چشمانِ نافذ و سبزش دوباره جلوی چشمانم بود. لبخند پهنای صورتش را تصرف کرده بود. کتابچهی کارخانگیاش را بررسی کردم؛ داستانی نوشته بود در مورد ازدواج شهزاده و شاهدخت. به یکباره با کنجکاوی پرسید: استاد در تایم پسران مضمونهای رسمی تدریس میکنی؟
گفتم: بله عزیزم.
کدام مضمون؟
ادبیات دری، حرفه، تعلیمات مدنی، هنر، وطندوستی و فرهنگ.
چشمانش را به زمین دوخت، چند ثانیهای سکوت کرد و گفت: چه مضمونهای جالب و قشنگی!
اینها را از صنف هفتم شروع میکنند؟
لحنش کاملا دگرگون شده بود. چشمانش نگران و مشتاق به نظر میرسید.
گفتم: بله عزیزم، یکتعدادشان را از صنف هفتم و یکتعداد دیگر را از صنف نهم شروع میکنند.
به دوستش که احتمالاً همصنفیاش نیز بود، نگاه کرد. ردوبدلشدن این دو نگاه شبیه تلاقی خطوط موازی برایم جالب و دردآور بود. دوستش که احساساتیتر بود، چشمانش لبریز از اشک شد و صورتش را برگرداند. پرسیدم: چرا عزیزم؟ گریه به خاطر چی؟ اشکش را پاک کرد و گفت: درست است استاد، حالا تمام شد دیگر گریه نمیکنم.
طرف بهار نگاه کردم و گفتم: چی گفتی برایش که گریه کرد؟ چیزی نگفتم استاد، فقط طرفش نگاه کردم. خب این را که من هم دیدم؛ ولی توسط نگاهت برایش چی گفتی؟
خندهی تلخی کنار لبش جا خوش کرد و ادامه داد: مگر با نگاه هم میشود گپ زد استاد؟
گفتم: البته که میشود؛ همین حالا من و دوستانت همه دیدیم که شما دو نفر با نگاه باهم گپ زدید و تاثیرش هم به اندازهای بود که دوستت را به گریه انداخت.
دیگر آثاری از خنده در صورتش دیده نمیشد. چشمانش حالت چشمان یک جنگجوی مهاجم را به خود گرفته بود. لحن کلامش سرد و قاطع بود. انگار نه تنها با مخاطبین پیامش، با منِ معلم نیز سرِ جنگ داشت. آنقدر جدی شده بود که جذبهاش تحسین برانگیز مینمود. با قاطعیت گفت: پس وقتی حتا نگاهها میتواند پیامرسان و تاثیرگذار باشد، چرا بعضیها پیامِ مستقیم و حرفِ واضح را هم نمیفهمند؟
چرا من به عنوان یک شاگرد مکتب به جای نگرانبودن به خاطر سرنوشت سال آیندهام، از امسال به اندازه کافی لذت نبرم؟
چرا باید آرزوی خواندن کتابهایی را که نام گرفتی داشته باشم، چرا خواندن آن کتابها حق مسلمم نباشد؟
نمیتوانستم چیزی بگویم؛ مات و مبهوت نگاهش میکردم. قلبم به شدت درد میکرد و سرم گیج میرفت. با لحن سرشار از بیاعتمادی و عدم اطمینان گفتم: نگران نباشید عزیزم. این حرفها را نگویید، شما بعضی از همین مضمونها را سال آینده که صنف هفتم رفتید، شروع میکنید بخیر.
قسمی این جملهها را ناامیدانه بیان کرده بودم که قناعت خودم را نیز حاصل نمیکرد حالا چه رسد به قناعت آنها که نگرانیشان بیش از من بود. وقتی از قناعت حاصلکردنش از جانب من ناامید شد، تلخخندی صورت زیبایش را فراگرفت و با خود زمزمه کرد: بله حق با شماست استاد؛ سال آینده بعضی از آن کتابها را شروع خواهیم کرد؛ حتما شروع خواهیم کرد؛ البته اگر برای ما سیاهبختان سال آیندهای وجود داشته باشد!
نویسنده: فروغ رحیمی