هوای این روزهای کابل سرد و جنب و جوش مردمانش گرم است. مردمی که از هرسو در پی یافتن لقمهای نان است و نانی که نایاب شده و هیچجایی یافت نمیشود. راستش را بخواهید با دیدن حال و هوای این روزهای کابل و مردمانش، آدم خود را وسط سرزمینی ناشناخته و ناشناس میبیند. بین مردمی که به جز نان، به چیز دیگری فکر نمیکنند. انگار نداشتن نان و گرسنگی، توان فکر کردن را از آدمهای کابل گرفته است.
هیچ روزی در کابل عادی نیست؛ روزها و هفتهها متفاوت ازهم اند. همهچیز در این شهر زود عوض میشود، بهجز گرسنگیای که روی یک دایره در حال چرخش است و هیچ زمانی این شهر و آدمهایش را ترک نمیکند. اگر یک روز در شهر و یا گوشهای از آن و یا هم حاشیه شهر کابل چند دقیقهای پیاده قدم بزنید، با بیش از ده تا پانزده نفر سر میخورید که دستش به سوی عابران دراز است و گردنش بهطور عجیبی کج و زبانش بهقدری التماسانه درخواست کمک میکند که قلب هر رهگذری را نرم و به درد میآورد.
این آدمها از هر طیف، سن و جنسیتی هستند. بیشترینشان اما زنان هستند. کودکان در رده دوم و مردان در ردههای بعدی. روش درخواست کمک هر کس، هر جنس و هر طبقه، منحصر به فرد است و متفاوت. تکدیگران سالمند، برای خودشان یک روش دارند، میانسالها روش دیگری و خردسالان روش متفاوتتر و بهروزتری نسبت به گروههای دیگر. زنان التماس میکنند و بیسرپرست بودن و یتیم داشتنشان را بهانه میکنند و کودکی که روی زمین و یا روی زانویشان خوابانده اند را گواه میگیرند. کودکانی که همیشه قربانی ماجراهای از این دست هستند: در اول قربانی هوسهای زن و مرد و حالا طعمهای برای نان و حتی بعضی وقتها، سودایی برای فروش و دلیلی برای سیر کردن شکم بقیه اعضای خانواده.
روش مردان تکدیگر متفاوتتر از زنان است. عدهای از این مردان کج و کوله راه میروند و یا عصا بهدست میگیرند و یا هم نسخه و چند برگ کاغذ را با چند بوتل شربت و تابلیت (قرص) درون یک پلاستیک انداخته و به بهانه بیماری و نداشتن توان تداوی، درخواست کمک میکنند.
رهایی یافتن از حقه و نیرنگ جوانترها و آنانیکه سن و سال کمتری دارند، آسان نیست. آنان خودشان را به دست و دامن رهگذران گلاویز میکنند و تا کمکی از طرف مقابل دریافت نکنند، رهایش نمیکنند. فرقی نمیکند چه مسافتی را باید اینگونه بپیمایند و یا هم با ترشرویی آدمها روبرو شوند. این جمع و جماعت را بیشتر دختران و پسران خردسالی تشکیل میدهد که اکنون از مادر و پدر تکدیگرشان، استقلال کار گرفتهاند و با کولهباری از تجربه وارد بازار تکدیگری شدهاند.
عصر یکی از روزهای سرد فصل پاییز است. محل کارم را به مقصد یکی از مراکز آموزش زبان، ترک میکنم. فاصلهای بین محل کارم و مرکز آموزش زبان، ده دقیقه پیادهروی بیشتر نیست. در این فاصلهی زمانی و مسیر ناپیموده، کم از کم با سه مورد روبرو میشوم، هر کدام از پسران خردسال به روش خودش، از رهگذران خیرات (کمک) میطلبند. دختران خردسالی که پیش روی یکی از شیرینی فروشیهای پلسرخ ایستادهاند، پاپیچ هر رهگذری تا چندمتری فروشگاه میشوند و از هر طریقی میکوشند تا سکهای یا چیزی از فرد مورد نظر بگیرند. چیزی در کیسه داشتن و ندادن به این جماعت، کار آسانی نیست.
با مورد دومی در چندمتری دختران سر میخورم. روبروی کتابفروشی امیری، پسر بچهای روی پیادهرو نشسته است. ترازوی برقی وزنسنج پیش روی خود گذاشته و دو سه خریطه «ماسک» هم در کنار دستش قرار دارد. با گردنی کج و دستی دراز، با چنین جملاتی از رهگذران پول میخواهد: «امروز هیچ کار نکدیم، یک دهی خو بتی. خیر است کاکا بخدا گشنه استم. چاشت چیزی نخوردیم.»
چند قدم پیشتر، پیشروی موترفروشیای، پسربچهای همسن و سال و همقد پسری که ترازو داشت، روی زمین پیادهرو نشسته است. کار او متفاوت از دیگران است و روش صدا کردنش هم با بقیه فرق دارد: «اینه، اینه او کاکا، جوراب نمیگیری؟ بگی که زمستان میشه. ارزان ارزان میفروشم! یک دانه خو بگی.» و اشاره میکند به بستهی جورابهای پیشرویش. او این حرفها را به هرکسی میگوید. فرقی ندارد؛ زن، مرد، پیر و یا جوان.
چند قدم دورتر از این پسر، مردی سر چهارراه ایستاده است. چهارراهی پایینتر از چهارراهی شهید. این مرد موی پرپشت، ریش منظم و جثهای بزرگ دارد. او نیز با آن جثه و ظاهر منظماش از رهگذران خیرات میطلبد: «بیادر یک کمک خو بکو. بخدا اولاد دار استم. مریض استم، کار نمیتانم. از خیرت یک کمک خو بکو.»
اگر در کابل زندگی کنید و جیبتان هم خالی باشد، باید نشنیدن، ندیدن و آسان رد شدن از کنار آدمها را یاد بگیرید. باید یاد بگیرید حرفهای این چنینی را پشت گوش بیاندازید و به دیدن صحنههای این چنینی عادت کنید. دیدن این صحنهها و شنیدن این حرفها کار هر روزهی مردمان کابل است.
نویسنده: ضیا جویا