زندگی قشنگیهای خودش را دارد؛ گاهی آنقدر زیبا که تو را به اوج آسمان میرساند و گاهی آنقدر تلخ که احساس میکنی شاید به پایان راه رسیدهای.
برای من اما هیچ روزی به قشنگی آن روزی که نتایج کانکور اعلان شد نبود؛ حتی هنوز که به آن روز میاندیشم حسی آمیخته با لذت و خوشحالی زیر پوستم میدود و به من یاد آوری میکند که چقدر توانا و با استعداد هستم. من در آن روز نتیجهی یک سال تلاش بیوقفهام را بدست آوردم و مهمتر اینکه به همان رشتهای قبول شدم که خواب شب و روزم شده بود. حقوق و علوم سیاسی؛ به ویژه در بخش اداره و دیپلوماسی که میتوانست به بهترین وجه ممکن مرا به هدفم برساند.
از دشواریهای دورهی آمادگی آزمون آزمونکانکور بهتر است هیچ نگویم؛ باید پشت کانکوری باشید تا بفهمید یک دانشآموز برای ورود به دانشگاه چه شبها و روزهای پر استرس و دشواری را سپرده میکند.
راستش را بخواهید هدف اصلی من این بود که در یکی از رسانههای بین المللی به عنوان خبرنگار سیاسی فعالیت کنم و بر این باور بودم که چه رشتهای بهتر از حقوق و علوم سیاسی، میتوانستم تمام آگاهیهای لازم حقوقی و سیاستهای روز را از طریق این رشته بیاموزم و اینگونه بهترمیتوانستم اوضاع را درک و تحلیل کنم.
هرچند پدرم از کودکی آرزو داشت که من طب (پزشکی) بخوانم و روزی به عنوان یک پزشک در کشور خدمت کنم. اگرچه من در ابتدا علاقهی او را دنبال میکردم اما در میانهی راه، درست در روزهای سختی که برای آزمون کانکور آمادگی میگرفتم تغییر عقیده دادم و رفته رفته علاقمند رشتهی حقوق و علوم سیاسی شدم.
درد من تنها این نبود؛ هنگامی که درگیر آمادگی کانکور بودم، بیمار شدم و دورهی نسبتا طولانی را با بیماری سپری کردم. وقتی به نتایج تلاشهایم نگاه میکردم احساس میکردم اگر بخواهم رشتهی دلخواهم را در ولایت خودم (مزارشریف) دنبال کنم، شانس بسیار پایینی دارم. موضوعی که سبب شد برای رسیدن به هدفم دست به انتخاب سختی بزنم. من برای تحصیل در رشتهی حقوق و علوم سیاسی ناگزیر شدم دوری از خانه و خانواده را به جان بخرم و این رشته را در ولایات دیگر انتخاب کنم.
دور شدن از خانه شاید برای خیلیها چندان دشوار نباشد اما شرایط من تقریبا با همه فرق داشت؛ من تک دختر هستم. تا آن زمان حتی یک روز از خانوادهام دور نبودم. نازپرورده و عزیز خانواده بودم. برای من این دوری قطعا دشوار بود اما تمام آن را به جان خریدم و برای رسیدن به هدفم کمر بستم.
روزی که نتایج اعلان شد و من در ولایت زیبای پروان قبول شدم. خدا میداند که سمستر اول درسی را چگونه سپری کردم؛ دوری از خانواده، فشار درسها، محیط ناآشنا و زندگی در کنار افرادی که همه با هم غریبه بودیم، بارها مرا مجاب کرد تا ترک تحصیل کنم. اما باز این خانوادهام بود که مرا به ماندن به آنجا و اینکه هدفم را دنبال کنم، تشویق میکرد. سخت بود اما من در نهایت نه تنها با تمام این دشواریها کنار آمدم که بعدها عاشق ولایت پروان، مردمانش، آب و هوایش شدم. هرگز تصور نمیکردم روزی اینگونه علاقمند و دلبستهی چنین مکانی شوم؛ مکانی که در ابتدا بشدت از او متنفر بودم.
آن روزها احساس میکردم در آن ولایت کوچک، همانند یک زندانی در بند دارم روزگارم را سپری میکنم. با خود میگفتم ایکاش سمستر زودتر تمام شود تا هرچه سریعتر خودم را به خانوادهام برسانم. به شهرم، شهرمولاعلی!
حالا در موقعیتی قرار گرفتم که آرزو دارم فقط یک بار دیگر به آنجا بروم، همصنفیهایم را ببینم، هم اتاقیهایم را ملاقات کنم، آن همه شب بیداریها، شوخی و تفریحات مان، آن سر و صداهای صبحگاهی و هزاران خاطرهی دیگر که ازته قلبم میخواهد تکرار شوند. گاهی احساس میکنم هرگز آن خاطرات زیبا اتفاق نیفتاده است. شاید من هرگز به آن ولایت زیبا نرفته باشم و آن روزهای زیبا را سپری نکرده باشم. شاید تمام آنها خوابی بیش نبوده است.
سمستر هفتم رشتهی حقوق و علوم سیاسی بودم که خبر مسدود شدن دانشگاهها به روی دختران نشر شد و دیگر نتوانستم دانشگاه بروم. هرگز در خوابم هم نمیگنجید که من باشم، دانشگاه باشد، معلم باشد، مواد درسی و همصنفیهایم باشند، با این همه اما نتوانیم درس بخوانیم.
سال آخرم بود؛ من رویای ادامه تحصیل در مقطع ماستری و فعالیت به عنوان یک خبرنگار موفق در یکی از رسانههای بین المللی را در سر داشتم. همه چیز پوچ شد.
هنگامی که خبر بسته شدن دانشگاهها به روی دختران نشر شد، نسبتا آرام بودم. احساس میکردم حتما برای چند روزی خواهد بود و ما دوباره میتوانیم به دانشگاه برویم. شاید داشتم خودم را فریب میدادم، شاید دلم نمیخواست قبول کند که همه چیز به پایان رسیده است، هرچه که بود با گذشت روزها سختتر شد. حس انسانی را داشتم که عضوی از وجودش را از دست داده است و جای خالی آن ذره ذره دارد او را میکشد. من هم به ازای هر روز، مردم ولی زنده شدنی در کار نبود.
هنگامی که تصاویر مملو از خوشی و موفقیت همصنفیهای پسرم را دیدم که داشتند از پایاننامهشان دفاع میکردند و این رشته را به پایان میرساندند، همان نیم بند نفسی که در سینهام بود نیز از من گرفته شد. اندوه اینکه اگر من هم پسر بودم، من نیز اکنون در کنار آنها فارغ تحصیل میشدم، ثانیه به ثانیه مرا زجرکُش کرد و چشمانم پا به پای قلب داغدارم، گریست.
درجایی خوانده بودم که «تا چیزی را از دست ندهی به ارزشمند بودن آن پی نخواهی برد.»
حالا به شدت تاییدش میکنم زیرا من این حسرت، این نداشتن را با بند بند وجودم احساس کردم. از دست دادن آنچه حق تو بوده، شبیه این است که شما معیوب شده باشید و شب و روزهای طولانی در حسرت نداشتناش اشک بریزید. همینقدر دردناک و ناامید کننده. اما دردناکتر از آن این است که عدهای بدون دلیل منطقی یک جنس را در سراسر کشور عقیم میسازند. از لحظهای که دانشگاهها و مکاتب به روی دختران بسته شد پروژهی تولید نسل زنان آگاه و فهمیده متوقف و به جای آن تولید نسل زنان توسری خور، بیسواد و نادان کلید خورد. اکنون تنها پسران حق رفتن به مکتب و دانشگاه را دارند؛ آنانی که زنان را از آموختن علم و دانش محروم ساختند چرا نمیفهمند که ترازوی پیشرفت جامعه افغانستان برابری و مساوات را میطلبد نه اینکه یک کفه آن سنگین و دیگری سبک باشد. چگونه آنها نمیفهمند که یک خانواده اگر به پدر آگاه نیاز دارد، به همان پیمانه نیازمندی نسبت به یک مادر آگاه نیز وجود دارد. چرا میخواهند زنان بیسواد و ناآگاه پرورش دهند؟ نمیتوانم درک کنم.
شاید سخت و ناممکن به نظر میرسید اما من دوباره برخواستم. اکنون باز دانشجو هستم. شاید نه در آن مسیری که علاقمندش بودم اما باز برخواستهام که بگویم من تسلیم نمیشوم. حقیقت این است که برای مهار افسردگی و اصرار خانواده تغییر رشته دادم و اکنون رشتهی قابلگی را میخوانم. راستش هیچ رشتهای برایم حقوق و علوم سیاسی نمیشود، هیچ رشتهای نمیتواند جای خالی آن را برایم پر کند اما من دختر تلاش هستم؛ دختر روزهای سخت. آنکه اگر با دروازهی بستهای روبرو شود، در پی یافتن دروازهی دیگری خواهد گشت. این بار قطعا این مسیر را به سرانجام خواهم رساند.
میخواهم بگویم زندگی همین است؛ پر از اتفاقهای غیر منتظره، کوچه پس کوچههایی که در هر کدام ممکن است غافلگیر شوید، کم بیاورید، به زمین بخورید اما مهم این است که دوباره بلند شوید، دوباره ادامه دهید زیرا این زندگی شماست؛ باید زیبا بسازید.
نویسنده: سونا عمری