پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۵)

9 ماه قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

اعضای شورا از پدرم شکایت داشتند؛ از او خواستند که دیگر حق ندارد در آن کوچه مرا به فروش رساند و از مردان بخواهد که روی من نرخ تعیین کنند و تاکید کردند که باید این مشکل را از راه درست آن حل نماییم. رفت و آمد و جلسه شان چند روز طول کشید. پدرم هربار یک حرف را تکرار می‌کرد: «من زنم را دوست دارم، خانواده‌ام باید پیش من باشد، اما این دختر را نمی‌خواهم، او را با خود ببرید.» همسایه‌ها تلاش کردند با دلیل و منطق پدرم را قانع کنند یا حداقل او را راضی سازند تا مادرم را طلاق بدهد. پیشنهاد‌هایی که هیچ کدام مورد پذیرش پدرم قرار نگرفت. البته در این بین کسانی هم بودند که با حیله و مکر پشت پرده همدست پدرم بودند و در خفا از او دفاع می‌کردند. در نهایت تصمیم نهایی اجماع مردمی بعد از چند روز این بود که پدرم یکی از خانه هایش را به نام مادرم کند و مادم نیز پیش او برگردد.

پدرم اما بعد از چند روز تصمیمش را اعلان کرد و گفت: «من از این زن و بچه‌ها سیر شده‌ام و مرا از شر‌شان خلاص کنید.» خوشحال شدم و با خود گفتم که دیگر دست از سر ما برداشته و می‌توانیم جدا از او زندگی خود را بسازیم.  اما باز یکی از همسایه‌ها که پدرم را قانع کرده بود که مرا به پسرش می‌دهد، پدم را راضی کرد تا باز ما را بپذیرد. مقابل همه ضامن پدرم شد و گفت که دیگر ما را شکنجه نمی‌کند و اینکه باید زنش هم برگردد. همه برگشتیم به خانه‌ی پدرم و باز زندگی را از سر گرفتیم. همه‌ی ما حتی پدرم می‌دانستیم که چه با اصرار دیگران و یا زور پدرم، زندگی را شروع کنیم، قرار نیست رفتار او تغییر کند؛ پدرم ده‌ها بار قول داده بود و قسم یاد کرده بود که تغییر کند اما باز همان رفتار قبلی‌اش را داشت. خودش هم می‌دانست که نمی‌تواند تغییر کند و دست از شکنجه کردن ما بردارد. گویا از شکنجه و آزار ما روحش تغذیه می‌کرد و به آرامش می‌رسید.

یک روز که پدرم داشت با تلفن با فردی حرف می‌زد حس کردم این تلفن در مورد من است. با اینکه به زبان پشتو حرف می‌زد و من بسیاری از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم اما متوجه شدم که از فرد پشت تلفن می‌خواست پول‌هایش را آماده کند و به او گفت که ما می‌آییم. حرف‌های پدرم مشکوک بود. حدس زدم شخص پشت تلفن با فردی که چند روزی است پشت دروازه‌ی خانه می‌آید و در مورد من با پدرم حرف می‌زند، مرتبط است. پدرم هنگامی که آن فرد پشت دروازه می‎‌آمد به صراحت می‌گفت: «بله بیایید ببرید از شما، فقط دیگر اینجا نباشه.» حس می‌کردم اینبار مشتری دست به نقدی یافته که نمی‌خواهد هیچ رقمه آن را از دست بدهد. با اینکه تقریبا از حرف‌های پدرم مطمین شده بودم که حتما خودش قرار است مرا به آن فرد بسپارد، چیزی نگفتم.

بعد از ظهر همان روز پدرم از من و خواهر و برادرم خواست که خودمان را برای رفتن به یک مهمانی آماده کنیم. گفت خودش قرار است ما را ببرد. دلم شور می‌زد اما وقتی خوشحالی خواهر و برادر کوچک‌ام را دیدم، چیزی نگفتم و سکوت کردم و همه با هم از خانه بیرون شدیم. پدرم بر خلاف مهمانی، مسیر ترمینال را در پیش گرفت. آنجا بود که به یقین رسیدم که می‌خواهد مرا به فروش رساند.

مسیر ترمینال را از دفعه‌ی قبلی که قرار بود مرا به مردی به فروش رساند، یادم مانده بود. چند سال پیش نیز پدرم به قصد نامعلومی مرا به ترمنیال آورده بود اما آن دفعه من تنها بودم. یادم می‌آید آن زمان از نیمه‌های راه با لت و کوب و کشیدن دستم مرا به ترمینال آورده بود. آن زمان اولین بار بود که ترمینال را می‌دیدم. با ترس فراوان به اطرافم نگاه می‌کردم که یک مرد با قد و هیکل بزرگ مقابلم ایستاد. از همه وحشت­ناک­تر قیافه بدریخت و ریش­های بلند و نامرتب‌اش بود که اتفاقا مزین به رنگ حنا نیز بود. فهمیده بودم که پدرم می‌خواهد مرا به او بفروشد. گریه کردم و به پدرم التماس کردم که مرا نفروشد و با هزار بدبختی پدرم راضی شد و به خانه برگشتیم. یادآوری خاطرات گذشته مو را به تنم سیخ کرد. ترس تمام تنم را دربر گرفت. به سختی می‌توانستم آب دهانم را قورت دهم. پدرم رفت که بلیط اتوبوس بخرد. از فرصت استفاده کردم و به پدربزرگم تماس گرفتم. پدربزرگم گفت هر جوری شده مانع‌‌اش شوم و با او جایی نروم.

وقتی پدرم بلیط به دست برگشت گفتم که من نمی­روم و قضیه‌ی دادگاه را بهانه کردم که نمی­توانم تا دادگاه فیصله‌ای نکرده است جایی بروم. بعد از کلی کلنجار، خوشبختانه مقاومت من نتیجه داد و دیگر حرفی نزد و بلیط­­ها را پاره کرد و به خانه برگشتیم.

در تمام مسیر برگشت پدرم بشدت عصبانی بود و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. تلفن‌اش بارها زنگ خورد و جواب نداد. در نهایت به یکی از آن تماس‌ها پاسخ داد و گفت که امروز نتوانسته مرا بیاورد و پول‌هایش را برای دفعه بعدی نگه دارد.

هنگامی که به خانه رسیدیم ساعت هشت شب بود. یکی از همسایه‌ها (همکانی که پدرم قول داده بود مرا به پسرش می‌دهد) از برگشت ما متعجب شد. به من گفت چطور شد که برگشتین زیرا پدرت به همه گفته بود که شما دیگر بر نمی‌گردید.  از اینکه همه از فروش و رفتن دایمی‌مان اطلاع داشتند الا خودم، عمیقا ناراحت شدم. کلید خانه را از او گرفتیم و وارد خانه شدیم.

پدرم با ما وارد خانه نشد و نمی‌دانم کجا رفت. اما بعد از چند دقیقه به همراه مردی برگشت که عصایی در دست داشت. معلول بود اما هیکل بزرگی داشت. از بدو ورودش به من گفت چرا ازدواج نمی‌کنی؟ و خیلی هم عصبانی بود و همچنان مرا مورد توهین قرار می‌داد و می‌گفت تو باید به حرف‌های پدرت گوش کنی. عصبانیت پدرم از موضوع بعد از ظهرهنوز تخلیه نشده بود. او به همراه آن مرد شروع به لت و کوب من، مادر و خواهر و برادرم کردند. بزور می‌خواستند ما را سوار سه‌چرخه‌ای که در بیرون از خانه پارک شده بود، کنند. آن مرد بدتر از پدرم مرا لت و کوب می‌کرد. دست مادرم را می‌کشید و خواهر و برادرم را لت و کوب می‌کرد. می‌خواستند ما را به حوزه‌ی پولیس ببرند.

هنگامی که آن مرد مرا می‌زد خیلی عصبانی شدم. برایش گفتم شما کی هستید و چه کسی به شما اجازه داده که مرا لت و کوب کنید؟ به سوالم پاسخ نداد و مرا بیشتر با عصایش زد. پدرم و آن مرد دست مادر، خواهر و برادرم را گرفته بودند و به زور می‌خواستند که سوار سه‌چرخه کنند که جلوی شان را گرفتم اما من مانع مستحکمی نبودم؛ مرد معلول با خشم سرم را به دروازه‌ی سه چرخه کوبید و شیشه دروازه‌ی سه‌چرخه با شدت شکست. راننده‌ی سه‌چرخه با تعجب و ترس زیاد به پدرم گفت: «مگر شما نگفتید که آن‌ها را به مهمانی می‌برید حالا این خون ریزی چیست؟ من چه کنم؟» پدرم بر سر او نیز فریاد کشید که همه‌ی شان را جمع کن ببر و به من اشاره کرد و گفت این دختر هم مال خودت باشد.

هنوز سرم از ضربه‌ی برخورد با دروازه‌ی سه‌چرخه گیج می‌رفت که آن دوست پدرم دوباره سراغ من آمد و با عصایش چنان سرم را به دیوار کوبید که درجا همه چیز مقابل چشمانم تاریک شد، سرم گیج رفت و به زمین افتادم. عصایش را روی سینه‌ام فشار داد و با فریاد ‌گفت: «دیگر امارت (حکومت فعلی افغانستان) آمده، جمهوریت نیست که کسی به حرف زن کند. فهمیدی دختره‌ی بدکاره. شما زن‌ها هیچ حقی ندارین. پس دهان خود را ببند…» او حرف می‌زد ولی من دیگر نتوانستم ادامه‌ی حرفایش را بشنوم و از هوش رفتم.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=9372
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد