پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند (۱)

1 سال قبل
زمان مطالعه 5 دقیقه

همیشه می‌گویند سرنوشت انسان را انتخاب‌‍‌هایش می‌سازد. سرنوشت مرا اما انتخاب‌هایی شکل داد که قبل از تولدم به این جهان گرفته شده بودند. سرنوشتی آکنده از حسرت، درد و زحم‌هایی که آثارش روزها و هفته‌ها روی پوست تنم رژه رفتند و روح آزادم را در حسرت لحظه‌ای ازعشق تشنه نگه داشتند.

شکل گیری من در بطن مادر با برچسب‌هایی چون حرام‌زاده و نامشروع همراه بود. برچسب‌هایی که تا سال‌های زیادی از زندگی‌ام ادامه داشت و با گذشت هر روز زخم عمیق‌تری را شکل داد. نوجوانی‌ام در خم و پیچ سالون‌های دادگاه گذشت. دادگاه‌هایی که حکم هر کدام جز تلخ کردن کام زندگی‌ من و خانواده‌ام نتیجه‌‌ی دیگری در پی نداشت.

خانواده‌؛ واژه‌ای که هیچ تصویر مثبتی را در ذهنم تداعی نمی‌کند. به‌خصوص هنگامی که اسم پدر می‌آید، جز آهی جگرسوز و زخمی بی‌درمان حس دیگری را در من خلق نمی‌کند.

من نازنین هستم. ۱۹ ساله، با کوله‌باری از تجاربِ تلخِ شکنجه، رنج، به فروش گذاشته شدن و انبوهی از آسیب‌های روحی و جسمی. آسیب‌هایی که کابوس شبانه‌ام شده‌ و خواب را از چشمانم ربوده‌اند.

***

در یکی از روزهای آرام و معمولی پائیز که هوا داشت سرد­تر می­شد و درختان هم داشتند با برگ‌های‌شان خداحافظی می‌کردند و چهره‌ی شهر را چون غروب آفتاب طلایی کرده بودند، دنیای من نیز آغاز شد. در خانه‌ا­ی که تا اکنون سرپناه من است؛ خانه­ی پدربزرگم، چشم به جهان گشودم. آغوش مادرم و مهربانی پدربزرگم تمام عشقی بود که من از این دنیا بدست آورده‌ام. حسرت یک محبت خاص اما شاید از نوعی که مادرم نمی‌توانست از پس آن بربیاد، همیشه در قلبم وجود داشت. یک خلایی که حتی پدر بزرگم با این‌که مرد بود نمی‌توانست آن را جبران کند. روز‌ها با سرعت تمام یکی پس از دیگری می‌گذشتند و این حسرت هر روز حفره‌ی عمیق‌تر و بزرگ‌تری را در قلبم می‌ساخت.

مادرم زنی جوان و با‌حوصله‌ای بود. پای تمام بهانه‌گیری‌هایم می‌نشست و ساعت‌ها بی آنکه خسته شود پا به پای من بچه‌گی می‌کرد تا مبادا من لحظه‌ای کمبودی را تجربه کنم. زحمت‌های شبانه روزی‌اش، این‌که یک تنه برای تمام زندگی من مایه‌ می‌گذاشت ستودنی بود، او سعی می­کرد جای خالی پدر را نیز برایم پُر کند اما کافی نبود؛ من پدر می‌خواستم و این انکارنشدنی‌ترین‌ نیاز من بود، که شاید به‌دست تقدیر نادیده گرفته شده بود. من  بدون آن­که دلیل و چرایی آن را بدانم از مهر پدرم محروم بودم.

هنگامی که چند سالی بیش نداشتم و با دختران همسایه بازی می‌کردیم، همان روزهایی که دنیای مان به بازی و شادی‌های کودکانه خلاصه می‌شد؛ شادی‌های من با همه متفاوت بود. در حین بازی گاهی هم در آخر؛ فرقی نداشت همین‌که پدران دوستانم می‌آمدند می‌دیدم که چگونه آن‌ها با ذوق و شوقی فراوان بازی را رها می‌کردند و به سمت پدران‌شان می‌دویدند و بابا گویان از سر و کول او بالا می‌رفتند و می‌خندیدند و به خانه می‌رفتند. گاهی به مسیری که دوستانم با پدران‌شان به سمت خانه می‌رفتند خیره می‌شدم. روزهایی بود که  تا آخرین لحظه‌ای که آن‌ها وارد خانه می‌شدند با چشمانم همراهی‌شان می‌کردم. آنگاه به خودم می‌نگریستم که چگونه در میان مشتی اسباب‌بازی‌های کهنه و قدیمی که حتی مال خودم نبودند و به قول مادرم خاله برایم هدیه گرفته بود تنها می­ماندم. با تظاهر به این­که اتفاق خاصی نیفتاده و در حالی که اشک در چشمانم حلقه می‌بست همه‌ی شان را جمع می‌کردم و به خانه می­رفتم. شاید می‌توانستم از پس حسرت داشتن یک اسباب بازی واقعی بربیایم اما چگونه فریاد درونم را خاموش می‌کردم. سوال­ها و اگرها­ی که بی­وقفه از ذهنم عبور می­کردند عذاب آور و کلافه کننده بود. مثلا اگر پدرم می­بود…؟ اگر پدرم نیاید..؟ اگر…!!

خانواده‌ی پدر بزرگم (مادری) با مشکلات اقتصادی زیادی مواجه بود. نمی‌توانست تمام نیاز‌های ما را تامین کند. کوچک‌ترین چیزهایی که دیگران داشتند برای من یک آرزو بود. گاهی حسرت پوشیدن یک لباس نو (جدید)مدت‌ها در دلم می‌ماند؛ وقتی به مانتوی نخ‌نمای تنم نگاه می‌کردم دلم می‌خواست پدرم می‌بود که لااقل یک دست لباس نو برایم می‌خرید، دست نوازش بر سرم می‌کشید و مرا زیر بال و پر خود می‌گرفت اما گویا حسرت‌های من تمامی نداشت.

گاهی که  سوال­ها و نگاه­های دیگران برایم قابل تحمل نبود برای فرار، درخواستِ بازی دوستانم که پشت در حویلی‌مان می‌آمدند را رد می‌کردم، بهانه می‌کردم که حوصله ندارم تا دست از سرم بردارند. نمی‌توانستم به زبان بیاورم اما دیدن دختر بچه­های کوچک با پدرشان قلبم را بی­تاب و بی­قرار می­کرد و بدون شک آن‌ها می­پرسیدند که پدرت کجاست؟ یا تو چرا پدر نداری؟ من از سوال‌های بی‌پاسخ به تنهایی خودم پناه می­بردم. رویای دیدن پدرم گاهی دلم را به درد می­آورد و لذت بازی کودکانه با اسباب‌بازی را از من می‌گرفت. 

از همان بچه‌گی برایم تحمیل کردند که به پدربزرگم “بابا” بگویم، ولی آسان نبود. هنگامی که دختران فامیل یا حداقل آن‌هایی که از دور و بر خبر داشتند پدرم نیست یا شاید هم چیزهایی را می­دانستند که من نمی‌دانستم، از من می­پرسیدند پدرت کجاست؟ یا چرا به پدربزرگت “بابا” می­گویی؟ آن مرد که پدرت نیست؛ بلکه پدربزرگت است. من هیچ توضیحی برای آن‌ها نداشتم و اغلب در جواب سکوت می­کردم. این دقیقا همان نقطه‌ی عطف ماجرا بود که من از آن بی­خبر بودم.

از این پرسش که پدرت کجاست؟ خسته شده بودم نه صرفا به این دلیل که آن‌ها چند باری پرسیده بودند، زیرا روز چند هزار بار خودم از خودم می‌پرسیدم. چند باری که از پدربزرگ و مادرم پرسیده بودم و آن‌ها جواب قابل قبولی نداده بودند. دوست نداشتم از سر اجبار به سوال‌هایم به ناچار پاسخ بدهند و بگویند  که فوت کرده است. هرچند گاهی چنین افکاری از گوشه‌ی ذهنم عبور می­کرد اما حتی تصور نبودنش هم برایم وحشتناک بود. من هزاران شب در خواب او را دیده بودم. در تمام بازی‌های کودکانه‌ام او را کنار خود تصورش کرده بودم. در اعماق وجودم این امید را داشتم که روزی پدرم را ملاقات خواهم کرد. اکنون چگونه می‌توانستم او را کلا حذف کنم. اصلا حذف کردنی نبود. تقریبا تمام خوشی‌های من به او گره خورده بود.

توقع می‌رفت حرفی از دنیای آدم بزرگ‌ها ندانم اما دیگر آن کودکی نبودم که شرایط را درک نکنم. حالا من هفت سالم شده بود و یک سری موضوعات را عمیق‌تر از گذشته می‌فهمیدم. با گذشت هر سال و بزرگ شدن من، نبود پدر؛ دیگر صرفاً یک حسرت کودکانه نبود که من با بازی کردن بتوانم سرم را گرم کنم و نادیده‌اش بگیرم. من بزرگ شده بودم و باید مکتب می‌رفتم و برای ثبت نام در مکتبی باید از پدرم تذکره ارائه می‌کردم. هیچ مکتبی بدون تذکره‌ی پدر، ثبت نام مرا قبول نمی‌کرد. تمام این روز‌هایی که خانواده برای شامل کردن من به مکتب تلاش می‌کردند، ذهنم درگیر این بود که من در قسمت اسم پدرم مشخصا چه اسمی را بنویسم؟ اصلا نازنین ولد کیست؟

این‌که پدربزرگم با چه توجیه و دلیلی توانست اداره‌ی مکتب را قانع کند مشخص نشد اما او در نهایت توانست با تذکره‌ی خودش مرا به مکتب دولتی شامل کند. احتمالاً گفته بود که پدرم قبل از تولد من از دنیا رفته است. با تذکره‌ی پدر بزرگم تنها توانستم سه سال درس بخوانم. بعد از آن تذکر‌های مکتب به من مبنی بر این‌که باید هویت پدرم را ثابت کنیم شروع شد. از آن‌جایی که دست ما برای ارائه مدارک خالی بود، آن‌ها تصمیم نهایی را گرفتند و مرا از مکتب اخراج کردند. درس و رفتن به مکتب تمام دلخوشی من بود. مادر و پدر بزرگم کاملا به این موضوع واقف بودند. پدر بزرگم وقتی دلتنگی من را نسبت به مدرسه دید، بار دیگر تلاش کرد تا جذب مکتب شوم و به درسم ادامه دهم. با کوشش‌های او توانستم به یکی از مکاتب خصوصی درسم را مجددا از سرگیرم البته با این شرط که تا آمدن پدرم، تذکره پدر بزرگم به عنوان سرپرست من، مدار اعتبار است.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=4286
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد