کتاب “و خدایی که مرد”؛ اثر عبدالله غوری است. این کتاب که در قالب ادبی رمان نگاشته شده، بیشتر محتوایش شکل خاطرهنویسی روایی را دارد. این کتاب سرگذشت و زندگی دختری را به تصویر کشانده است که از ولسوالی ساغر ولایت دور افتاده و کوهستانی غور است که به شکل کلی میتوان گفت؛ این رمان، رمان اجتماعی_فلسفی و اجتماعی_سیاسی است.
این کتاب خاطر نشان میسازد که در دو دهه اخیر در افغانستان چی ظلمتها و خشونت در مقابل زنان روا داشته شده و مردم رنجدیدهي ولایات محروم افغاستان با چی مشقتهای زندگی دو روزهي دنیای دون را پشت سر گذاشته است.
این کتاب حاوی درد و رنج است، حاوی بیان شکمگرسنهگان، حاوی فریادها و ضجههای مظلومانهای فرد فرد این وطن. این اثر حاوی پیامی است که تسلیمشدن بیمعنی است و دست تقدیر و قسمت نقش باسزایی در زندگی ندارد. دختری با دستان کوچکاش روزها را به کلفتی خانه ارباب قریه در بدل یک کیلو گندم سپری میکنند، شبها را روی بوریا در اتاق گیلِ و تاریک میخوابد، همیشه از فرط گرسنهگی رنج میبرد. ولی جوانهی امید همیشه در قلب این دختر به طراوتشدن است تا اینکه راهوار دانایی شمعی به زندگی تاریک این دختر میرساند. چراغ دانایی در وجودش روشن شده و با پشت سرگذاشتن فراز و فرودهای زندگی به قلههای دانایی میرسد.
افغانستان سرزمین نکبتبار و اندوهزا برای سکونت بوده و است که مرتباً دستخوش تغییرات همهجانبه میشود. در این وطن اقلیتها احساس بیوطنی میکند، این سرزمین، وطنی است که برای اقلیتها توسط اکثریتها نامادری میکند. این وضعیت از دیر باز به اینسو با مردم سختباور و دینگرای افغانستان عجین شده و مردم خوشباور این مرز و بوم همواره تمام اتفاقات را به گردن تقدیر و قسمت میاندازد. حال آنکه تقدیر و قسمت به عنوان یک آیینباوری برای عدهی مردم قابل قبول است ولی نمیتوان آنرا به عنوان یک پدیده دینی به مردم به زور و اکراه تحمیل نمود. بیشه سبز افغانستان همواره حالت خزانی را به خود گرفته و دانههای بذر شده پدران این وطن در زمان مثمر شدن توسط داسهای دیگران و اجنبیان درویده شده است. این داسهای که نخلها و بذرهای سبز ما را میدورد، همان داسهای است که آهنش از موطن اصلی همین پدران بوده و در کره بیگانهگان چکش خورده، حالت گرفته و به شکل داس در آمده است تا به اشکال فجیع و قبیحی غیرانسانی تحت عنوان دین به سبزهزار پدری شان حمله نموده و آن را نابود کند. افغانستانیهای که برای کسب آموزش و پرورش به کشورهای دیگر میروند؛ اکثر آنها اشخاص شایسته و لایق شده به وطن بر میگردد. اما عدهي دیگری که تحت نام آموزشهای دینی کشور را ترک گفته و در کشور دومی به عنوان دانشآموز دینی به تعلیم میپردازد، بیشتر شان از انسانیت و واژههای زیبای آرامش، آسایش، زندگی، اجتماع، جامعه و… فاصله میگیرد. مگر در وطن ما موسسهها و مراکز آموزشی دینی وجود ندارد که ما برای کسب تعلیمات دینی به کشورهای دیگر مهاجرت کنیم. در کشور که ادعا میشود ۹۹فیصد نفوس آنرا مسلمان و متابعین دینی شکل میدهد؛ چگونه و چطور مدارس دینی با اشخاص متبحر علمی دینی کافی نداشته باشد. در کتاب و خدایی که مرد، رنج غلغله میکند، بغرنجهای اجتماعی و زیباییهای زندگی افراد عادی پایمال میشود، اشخاص که به عنوان دانشآموز دین به کشورهای دیگر رفته و بلایی تمام عیار به جان هموطناناش شده است، نابخردیها و عصبیت، تفکیک قومی و مذهبی، رفتارهای زشت و قبیح غیر انسانی و…؛ محتوای این کتاب مملو است از درد و رنج و مصیبتهای که خود ما برای ما به ارمغان میآوریم، یکی برای دیگری و دیگری برای دیگری، یکی پس از دیگری و دیگری پس از دیگری.
در افغاستان، داد و ستد اجتماعی شکل قومی را به خود گرفته و دادوگرفتهای اجتماعی که بستر مناسب را برای همزیستی قومی و زیست اجتماعی کموبیش در دو دهه جمهوریت شکل داده و بسترسازی اولیه برای دموکراسی و ترقی به شمار میرفت از بین رفته است. اینروزها وضعیت اجتماعی افغانستان به مراتب نامناسبتر و دشوارتر نسبت به دو دهه قبل برای زندگی به شمار میرود. زیرا لانههای امن تروریستان در این کشور در حال شکلگیری و بستر مناسب برای فعالیت تروریستی شان است. وضعیت نابسامان این مرز و خطهي قدیمی که دارای ابهت ۵۰۰۰ ساله تاریخی است، همانند تاریخ شکلات شیرین ۵۰۰۰سالهای است که دیگران آنرا نسبت طعم شیرین شان همرای چای میخورند. افغانستان نیز امروزه حیثیت همان شکلات را برای دیگران دارند که از این سرزمین به عنوان مقر اصلی و امن برای ترتیب برنامهها و تسهیل امور برنامههای شان استفاده کنند و سپس از اندی مدت شبیه پوش شکلات به دست باد سپرده و باد به هرجایی میبرد؛ بیصاحب رها نموده و در جسم خشک و تن نحیف و بدون مایه به امان خدا در کرهي خاکی خواهد ماند.
اینجا مردماناش بهجایی آب دنبال نوشیدن خون همدیگر است، به جایی نان دنبال دریدن و طعمه نمودن همنوعان خویش است، به جایی همدیگرپذیری و همزیستی با چوپ و چماق دنبال سر همدیگر و…
از دیر باز به این سو تفاوتهای قومی و منطقهی در این کشور بیداد میکند، تفکیکهای مذهبی و لسانی مجهزترین سلاح اینها برای ایجاد اغتشاش و هرج و مرج بوده است. کتاب و خدایی که مرد. روایت تلخ از درون همین جامعه است که بسیار به صراحت به موارد پرداخته است. گرچه این رمان بیشتر به شکل خاطره نوشته و قالب ادبی رمان را به خود گرفته است؛ ولی نمیتوان محتوایی درون آن را بیارزش و ساده و یا بیان اتفاقهای همهروزهی این مردم دانست. زیرا محتوایی این کتاب بیان کننده زندگی دختران سرزمین است که این حوادث در حقیقت برای آنها اتفاق افتاده است. در این سرزمین دین مسألهی مهمی برای افراطیت و تفریطگرایی است، زیرا این مردم به تمام موضوعات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و… از زاویه دین مینگرد. دین برای اینها باارزشتر از مال و منال زندگی است؛ طوریکه مال و منال شان را منوط به رهنماییهای دینی مصرف میکنند.
اینجا مردماش همیشه در تفکیکات قومی، مذهبی و لسانی پیشتاز بوده است. علت عمده و بانی درهمریختهگی و سر و سامان نگرفتن این کشور را نیز میتوان همین تفکیکات را نامبرد.
فرزندان از همان آوان کودکی به شدت تنبیه میشود که مبادا فردا سرکش و غلدور به بار آمده و از دستورات پدر و مادر سرپیچی کند، این یک نوع خرافهی بیش نیست که با جبر و اکراه تلاش میکند سلطنت خانوادهگی را به راه انداخته و خودش در کرسی ریاست خانوادهگی مطلقالعنانی تکیه زند و برای دیگران خط مشی تعیین کنند. این تا زمانی درست است که فرزند به سن قانونی نرسیده و خوب و بد زندگی را به صورت درست تفکیک نتوانند، نیاز به توبیخ و راهنمایی دارد؛ اما این مادامالعمر کسی را به سلطه درآوردن کار عاقلانه و پسندیدهی نیست که افغانهای ما این را به عنوان یک تابو در فامیل شان نگهداشته و با وجاهت کلام این را به دین ربط میدهد که مسایل دینی و مسلمانی پایه و اساس خانواده را چنین تعیین و محدود نموده است و ما هم باید مطابق قوانین اسلامی این امر را واجب پنداشته و برای همیشه در نظام زندگی خانوادهگیمان پیاده کنیم.
بدیهی است که این امر امروزه به طبع اکثریت خوش نخواهد خورد، در عصر تکنالوزی و مدرن؛ تمام اصول و مبانی زندگی باید مدرن بوده و مطابق نیاز روز و به تبعیت از علم و فن روز مد نظر گرفته شود.
بحث که در این کتاب بسیار قابل توجه است همانا بحث اقتصاد و نوعیت زندگی مردم افغانستان است. در افغانستان زندگی به مردم این کشور چندان روی خوش نشان نداده و اکثریت در هالههای ابهامات به کمبودی اقتصادی و شرایط بد معیشت مواجه اند. با توجه به دیدگاههای سطح کشوری ما در افغانستان با دو نوع امرار معاش آشنایی داریم که نسبت به نوعیت امرار معاش در کشورهای جهان اول و شاید هم جهان دوم خیلی راههای محدود باشد. زیرا مردم که در این مرز و بوم زندگی میکند به دلیل نبود سهولتکاری و مصروفیت زیاد در مقابل مزد ناچیز همیشه با دغدغهی نان مصروف است و از عصر تکنالوژی و راههای درآمدزایی معاصر آگاه نیست تا بتواند در مقابل کار کم و جلوگیری از ضیاع وقت به معاش دلخواه و در آمد مناسب فکر کنند.
نسل سوم در این رابطه مقصر نبوده و بلکه این امر متوجه نظام مرد سالاری و بد پنداری مردمی است که همواره به دنیایی کوچک در حد خورد و خواب زندگی شان را تصور نموده و فراتر از دنیایی دون بنام افغاستان در رابطه به اقتصاد فکر نکردهاند؛ اگر فکر کردهاند هم فقط به عنوان مهاجر و شغل کارگری فکر نموده که بتواند مقدار معاش را برای تمویل خانوادههای شان بهدست بیآورند، غافل از اینکه آدمی مرغ بیآشیانهای است که منزل و مکان مشخص ندارد، همه در این دنیایی دون به عنوان مسافر و رهگذر چند روزی زندگی میکنند و سپس به دل خاک جا خوش میکند. این امر از اولین روز زندگی به گونهی تلقینی برای کودکان این سرزمین ابلاغ میشود و با به جهش انداختن افکار آنها به سوی آخرت، لذت و منافع زندگی را از آنها میگیرند. آنها شبیه بردهی میشوند که دست و پا به زنجیر دین گرفتار شده تا روزی که نفس میکشد مقید به غول و زنجیر دینی باشد که این خودش یک تضاد کاملا آشکار با زندگی امروزی یا زندگی عصری است.
بدبختیهای اجتماعی و فرهنگی از همین مسأله اقتصاد نشأت گرفته و جامعه را متحول و دگرگون ساختهاند. طوریکه امروزه همهی ما از زندگی مردم جهان اول به آرامش و رفاه یاد میکنیم، از آنها به عنوان انسانهای آزاده و نیکمنش در رابطه به انسانیت و انسانمداری یاد میکنیم، اینها همه عوامل است که ریشه در اقتصاد کشور دارد، اگر اقتصاد چنان که باید باشد در چشم مردم جلوه نموده و مردم سیر غذا و سیر آب باشد؛ پس جنگ و توهمات در کار نخواهد بود، بدبختی انسان به وسیله نفس و درخواست شکم شکل گرفته که اگر این دو گزینه رضایت خاطر داشته باشد؛ ما شاهد بدبختی و نگونساری همدیگر در این جهان نخواهیم بود.
نویسنده: محمدرضا رامز