مرجانی که با آرزوهایش در زنده‌جان دفن شد

1 سال قبل
زمان مطالعه 4 دقیقه

اوایل فصل پاییز بود، چند روز دیگر دختری به زیبایی مرجان هجده ساله می‌شد. پدر و مادرش از داشتن تنها دخترشان نهایت خرسند بود، به او عشق می‌ورزید؛ چون  دل‌بندی بود برای قلب تنهای مادر و گیرنده‌ی  بود برای دستان لرزان پدر پیر.

مرجان یک برادر خوردتر از خودش هم داشت، ولی به قول مادرش دختر با احساس‌تر و عاشق‌تر از پسر است. برادر مرجان صنف هفتم مکتب بود و مرجان صنف دهم؛ البته دو سال قبل صنف دهم بود (بخاطر قوانین گروه جهل و تاریکی ) مرجان نازنین دو سال بود، مکتب نمی‌رفت.

شب جمعه بود، خانواده چهار نفری مرجان شامِ  خوش‌طعمِ درست کرده بوده‌اند تا کنار هم اوقات خانوادگی خوشی را بگذرانند و لحظات را ماندگار بسازند.

غذا صرف شد و پدرش با شوق گفت: فردا تاریخ تولد تک دختر من است. گل و سنبل پدر بزرگ‌تر شده، از فردا رقم هجده ساله‌گی به عمرش اضافه می‌شود.

مرجان با لبخندی عمیقی به پدر نگاه کرد و گفت: پس حالا به ما کیک تولد نمی‌گیری؟

مادر و برادرش گفتند: بلی، بلی فردا، بخیر محفل خانوادگی داریم .

و همه کنار هم می‌گفتند و می‌خندیدند. کسی چه می‌دانست این خنده‌های قهقهه آخری است. آیا مرجان می‌دانست که فردا (روز تولدش)چه روزی زشتی است؟

وقتی مادر می‌گفت: خوب هر کسی باید برود بخوابد که فردا کورس می‌روید، به خواب نمانید. ولی مرجان هی اسرار داشت نه مادر، هنوز زود است، بیا کنار هم به افتخار تولد دخترت فلم بی‌بینیم. شاید قلب کوچک مرجان گواهی بدی می‌داد، انگار حس می‌کرد؛ فردا چه روزی بدی است و می‌خواست بیدار بماند، نخوابد که اگر بخوابد این شب را صبحی‌ست خراب‌تر از تمام این هجده سال عمرش .

سرانجام در نصف‌شب او و همه اعضای خانواده خوابید، شبی بدی بود، شبی بود که فردایش تاریخ برای زنده‌جان وحشت‌ناک رقم می‌خورد .شبِ تاریک و سردی در زنده‌جان سحر شد .

صبح روز شنبه، در ولسوالی زنده‌جان، قریه سیاه‌آب، مرجان و برادرش رفتند طرف مرکز آموزشی‌ای که همه روزه می‌رفتند. پدر چون قول محفل کوچکی خانوادگی را داده بود، می‌خواست آمادگی بگیرد و رفت به دکان‌های محلی که در نزدیکی خانه‌ی‌شان قرار داشت.

مادر مرجان در منزل برای شام تولد، آمادگی غذاهای لذیذ را می‌گرفت. خانواده چهارنفری که زیر سقف عشق و محبت زندگی می‌کردند . ساعت ده و پنجاه دقیقه‌ی قبل‌ازظهر مرجان و برادرش به خانه برگشتند.

می‌خواستند صبحانه میل کنند، مادر دعوا کرد و گفت :دیشب گفتم زودتر چشم بِبندید تا سحر به خواب ناز نمانید؛ ولی شما خنده‌کنان به من نگاه می‌کردید و حالا صبحانه را در این ساعت می‌خواهید بخورید.

باز هم مرجان و برادرش می‌خندیدند، ساعت یازده شد و پدرشان آمد، هر چهار نفر بی‌خبر از آینده، خنده‌کنان آخرین لحظات با‌همی‌شان را جشن می‌گرفتند. پدر کیک خوش‌رنگ و خوش‌مزه‌ی آورده بود، ولی از مرجان پنهان کرد، می‌خواست به قول  آدم‌های شهری؛ مرجان را سورپرایز کند.

کسی چه می‌دانست، فردا کیک بریده نمی‌شود، مرجان آرزوی برای تولدش نمی‌کند، شمع‌های هجده ساله‌گی فوت نمی‌شود و همه‌چیز دگرگون می‌شود .

دقایقی بعد اتفاقی که نباید بیفتد؛ می‌افتد.

ساعت یازده و یازده دقیقه قبل از ظهر است زمین آرامش خود را از دست می‌دهد، تکان می‌خورد، بسیار و بسیار، آن‌قدر که هر ثانیه درجه آن بلند‌تر می‌شود، روستایی سیاه آب «زنده‌جان» ویران می‌شود، آن‌قدر که آدمی‌زاد نَفَسَش بند می‌آید. شور و هلهله وحشتناکی خانه مرجان را فرا می‌گیرد، آن قدر ترسناک که خنده‌های قهقه خانواده را فراری می‌دهد.

لحظاتی بعد زلزله ترسناک زنده‌جان آرام می‌گیرد، ولی ای‌کاش آدم‌های چند دقیقه قبل می‌بودند و زندگی بر روال سابق ادامه می‌داشت، ولی نه . ویرانی بود، ویرانی، همه‌ی اعضای خانواده نا‌پدید شدند‌، صدای آهی بلندی ساعتی بعد از زیر کهنه‌خانه‌های سیاه آب شنیده شد، کسی نبود جز مادر مرجان.

چیزی نمی‌گفت؛جز مرجان و سهراب .

ولی کسی نبود که پاسخ بدهد. مادر ویران و آشفته بود، دست راستش شکسته و پاهایش نایی راه‌رفتن  را نداشت. ویران و شکسته بود. هم خودش شکسته بود، هم قلبش.

هنوز نمی‌دانست چه بلایی بر سرِ اولادهایش آمده است .حرفی که از شوهر به یادش نیامده بود هنوز .فقط مرجان و سهراب می‌گفت و گریه می‌کرد، صدای گریه و ویرانی تمام سیاه آب را گرفته بود. خانه‌ها ویران شده بودند  و سیاه‌آب به خاک آوار شده بود.

آن‌قدر صحنه وحشتناکی بود که مادر مرجان در تمام عمرش ندیده بود، با پاهای افگار و دست شکسته، اسم فرزندهای دُردانه‌اش را ندا می زد .نمی‌دانست که شوهرش و دو فرزندش  دیگر دم نمی‌زنند. تمامی رویاهایی کودکانه مرجان زیر آوار گیرمانده بود، او نتوانست شمع تولدش را فـوت کند. هجده ساله‌شدن و یک عالمه آزادی دخترانه، آرمانی ماند به گور سیاه و تاریک دسته جمعی در حوالی دورتر از منزل شان.

مادر می‌تپید میان درد و آه

آه سهراب، آه مرجان مادر

کجا هستین نفس‌های مادر

فقط با یک دستش که توان تکان‌دادن آن‌را داشت

خاک و آوار را پس می‌زد

هی با خود می‌گفت پیدا می‌کنم‌تان

می‌دانم زنده‌اید

می‌دانم جان مادر

من و پدرت امشب تولدت را جشن می‌گیریم، برایت کیک گرفته‌ایم

جان مادر

بلند شو دستم را بگیر

لطفاً

مرجانم، رهایم نکن.

نویسنده: هدیه ارمغان

لینک کوتاه : https://gowharshadmedia.com/?p=8010
اشتراک گذاری

نظرت را بنویس!

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

نظرات
هنوز نظری وجود ندارد