از جاده‌های دوچرخه‌سواری تا تار و پود قالین

5 روز قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

در دل کوچه‌های پر ازدحام شهر نو کابل، جایی‌که زندگی میان صدای ریکشاها، موترهای دودزا و فروشنده‌های خسته می‌گذرد، دختری به نام مریم زندگی می‌کند.

مریم، روزی نه‌چندان دور – وقتی هنوز اندکی امید برای دختران باقی بود – یکی از ورزشکاران دوچرخه‌سواری افغانستان بود. دخترکی با چشمانی پر از رؤیا و دلی آکنده از امید که باور داشت می‌تواند روزی پرچم افغانستان را در میدان‌های بین‌المللی بر دوش بکشد.

از همان کودکی، وقتی پدرش برایش یک دوچرخه‌ی رنگ‌ورورفته خرید، گویی دنیایی تازه به رویش گشوده شد. آن روزها، وقتی خورشید کابل بر کوچه‌های خاکی می‌تابید، مریم با دوچرخه‌اش در کوچه‌ها می‌چرخید و خودش را در میانه‌ی یک مسابقه‌ی جهانی تصور می‌کرد.

پدرش همیشه به او می‌گفت: «دخترم، زندگی پر از دشواری است، اما کسی که آرزو داشته باشد و سختی‌ها را به جان بخرد، روزی به جایی می‌رسد.»

مریم این حرف‌ها را با جان و دل می‌شنید.

مادرش گاهی نگران بود؛ او خوب می‌دانست که جامعه چه نگاه سنگینی به ورزش دختران دارد. اما عشق مریم به دوچرخه‌سواری چنان شعله‌ور بود که هیچ‌کس نمی‌توانست مانعش شود.

او به تیم محلی دوچرخه‌سواری دختران پیوست. با وجود همه‌ی دشواری‌ها، نگاه‌های سنگین، و دشنام‌های رهگذران، وقتی با هم‌تیمی‌هایش در جاده‌ها رکاب می‌زد، چنان احساس آزادی می‌کرد که هیچ چیز دیگر برایش اهمیت نداشت.

در سال‌های پایانی مکتب، وقتی مریم در یکی از مسابقات کوچک شهری شرکت کرد و توانست مقام دوم را به دست آورد، برق امید در چشمانش دوچندان شد. خودش را بر سکوی پیروزی می‌دید و در دل می‌گفت: «این تازه آغاز است… روزی خواهم رسید.»

اما روزگار، بی‌رحم‌تر از آن بود که بگذارد آرزوهای یک دختر در کابل، به‌سادگی پر و بال بگیرد. با تغییر اوضاع کشور، یکی‌یکی دروازه‌های ورزش به روی دختران بسته شد. ورزشگاه‌ها خاموش شدند، تیم‌ها از هم پاشیدند و مربی‌ها پراکنده گشتند.

مریم هنوز دوچرخه‌اش را در گوشه‌ی اتاق نگه می‌داشت، اما هر بار که نگاهش به آن می‌افتاد، دلی پر از حسرت بر سینه‌اش می‌کوبید. روزهایی را به یاد می‌آورد که با موهای بسته‌شده زیر کلاه ایمنی، عرق‌ریزان در گرمای تابستان رکاب می‌زد و حس می‌کرد به‌سوی آینده می‌تازد. اما حالا، همان آینده مانند دیواری بلند و تاریک پیش چشمش ایستاده بود؛ عبورناپذیر و سهمگین.

زندگی‌اش به‌کلی تغییر کرد. برای کمک به خانواده، ناگزیر شد همراه مادر و خواهرانش به قالین‌بافی رو آورد. در اتاقی کوچک و نیمه‌تاریک، بر چوکی‌های کوتاه می‌نشستند و تار و پود قالین را با دست‌های‌شان به‌هم می‌بافتند. دست‌هایی که زمانی فرمان دوچرخه را در اختیار داشتند، حالا پینه بسته و زخم‌خورده شده بودند. انگشتانش از بس با تارهای خشک و زِبر قالین سروکار داشتند، سرخ و ورم‌کرده می‌شدند.

مریم گاهی آه می‌کشید و می‌گفت: «چنان درد می‌کشم که شب‌ها خوابم نمی‌برد… اما چاره‌ای نیست. اگر ما کار نکنیم، نان خانه از کجا بیاید؟»

بعدتر، برای این‌که درآمد خانواده بیشتر شود، مریم به خیاطی نیز روی آورد. در دکان‌های کوچک خیاطی در شهر نو، ساعت‌ها پشت چرخ خیاطی می‌نشست و لباس‌های مردم را می‌دوخت. هر بار که پارچه‌ای را زیر سوزن چرخ هدایت می‌کرد، در دلش آه می‌کشید و می‌گفت: «کاش به‌جای این سوزن، هنوز فرمان دوچرخه زیر دستانم بود.»

اما با همه‌ی تلخی‌ها و سختی‌ها، روح مریم هنوز از امید خالی نشده است. گاهی شب‌ها، وقتی همه‌ی اهل خانه به خواب رفته‌اند، او پرده‌ی اتاق را کنار می‌زند و به چراغ‌های پراکنده‌ی کابل نگاه می‌کند. در خیال، رکاب می‌زند؛ جاده‌ها را پشت سر می‌گذارد، جمعیتی را تصور می‌کند که برایش کف می‌زنند، و در پایان مسابقه، پرچم افغانستان را با غرور بر شانه‌اش می‌اندازند. این خیال‌ها تنها سرمایه‌ای است که دلش را گرم نگه می‌دارد.

مریم می‌گوید: «اگر امید نباشد، آدم مثل چراغ بی‌روغن خاموش می‌شود. من شاید امروز قالین می‌بافم و خیاطی می‌کنم، اما باور دارم روزی دوباره رکاب خواهم زد… شاید همین‌جا در کابل، شاید در جایی دیگر… مهم این است که تسلیم نشوم.»

زندگی در شهر نو آسان نیست. کرایه‌ی خانه سنگین است، نانِ روزانه به دشواری تهیه می‌شود و هر روز خبرهای تازه‌ای از فقر و محدودیت می‌رسد. با این‌همه، مریم سعی می‌کند لبخند بزند و زندگی کند. وقتی کودکان همسایه را می‌بیند، برای‌شان از روزهای دوچرخه‌سواری‌اش قصه می‌گوید. آن‌ها با چشمانی پر از شگفتی گوش می‌دهند و یکی ازشان می‌گوید:

«خواهر مریم، کاش ما هم می‌توانستیم مثل تو دوچرخه‌سواری کنیم.»

و او در دل، با اندوهی که پشت لبخندش پنهان کرده، می‌گوید: «کاش شما مجبور نباشید مثل من… فقط در خاطره‌ها رکاب بزنید.»

هر بار که به قالین نیمه‌کاره نگاه می‌کند، زیر لب می‌گوید: «این تار و پود، مثل زندگی من است؛ هر گره‌اش درد دارد، اما اگر ادامه بدهم، روزی تصویری زیبا می‌سازد.»

همین اندیشه، همان نوری‌ست که او را از غرق شدن در تاریکی نجات می‌دهد.

مریم هنوز هم دوچرخه‌ی قدیمی‌اش را در گوشه‌ی اتاق نگه داشته؛ زنجیرش زنگ زده، رنگش پریده و تایرش سال‌هاست که هوا ندارد، اما دلش رضا نمی‌دهد آن را بفروشد یا دور بیندازد.

با نگاهی که از عشق و دلتنگی پر است، می‌گوید: «این دوچرخه، مثل تکه‌ای از قلبم است. اگر از من بگیرندش، انگار گذشته و آینده‌ام را از من گرفته‌اند.»

او هنوز امیدوار است؛ امید دارد روزی دوباره دروازه‌های ورزش به روی دختران باز شود. می‌گوید: «شاید دیگر آن‌قدر جوان نباشم، شاید توان رقابت نداشته باشم، اما اگر این فرصت دوباره بیاید، باز هم رکاب می‌زنم. حتی اگر هیچ مقامی نگیرم… فقط می‌خواهم آزادی را دوباره با تمام وجود حس کنم.»

مریم، روایت هزاران دختر افغان است که رؤیاهای‌شان زیر غبار سنگین محدودیت‌ها مدفون شده، اما هنوز، شعله‌ای کوچک از امید را در دل نگه داشته‌اند؛ شعله‌ای که در میان تاریکی کابل، آرام اما سرسخت، می‌سوزد و نشان می‌دهد که آرزو، هیچ‌گاه نمی‌میرد.

نویسنده: سارا کریمی

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=24509
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد