او یک کارگر بود؛ اما مجرم نبود

1 روز قبل
زمان مطالعه 3 دقیقه

در گوشه‌ای از شهر، جایی که خانه‌ها نیم‌ساخته بود و بوی خاک خیس در کوچه‌ها پخش می‌شد، جایی که سیمان هنوز خشک نشده و سطل‌ها از آبِ گل‌آلود پر بود، دختری خردسال به نام مریم، با چشم‌هایی که هیچ‌گاه کودکانه نخندیده بود، هر صبح با صدای پاهای برادرش بیدار می‌شد. صدایی که دیگر نه هشدار ساعت بود و نه آواز پرنده؛ صدایی بود از جنس زنده‌ماندن، صدایی که هر روز پیش از طلوع آفتاب، می‌گفت: “من هنوز هستم، من هنوز می‌روم، تا تو نمانی.”

مریم، دوازده سال داشت، اما انگار سال‌های عمرش، بار سنگین قرن‌ها را بر دوش کشیده بود. از روزی که مادر در راه مهاجرت، در نیمه‌شب سرد و خاموش، به سکوت رفت و دیگر بازنگشت، تا روزی که پدر در آن‌سوی مرز، در میان دود و آتش، به تلی از خاکستر مبدل شد، مریم فقط مانده بود با یک برادر. و برادر، نامش رسول بود.

رسول، آن جوان هجده‌ساله که گاه لباس‌هایش از بس شسته شده بود، دیگر رنگ نداشت. پسرکی که هنوز لبخندهایش بوی سادگی می‌داد، اما دستانش مثل مردی پنجاه‌ساله ترک برداشته و زخمی شده بود. از بام تا شام، در سرگ و کارهای ساختمانی، در ساختمان‌هایی که مال او نبود، در خانه‌هایی که هیچ‌گاه نامش بر سندشان نوشته نمی‌شد، کار می‌کرد. دیوار می‌چید، گچ می‌زد، آجر بالا می‌برد، بی‌آن‌که ناله‌ای کند یا لحظه‌ای زانویش خم شود.

نه کسی از او پرسیده بود که چند ساله‌ای، نه کسی برایش پرسیده بود که آیا خسته نیستی؟ تنها چیزی که از او می‌خواستند، دو دست سالم بود و تن سالم برای روز بعد. و او هر روز، همان دست‌ها را، همان تن را، در اختیار شهر می‌گذاشت.

هر غروب، وقتی آفتاب پشت ساختمان‌های نیمه‌کاره می‌مرد، و سایه‌ها در کوچه‌ها راه می‌افتاد، رسول با لباسی خسته، صورتی خاک‌آلود، و نانی در دست، به خانه برمی‌گشت. و مریم، پشت پنجره‌ای که شیشه‌هایش ترک خورده بود، همان‌جا می‌ایستاد، تا ببیند برادرش باز هم آمده یا نه.

رسول، با همان لبخند مهربان، که همیشه اندوهی پشت آن پنهان بود، در را باز می‌کرد، می‌نشست، کفش‌هایش را درمی‌آورد، پاهای زخمی‌اش را زیر خود جمع می‌کرد، و چای تلخ را جرعه‌جرعه می‌نوشید. گاهی هم زیر لب، برای مریم آواز می‌خواند؛ نه با صدای خوش، که با دلی که می‌خواست برای خواهرش نقش پدر و مادر را بازی کند.

اما روزی آمد، که هیچ شباهتی با روزهای دیگر نداشت.
روزی که هنوز آفتاب به نیمه نرسیده بود، که صدای در زدن آمد. نه در زدن عادی، که کوبیدن در. انگار کسی آمده بود که نه برای احوال‌پرسی، بلکه برای پایان دادن آمده بود. در گشوده شد. دو مرد با لباس‌هایی اتوکشیده، اما نگاه‌هایی سردتر از زمستان داخل شدند.

یکی‌شان گفت: “مدرک داری؟”
رسول مکث کرد. بغض در گلویش پیچید. صدایش پایین بود.
گفت: “نه، اما من این‌جا کار می‌کنم… من تنها نان‌آور خواهرم هستم… من…”
اما جمله‌اش نیمه‌تمام ماند.
در دنیای این مردها، واژه‌ها اگر روی کارت نباشند، اعتباری ندارند.

دستش را گرفتند. مریم خواست چیزی بگوید، اما صدایش در نیامد. فقط نگاه کرد. رسول هم برگشت و نگاهش کرد. لبخند زد، آن لبخند خاموشِ همیشگی، اما این‌بار، لبخندش انگار می‌گفت: “نترس، زود برمی‌گردم.”
سوارش کردند در پشت وانت. پشت‌بامی بی‌سقف، روی زنگ‌زده‌ترین فلزها. جاده خاکی بود. گرد و خاک می‌خورد در دهان. وانت، تلو‌تلو می‌خورد. هیچ کمربندی نبود، هیچ حفاظی، هیچ کسی که بپرسد: “خسته‌ای؟ سردت است؟”

و آن‌گاه که وانت در یکی از پیچ‌های تند شهرک‌های کرج، در دل کوه، خم برداشت، رسول، این کارگر بی‌مدرک، از پشت افتاد.
تنش به زمین خورد، صدایی نکرد، فریادی نکشید.
تنها خاک فهمید که چه گنجی را دارد در آغوش می‌گیرد.

نه کسی ایستاد، نه کسی گریست.
تنها چند چشم، شاید از دور، چیزی دیدند.
اما او دیگر نفس نمی‌کشید.
نه کفنی بود، نه گور رسمی، نه فاتحه‌ای.
او رفته بود.
مثل بادی در کوچه‌های بی‌صدا.
مثل سطلی که از کارگاه پرت می‌شود، و فردا یکی دیگر جایش می‌آید.

و مریم ماند.
با لباسی که هنوز بوی برادرش را داشت.
با لحافی که دو نفره بود، اما حالا تنها یک طرفش گرم می‌شد.
با چای تلخی که دیگر هیچ‌وقت کسی ننوشید.

مریم ماند.
در خانه‌ای سرد، پشت پنجره‌ای شکسته، با روبانی قرمز در موهایش، و چشمانی که دیگر اشک نداشتند.
تنها چیزی که از رسول ماند، آجرهایی بود که هیچ‌کس نپرسید چه دستی آن‌ها را چیده است.
خانه‌هایی که روشن‌اند، گرم‌اند، مستحکم‌اند، اما صدای آن که آن‌ها را ساخت، خاموش شد، پیش از آن‌که حتی یک “خداحافظ” بگوید.

او فقط کارگر بود.
نه دزد بود، نه قاتل، نه قاچاقچی.
نه باری بر دوش شهر، نه تهدیدی برای امنیت.
او فقط نان می‌خواست.
او فقط خواهرش را نمی‌خواست تنها بگذارد.
او فقط…
همین بود.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=23249
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد