود.
خانهی عمره، در آخر همین کوچه قرار داشت؛ خانهای نیمهخرابه که روزگاری شاید پناه یک خانواده پرصدا و پرخنده بوده، اما حالا فقط سایهای از زندگی در آن مانده بود. بام خانه سوراخسوراخ بود، و وقتی باران میبارید، آب از سقف چکه میکرد و روی گلیم کهنهای که سالها پیش از یک همسایه به عنوان وسایل اضافه گرفته بودند، لکههای تیره میانداخت.
پس از تغییر حکومت، روزگار مثل دیواری که ناگهان فرو بریزد، بر سرشان آوار شد. عمره پیشتر هر روز صبح، بعد از نماز، چادر را بر سر میکرد و به خانههای مردم میرفت. لباس میشست، ظرف پاک میکرد، گاهی هم برایشان نان میپخت یا فرش میشست. کار سخت بود، اما دستکم شب که به خانه میآمد، میتوانست با پول آن روز، کمی برنج یا آرد بخرد. شوهرش بسمالله، در یک دکان ابزارفروشی شاگردی میکرد و مزد اندکی میگرفت، اما همان اندک، برای سرپا ماندنشان کافی بود.
حالا اما، همهچیز بسته شده بود. دکانها کارگر لازم نداشتند، خانهها خدمتکار نمیخواستند، و هر کس فقط به فکر مشکلات خودش بود.
یک هفته میشد که غذای خانهشان فقط نان خشک و آب سرد بود. عمره نانها را از دکان قرض میگرفت، گاهی هم با شرمندگی از همسایهها؛ و بعد با آب خیس میکرد تا کمی نرم شود. بچهها دورش مینشستند، هر کدام نانی در دست، و چشمهایشان گاهی به دیگ خالی وسط اتاق میافتاد. کوچکترینشان مریم، با صدای نازک و معصومانه میپرسید: «مادر، دیگ را چی وقت پخته میکنی؟» و عمره، با لبخندی که مثل زخمی تازه روی صورتش بود، میگفت: «زود… خدا بزرگ است.»
اما خدا در آن روزها، انگار خیلی دور شده بود.
شبها، وقتی همه خوابیده بودند، عمره به سقف نمزده خانه خیره میشد. صدای نفسکشیدن بچهها و خرخر خسته شوهرش را میشنید، اما در دلش غوغایی برپا بود. حساب میکرد که چه چیزی مانده که بتواند بفروشد. طلا؟ نداشت. قالین؟ همان کهنهای که زیرپایشان پهن بود و به طرز عجبی کهنه بود. نیمهی یک شب، فکری به سرش زد که حتی خودش هم از ترس لرزید… فروش یکی از اعضای بدنش. کلیه، یا حتی یک چشم… دیگر برایش هیچ چیز فرقی نداشت، مهم این بود که پولی پیدا کند تا بچههایش شکم سیر داشته باشند.
وقتی این فکر را با بسمالله در میان گذاشت، مرد با صدایی لرزان گفت: «نه… هرگز. این کار را نکن. این یعنی آخر خط… یعنی قبول کنیم که مردهایم.» عمره چیزی نگفت، اما در دلش میدانست که گرسنگی مرز نمیشناسد.
روزها پشت سرهم میگذشت، و قرضها روی هم تلنبار میشد. صاحبخانه برای بار سوم نیز هشدار داده بود که اگر پول ندهند، همین زمستان از خانه بیرونشان میکند. زمستان کابل، با باد سردی که از کوهها میآید، بیرحمتر از هر دشمنی است.
در یکی از شبهای سرد ماه جدی، وقتی باد از لای دروازه پوسیده به داخل میزد و گوشه لحاف را بلند میکرد، عمره با شوهرش دوباره حرف زد. اینبار صدایش آرام بود، مثل کسی که تصمیمش را گرفته:
– بسمالله… ما نمیتوانیم همه را زنده نگه داریم. اگر… یکی از فرزندانمان را بدهیم به خانوادهای که پول دارند، شاید باقی بمانند.
بسمالله اول با خشم نگاهش کرد، اما بعد سرش را پایین انداخت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، سکوتی که بوی تسلیم میداد.
فردا صبح، با دلهایی شکسته، تصمیمشان را عملی کردند. عمره چادر کهنهاش را بر سر کرد، بچهها را آماده کرد، و با بسمالله راهی بازار شدند. آنجا، میان صدای فروشندههایی که به زور مشتری میکشیدند، آنها دنبال کسی میگشتند که بچه بخواهد… یا بهتر بگویم، بخرد.
ساعتها گذشت تا مردی میانسال با ریش خاکستری نزدیک شد. از لباس و کفشهایش پیدا بود که توان مالی دارد. نگاهش روی مریم، کوچکترین بچه، ثابت ماند. گفت: «ما بچه نداریم. او را میخواهیم. اما پول زیادی نمیدهیم.»
عمره حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. شوهرش کمی چانه زد، اما در نهایت، مبلغی گرفتند که برای چند ماه نان و کرایهخانه کافی بود.
لحظه خداحافظی، مریم دامن مادر را گرفت و گریه کرد. عمره زانو زد، او را بوسید، و گفت: «جان مادر، برو… آنجا برایت نان هست، لباس هست…» اما اشکهایش روی صورت کوچک دختر میچکید. مرد، مریم را بغل کرد و رفت… صدای گریهاش در پیچ کوچه گم شد.
آن شب، سفرهشان پرتر از همیشه بود، اما عمره هیچ لقمهای نخورد. جایش بهسختی گرمتر شده بود، اما دلش یخ کرده بود. نگاهش به جای خالی مریم دوخته شده بود. دعا میکرد که دخترش جایی باشد که شکم سیر و پناه امن داشته باشد… اما در اعماق قلبش میدانست که چیزی در وجودش برای همیشه مرده است.