چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُلسرخ میافتد. طرف ریاست پاسپورت میروم. همینطور که پیش میروم، به چهار اطرافم نظر میاندازم. رنگوبوی همهچیز و همهکس در پلسرخ تبدیل شده؛ پلسرخ مرکز آدمهای فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود. کافههای شیک، رستورانتهای مجلل، کتابفروشیهای بزرگ و مراکز فرهنگی بسیاری در پلسرخ فعالیت میکردند و شب و روز، میزبان آدمهای فرهنگی، برنامههای فرهنگی و جوانانی بودند که به جز ادبیات، سینما، شعر و فلسفه به چیز دیگری نمیاندیشیدند. همهچیز را از عینک روشنفکریشان میدیدند. از شاملو، شکسپیر، آرنت، حراری و محفوظ میگفتند. «اسامه»، «بودا از شرم فرو ریخت» و «نیمهشب در پاریس» را تحلیل میکردند. از مکتبهای سیاسی میگفتند، نظریههای دانشمندان را مطرح میکردند و نسخههای بسیاری برای دولت و نظام موفق میپیچیدند. جنبوجوش، فضای آن روزها و آدمهای فرهنگی پلسرخ، تمامی کسانی که گذرشان به کابل افتاده بود، آن روزگار را به یاد دارند. کسی را نمیتوان سراغ داشت که کابل را در آن روزها و این روزها دیده باشد، از فضای پلسرخ، مرکزهای فرهنگی و آدمهایش چیزی نگوید و تاسف نخورد.
به سر پل پلسرخ میرسم. روی پُل، مردان بسیاری با دوچرخههایشان در قسمت پیادهرو پل، چشم بهراه ایستادهاند. روی پل ایستادن کار هر روزهی شان است. بعضی از آن مردان، بیل، کلنگ و وسایل رنگ با خود دارند و تعدادی هم، ابزار چاهکنی. بدون استثنا همهی شان کارگر اند. آدمهای روی پل تا گرم شدن هوا آنجا میمانند، هوا که گرم میشود، سبزیفروشها و میوهفروشها با آن بلندگوهای همیشه روشنشان به جمع کارگران روی پل میپیوندند و تا شب نرخ میوهها و سبزیهایشان را تبلیغ میکنند. با زبان ساده و عام فهم، هر کدام واژه «لیلام» را در تبلیغ محصولشان استفاده میکنند. مقصد همهی آدمهای روی پُل یکیست: نان! یکی چشم بهراه مشتری است و دیگری چشم بهراه کار. و صد البته حکومتیها هم دنبال اخاذی از این قشر همیشه گرسنه.
برای اینکه بیشتر حال و اوضاع آدمهای روی پل را بفهمم، در گوشهای میایستم. آدمها، چشمها و حرکتشان را زیرنظر میگیرم. از آنسوی پل دو مرد با ریش بلند و یک مرد مسلح را میبینم که کنار هر سبزیفروش و میوهفروش روی پل میایستد. آنکه مسلح است به دنبال یکی از آن دو راه میرود. دنبال آنی که پول به دست دارد. یکی از آن دو با خودکار روی دفترچه چیزی مینویسد و میدهد دست آن یکی و خودش میرود سراغ آدم بعدی، میوه فروش و سبزی فروش بعدی. آن دیگری که پول به دست دارد و فرد مسلح پشت سر اوست، کاغذ نوشته شده را به سبزی فروش و به میوه فروش میدهد و به اندازه رقم نوشته شده روی کاغذ، از آنها پول میگیرد. پنجاه افغانی، صد، دو صد، کمتر و یا بیشتر. هرکسی به اندازه سبزیها و میوههای روی گاریاش. آن یکی که مسوول جمع آوری پول است، دستش پر شده از پول. کسی جرأت نداشت اعتراض کند. نه میوه فروشها و نه سبزی فروشها. همگی به اندازهی رقم نوشته شده روی کاغذ، پولهایشان را شمرده شمرده کف دست او میگذاشتند. آن روز میوهفروشها و سبزیفروشیها چه دستودل باز شده بودند. تعجب کرده بودم.
پس از اینکه آن دو مرد با ریش بلند و مرد مسلح از آنجا رفتند، پیش یکی از میوهفروشهای روی پل رفتم و پرسیدم که به چه دلیلی به آنها پول داده اند. او گفت آن دو، مأمور اداره شهرداری بودند: «هر ماه از ما پول میگیرند، گاهی صد افغانی میگیرند و گاهی بیشتر. کاش کار و بار باشه. ما آنقدر درآمد نداریم. مجبور استیم پیسه را بتیم وگرنه ما ره کار کدن نمیمانن. کراچی ما ره قید میکنند.»
با دیدن این صحنه، جملهی «نان از هرکجا که آید، مقدس است.» یادم آمد. ذهنم هنوز برای این پرسش که نان کدام یک مقدس است؟ نان آنکه با زور شانه به دست میآید یا آنکه با زور تفنگ؟ پاسخی ندارد.
نویسنده: سینا