افغانستان سرزمینیست که سالهای متمادی در میان آتش و نفاق قدرت نماییهای غرب و شرق سوخته است. سرزمینی که مردماش درماندهی لقمهی نانی خشک و شبها با شکمی گرسنه به خواب میروند. فقر و نداشتن فرصت، اندیشه و تفکر را از این جماعت گرفته است. دانش و آگاهی اینجا نفس نمیکشد؛ بدیهی است که چگونگی و میزان آب و نانمان در کف ادارهی دیگران باشد.
رویای کودکانمان حتی آمیخته با جنگ و خشونت است. زیرا کودکان پیش از قلم، تفنگ را لمس میکنند. نسل اندر نسل، پسران از پدران اسلام را به میراث میبرند. حرف از شهامت و غیرت که میشود، این رگ مردان است که قد عَلم میکند. هنوز اما زنان در این سرزمین به نام «سیاه سر» یاد میشوند. هنوز به آنان به چشم جزئی از مِلک مردان نگریسته میشود. از این حجم از تناقض متعجب میشوم.
اسلامی که به عنوان دینی اعتدال و میانهروی شهرت دارد و پیروانش را به حق و عدالت فرا میخواند؛ چگونه میتواند تنها به مرد بها دهد و زن را از زیستن آگاهانه محروم کند؟ چگونه اسلام از مردان میخواهد بخوانند و بیاموزند و آگاه شوند اما زنان را به ندانستن، نیاموختن و نادانی فرا میخواند؟ آن زمانی که اجتماع افراطی اعراب قبل اسلام، زنان را زنده زنده دفن میکردند. اسلام بود که زن را سزوار بهترین زیستن دانست. برایش حقوق قائل شد. زن را فرشته، دختر را رحمت الهی و بهشت را با آن عظمت و بزرگی زیر قدمهای مادر قرار داد. چگونه ممکن است زنی که لایق بهشت شناخته میشود به نادانی فرا خوانده شود؟ مگر نه اینکه اسلام گفته طلب علم بر هر مرد و زن مسلمان فرض است. پس چگونه مردم میتوانند اینگونه بیخِردانه فتوا دهند و زنان را با تفسیرهای نادرست محکوم به خاموشی سازند.
اینجا افغانستان است. محراق تناقضها؛ روشنفکران افراط میکنند و دین پذیران تفریط. نظامها با ادارهی دیگران برقرار و نابود میشود. حاکمان در فکر پول، مردمان در فکر نان، کودکان گرسنه، زنان محروم؛ آخرش همه ناراضی اند.
یادم میآید که در نخستین روزهای قدرت گیری حکومت فعلی، مردم خوشحال بودند که دیگر جنگ، انفجار، انتحار پایان خواهد یافت. دیگر قرار نیست زنی بیوه شود. قرار نیست آغوش پدر آرزوی کودکی باشد. زنان دیگر بیسرپرست نخواهند شد. کودکان دیگر قربانی انفجار نخواهند شد. مکاتب باز شد. معاش معلمان پرداخت شد. امیدها تازه داشت شکل میگرفت اما مثل همیشه خوشیهای مان بار دیگر در نطفه خاموش شد و دیگر خبری حتی از آن خوشیهای واهی نبود. داستان عوض شد. سکه برگشت. ممنوعیتها یکی پس از دیگری وضع شد و حقوق انسانی بیش از هر زمان دیگری نادیده گرفته شد. با خود میاندیشم وقتی دانشآموزی نباشد، چه کسی برگهای طلایی تاریخمان را دوباره زنده خواهد کرد؟ باز برگشتهایم به روزگار جاهلیت. باز چادری و لنگی بازارش رونق گرفت. زنان در خانه و مردان در صحرا. چگونه میتوان در این قرن میلیونها زن را خانه نشین ساخت و مردان را به صحرا فرستاد تا از این طریق معیشت خانواده را فراهم کنند؟ مگر آنها جمعیت، تمدن، نیاز و شرایط امروزی را میتوانند نادیده بگیرند؟ چگونه میتوانند انسان امروزی را در قالب و نیازهای انسان دیروز جای دهند؟ آیا کشاورزی میتواند غذای چهل میلیون را تامین کند؟ مگر میشود همه چیز را چون گذشته با قلم نی نوشت و سربازان را با شمشیر مجهز کرد؟ حتی تصورش هم مضحک است.
میلیونها کودک و نوجوان دختر اکنون یک چشماش اشک و دیگری خون است. هزاران آرزویی که نرسیده دفن شده است. به خواهر کوچکام مینگرم. به اندیشهی بلند و دنیای کودکانهاش که حالا چیزی جز یک تِراِژدی محض از آن باقی نمانده است. هرگز فراموش نمیکنم روزی که مکتب اش بسته شد و با چشمانی پر از اشک به خانه برگشت و پرسید چه قانونیست که من نمیتوانم مکتب بروم اما پسران میتوانند؟ تمام آنچه که در جواب اش داشتیم سکوتی بود که درک اش برای خودمان هم دشوار بود. چگونه میتوانم برایش توضیح دهم؟ مگر دنیای کودکانهی او میتواند این سیاستهای بی منطق را درک کند؟ تنها توانستیم برایش امید دهیم که مکاتب باز خواهد شد. امیدی که خودمان هم به سختی میتوانیم باورش کنیم. با خودم میاندیشم چرا روزهای خوب آمدنی نیست؟ چرا سهم ما چیزی فراتر از درد نیست؟ پس کی قرار است سکه برگردد، کی قرار است آفتاب خوشبختی، وجودمان را گرم کند، کی دوباره میتوانم لبخند خواهر کوچکم را ببینم؟ چرا همواره زنان باید سزاوار درد و نابرابری باشند؟ چه زمانی لبخند سهم ما خواهد شد؟