هما طرزی یک انسان چند بعدی بوده که برعلاوهی شاعری در عرصهی نگارگری نیز مهارت خوبی دارد. خانم طرزی از خانواده شهیر و با معرفت طرزی بوده، با میراث فرهنگی که از بزرگان فامیل چون زندهیاد غلام محمد خان طرزی، زندهیاد محمود خان طرزی و پدرش زندهیاد محمد صدیق خان طرزی به ارث برده است.
هما نواده غلام محمد خان طرزی شاعر بزرگ قرن ۱۹ افغانستان است که دیوان اشعار آن شاعر در این اواخر توسط نوادهاش دکتور ننگیالی طرزی دیپلمات افغانستان در کشور ایران به تجدید چاپ شده و به کتابخانههای افغانستان اهدا گردیده است .
هما طرزی در هفتم جنوری ۱۹۵۱میلادی در شهر کابل چشم به جهان گشوده و بعد از پایان دورهی دانشگاهی در دانشگاه کابل و اخذ دیپلم در رشته علوم تربیتی، برای ادامه تحصیل و اخذ دکترای ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. ولی به علت وقوع انقلاب اسلامی در ایران تحصیلات خانم طرزی ناتمام مانده و مجبور به ترک ایران و مهاجرت به سوی آمریکا شده است. این در حالی بود که در افغانستان رژیم کمونیستی به قدرت رسیده بود و این دلیل محکمی بود برای اینکه خانم طرزی به افغانستان برنگشته و راهِ مهاجرت را در پیش گیرد. او دربارهی سرودههایش میگوید که در عصر کوچهای پیدرپی؛ متاسفانه از اشعار قدیمیام تعداد زیادی در دست نیست و آن چه موجود به همت والای عدهی از دوستان من بوده که از نشریات مختلف جمع آوری شده و برخی از آنها در “میلاد نسترنها” گنجانیده شده است .
در سال ۱ ۲۰۱ نخستین گزیدهی سرودههای وی بهنام «میلاد نسترنها»، در سال ۲۰۱۲ دومین گزیدهاش بنام «زمزمههای نیایش» در امریکا به چاپ رسید. در بهار ۲۰۱۳ سومین گزیدهی او بنام «کوچ پرندهگان» و همچنان در تابستان همین سال چهارمین گزیدهی شعری وی بنام «نوید سحری» در امریکا به دست نشر سپرده شد. «شکوه برفها» پنجمین گزیدهی سرودههای اوست که در امریکا به زینت چاپ آراسته گردیده است .
او از آوان جوانی شعر میسرود. اشعارش بین سالهای ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۵ به طور مرتب در نشریات معتبر افغانستان چون:مجله پشتون ژغ (صدای افغان)، مجله میرمن (بانو)، مجله ژوندن (زندگی)، مجله اردو (ارتش) و روزنامه پرتیراژ کاروان بهطور مرتب به چاپ رسیده است .
هم چنان همزمان آثار او درمجلات معتبر ایران، سخن، یغما و اطلاعات؛ هفتهگی به چاپ میرسید .
شعر مرگ مادر او در سال ۱۹۷۰ برنده جایزه اول ادبی در دانشگاه کابل گردید که تا کنون بارها به چاپ رسیده است .وی در اشعارش از درد و هجر وطن و ویرانیهایش میگوید، از بیخانمانیهایش و ظلمهای بیجایی که مردمش را گریبانگیر کرده سخن میزند. در غزلیات عرفانی دو مجموعه کامل «زمزمههای نیایش» و «نوید سحری» خود، از عشق ذات یکتا سخن میزند و هجرانش را بیان میکند .
هما نخستین زنیست که شعر سپید آزاد را در افغانستان سرود و همچنان اولین زنیست که دو مجموعهی کامل عرفانی را تقدیم دوستانِ شعر کلاسیک معنوی نموده است.
دلنوشتهی از لطیف ناظمی دربارهی اشعار خانم هما طرزی
سه گزینهی پرداختههایت را که فرستاده بودی؛ گرفتم؛ خواندم و آفرینت؛ آفرینت گفتم که در هجرت دیر پای ینگه دنیا، هنوز هم به فرهنگ پربار خویش دلبستهای؛ هنوز هم پیوندت را با الههی، شعر نبریدهای و هنوز هم شیفتهی زبان خویشی. با خواندن سرودههایت بار دیگر ترا در آن سوی سالها جستوجو کردم. به چهل سال پیش از امروز بازگشتم و دختر جوانی را دیدم که هر از گاهی شعرهایش را زیر بغل میزند و به رادیو میآورد تا در ماهنامهی رادیو انتشار یابند و مخاطبانش را شگفتیزده سازد. آخر در آن روزها،آنگونه که تو مینوشتی سنتشکنی بود؛ خطرکردن بود و خلاف جریان آب شناکرد ن.
بیشترینه شاعر زنان ما در آن سالها نقاب سیاهی روی حس و عاطفهیشان کشیده بودند تا جامعهی واپس مانده از نفرت ونفرینشان، دست بردارد. دروغ میگفتند؛ حرف دلشان را بر زبان نمیآوردند تا تازیانهی شماتت و نفرت، شانههای خاطرشان را نیلگون نسازد. آنچه را که حس میکردند؛ نمینوشتند و هرچه مینوشتند حس و خواستشان نبود، نه میراثدار رابعهی بلخی بودند و نه مردهریگی از مهستی و فروغ در شعرشان بود. سرودههای بیخون پارهیی از این شاعر زنان، نشخواری از شاعر مردان پارینه بود و تکرار صداهای تکرار شده در رواق فرسودهی تاریخ.
تو از گلوی دیگران فریاد نمیزدی. صدای تو از خودت بود؛ صدایی که در آن خودسرایی شاعری را گواه بودیم. تو همواره خود را میسرودی؛ بیهرگونه پنهانکاری. یادم میآید در همان سالها در یکی از سرودههایت نوشته بودی:(من منفجر میشوم؛ من منفجر میشوم) و متولیان ادبیات با تمسخر به این گفتهات خندیده بودند. من در همان زمان، آنان را به دو گفتوگوی (فروغ فرخزاد) رجعت داده بودم که گفته بود:«به من چه که شاعر فارسی زبانی کلمهی(انفجار) را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرف که نگاه میکنم؛ میبینم چیزی منفجر میشود. من وقتی میخواهم شعر بگویم دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت کنم»
تو در همان فضای هولوهراس بیباکانه فریاد میزدی :
ای مرد!
در سیاهی چشمان مست تو
صدها هزار شام بهاری پنهان شده
آن لحظهیی که جان من و تو
در هم نهان شوند
وین جسمهای غمکش و افسرده و کهن
با این همه هوس
با این همه نیاز
محو زمان شوند
من عشق را برای تو تکرار میکنم
تکرار می کنم
هما طرزی ۱۹۷۱
تو آن سالها با چه صداقتی مینوشتی که:
و من و تو
که در آمیزش با باران
بدنهای ترِ مان را
که با حریری از شرم پوشیده است
چون کودکان بیپناه
به دامن خانه پناه دادهایم
و لباسهای نازک
که ما را با تنگی عشق در آغوشگرفته
در تنگ بودن ایام
تنگی لباس را حس میکنیم
اما از ترس گناه
در شرم خانه
خواستهایمان را
در التهاب نگاهها
پنهان میکنیم
هما طرزی ۱۹۷۲
تو در شعر (پنجره راباز کن) در سال ۱۹۷۲ سروده بودی:
من بهارم
که با زمزمهی تازهیی
بر پشت پنجرهی رؤیاهایت ایستادهام
پنجره را باز کن
و به آغوشم بگیر
میخواهم در نخستین روز بهار
نخستین بوسهی سال را به تو هدیه بدهم
تو از این گونه بسار سروده بودی. تو صدای رهایی زن در قفس بودی، تو از زبان زنان در بندی سخن میزدی که فریاد آزادی در گلویشان خشکیده بود و بیرونزدن احساس زنانهیشان از درون سینه گناه مینمود. دریغا که از آن همه نعره و فریاد، در نخستین گزینه ات ـ میلاد نسترن ـ جزچندتایی بیشتر نیست.
آن سالها سرودههایت را که میخواندم؛ میپنداشتم که (ترانههای بیلیتیس) را زمزمه میکنم و صدای (سافو) را میشنوم از آنسوی سدهها.
خجستهگی تو درسالهایی که به نبرد با سنتهای پوسیده برخاسته بودی؛ این بود که پدر در کنار تو چون کوهی ایستاده بود و از این گونه سخنزدن، بر حذرت نمیداشت؛ بل پشتوانهی برای تو و صدای تو بود.
تو میدانی هنگامی که فروغ فرخزاد شعر (گناه) را نوشت؛ پدرش اورا از خانه بیرون راند و فروغ زندهگی تلخ و دشواری را در تنهایی و تنگدستی از سر گذشتاند. اما آن سالها که تو میخواستی از خود بیگانهگی رهایی یابی؛ پدر در این راه دشوار گذار، یار و یاور تو شد؛ چرا که او آزاده مرد اندیشمندی بود که خود با سنتهای پوسیدهی روزگارش، سر سازگاری نداشت.
هنگامی که غربت ترا بلعید، حس دیگری هم به سراغت آمد. چون به پشت سرت دیدی پلهای شکسته و فروریخته را نگریستی، در درون شعرهایت گریستی و حسرت به گذشته دامن جانت را گرفت، تو دست شعرت را به دست این حسرتها سپردی.
آری پرداختههایت از سال(۱۹۹۹) بدین سو یک نوستالژی تلخ و ناگوار است ـ حسرت دیدار کابل ، حسرت به گذشتههای سبز، حسرت سرزمین و زیباییهای از کف رفته، حسرت دوستان گم شده، اندوه خاموشی مادر، پدر و آدمهایی که برای همیشه رفته اند و یا دیگر در کنارت نیستند، تو این مضمونها را به دامن شعرهایت ریختی. از این رو در این سالها، همواره در خود و برای خود گریستهای :
برای خودم میگریم
برای دستان خسته ام
که توانی در آن نیست
(هما طرزی ۲۰۱۲)
تو در غربت هم در سرزمین مادریت میزیی . در سال های پسین تو در نیویورک نیستی؛ کابل جغرافیای رؤیایی تو است. ـ مسکن باورهایت وبهارهایت ـ با آن هم در این سالها عاشقانههایت همواره سربلند میکنند و رهایت نمیگذارند.
عاشقانههایی که تصویرهای خیالت شور انگیزشان ساخته اند:
پستانهای عشق
از شیرهی هوسها باروراند
و نفسهای گرم تو
بر مرمر خشکیدهی تنم
رطوبتی جان آفرین به ارمغان آورده است.
(هما طرزی ۲۰۰۱)
و یا:
تنهایمان
چون ماهیان بیفلس
در بستر مرطوب خواستنها میلغزند
و آفتاب عشق در وجودمان شعلهوراند
(هما طرزی ۲۰۰۱)
نویسنده: محمدرضا رامز