اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر از خاموشی. مهتاب نه زیاد گپ میزد، نه خنده میکرد، اما چشمانش همیشه چیزهایی میگفت که زبانش یارای گفتنشان را نداشت. دختری که دلش را سالها پیش به پسر کاکایش، فرهاد، داده بود؛ اما هیچکس دلش را جدی نگرفت.
فرهاد، یک پسر سادهدل بود؛ بچهی کاکای مهتاب. با هم کلان شده بودند. از کودکی تا نوجوانی، همهچیز باهم بود: از بازیهای خاکی گرفته تا کمک به مادرها برای آوردن آب از سر چشمه. آن روزها، هیچکس باور نمیکرد که این دو نفر روزی عاشق شوند؛ اما عشق، مثل بوی باران، بیخبر میآید و آرام در دل مینشیند. فرهاد وقتی به سن کار رسید، هر روز به شهر میرفت تا در ساختمانها کار کند. دستانش پر از پینه شد، اما دلش هنوز نرم بود. هر بار که مهتاب را میدید، نگاهش پر از اشتیاق میشد. مهتاب هم دلبسته بود، اما خاموش؛ فقط شبها زیر چادری، به ستارهها نگاه میکرد و آه میکشید.
فرهاد به پدرش گفته بود که میخواهد مهتاب را بگیرد، اما کاکایش ـ پدر مهتاب ـ با قاطعیت گفت: «او بچه هیچی نداره. ما دختر خوده به یک نفر نادار نمیتیم.» فرهاد گفت که کار میکنه، خانه میسازه، وقت میگذره، اما اجازه نداده بودند. پدر مهتاب دلش با پول بود، نه با عشق. در همین میان، حاجیای از هرات آمد که خانه، موتر و دو زن داشت؛ اما دلش زن سومی هم میخواست. دختر جوانی از ولایت بلخ برایش جذاب بود. گفتند که حاجی نیک است، خانه دارد، خرج دارد، و مهربان است. اما هیچکس از مهتاب نپرسید که آیا میخواهد یا نه.
وقتی پدرش خبر خواستگاری را آورد، مهتاب تا سه شب نخوابید. دلش به لرزه افتاده بود. به مادرش گفت که دلش پیش فرهاد است، اما مادرش فقط سر تکان داد و گفت: «پدرت تصمیم خوده گرفته، ما چاره نداریم.» مهتاب تلاش کرد. گریه کرد، حتی پیش پای پدرش افتاد؛ اما پدرش با یک سیلی چنان زد که گوشش تا سه روز صدا میداد. گفت: «تو دختر استی، نه قاضی! خموش باش و عروس شو.»
روز عروسی، چادر سفید مهتاب خیس از اشک بود. هیچ دلخوشی نداشت. فرهاد آن روز گم شد. هیچکس او را ندید، اما شنیده بودند که تا صبح در قبرستان گریه کرده و به مادر مردهاش شکایت برده بود. مهتاب را مثل یک کالا در موتر انداختند و از مزارشریف به هرات بردند، به خانهی مردی که پدرش میگفت “آیندهی روشن” است.
خانهی شوهرش، حاجی کریم، پر از سردی و خاموشی بود. زن اولش، سیاهچهره و حسود، با چشمانی پر از نفرت نگاهش میکرد. زن دوم، جوانتر اما بدطینت، هر روز دنبال بهانهای تازه. حاجی کریم شبها دیر میآمد، بوی شراب میداد و وقتی عصبانی میشد، فریاد میزد و حتی لتوکوب میکرد. مهتاب روزها را در آشپزخانه و اتاق تاریک میگذراند؛ تنها، بیدوست، بیپناه.
وقتی برای اولینبار او را زدند، فقط بهخاطر این بود که چای داغتر از معمول بود. گفتند: «زن باید یاد بگیره»، اما مهتاب گریه نکرد. به خودش وعده داد که شاید اگر طفل بیاید، دلها نرم شود؛ شاید شوهرش پدر خوبی شود؛ شاید زنهای خانه قبولش کنند.
وقتی باردار شد، دلش کمی گرم شد. طفلش را در دل حس میکرد و شبها با او حرف میزد. میگفت: «تو میآیی و مادرت ره نجات میتی.» اما وقتی طفل تولد شد و دختر بود، حاجی کریم با صدای بلند گفت: «لعنت به تو که دختر آوردی!» و با پشت دست، سیلی به رویش زد. بعد از آن، هیچ روز خوش ندید.
دخترش که دو ساله شد، خشونتها بیشتر شد. بهانهها زیادتر. زنهای خانه هر روز زهر میریختند و شوهرش هر شب مستتر و بیرحمتر برمیگشت. یک شب که مهتاب برای دفاع از خود گفت: «دیگه تحمل ندارم»، حاجی با چوب آشپزخانه چنان زد که دندهاش شکست. سه روز در بستر افتاد. کسی دوا نداد، کسی دلداری نداد.
در آن شب تار، وقتی دخترکاش در بغلش خواب بود و خود از درد به خود میپیچید، تصمیم گرفت فرار کند. نیمشب، پای برهنه، طفل را در چادری پیچید و از خانه بیرون شد. از کوچههای تنگ و تاریک، خود را به ترمینال رساند. تا صبح لرزید، اما با اولین موتر، به مزار رفت؛ به خانهی پدرش.
اما پدرش، بهجای آغوش، با خشونت گفت: «تو عزت ما ره بردی! مردم چه میگن؟» مهتاب با صدای لرزان گفت: «پدر جان، مرده بودم، آمدم که زنده شوم.» اما هیچکس باور نکرد. مادرش گریه کرد، اما خاموش. دو هفته بعد، پدرش بدون مشوره، او را دوباره به هرات فرستاد. «برو و زندگیات ره بکش، ما دیگه دخالت نمیکنیم.»
مهتاب برگشت؛ بیامیدتر از پیش. چند سال دیگر گذشت. دخترش مکتب رفت، اما مهتاب هنوز زندانی بود. دیگر نه جوان بود، نه زیبا. چهرهاش پر از زخمهای پنهان، روحش شکسته. فرهاد را شنیده بودند که به ترکیه رفته و در دریا غرق شده یا شاید زندهست؛ کسی نمیدانست. مهتاب در دلش سوگوار همهچیز بود: عشقش، جوانیاش، عزتش، و صدای خودش.
آخرین روز، هیچکس ندید چه شد. صبح، وقتی دروازهی اتاق باز نشد، دخترک در زد، صدا نزد. شوهرش آمد، با فریاد دروازه را شکست، و مهتاب را دید که کنار طاقچه افتاده بود؛ با چهرهی سفید و لبهای کبود. کنار دستش شیشهی مرگ موش بود، و در کنارش یک کاغذ مچاله:
«من دیگه طاقت نداشتم. نه از خانهگی، نه از شوهر، نه از قضاوت پدرم. رفتم، تا شاید در آن دنیا کمی آرام باشم. طفلکم، مرا ببخش. عاشق بودم، اما نفرین شدم.»
همه دیر فهمیدند. پدرش با خبر شد، سرش را پایین انداخت، و گفت هیچکس نباید گریه کند. شوهرش گفت جنازهاش را بیصدا دفن کنند. اما در دل خاک، زنی خوابیده بود که فقط خواسته بود دوست داشته شود؛ فقط خواسته بود انتخاب کند؛ اما تمام عمر، دیگران برایش تصمیم گرفتند.