فصل زمستان آخرین نفسهایش را میکشید، چند روز به نوروز باقیمانده بود و طبیعت حال و هوای بهار را بخود گرفته، آفتاب گاهی میتابید،گاهی هم چهرهاش را پشتِ ابرها پنهان میکرد. از برف و باران زمستانی خبری نبود، آفتاب و ابرها با همدیگر جایشان را عوض میکردند.
سوز سردی ولایت نیمروز کمکم جای خود را به هوای بهاری میداد. روزهای رخصتی سال نو آغاز شده بود.
مادر شگوفه از او و خواهر بزرگترش(مینا) خواست تا برای سال نو در کارهای خانه وی را همراهی کند.
ولی شگوفه که بسیار دختر کوشا و پر تلاش بود؛ برای امتحان رقابتی بین اول نمرههای مکتبشان آمادگی میگرفت. شگوفه از صنف اول تا صنف دهم از جمله دانشآموزان ممتاز مکتب بوده و همیشه اول نمره صنف بود.
او که لاغر اندام، قدبلند و آدم خوشبرخورد بود؛ نزد اداره و دانشآموزان مکتب بهویژه همصنفیهایش به اخلاق نیکو زبانزد همه بود. مکتب شگوفه که نیمساعت از خانهایشان فاصله داشت در مسیر راه مکتب کلینک قرار داشت. هر روز شگوفه زنان و کودکان را که از راههای دور برای تداوی به کلنیک میآمدند، دیده و اینها باعث شده بود که شگوفه اراده نموده و آیندهی خود را به بخش طبی گِرِه بزند.
او بسیار تلاش میکرد تا به این آرزویش رسیده، زنان و دختران محروم از امکانات صحی در ولایت نیمروز را تداوی کند.
پس از ختم رخصتیهای سال نو، مکاتب دوباره شروع شد و امتحان رقابتی روز سهشنبه سال تعلیمی ۱۴۰۰ آغاز گردید. شگوفه با اشتیاق و آمادگی که گرفته بود به امتحان شرکت کرد .
با وجودی که آمادگی لازم را برای امتحان داشت در دل دعا میکرد تا مقام نخست را کسب کند. چند روز بعد از امتحان یک روز در برنامه صبحگاهی مکتب مسوولین اداره، از سه دانشآموز برتر و اول نمرههای مکتب تقدیر نمود .
شگوفه بسیار هیجان داشت، ضربان قلب اش تُند تُند میزد و برای شنیدن نامهاي دانشآموزانِ برتر لحظهشماری میکرد.
با شنیدن صدای مدیر مکتب (شگوفه از صنف دهم موفق به کسب مقام نخست این رقابت شده است)، بسیار خرسند شده از خوشی اشک به چشمانش حلقه زد. شگوفه بخاطری که این خبر خوب را به مادر و خانوادهاش برساند، هر قدر گامهایش را تند تند بر میداشت، مسیر کوتاه نمیشد. وقتی به خانه رسید؛ این خوشی را با مادر و خواهرش در میان گذاشت.
شگوفه برعلاوهی درسهای مکتب، کورس زبان انگلیسی و کمپیوتر هم میرفت. برای آیندهای درخشان خود و دوستاناش امیدوار بود .
شگوفه با دوستاناش از بام تا شام درس میخواندند تا به هدفِ تعیین شدهی خویش نایل آمده و مصدر خدمت به مردم و جامعه خویش شوند. شگوفه دوست داشت داکتر شود. برای پوشیدن چپنِ سفیدِ پرافتخار طبابت؛ آستینِ تلاش را بالا زده بود .
او شب ها دیر میخوابید و صبحها زودتر از همه از خواب بیدار میشد. روزهای بهاری شگوفه، با تلاش و پشتکارش به خوبی میگذشت، ماه سرطان آغاز شده و بهار رو به اتمام بود، از طرف اداره برای شاگردان مکاتب گفته شده بود که یکماه بعد (ماه اسد) امتحانهای چهارونیم ماه آغاز میشود.
شگوفه با شنیدن این خبر، به درس خواندن و کوشش خود افزود، درسهایش را با تقسیم اوقاتِ منظم میخواند تا این بار نیز اول نمره صنف شود. بیخبر از این که این امتحان در شرایط دیگری اخذ میشود.
روزهای تابستان آغاز شده و هوا در شهر زرنج مرکز ولایت نیمروز گرمتر شده بود. شگوفه صبحها به مرکز آموزشی و بعد از چهار ساعت درس، رأس ساعت ۱۲ ظهر در گرمای طاقتفرسا به مکتب میرفت .
او با تلاشهای شبانهروزی خود امید داشت تا روزی بتواند در آبادی افغانستان سهم داشته باشد. او دختری زحمتکشِ بود که برای رسیدن به صلح و تحقق رویاهایش تلاش میکرد و در بین خانواده و اقوامش دختر آرام ودرس خوان مطرح شده بود.
شگوفه بیخبر از سرنوشت تاریک آیندهاش که قلمزن سرنوشت برایش چه تدبیر سنجیده سرگرم طرح و پلانهای آینده خود بود. او بیخبر از این که در یک چشم بهمزدن همه امید و آرزوهایش باید دفن خاک گردد. رویاهایش، چپن سفید داکتری اش، آینده که باید با دستان دخترانی موفقِ مثل شگوفه رقم بخورد همه به باد فنا میرود .
بالاخره در گرمترین روزهای تابستان، وقتی از مکتب به خانه باز میگشت خبری سقوط چند ولایت اطراف نیمروز بدست نیروهای وحشی را شنید.
اوضاع در شهر زرنج هم خراب شده بود، همه جای شهر نظامی شده تانگ و موترهای نظامیان در شهر؛ هرطرف در گشتوگذار بود و مردم سراسیمه. زنان و دختران سر درگم شده بودند. همهی شهر را وحشت گرفته بود .
یکباره شهر آرامشان تکهتکه میشد. رُعب و وحشت همه جا را فرا گرفته بود. بوی ترس حتی به مشام کودکان نیز رسیده بود. بعد از چند شب کوتاه و روزهای دراز تابستانی آن روز شوم برای تمام دختران زیبایی افغانستانی که هرگز منتظرش نبود؛ رسید .
اول ولایات بعد کابل بدست وحشتناکترین لشکر جهل سقوط کرد. شگوفه از این خبر شوکه شد، باورکردن چنین خبر برای شگوفه سخت و سنگین بود. حس میکرد این ویرانی،سر درگمی، شکست یک خواب است ولی نه؛ تلخترین واقعیت زندگی او بود.
با روی کار آمدن دوباره حکومت سرپرست در افغانستان، شگوفه از مکتب رفتن باز ماند .طالبان فرمانی را صادر کردند تا دخترانی بالای صنف ششم به مکتب نروند .
این خبر یک صدمه روحی بزرگ در زندگی شگوفه زحمتکش بود، او که شب ها تا دیر وقت با فورمولهای ریاضی و درسهای علوم اجتماعی، علوم طبیعی و علوم انسانی میجنگید و روزها به درسهای انگلیسی،کمپیوتر و مکتباش میرسید؛ این خانهنشینی آغاز مرگ تدریجی او و همصنفیهایش بود.
درب مکتبها به روی دانشآموزان دختر بسته شد و باز بودن مراکز آموزشی؛ تنها دلگرمی برای دختران بود .او با یک قلب ویران و امیدوار صبحهای زود روانه آموزشگاه میشد. زندگی تلخ او همین طور میگذشت ولی ناامید نشده بود .
از سقوط افغانستان یک سال و نیم گذشت .شهر زرنج چهره دیگری گرفته بود. شگوفه مثل ماههای قبل در این یک سال و چند ماه؛ آموزش کمپیوتر و انگلیسی را در آموزشگاه فرا میگرفت. او برای آیندهی روشن و روزهای بهتر قویتر گام بر میداشت .
هر روز صبح وقت از کوچهی خرابه محلهشان میگذشت و روانه کورس میشد ولی رونق، دلگرمی و شادابی سال پیش را در سیمای شهر و مردم نمیدید. به همصنفیهایش، درسهای که در این یکونیم سال عقب ماند، فورمولهای ناخوانده و استادهای مهرباناش فکر میکرد. وقتی نزدیک شهر میگردید با دیدن چهرههای ترسناک گروه جهل (طالبان ) وحشت میکرد. آه بلندی میکشید که وطن زیبایش ،شهر پاک و صفا به دست چه آدمایی افتاده است.
شگوفه و همه دختران افغانستانی برای ادامه درسهایشان در آموزشگاهها پناه آورده و مجبور بودند برای دیدهنشدن صورتشان رو بند سیاه طالبانی را بپوشند .زندگی گیج و مبهم شگوفه همین طور میگذشت؛ ولی باز هم شگوفه مثل هزاران دانشآموز دیگر کشور، سرگرم آموزش بوده و امید داشتند تا شاید درب مکاتب به رویشان باز شود. تا اینکه فرمان تازهای برای دختران صادر شد. این فرمان برابر بود با یک مرگ تدریجی دیگر برای دختران دانش آموز .
آری خرابترین و مایوسکنندهترین خبر در تلویزیون خانهگگ کاهگِلی یک دخترک زیبا و پر تلاش بنام شگوفه نشر شد. سر از فردایی آن روز مکاتب، دانشگاهها، مراکز آموزشی، دفاتر و همهی مراکز که در آن زنان و دختران فعالیت داشتند به روی زنان و دختران بسته شد.این آغاز یک ماجرایی دیگری بود برای رزمندگان راه علم و آزادی.
زنان و دختران شجاع سرزمین افغانستان، پس از آن روز خانهنشین شده از نفسکشیدن، زندگی کردن و ادامهدادن دانش و آموزش بازماندند .
اما برادر شگوفه (نورخان) که حامی این تصمیم طالبان بود و چند روز قبل از اعلام این تصمیم قصد داشت شگوفه را از رفتن به آموزشگاه منع نماید .
شگوفه برای رفتن به کورس نزد برادرش عذر و زاری با ریختن اشک کَند وگریز به آموزشگاه میرفت. ولی برادرش تصمیم قطعی گرفته بود و نمیخواست خواهرش دیگر درس بخواند تا برادرش نزد مردم وجوانان بیغیرت معرفی نشود. انگار همهي دروازهها بهروی شگوفه نوجوان بسته شده بود .
زندگیاش چون شب تار تاریک شده بود. شبها تا سحر گریه میکرد .او که آرزوی پوشیدن چپن سفید داکتری برای خدمت به زنان رنجدیدهی ولایت نیمروز را داشت، شگوفهای که در سن کم میتوانست خوب انگلیسی صحبت نماید و آشنای خوب با کمپیوتر داشت؛ تبدیل شده بود به یک روح سرگردان.
روز به روز لاغر تر می شد، افسردگی شدیدی سراغش آمده بود و دردهای زندگی، آرزوهای که برایش محال شده بود، زجرِ خانهنشستن و یک عمر بیسوادی پای او را تا دروازه مرگ کشاند.
او با استفاده از چادری (به قول یکی از نزدیکانش) با زندگی خداحافظی کرد و در آغوش خاک خوابیده و خانوداهی خود را به سوگ نشاند.
هدیه ارمغان