برچسب: یاسر

12 ساعت قبل - 36 بازدید

آفتاب تازه به لبِ بام رسیده بود که یاسر کفش‌های کهنه‌ و بی‌جورابش را به پا کرد. بوجی (گونی) بزرگ سفیدی را که چند جایش وصله خورده بود، از گوشه‌ی اتاق برداشت و آرام از در بیرون رفت. نامش یاسر بود، دوازده سال داشت، قدش کوتاه بود اما دلی بزرگ‌تر از سن و سالش داشت. خانه‌شان در حاشیه‌ی شهر هرات، در محله‌ای خاکی و ساکت قرار داشت؛ یک چهاردیواری از خشت خام که سقفش را با پلاس و تکه‌های چادر پوشانده بودند. مادرش که در گوشه‌ای از اتاق نشسته بود، با صدایی نگران گفت: «یاسر، نان خشک یادت نره!» این جمله‌ای بود که مادرش تقریباً هر روز تکرار می‌کرد. یاسر سر تکان داد و با بوجی‌اش راهی کوچه شد. کوچه‌ها پر از خاک و بوی دود موتورسیکلت‌ها بود. یاسر می‌دانست که باید زودتر از بقیه به محل‌های همیشگی برسد، چون کودکان دیگری هم مثل او زباله‌گردی می‌کردند و رقابت برای پیدا کردن چیز بهتر، شدید بود. مسیر هر روزه‌اش مشخص بود: کوچه‌ها و خیابان‌های مختلف، کنار دیوارها، پشت دکان‌ها، نانوایی‌ها و سطل‌های بزرگ زباله. دست‌هایش همیشه بوی بد می‌داد و ناخن‌هایش سیاه بود، اما از این موضوع خجالت نمی‌کشید و می‌گفت: «کار کردن شرم نیست، دزدی شرم است.» با این حال، در دلش رویاهایی هم داشت. گاهی خودش را جای معلمی تصور می‌کرد که به بچه‌ها نوشتن یاد می‌دهد و گاهی در لباس سفید دکتری که زخم فقرا را درمان می‌کند. اما بوی زباله‌ها و نگاه‌های بی‌اعتنای مردم، او را به سرعت به واقعیت برمی‌گرداند. یک بار نزدیک بازار پل ملک، وقتی به دکانی نزدیک شد تا شاید کارتن خالی پیدا کند، صاحب دکان با ترش‌رویی سرش فریاد زد: «برو بچه! گم شو از اینجا! بوی کثافت می‌دهی.» یاسر نگاهش را پایین انداخت. به این برخوردها عادت داشت، اما باز هم در دلش چیزی شکست. با خود فکر کرد: «مگر من انسان نیستم؟ مگر گرسنگی جرم است؟» ظهر که شد، از پولی که جمع کرده بود دو قرص نان خشک خرید. کنار حوض شهرداری نشست تا یکی از نان‌ها را بخورد. همان‌جا پسری هم‌سن‌وسالش که لباس‌های مرتب‌تری داشت، نزدیکش آمد و پرسید: «تو همیشه زباله جمع می‌کنی؟» یاسر سرش را بلند کرد و با لبخندی بی‌رمق گفت: «آره. هر روز.» پسر گفت: «من به مکتب (مدرسه) می‌روم. پدرم دکان دارد. می‌خواهی درس بخوانی؟» دل یاسر لرزید. نگاهی به دستان چرکینش انداخت و گفت: «نمی‌دانم... ما پول نداریم. باید برای خانه نان ببرم.» پسرک گفت: «من یک کتابچه‌ی اضافی دارم. اگر خواستی، عصر بیا پارک شیدایی. به تو خواندن یاد می‌دهم.» یاسر با سر قبول کرد. امید کوچکی در دلش جوانه زد. عصر که به خانه برگشت، مادرش هنوز همان‌جا نشسته بود. نان را به او داد. مادر آهی کشید و گفت: «یاسر جان، خدا چیزی را که لیاقتش را داری نصیبت کند.» شب‌ها، زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی، با کتابچه‌ای که از آن پسر گرفته بود، تمرین می‌کرد. صدای زباله‌ها هنوز در گوشش بود، اما حالا صدای دیگری هم در ذهنش جان گرفته بود؛ صدای حروف الفبا. روزها به همین ترتیب گذشت. یاسر صبح‌ها کار می‌کرد و عصرها خودش را به پارک می‌رساند. پسرک بازار با حوصله به او الفبا و خواندن کلمات ساده را یاد می‌داد. یک شب بارانی، وقتی خیس به خانه برگشت، مادرش با نگرانی گفت: «کجا بودی؟ هوا خراب است.» یاسر کتابچه‌اش را نشان داد و با خوشحالی گفت: «یاد گرفتم. حالا می‌توانم بنویسم "نان"، "مادر"، "خانه".» اشک در چشمان مادرش جمع شد و گفت: «خدا تو را حفظ کند.» یاسر هیچ‌وقت زباله‌گردی را ترک نکرد، اما حالا دنیایش فرق کرده بود. او علاوه بر زباله، کلمات را هم جمع می‌کرد و هر کلمه‌ی جدید، چراغی در دلش روشن می‌کرد. روزی یکی از معلمان شهر که از طریق همان پسرک از ماجرای درس خواندن یاسر باخبر شده بود، او را به یک مکتب شبانه معرفی کرد. وقتی یاسر برای اولین بار وارد کلاس شد، قلبش از خوشحالی می‌تپید. نگاهش پر از نور بود. او دیگر فقط یک کودک کار نبود؛ دانش‌آموزی بود با دستان زحمت‌کش و ذهنی روشن. فقر هنوز در خانه‌شان بود، اما یاسر راه نجات را پیدا کرده بود. یک شب به مادرش گفت: «مادر، یک روز دکتر می‌شوم و برای همه‌ی بچه‌هایی که مثل من زباله جمع می‌کنند، کمک می‌کنم.» مادرش لبخند زد. انگار آینده‌ی روشنی را می‌دید که در آن، دیگر خبری از بوی زباله و صدای خرد شدن پلاستیک‌ها نیست. و این‌گونه بود که در زندگی یاسر، صدای ناخوشایند زباله‌ها، کم‌کم جای خود را به صدای امیدبخش کتاب و آینده‌ای روشن‌تر داد. نویسنده: سارا کریمی

ادامه مطلب