زیر باران هرات؛ یک خیمه و هیچ امیدی برای فردا

1 هفته قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

باران در هرات فقط نمی‌بارد؛ فرو می‌ریزد. مثل اندوهی که راه بازگشتی ندارد. آسمان گویی تصمیم گرفته تمام دردش را یک‌باره بر زمین بریزد، بر همان نقطه‌ای که خیمه‌ای فرسوده، آخرین نشانه‌ی زندگی یک خانواده‌ی شش‌نفره است. خیمه‌ای که نه دیوار دارد، نه سقف درست، نه اندکی امنیت؛ فقط پارچه‌ای نازک که میان انسان و بی‌رحمی هوا آویزان مانده است.

این خانواده خانه ندارد؛ نه چون نخواسته‌اند، بلکه چون نتوانسته‌اند. کرایه‌خانه، رویایی دور است که هر روز در برابر چشم‌شان می‌گذرد و بی‌صدا محو می‌شود. پدر خانواده ماه‌هاست کاری نیافته؛ هر صبح، با کفش‌های پاره و لباس‌های کهنه، از کنار خیمه بیرون می‌زند؛ شاید کاری باشد، شاید کسی صدایش کند. اما بیشتر شب‌ها با دست‌های خالی و سری پر از شرمندگی بازمی‌گردد و آن‌گاه باران، بی‌امان روی شانه‌هایش می‌ریزد؛ و او حتی توان پاک‌کردنش را ندارد.

مادر، ستون خاموش این خیمه است؛ زنی که اشک‌هایش تمام شده، اما دردهایش نه. دست‌هایش همیشه سرد است؛ نه از سرمای هوا، که از خستگی سال‌ها دویدن دنبال لقمه‌ای نان. وقتی باران شدت می‌گیرد، او نخستین کسی‌ست که بیدار می‌ماند؛ گوشه‌های خیمه را نگه می‌دارد، ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کند، بچه‌ها را نزدیک‌تر می‌کشد، تا شاید اندکی گرم شوند. لباس‌های کودکان همیشه بوی نم می‌دهد؛ بوی خاک خیس، بوی فقر.

سه کودک در این خیمه زندگی می‌کنند؛ کودکانی با سن کم، اما دردهای بزرگ. بزرگ‌ترین‌شان شب‌ها بی‌صدا گریه می‌کند، چون می‌داند صدای گریه‌اش دل مادر را بیشتر می‌شکند. کودک وسطی از سرما دندان به هم می‌ساید و مدام می‌پرسد: «مادر، ما چرا خانه نداریم؟» و مادر، هر بار به دنبال پاسخی می‌گردد که هم راست باشد و هم کودکانه. اما چیزی برای گفتن نمی‌یابد. کوچک‌ترین‌شان هنوز درست حرف‌زدن نمی‌داند، اما وقتی باران می‌بارد، خودش را محکم به سینه‌ی مادر می‌چسباند؛ انگار غریزه‌اش فهمیده که این دنیا، جای امنی نیست.

مادربزرگ، گوشه‌ی خیمه، روی تکه‌ای کمپل کهنه افتاده است. پاهایش دیگر یارای حرکت ندارند. هر بار که باد، خیمه را می‌لرزاند، او زیر لب نام خدا را تکرار می‌کند. درد مفاصلش با رطوبت دوچندان می‌شود، اما نه کسی هست که دوا بیاورد، نه کسی که او را تا شفاخانه ببرد. شفاخانه پول می‌خواهد، و این خانواده حتی پول نان خشک هم ندارد.

شب‌ها، وقتی باران شدت می‌گیرد، زمین زیر خیمه به گِلزار تبدیل می‌شود. آب آهسته اما پیوسته راهش را به درون باز می‌کند؛ اول پاها را خیس می‌کند، بعد بستر را. مادر، با ظرف‌های شکسته، بی‌وقفه تلاش می‌کند آب را بیرون بریزد، اما باران قوی‌تر از اوست. کودکان با پاهای برهنه روی گل سرد ایستاده‌اند، بدن‌هایشان می‌لرزد، لب‌هایشان کبود شده، اما هیچ‌کدام نمی‌گویند سردشان است؛ یاد گرفته‌اند که شکایت، فایده‌ای ندارد.

گاهی صدای خنده از خانه‌های دور به گوش می‌رسد؛ صدای تلویزیون، صدای گرما. پدر سرش را پایین می‌اندازد؛ شرم، چون سنگی بر سینه‌اش سنگینی می‌کند. مردی که نتوانسته سقفی بالای سر کودکانش بسازد، مردی که شب‌به‌شب، زیر باران، با دست‌های خالی حساب می‌کند: فردا چه خواهد شد؟ او به آینده فکر نمی‌کند، فقط به صبح بعدی. به این‌که آیا کودکانش بیدار خواهند شد… یا نه.

صبح که می‌شود، شاید باران کمی آرام بگیرد، اما سرما می‌ماند. لباس‌ها هنوز خیس‌اند، شکم‌ها خالی، و امید… مثل دود، از خیمه بیرون رفته است. کودکان به زمین گل‌آلود نگاه می‌کنند؛ زمینی که حالا هم میدان بازی‌شان است، هم کلاس درس‌شان، هم زندان‌شان. هیچ‌کدام‌شان به مکتب نمی‌روند؛ نه کفش دارند، نه لباس، و نه آینده‌ای که کسی برایش برنامه‌ای بریزد.

این خانواده از دولت چیزی نمی‌خواهد، از دنیا هم نه؛ فقط یک اتاق، فقط یک سقف. جایی که شب‌ها، باران روی صورت کودکان‌شان نریزد. اما همین خواسته‌ی ساده، برای‌شان به کوهی بزرگ تبدیل شده است.

باران در هرات ادامه دارد، و این خیمه هنوز ایستاده است؛ ایستاده، نه از قدرت، بلکه از ناچاری. زیر این خیمه، شش انسان نفس می‌کشند، می‌لرزند، گرسنه‌اند و… زنده‌اند؛ فقط زنده، نه بیشتر و شاید دردناک‌ترین بخشِ این داستان همین باشد: این‌که زنده‌ماندن‌شان هم، هر روز سخت‌تر می‌شود.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=26287
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد