پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۳)

1 سال قبل
زمان مطالعه 5 دقیقه

یک ساعتی آن‌جا بودیم. پدر را از خانه‌ی دوستش گرفتیم و به خانه‌ی پدر بزرگم برگشتیم. در راه برگشت چنان درکنار پدرم رژه می‌رفتم گویا که زمین اگر یک خوشبخت داشته باشد او قطعا من بودم. دوست داشتم همه مرا کنار پدرم ببینند. همسایه‌ها، دوستانم و تمام آنانی که هر روز از من می‌پرسیدند پدرت کجاست؟ و من جوابی نداشتم. دوست داشتم اکنون جوابم را زنده وحاضر تماشا کنند. چنان با غرور سرم را بالا گرفته بودم که هیچ شاهنشاهی به گرد پای من نمی‌رسید. حس می‌کردم لبخند جزئی از اجزای صورتم شده است. حتی حس می‌کردم آفتاب از زاویه‌ی دیگری طلوع کرده است، بادِ نوازشگری متفاوت از روزهای دیگر پوستم را لمس می‌کرد. از نگاه دوستانم که با دیدن پدرم تعجب کرده بودند، انرژی می‌گرفتم و در دلم می‌گفتم دیدید من هم پدر داشتم. هرگز آن روز و خوشی‌هایی که چون خون زیر پوستم در گردش بود را فراموش نمی‌کنم.

زندگی بسیار پیچیده و پیش‌بینی ناپذیر است. گاهی زمانی که امید رسیدن به رویاهای خود را نداریم آن‌ها به طور ناگهانی به حقیقت مبدل می‌شوند.

به خانه رسیدیم. با عشق کناری ایستادم تا پدرم اول وارد خانه شود. کنار هم نشسته بودیم و هر لحظه داشتم از بودن بابا لذت می‌بردم. اما او در همان جمع همان لحظات ابتدایی به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت: «این دختر من نیست». پدربزرگم رو به پدرم کرد و گفت: «چطور ممکن است دختر تو نباشد؟ به او نگاه کن دقیقا شبیه تو است؛ هیچ کس در خانواده‌ی ما این طور دست و پای بزرگ ندارد او کاملا به خودت رفته است، هیکل‌اش حتی رنگ پوست‌ا‌ش» اما پدرم نمی‌پذیرفت. شاید تنها خدا بتواند حجم دردی را که این جمله در آن لحظه به من داد را بفهمد. تمام خوشی‌هایم به یکباره پر کشیدند. قلبم فروریخت. پدرم مرا نمی‌پذیرفت و فکر می‌کرد دختر فرد دیگری هستم. اشک در چشمانم حلقه زد. به مادرم نگریستم که چقدر امروز خوشحال بود. خنده‌هایش را نمی‌توانستم نادیده بگیرم. هیچ وقت چهره‌ی او را به شادی امروز ندیده بودم. بخاطر آرامش قلب او از ریزش اشک‌هایم جلوگیری کردم. سکوت کردم و در درونم به تنها‌یی شکستم. این حرف پدرم همه را ناراحت کرد. تلاش کردند پدرم را راضی کنند. حرف‌ها و شواهدی که اطرافیان برایش می­آوردند نیز کارساز نبود او نمی­پذیرفت که دختری دارد و حتی شباهت‌های ظاهری‌مان را نادیده می‌گرفت. به خودم امید می­دادم که با مرور زمان همه چیز بهتر خواهد شد اما خیالی بیش نبود.

با خودم فکر می‌کردم چرا عمر خوشی‌ها اینقدر کوتاه هست در حالی که غم‌ها انگار با ما متولد می‌شوند و رشد می‌کنند، با ما قد می‌کشند و از روح و جسم ما تغذیه می‌کنند. به خودم نهیب می‌زدم که نازنین این پایان کار نیست و نخواهد بود.

دقیقا حرف من عملی شد. سه روز از آن دعوایی که پدرم از داشتن من انکار کرده بود، گذشته بود که پدرم دست مرا گرفت و مرا از خانه بیرون انداخت و با فریاد گفت تو دختر من نیستی و برو گُم شو هر جا دلت می‌خواهد برو. آن لحظه حتی نمی‌توانستم باور کنم که چگونه توسط قهرمان تمام زندگی‌ام از خانه بیرون انداخته شده‌ام. حُفره‌ی بزرگی در دلم ایجاد شده بود و جایش چنان قلبم را دردمند ساخته بود که محال بود مرهمی آن را بهبود ببخشد.

با این‌که آن زمان پدرم از خود خانه‌ای نداشت و در حویلی پدربزرگم زندگی می‌کردیم ولی من اجازه نداشتم به اتاقی که پدر و مادرم بودند نزدیک شوم. آن‌ها یک طرف حویلی زندگی می‌کردند و پدربزرگ و مادربزرگم سمت دیگر. هر زمانی که پدرم مرا از خانه بیرون می‌کرد مجبور می‌شدم می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگم و در گوشه‌ای از اتاق می‌نشستم.

با گذشت هر روز خشونت رفتاری پدرم در مقابل من بیشتر شد. تنها لت و کوب و خشونت فیزیکی نبود. حرف‌ها و توهین‌هایی می‌کرد که درشأن یک انسان نبود چه رسد به این‌که به یک دختر ده ساله گفته شود.  مرا “بدکاره” می‌خواند و به عنوان یک دختر” نامشروع ” می‌دید.

زمان زیادی نگذشت که تصویر پدررویایی‌ام از ذهنم پاک شد و جایش را به پدر واقعی داد. یک مردی که از او به‌جز مهرپدری، همه نوع خشونت و اهانت و تحقیر عایدم شده بود. قلبم کم کم با مغزم همنوا شد. او نیز دیگر چنین پدری را نمی‌خواست. حداقل مرا بابت این‌که او را پدر نخواندمش سرزنشم نمی‌کرد. طرد شدن از پدرو مهم‌تر به هر اسمی که دلش می­خواست مرا می‌خواند یا به پدربزرگم تهمت می‌زد که از ساد­گی دخترش یعنی مادرم استفاده کرده و در نبود او مادرم را به مرد دیگری داده است؛ این جملات حرف‌هایی نبودند که به راحتی بتوانم آن را هضم کنم. بیان این حرف‌ها از سوی مردی که عمری در آرزوی داشتنش در تنهایی‌های خودم گریسته بودم، اصلا قابل باور نبود. پدرم می‌گفت: «مادرت مقصر نیست هرچه آتش است از زیر پای پدربزرگت بلند می‌شود». پدرم به این تصور بود که مادرم با مرد دیگری بوده است و از او حامله شده و این زمینه را هم پدربزرگم برای آن‌ها فراهم کرده‌ است. احساس می‌کردم پدرم با توهین به معصومیت کودکانه‌ام هویت دخترانه‌ام را نقض می‌کند. نمی‌توانستم حرف‌های زننده و القاب معمولا جنسی که به من نسبت می‌داد را تحمل کنم و به شدت مرا آزرده می‌کرد. او مرا گاهی «گاو» خطاب می‌کرد و گاهی «چیزی مردار» و «حرامی» می‌خواند.

یک روز وقتی از من خواست با او بیرون بروم ولی من تا چند قدم بیشتر نتوانستم کنارش باشم و ترسیدم گفتم که بازار نمی‌روم و به خانه برمی‌گردم. پدرم گفت که وقتی خوش نداری با من بیایی پس برو به همان جایی که بودی و کمی عصبانی شد ولی اجازه داد به خانه برگردم. وقتی از بازار به خانه برگشت مقابل همه گفت که من قبلا هم گفتم که این دختر من نیست. به من اشاره می‌کرد؛ او ادامه داد که اگر نازنین دختر من بود امروز با من به بازار می‌رفت اما در عوض هر چه از دهنش بیرون شد به من گفت و او یک دختر بد اخلاق است. بر سر این موضوع جنجال بزرگی به پا شد و ناراحتی به‌وجود آمد. پدرم باز ادامه داد و این بار رو به پدربزرگم کرد و گفت این دختر را چی قسم تربیت کرده اید که هرچه از دهنش بیرون می‌شود به من می‌گوید و با عصبانیت گفت که شما آن را درست تربیت نکردید. پدربزرگم همیشه مدافع من بود. او مرا می‌شناخت و با کمال اطمینان به من در پاسخ پدرم گفت که من نازنین را می‌شناسم او آنگونه دختری که تو معرفی می‌کنی نیست. او در مقابل بزرگتر خود هیچ حرفی نمی‌زند.

کم­کم آن مهر پدری که در دل داشتم محو شد و جایش را ترس و ناامیدی گرفت. به گونه‌ای که وقتی از من می­خواست بیرون برویم می­ترسیدم با او تنها باشم. مرا مجبور می­کرد روی کاغذ چیزهایی بنویسم. محتوای نوشته‌هایش بیشتر از این قرار بود که: «من از پدرم متنفر هستم او پدر من نیست و من دخترش نیستم او یک آدم بد و عصبی است، خدا کند هرچه زودتر بمیرد. من حتی بعد از مرگش سر قبر او نمی‌روم، ای کاش برنمی‌گشت». بعد اصرار داشت که با تمر پایین کاغذ را شصت نمایم تا بتواند از آن علیه من استفاده کند. آن زمان صنف چهار مکتب بودم و خواندن و نوشتن تمام کلمات برایم دشوار بود. به این منظور از دختران همسایه که سواد بهتری نسبت به من داشتند می‌خواست متن نوشته شده‌ی من را اصلاح کنند و سپس مرا مجبور می‌کرد آن را شصت کنم. مرا تهدید می‌کرد که مبادا این مورد را با خانواده شریک کنم. بعد از مدتی که خانواده متوجه شدند مرا از این کار منع کردند.

رفتار پدرم و حرف‌هایی که در بسا موارد مرا دختر مرد دیگری می‌خواند و سخت به من اهانت می‌کرد آن چیزی نبود که برایش رویا پردازی کرده بودم. گاهی در میان خشم و لت و کوب‌ها، نفرتی که از من داشت را به وضوح در چشمانش می‌دیدم. جسمم سرد می‌شد و زبانم قفل می‌کرد. چگونه می‌توانستم آن سرمای نگاهش که توام با نفرت بود را تحمل کنم. آتش عشق فرزندی‌ام نتوانست او را مجاب کند و سرانجام این من بودم که تسلیم سرمای او شدم. او قلب کوچک پر از احساسم را از چنان نفرتی نسبت به خود پر ساخته بود که هیچ گرمای دیگری نتوانست آن را تغییر دهد. رفته رفته از او ناامید شدم و گاهی با خود می‌گفتم ای کاش می‌توانستم به چند ماه قبل برگردم.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=4669
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد