پدر شکنجه‌گر؛ روایت خانواده‌ای که دو دهه مرگ تدریجی را سپری کرده‌اند(۱۱)

10 ماه قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

در یکی از شب‌هایی که از خانه بیرون انداخته شده ‌و در کوچه کنار دروازه‌ی حویلی‌مان نشسته بودم، یکی از مردان همسایه‌ که خودش متاهل بود روبروی من ایستاد. خود را جمع و جور کردم و به گوشه‌ای خزیدم. از نگاه‌ها و اینکه تلاش داشت به نحوی به من دست درازی کند فهمیدم اصلا نیت خیری ندارد. هر چه من عقب‌تر می‌رفتم او جلوتر می‌آمد و هنگامی که از ترس قلبم در دهانم آمده بود گفت: «پدرت تو را به من داده و باید تو را به خانه‌ام ببرم.» ترسیدم و با صدای بلندی گفتم هرکس این حرف را گفته غلط کرده، من با شما هیچ جایی نمی‌آیم. بعد این جمله با تمام توان به دروازه‌ی حویلی‌مان با مشت کوبیدم و تقاضای کمک کردم. آن مرد دستم را گرفت. خون در تمام بدنم یخ بست. اشکم چکید. به او التماس کردم که با من کاری نداشته باشد. گوش او اما بدهکار نبود و همچنان دستم را می‌کشید و من باز به دروازه‌ی خانه می‎کوبیدم و درخواست کمک می‌کردم. چند متری مرا روی خاک‌ها کشید و من فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم. بخاطر اینکه پدرم تقریبا هر شب مرا بیرون می‌کرد، نباید توقع می‌داشتم کسی به فریادها و درخواست کمکم پاسخ مثبت بدهد. اما فریادهایم آنقدر ادامه یافت که در نهایت چند نفری از خانه‌های‌شان بیرون شدند. من داشتم به آن مرد التماس می‌کردم که دست از سرم بردارد و نخستین بار بود که چنین موقعیتی را تجربه می‌کردم. همسایه‌هایی که بیرون شده بودند، به کمک من آمدند و به هر نحو ممکنی که بود خودم را از دست آن مرد نجات دادم. از یکی موبایل قرض گرفتم و همان شب به مادربزرگم تماس گرفتم. بعد از نیم ساعتی مادربزرگم پیشم آمد. برایم غذا آورده بود. من به همراه مادربزرگم شب را در خیابان کنار دروازه‌ی حویلی‌مان سپری کردیم. پدرم با آن همه سر و صدا و فریاد‌های من حتی حاضر نشد یکبار به پایین بیاید و بشنود که چه بر سر من آمده است. تا صبح در آغوش مادبزرگم گریه کردم و او مرا با حرف‌هایش آرام کرد.

هنگامی که صبح پدرم دروازه‌ی حویلی را باز کرد و مادربزرگم را کنارم دید، با مادربزرگم دعوا کرد که او آنجا چه می‌کند و کلی حرف‌های زشت به او زد. مادربزرگم از او خواست که مرا کمتر شکنجه کند و دیگر مرا داخل کوچه در دست مردان بی‌گانه نسپارد. مادربزرگم خانه‌ی خودش رفت و من نیز به طبقه‌ی بالا رفتم. فکر کردم موضوع همانجا تمام شده است اما بعدا فهمیدم پدرم بعد از دعوا با مادربزرگم مستقیم به حوزه‌ی پولیس رفته است و آنجا از مادربزرگم مبنی بر اینکه او می‌خواهد مرا از پدرم دزدی کند، شکایت کرده است. او دردسر‌های زیادی به خانواده پدربزرگم بخصوص مادربزرگم ایجاد کرد و با سختی‌های زیاد آن‌ها توانستند مشکل را حل کنند. از آن شب به بعد درک کردم که دیگر در خانه‌ی پدرم امنیت ندارم و اگر اینجا بمانم آن وحشتی را که تحمل کرده بودم، باز هم تکرار خواهد شد. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پدرم به خانه برگردد از خانه فرار کنم. چند دست لباس بیشتر نداشتم همان‌ها را برداشتم و به خانه‌ی پدربزرگم رفتم تا آنجا زندگی کنم.

از آن پس در خانه‌ی پدربزرگم بودم و تمام سعی‌ام را می‌کردم که خودم را از دید پدرم مخفی نگه دارم. با اینکه در خانه‌ی پدربزرگم از آن شکنجه‌ها و شب بیرون ماندن‌ها خبری نبود اما نگرانی وضعیت مادرم و مهمتر خواهر و برادر کوچک‌ام خواب را از چشمانم ربوده بود. شب‌ها تا دیر وقت خوابم نمی‌برد. به آن‌ها فکر می‌کردم و از اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد کلافه بودم. برای‌ شان هر شب دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم مراقب‌شان باشد. تقریبا تمام روز‌ها به خانه‌ی پدرم می‌رفتم تا از سلامتی آن‌ها مطمئن شوم. خیلی تلاش می‌کردم پدرم مرا نبیند. گاهی ساعت‌ها منتظر می‌ماندم تا او از خانه خارج شود و من بتوانم به خانواده‌ام سر بزنم.

خیال پوچی بود که فکر می‌کردم با رفتن من تمام شکنجه‌ها به پایان می‌رسد و این زندگی رنگ آرامش می‌بیند. پدرم انگار عادت کرده بود که قولنج دست و پاهایش‌ را با تن فردی که صد البته یک زن؛ که ضعیف و بی‌دفاع باشد بشکند. در نبود من هیچ گزینه‌ی بهتر دیگری از مادرم وجود نداشت. کودکان کوچک‌تر از آن بودند که تحمل ضربات او را داشته باشند. این بدان معنی نبود که آن‌ها ازشکنجه بی‌نصیب می‌ماندند، بلکه آن‌ها با روش‌های دیگری شکنجه می‌شدند. پدرم بعد از من، شروع به لت و کوب مادرم کرد. لحظاتی که من در خانه بودم و پدرم مادرم را لت و کوب می‌کرد، مقابل مادرم می‌ایستادم تا او کمتر آسیب ببیند. پدرم عادت داشت با چاقو به جان مادرم می‌رفت. چاقو را به زیر گلویش می‌گذاشت و هزاران فحشی که حتی به زبان نمی‌شود آن را بیان کرد را نثار مادرم می‌کرد. او را هرزه و بدکاره می‌خواند. مادرم طی همین لت و کوب‌ها و ضرباتی که بارها به سرش وارد شده بود، به مشکل اعصاب مبتلا شد و بشدت مشکلات روانی پیدا کرد. تنها لت و کوب نبود، آزارهای جنسی، تجاوزات مکرر و تهدید برای کشتن در صورت تمرد، بشدت جسم و روح مادرم را شکسته بود.

هنگامی که مادرم وضعیت‌ روحی و جسمی‌اش شدیدا وخیم شد، پدرم او را از خانه بیرون انداخت و گفت که از خانه‌اش گم شود و دیگر آنجا برنگردد. مادرم هم به خانه‌ی پدربزرگم آمد. حالش خیلی خراب بود. وقتی به او می‌نگریستم اشک در چشمانم حلقه می‌بست. آخر یک زن مگر چقدر توان دارد؟ چقدر شکنجه؟ به چین و چروک‌ها و کبودی‌های صورتش که نگاه می‌کردم قلبم می‌شکست. او هرگز جوانی نکرده بود. او هرگز شانس این را پیدا نکرد که ملکه‌ی خانه‌ی مشترک خود و همسرش باشد. او هرگز طعم عشق و یک هم‌آغوشی محبت‌آمیز را تجربه نکرد. انتظار، لت و کوب، تنهایی، حسرت، تجاوز و در نهایت جسمی ضعیف و کتک خورده، تمام چیزهایی بودند که از زندگی مشترک نصیبش شده بود. ازدواج کرده بود اما هرگز دوست داشته نشد. هنگامی که پدرم سال‌ها او را تنها گذاشته بود به پای عشقش نشست و چشمش را به روی تمام نبودن‌هایش بست. من ده سال بی‌پدری را تجربه کرد و او ده سال تمام، نه تنها یار و همدمش را کنار خود نداشت بلکه باید جای پدر را هم برایم پر می‌کرد. هرگز نمی‌توانم اشک‌های او که همه از سر تنهایی و دوری از همسرش بود را فراموش کنم. من و او هر دو به پدرم نیاز داشتیم اما در بهترین سال‌های زندگی‌مان تنها بودیم و حالا در روزگاری بودیم که همان بی پدر بودن را هزار بار ترجیح می‌دادیم.

به درستی به خاطر دارم؛ هنگامی که پدرم بعد ده سال دوباره برگشت؛ مادرم با آغوشی باز و پر از عشق، فرصت دیگری به او داد. درست است که بارها هنگامی که در حمام زندانی بودم، از عملکرد مادرم انتقاد کردم که چرا به پدرم فرصت دیگری داده و بار دیگر اجازه داده چنین مردی وارد زندگی‌اش شود اما حقیقت همین است که او خود و من را سزاوار عشق می‌دانست و همین باعث شد که بار دیگر به زندگی‌اش فرصت دیگری بدهد تا حداقل این بار خود و تنها دخترش طعم خوشبختی را بچشند. اما قرار نبود تصورات قشنگ او عملی شود. آشبانه‌ی زندگی مشترک او اگرچه دوباره شکل گرفت اما نه خودش طعم عشق را چشید و به آرامش رسید و نه فرزندان قد و نیم قدش. از مادرم راضی بودم. به اندازه‌ای که یک زن می‌توانست تلاش کند، تلاش کرده بود. خوب زنانگی کرده بود. خوب مقاومت کرده بود اما برای فردی نامناسب.

نویسنده: طیبه مهدیار

بازنویسنده: علیزاده

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=8370
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد