پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(پایان)

11 ماه قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم همان جایی هستم که بی‌هوش شده بودم و جمعیت زیادی از همسایه‌ها دور‌مان حلقه زده‌اند. صداها زیاد بود؛ یکی خطاب به پدرم می‌گفت همین دختربیچاره‌ات که هیچ کاری انجام نداده است چرا همیشه او را می‌زنی؟ دیگری از اینکه هر شب پدرم مشکلی ایجاد می‌کرد و خانواده‌اش را لت و کوب می‌کرد و معرکه‌ای به راه می‌انداخت، شکایت داشت. هنوز درست و حسابی به حال نیامده بودم؛ نه آنقدر که بتوانم از جایم بلند شوم. همین موقع آن مرد عصا بدست آمد و مجددا عصایش را روی سینه‌ام فشرد و گفت: «حالا که نیامدی باز من بعدا با تو کار دارم، حالا مثل سابق نیست همه چی فرق کرده.» به دلیل اعتراض همسایه‌ها مجبور شد از آنجا فرار کند، سوارسه­چرخه شد و از آنجا رفت. پدرم ما را کشان کشان به خانه برد و همسایه‌ها کم کم به ‌خانه‌های‌شان رفتند. مادرم دستم را گرفت و من با زحمت بسیار تنها توانستم جسم لت و کوب شده‌ام را به خانه برسانم و همینکه وارد خانه شدم، همان دم دروازه‌‌ی خانه بی‌حال یک گوشه افتادم. پدرم فوری رفت و کارد و ساطور بزرگی را آورد و ما را تهدید کرد که امشب همه‌‌تان را می‌کشم. آن شب با تهدید‌ها و لت و کوب پدرم گذشت.

پرونده‌ی ما در دادگاه در حال بررسی بود. هنگامی که زمان دادگاه ما فرا رسید، در مورد شکنجه‌های پدرم مخصوصا آن شب حرف زدیم. همسایه‌ها نیز تمام چشم دید‌شان را مکتوب کردند و به دادگاه ارائه دادند. درد آور بود که در دادگاه نیز از من می‌خواستند یکی از حضار را انتخاب کرده و ازدواج کنم. هیچ کدام شان به این موضوع نمی‌‌اندیشیدند که تمام آنچه من می‌خواهم یک زندگی آرام و بدون شکنجه آن هم به همراه خواهر، برادر و مادرم هست. درک چنین موضوعی به این سادگی چرا برای شان دشوار بود؟ نمی‌دانم.

قاضی در نهایت پس از بررسی تمام جوانب حکم داد که تنها من از سرپرستی پدرم خارج شوم و مادر، خواهر و برادرکوچکم همچنان با پدرم زندگی کنند. از اعماق وجودم برای مادرم، خواهر و برادر کوچکم که چون من زجرکش شده بودند، ناراحت بودم. دلم نمی‌خواست آن‌ها را تنها بگذارم اما ناچار بودم. از دادگاه مستقیم به خانه‌ی پدربزرگم رفتم. چند روز بعد دادگاه مجددا پرونده‌ی ما را بررسی کرد. قاضی از پدرم خواست تا یا مادرم را طلاق دهد و یا بدون شکنجه و آزار و اذیت از زن و فرزندانش به خوبی مراقبت کند. پدرم اما هیچ یک را نمی‌پذیرفت. همچنان تکرار می‌کرد که زنش را طلاق نمی‌دهد و مرا نیز دختر حرام‌زاده می‌دانست و از پذیرش من امتناع می‌ورزید. هنگامی که قاضی از پدرم پرسید خوب با این حرف‌ها چه کنیم؟ پدرم پاسخ داد که هر کاری دوست دارید انجام دهید. قاضی اینگونه حکم داد که تا فیصله‌ی نهایی دادگاه همه‌ی ما نزد پدربزرگم زندگی کنیم.

ما اکنون در خانه‌ی پدربزرگم زندگی می‌کنیم. مردی که با تمام وجود از ما حمایت کرد و در تک تک لحظه‌ها پشت‌مان ایستاد. عشق پدرانه‌ی او تنها دل خوشی من، خواهر و برادرم هست. از او عشقی دریافت کردیم که باید پدرم برای‌مان می‌داد. او یک تنه جای همه را برای‌مان پر کرد. عشق و مهربانی‌های بی‌توقع او سبب شد تا ما درک کنیم که مرد‌ها همیشه نمادی از شکنجه، خشونت، جنگ و ظلم نیستند؛ بلکه می‌توانند قهرمان زندگی، نمادی از ایستادگی، استقامت، صبر و بردباری باشند. پدربزرگم برای‌مان یاد داد که این خود مرد است که تصمیم می‌گیرد که مردانه عشق بورزد و عشق دریافت کند یا با افساری دریده زندگی خود و اطرافیانش را نابود سازد.

مادربزرگ و خاله‌ام در تمام سال‌های زندگی‌ام جز محبت برای مان چیزی نداد. من بهترین آموزه‌های اخلاقی را از مادربزرگم یاد گرفتم. هنوز یادم است؛ در کودکی هنگامی که موهایم را شانه می‌کرد و می‎بافت و یا شب‌هایی که با حرف‌های قشنگ او در آغوشش به خواب می‌رفتم، بهترین درس‌های زندگی را از او آموختم. آغوش مهربانی او برای تمام درد‌های من جای داشت.

با اینکه پدربزرگم بازنشسته بود و حقوق بازنشستگی‌اش را دریافت می‌کرد اما آن پول هرگز کفاف زندگی همه‌ی مان را نمی‌کرد. در تمام این سال‌ها خاله‌ام (مهتاب) کارمی‌کرد. او بود که هزینه‌های وکلای مدافع که برای پرونده‌ی ما گرفته می‌شد و درمان برادرم و حتی مادرم را پرداخت. اما متاسفانه خاله‌ام در اثر بیماری سرطان معده بعد از مدت­ها تداوی در سن جوانی از دنیا رفت. غم از دست دادنش برای همه ما مخصوصاً پدربزرگم کمر شکن بود؛ خاله مهتاب نه تنها که مثل مادرم به ما محبت می­کرد بلکه برای من دوست خوبی نیز بود. او برایم الگوی یک دختر موفق بود که همیشه خانواده‌اش را حمایت­ می­کرد و با مهربانی­هایش زندگی مرا زیباتر ­ساخت. هنوز جای خالی­اش مرا اذیت می­کند و تا ابد هیچ­کس برای من شبیه او نخواهد شد. هنگامی که خاله‌ام را از دست دادیم، وضعیت اقتصادی ما خیلی خراب شد. با آن هم از اینکه قرار نیست در شکنجه‌گاهی بنام خانه‌ی پدرم زندگی کنیم، راضی هستیم.

پایان این سرنوشت هنوز مشخص نیست. هنوز هنگامی که تلفن‌ام زنگ می‌خورد، یا زنگ دروازه‌ی حویلی به صدا در می‌آید و یا هنگامی که در خیابان راه می‌روم، وحشت تمام تنم را دربر می‌گیرد. ترس از پدرم همیشه و همه جا چون سایه تعقیبم می‌کند و بسیار زمان خواهد برد که این ترس‌ها از ذهن و روحم دست بردارد، شاید تا پایان عمر با من همراه باشد.

هنگامی که به خانواده‌ام می‌‎نگرم به این فکر می‌کنم که چگونه یک مرد توانست اینگونه چندین انسان را از زندگی کردن بی‌زار سازد و زیستن را به کام‌شان تلخ کند. تصاویری از اولین دیدارم با آن مرد (پدرم) در ذهنم مرور می‌شود. چقدر آن روز ذوق و شوق داشتم. دیگر نه تنها از آن شوق و ذوق خبری نیست که جایش را نفرت پر ساخته است. ما آدم‌ها می‌توانیم پیوند‌ها را بسازیم، ترمیمش کنیم و یا برای همیشه نابودش کنیم. همه چیز با عملکرد ما شکل می‌گیرد.

این روز‌ها تنها به خانواده و درسم فکر می‌کنم. دوست دارم درس بخوانم، آگاه شوم و علیه تمام بی‌عدالتی‌هایی که علیه زنان و کودکان جریان دارد، مبارزه کنم. دوست دارم این سرنوشت را تغییر دهم. اگرچه خوب شروع نشد اما من تمام تلاشم را می‌کنم که خوب به پایان برسد. تک تک ما سزاوار یک آینده‌ای عاری از درد، شکنجه و آزار و اذیت هستیم. سرنوشت یک زندگی مالآمال از خوشی و خوشبختی را به ما بدهکار است. آرزو دارم در عمری که برای مان باقی مانده آن را جبران کند.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=9665
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد