در تمام روزها و شبهایی که شکنجه میشدم، مادر، خواهر و برادر کوچکام در منزل بالا زندانی بودند و حق آمدن به پایین را نداشتند. آنچه درد مرا بیشتر میکرد نوع شکنجهای بود که مادرم با آن مواجه بود. پدرم بعد از بیرون کردن من از خانه، مقابل چشمان برادر و خواهر کوچکام به مادرم تجاوز میکرد و تا میتوانست خشمش را با رابطهی جنسی همراه با خشونت، تخلیه میکرد. به گونهای که آثار کبودی، زخم و مهمتر چاپ انگشتهای پدرم روی تمام تن مادرم روزها باقی میماند. میدیدم که مادرم با هر بار تجاوز و شکنجهی جنسیای که تجربه میکرد چقدر رنجور و افسردهتر میشد. هنگامی که زخمهای تن او را میدیدم بیصدا گریه میکردم. گریههای من تنها برای مادرم نبود زیرا خواهر و برادر کوچکام شاهد این ماجرا بودند و اینکه با چه آسیبهای روحی و روانی بزرگ میشدند فقط خدا میتواند درک کند.
بعد از مدتی وقتی بیرون کردن من از خانه برای پدرم یکنواخت شد، شروع به حبس کردن من در حمام کرد. پدرم میگفت: «وقتی من در خانه نیستم تو خانهی همسایه میروی یا پیش دوست پسرت میروی و با او همبستر میشوی.» حرفهای پدرم همیشه برایم مملو از درد بود. گاهی از حرفهایش حالت تهوع به من دست میداد. او با همین تصوراتی که نسبت به من داشت مانع بیرون شدن من از خانه میشد. و برای اطمینان خاطرش مرا در حمام زندانی میکرد و دروازهی آن را از پشت قفل میکرد. در آن حمام قدیمی و نمور تا دو سه روز آن هم بدون آب و غذا زندانی میشدم و هیچ کسی حق نداشت به من کوچکترین کمکی کند.
در یکی از آن روزهایی که در حمام زندانی بودم، همسایهی طبقه پایینی ما که بعد از سه روز از مهمانی برگشته بود و خانمش شاید میخواست حمام کند، متوجه قفل دروازهی حمام شد و چون قفل باز بود سعی کرد دروازهی حمام را باز کند. ساختمان خانهی ما یک حمام داشت و ما و همسایهمان به گونهی مشترک ازآن استفاده میکردیم. خانم همسایهی ما هنگامی که دروازهی حمام را باز کرد متوجه من شد. تعجب از تمام اجزای صورتش میبارید. چشمانش گرد شده بود و دستش را روی دهانش گذاشته بود. من در آن لحظه به سختی از جایم بلند شدم و هنوز به دروازهی حمام نرسیده بودم که دنیا دور سرم چرخید و تاریکی بود که اطرافم را دربرگرفت و جز افتادنم بر زمین دیگر چیزی نفهمیدم. هنگامی که به هوش آمدم، متوجه شدم که در خانهی همسیایه مان هستم و خانم همسایهی مان با گیلاس آبی که در دست داشت بالای سر من بود و از من پرسید که حالت خوب است؟ در جوابش فقط سری تکان دادم زیرا نه توان بیان واژهای را داشتم ونه چیزی برای گفتن. تمام آنچه مغزم فرمان داد این بود که سریع از جایم بلند شوم و به طبقهی بالا، خانهی خودمان؛ جایی که مادر، خواهر و برادرم در آنجا زندانی بودند و اجازهی پایین آمدن را نداشتند، بروم.
غذایی نخورده بودم، اغلب از بس شکنجه میشدم یادم میرفت که گرسنگی چقدر بر من فشار میآورد و چقدر سلامتیام با خطر مواجه میشود. دیگر این چیزها برایم اهمیت نداشت فقط میخواستم زنده بمانم. چند روز بود که به مکتب نرفته بودم. بنا یونیفرم مکتبام را گرفتم و بدون آنکه آن را بپوشم از خانه بیرون شدم. اینکه چگونه خودم را به مکتب رساندم اصلا یادم نیست. وقتی استادانم مرا با آن سر و شکل دیدند تعجب کردند. هر چه سوال کردند که چرا با این سر و وضع به مکتب آمدهای و چه اتفاقی افتاده است؟ پاسخی در برابر پرسشهایشان نداشتم. در حقیقت نمیتوانستم بگویم. آن لحظه شوکه بودم و آنقدر ناگفتهها در دلم تلنبار شده بود که اگر هم میخواستم بگویم باید ساعتها حرف میزدم. ولی هرگز دوست نداشتم اطرافیانم بفهمند که چقدر زندگی غریبانه و سختی دارم. درهرحال دوست داشتم فردی با شخصیت قوی و محکم به نظر برسم. کمی که حالم بهتر شد به یکی از کلاسهای خالی رفتم. لباسهای کثیفام را با یونیفرم مکتبام عوض کردم و به صنف درسیمان رفتم. مکتب تنها جایی بود که میتوانستم مدتی از تمام زجرهایی که در خانه انتظارم را میکشیدند دور باشم و لحظهای بدور ازتمام آنها درس بخوانم و به آیندهی مبهمام نیندیشم.
هنگامی که از مکتب به خانه برگشتم، پدرم بشدت عصبانی بود. از من پرسید که چرا از خانه خارج شدم. گفتم مکتب رفته بودم چون چند روز متواتر نرفته بودم. قبول نمیکرد. میگفت تو مکتب نرفتی و مانند مادرهرزهات با مرد همسایه خوابیدی و زنا کردی. این حرف همیشگیاش بود. همیشه مرا به چشم یک دختر بدکاره و هرزه میدید. او در حرف زدن در مورد من هیچ گونه عفت کلامی را رعایت نمیکرد. برایش هرچه توضیح دادم، قسم خوردم که مکتب رفتم و پس خانه آمدم، فایدهای نداشت. دست مرا گرفت و با خود به طبقهی بالا برد و تا خود شب مرا لت و کوب کرد.
تلاش کردم دستهایم را سپر خودم بسازم تا بتوانم ضربهها را با دستهایم مهار کنم. ضربات پدرم اما تمامی نداشت. من کم کم توانم تحلیل رفت و در نهایت تسلیم ضربات پدرم شدم و بی حال نقش زمین شدم. بدنم از زور ضربههای پدرم سیاه و کبود شده بود. یادم میآید هنوز کبودی و جای زخمهای قبلیام ترمیم نمییافت که او مجددا مرا لت و کوب میکرد. اگر به همین اکتفا میکرد من از او ممنون میشدم ولی نیمههای همان شب مرا از خانه بیرون کرد. از من التماس و زاری کردن اما طبق معمول پدرم گوش شنوا نداشت و آن فکری را که خودش باورداشت، درست میپنداشت و قبول میکرد. از موهایم گرفت و مرا به داخل کوچه پرت کرد. هشدار داد که نه داخل خانه بیا و نه جای دیگری برو و تاکید کرد که از جایت تکان نخوری. داخل کوچه میان آن همه تاریکی حس کردم چند تا سگ ولگرد در اطرافم پرسه میزنند. از ترس اینکه مبادا به من حمله کنند، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا مبادا صدایم را بشوند و به سمت من حمله کنند. این زجرها و شکنجهها حدود دو سال طول کشید وتقریبا شکنجهای نبود که من تجربه نکرده باشم.
در این مدت، روزهایی که میتوانستم به مکتب بروم، روزهای خوش من بودند. حداقل لحظاتی میتوانستم بدور از قفس ساختهی دست پدرم، نفس بکشم. اکثر مواقع دعا میکردم ساعتهای درسی دیرتر بگذرند تا من زمان بیشتری را در مکتب بمانم. گاهی روزها مادربزرگم در راه مکتب میآمد و احوال من و بقیه را جویا میشد. با اینکه همیشه همه چیز را آنگونه تعریف میکردم که در مورد ما نگران نشود و از اذیت و آزار پدرم چیزی نمیگفتم ولی او با دلواپسی زیاد مقداری نان و غذا میداد که به خواهر و برادر کوچکام ببرم و گوشهای دور از چشم پدرم پنهان کنم.
گرسنگیهای چند روزه و شکنجههای دایمی خلاصه هر چه که بود باعث شده بود که در اکثر مواقع حالت تهوع داشته باشم. معمولا غذا نمیخوردم. گاهی هم که چیزی برای خوردن میسر میشد نه آنقدر کافی بود و نه آنقدر صحی و سالم. از سویی کم خون بودم و کمبود انرژی و فشار پایین سبب شده بود که اکثرا سرگیجه با من همراه باشد. اما حتی فکرش را نمیکردم که ممکن است بقیه به من شک کنند و این احتمال را بدهند که این حالات من بخاطر چیزی دیگری باشد.
نویسنده: طیبه مهدیار
بازنویسنده: علیزاده