پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۲)

1 سال قبل
زمان مطالعه 5 دقیقه

ده سالم شده بود و روز‌ها داشت با عادی‌ترین شکل ممکن سپری می‌شد. حالا دیگر من صنف چهارم مکتب بودم و داشتم درسم را در یکی از مکاتب خصوصی ادامه می‌دادم. خسته‌تر از همیشه آن روز از مکتب به خانه برگشته بودم. همین که وارد خانه شدم، پدربزرگ و مادرم را در حال صحبت دیدم. باز از آن حرف‌هایی بود که مرا همیشه به دنبال کاری می‌فرستادند تا در جریان حرف‌های‌شان قرار نگیرم. یادم می‌آید همین‌که می‌خواستند راجع‌به مردی حرف بزنند، به من می‌گفتند تو برو بیرون بازی کن اما کنجکاوی به من غالب می‌شد و دورادور پیگیر این بودم که آن‌ها در مورد چه کسی حرف می‌زنند. من زیرکانه حدس زده بودم ممکن است موضوع پدرم باشد، چون هر چیزی که در حول محور زندگی روزمره ما می‌چرخید نیاز به پنهان کردن نداشت. با این‌که پدربزرگ و مادرم تا آن روز همیشه مرا از این موضوع دور نگه‌داشته بودند ولی به‌خاطر کنجکاوی که داشتم چیزهای می‌دانستم و بعضی ابهامات در مورد پدرم در ذهنم بود که با یقین کامل نمی‌توانستم بگویم، آیا آن‌چه گمان می‌کنم درست است یا خیر. آن روز توقع داشتم این بار نیز چون همیشه مرا از صحبت‌های‌شان دور کنند اما برخلاف توقع از من خواستند که کنار آن‌ها بنشینم تا در مورد بحثی که همیشه در مورد آن حرف می‌زدند با من مفصل صحبت کنند.

پدر بزرگم آن روز گفت که تمام آن روز‌هایی که بدون حضور من حرف می‌زدند، موضوع در مورد پدرم بوده و او زنده است و مهم‌ترین جمله که با شنیدنش هوش از سرم پرید این‌که «پدرم اکنون هرات آمده است.» پدربزرگم حرف می‌زد و من مات همان جمله‌ی آخرش بودم. تمام زندگی ده ساله‌ام چون فیلمی از مقابل چشمانم گذشت. یک زندگی‌ عاری از هر نوع رد پای پدر و چقدر برای من دردآور بود. چگونه می‌توانستم آن لحظه را فراموش کنم. اکنون او این‌جا بود و این یعنی می‌توانستم داشته باشم اش، یعنی تصویر زندگی سه نفره من و مادر و پدرم تکمیل خواهد شد. حتی فکر حضورش در کنارم و گرفتن دستانش چنان هیجانی را در من خلق می‌کرد که نمی‌توانستم به چیزی جز پدر فکر کنم.

پدربزرگم با تکان دادن شانه‌ام مرا از عالم خیال بیرون آورد و از من خواست که به تمام حرف‌هایش گوش بدهم. من آن روز فهمیدم که پدرم در تمام ده سال گذشته به ایران زندگی می‌کرده است. پدرم در سال ۱۳۸۲ در حالی که مادرم ۱۶ سال بیشتر نداشت با هم ازدواج کردند. مادرم با تصمیم خانواده‌اش راضی به ازدواج شده بود و شاید آینده‌ای مملو ازخوشی و سعادت را برای خود تصور می‌کرد و می‌خواست تمام عمر در ناز و نعمت با مردی که به همسری پذیرفته است، داشته باشد.
پدرم اصالتا از قوم پشتون و مادرم تاجیک بوده است. هنگامی که یک سال از زندگی مشترک پدر و مادرم گذشته و مادرم شش ماهه مرا حامله بوده، پدر بزرگم (پدر مادرم) تصمیم می‌گیرد که ایران را ترک کند و به کشور‌ش (افغانستان) برگردد. پدرم از پدربزرگم می‌خواهد که مادرم را نیز با خود به افغانستان ببرد و او همین‌که خانه‌ای که در ایران متعلق به ما بوده را بفروشد، به افغانستان بر می‌گردد.

پدربزرگم با خانواده و مادرم که حامله هم بود به افغانستان برگشتند. مادرم هنوز تازه عروس بود که از شوهرش جدا شده و به امید این‌که پدرم دوباره در افغانستان با آن‌آآها ملحق شود آن‌جا را ترک کرده بود اما این جدایی ده سال طول کشید. پدرم از همان روز دیگر خبری از مادرم نگرفته و در تمام این سال‌ها به نامه‌های مادرم هیچ پاسخی نداده بود. بحث نامه‌ها که شد مادرم به حرف آمد و از محتوای نامه‌هایش تعریف کرد. او گفت بعد از این‌که من تولد شدم به پدرم نامه نوشته است. بارها در نامه‌ها از حضور من؛ دخترش به پدرم نوشته است. بارها از او خواسته بود که خودش و دخترش سخت منتظر او هستند. بارها از پدرم درخواست حمایت‌ مالی کرده بود زیرا شرایط مالی پدربزرگم چندان خوب نبود. اما پدرم به هیچ یک از نامه‌های مادرم پاسخی نداده بود. مادرم بسیار تلاش کرده بود تا با ارسال نامه‌های متعدد پدرم را بر سر خانه و زندگی‌اش برگرداند اما این تلاش‌ها نتیجه‌ی ملموسی در پی نداشت.

مادرم درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت که چندین بار عکس مرا بی آن‌که من اطلاعی از آن داشته باشم، به پدرم فرستاده اما به این‌جا که رسید مادرم سرش را پایین انداخت و اشک‌هایش روی گوینه‌هایش ریخت. آن لحظه با سلول سلول بدنم منتظر جمله‌ی بعدی بودم اما مادرم ادامه نداد.

پدربزرگم هنگامی که سکوت مادرم را دید او ادامه داد و گفت پدرت در نهایت به نامه‌های با محتوای عکس تو پاسخ داد ولی اینجا چند ثانیه‌ای مکس کرد گویا حرفی که می‌خواست بگوید برایش آسان نبود. پدربزرگم ادامه داد که پدرت گفت که تو دخترش نیستی! از این پاسخ شوکه شدم و با تعجب پرسیدم یعنی چی؟ پدربزرگم در جواب سوالم همان جمله‌اش را تکرار کرد. او ادامه داد که پدرت تصور می‌کرد که این عکس و نامه‌ها فقط ترفندی هست که ما می‌خواهیم او را به هر قیمتی هست به افغانستان بکشانیم و فکر می‌کرد که من؛ خواهر مادرم (خواهر کوچک مادرم که همسن من بود) هستم و باور نمی‌کرد دختری داشته باشد.

هرلحظه از شنیدن اتفاقاتی که تا اکنون در گوشه‌ی پنهان از چشم من رخ داده بود بیشتر تعجب می‌کردم. در حقیقت هضم آن‌ها برایم دشوار بود؛ تنها دلیلی که می‌توانستم به پدرم حق بدهم این بود که او از ما دور بوده و مرا ندیده است. شاید برای همین پذیرش حرف‌های مادر و پدربزرگم برایش سخت بوده است اما بالاخره بعد از این همه سال احساس پدری‌اش او را به افغانستان آورده بود و این مهم‌ترین حقیقتی بود که در مقابلم وجود داشت.

ما همه از این بابت خوشحال بودیم. با خود می‌‌اندیشیدم که حتما پدرم نیز دلایل خودش را داشته و خودم را قناعت می‌دادم. چشمم به مادرم افتاد او را این‌گونه هیجان‌زده و خوشحال هرگز ندیده بودم. ذوق و هیجان خودم که اصلا وصف ناپذیر بود. خوشحال و سرمست به تنها دلخوشی زندگی‌ام که اکنون نصیبم شده بود، می‌اندیشیدم. پدربزرگم گفته بود که قرار است بعد از ظهر به دیدن پدرم برویم. این‌که چگونه آماده شدم و خودمان را به پدرم رساندیم از شدت هیجان زیاد اصلا یادم نمی‌آید. به خانه‌ی یکی از دوستان پدرم رفتیم. پدرم آن‌جا منتظر ما بود و من برای اولین بار قرار بود او را ببینم. قلبم خودش را با تمام توان به سینه‌ام می‌کوبید و برای دیدن پدرم لحظه شماری می‌کردم.

هرگز آن لحظه‌ای که پدرم را دیدم فراموش نمی‌کنم. مقابل من مردی نشسته بود که هیچ شباهتی با آن پدر ساخته‌شده در رویاهای من نداشت. مردی چهارشانه با قامتی خمیده، موها و محاسن سفید، دست‌ها و پاهای دُرشتی داشت. داشتم با تمام وجودم اجزای صورتش را از نظرم می‌گذراندم. لباسش کِرمی رنگ بود. هر چه در نگاه من آتش عشق فرزندی شعله‌ور بود او به همان مثابه سرد و رسمی بود. آن‌چه محاسبات ذهنی مرا دگرگون کرد فاصله‌ی سنی‌ پدرم با مادرم بود که سی و پنج الی چهل سال از مادرم بزرگ‌تربود. چند دقیقه طول کشید تا مغزم فرمان صادر کند و بتوانم او را به عنوان پدر قبول کنم. او را همانند یکی از دوستان پدربزرگم می‌دیدم. همانقدر سالخورده. مردی که گویا یک زندگی را کامل با تمام جزییات تجربه کرده باشد و چیزی برای او تازگی نداشته باشد.

قلبم اما گویا از جای دیگری دستور می‌گرفت. انقلابی به پا کرده بود و در نهایت مرا واداشت که به مغزم پشت کنم و به جلو قدم بردارم. دستان پدرم را گرفتم و با گریه به آغوشش پناه بردم. سرمای دستان او باعث نشد که اشک‌های شوقم متوقف شوند و از التهاب درونی‌ام بکاهد. ده سال؛ دقیقا از روزی که به این دنیا پا گذاشته بودم از گرمی آغوشش محروم بودم. حالا اما داشتم اش. یک آغوش پدر و دستانی که دورم حلقه شده بود. با این‌که ظاهرش۱۸۰ درجه با افکارم متفاوت بود اما حاضر نبودم آن جای امن و پر از آرامش را ترک کنم. رضایت چندانی به طولانی بغل کردن من نشان نداد گویا دلش نمی‌خواست مرا در آغوش بگیرد و ببوسد اما من تا توانستم در آغوشش ماندم و به جبران تمام سال‌های نبودنش اشک ریختم.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=4462
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد