برچسب: نازی صفوی

6 ساعت قبل - 32 بازدید

نازی صفوی یکی از رمان‌‌نویسان محبوب و پرطرفدار اما کم‌کار ایرانی است که با نوشتن کتاب «دالان بهشت»، راهش را به دنیای رمان‌های عامه‌پسند ایرانی باز کرد. کتابی که به سرعت توانست جایش را در میان مخاطبان رمان‌های عاشقانه پیدا کند و تا به امروز نیز در میان پرفروش‌ها باقی بماند. نازی صفوی متولد سال ۱۴۴۶ ه.ش در تهران است. رشته دانشگاهی وی ادبیات است و تا به حال دو رمان منتشر کرده است که از استقبال بسیاری نیز برخوردار بوده است. اولین کتاب نازی صفوی به نام “دالان بهشت” در سال ۱۳۷۸ به صورت رسمی منتشر شد. این کتاب از جمله محبوب‌ترین کتاب‌ها در بین خوانندگان شناخته شده است و مطابق اطلاعات و نظر سنجی‌های ۱۴ سال اخیر، دالان بهشت پس از “بامداد خمار” و “چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم” سومین کتاب پرطرفدار برای مخاطبان ایرانی به شمار می‌رود. کتاب بعدی نازی صفوی که در سال ۱۳۸۳ شمسی در بازار منتشر شد، “برزخ اما بهشت” نام دارد که پس از گذشت ۵ سال از ورود رسمی این نویسنده به بازار کتاب و ادبیات زیر چاپ انبوه رفت. صفوی نویسنده‌ای کم‌سخن است ولی با توجه به مصاحبه‌های که اخیراً از او گرفته شده است مشخص شده که او در حال نگارش همزمان دو رمان دیگر است که موضوع اصلی هر دوی آن دو نیز همچون دیگر کتاب‌هایش مربوط به زنان و آزادی است. نازی صفوی یک بار ایران را به قصد مهاجرت همیشگی ترک کرد و به آلمان رفت، اما به زودی به کشورش بازگشت. نازی صفوی یک دختر دارد. و دلیلی که او را به سوی نوشتن سوق داد وجود دخترش است. نازی صفوی در میان نویسندگانی که رمان‌های عامه‌پسند می‌نویسند قرار می‌گیرد و کتاب‌‌های او، به ویژه دالان بهشت، بسیار محبوب ‌است. این کتاب در یک فاصله‌ی ده‌ساله از چاپ اولش در سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸ سی‌وسه بار تجدید چاپ شده است. کتاب دالان بهشت: دالان بهشت رمانی است که توسط نازی صفوی تالیف و نگاشته شد. فضای فکری کلی و عمومی کتاب‌های این نویسنده اغلب واقع‌گرایانه بوده و با وضعیت زندگی بانوان در این روزها در ارتباط تنگاتنگی است. به عبارت دیگر زنان و زندگی آن‌ها مهم‌ترین موضوعات در کتاب‌های نازی صفوی است. کتاب دالان بهشت از دید منتقدین برای اولین اثر انتشاری یک نویسنده زن میتوانست کتابی ضعیف و ناپخته باشد؛ اما صفوی با انتخاب موضوعی تکراری و کلیشه‌ای و روایت و شخصیت پردازی غیر تکراری و حرفه‌ای خود توانست نظر بسیاری از منتقدین را جلب کند. ماجرای کتاب، زندگی دختری به نام مهناز را روایت می‌کند که در خانواده ای بازاری، با سطح ثروت بالا و نسبتاً مرفه و در عین حال مذهبی به دنیا آمده است. او در سن پایین ۱۷ سالگی اسیر احساسات و عشق خود شده و وارد رابطه‌ای عاشقانه با پسری از همسایه‌های خود با نام محمد می‌شود. محمد برخلاف مهناز سن بیشتری داشته و از لحاظ عقلی در حالت پخته‌تری قرار دارد و همین موضوع باعث می‌شود تا او با بسیاری از کم‌طاقتی‌ها یا رفتار های غلط مهناز کنار بیاید و زندگی خود را در کنار هم ادامه دهند. این زوج در اوایل زندگی مشترک خود با شادی و خوشی زندگی را طی می‌کنند اما با گذشت زمان به علت سن پایین مهناز و تجربیات و درک کمتر او از زندگی، رفتار هایی ناشیانه و خامی از او سر میزند که نتیجه ای جز طلاق برای آن‌ها ندارد. محمد پس از طلاق گرفتن از مهناز به خارج از کشور مسافرت می کند و این سفر حدود هشت سال به طول می‌انجامد. این مدت زمان برای مهناز زمانی کافی و نسبتاً زیاد است تا بتواند با واکاوی و بررسی رفتارهایش در رابطه احساسی اش عیوب و ایرادات خود را پیدا کند. انتهای این رمان پایان خوشی دارد. محمد از سفر دور و دراز خود بازمی‌گردد و با مهناز دیدار میکند. این دو نفر پس از دیدار با یکدیگر پس از ۸ سال متوجه می‌شوند که هنوز هم با وجود گذشت سال‌های متمادی همچون روزهای ابتدای زندگی مشترکشان هم دیگر را دوست دارند. کتاب برزخ اما بهشت: در سال ۱۳۸۳ منتشر شد. این کتاب داستان زندگی زنی به نام ماهنوش است که بعد از پایان دادن به زندگی مشترکش، روزهای سختی را پشت‌سر می‌گذارد. با آمدن دخترخاله‌اش، رعنا، زندگی قرار نیست روی خوشی به او نشان دهد. نازی صفوی نویسنده‌ای کم‌کار است که البته به گفته‌ی خودش، نوشتن را شغل نمی‌داند، بلکه برای او نوشتن عشق و وسیله‌ای است که به واسطه‌ی آن می‌تواند با مردم ارتباط برقرار کند. کتاب‌های نازی صفوی در دسته‌ی ادبیات عامه‌پسند قرار می‌گیرند، یعنی کتاب‌هایی که میان مردم عامه محبوب‌اند. بخشی از کتاب دالان بهشت: از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه‌ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می‌خورد، مثل آدم‌های گرسنه از درون می‌لرزیدم، دلم مالش می‌رفت و چشم‌هایم سیاهی. اصلا فکر نمی‌کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی‌حوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمی‌دهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه می‌کرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار می‌کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می‌شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می‌کردم که دکمه‌های لباسم را بازکنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می‌خواهدجلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می‌رفت و با عجله می‌گفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق‌گرفته‌ها یک‌دفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌کنم، نمی‌توانستم باور کنم که درست می‌بینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری‌اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف‌ها؟» و با قدم‌های بلند سمت من آمد. انگار همه‌ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می‌دیدم. هرکاری می‌کردم نمی‌توانستم خودم را جمع‌وجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم‌هایم، بی‌آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام» نویسنده: قدسیه امینی

ادامه مطلب