بلخ سرزمین باستانی است که همیشه انسانهای اهل قلم و دانشگرا را در جامعه تقدیم نمودهاند. از بلخ فرهنگیان و فرهیختهگان زیادی قد برفراشتند که از میان شاعران زن، یکی شان فوزیه رهگذر است. فوزیه رهگذر احوال زندگی خویش را در مقدمه مجموعهی شعریاش چنین نگاشتهاند.
«من حاصل پیوند دو انسان عزیز، شادروان محمد شفیع رهگذر و فخریه رهگذر میباشم که در شهر مزار شریف به دنیا آمدم. بعد از ختم دوازده سال تحصیلم در لیسه رابعه بلخی با پروفیسور راعی برلاس ازدواج کردم و به ترکیه رفتم. در دانشگاه استانبول در رشته زبان و ادبیات انگلیسی و ترکی معاصر به تحصیلات عالی پرداختم و در سال 1985 از طرف رادیو آزادی در شهر مونشن آلمان به حیث (عنوان) متصدی اخبار و برنامههای ادبی شعبه تاجیکی به کار گماشته شدم و با نام مستعار رویا بهار تا سال 1995 به کار ژورنالیزم پرداخته و عضو اتفاق ژورنالستان آلمان شدم. به پاس خدماتم در راه آزادی انسان، تقدیرنامه از جانب پریزیدنت ایالات متحده آمریکا، بیل کلینتون دریافت کردم. در سال 1996 از جانب دانشگاه واشینگتن به تحصیلات مافوق لیسانس پذیرفته شده و دیپلم ماستری در رشته زبان و ادبیات فارسی را بدست آوردم. نوشتن را از کودکیهایم تحت راهنمایی پدرم که نخستین استاد زندگی من بود آغاز کردهام و تا امروز بیتوقف به نوشتن ادامه دادهام. بیشتر نوشتههای من برای رادیو بوده است و داستانهای کوتاه و اشعار زیادی در مطبوعات بیرون از کشور انتشار دادهام.»
رهگذر شاعری است که اشعار وی از نگاه محتوایی به اشعار فروغ فرخزاد نزدیک است. وی در مضمون و لحن در اشعار خود نکتههای بسیار ظریف اجتماعی را بیان نموده است که با خواندن اشعار وی، به یاد شعرهای فروغ میافتیم.
مخصوصاً «دیار شگفتیها» – اثر فوزیه رهگذر، قرابت محتوایی نزدیک به اشعار فروغ دارد که با خواندن این اثر؛ خواننده بیاختبار به یاد مجموعههای شعری فروغ فرخزاد «شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیآوریم به آغاز فصل سرد» میافتد.
به طور کلی میتوان گفت: اشعار این شاعر خوشقریحه و شیرینسخن لبریز از احساسات زنانه بوده و شعری شفاف و عریان را سروده است.
نمونههای کلام:
(۱)
در انتهای رهرو طولانی زمان
مردی در انتظار عزیزی نشسته است
دستان خستهاش،
بر روی چوب دست قدیمیتر از خودش،
یادیست،
از نوازش ایام رفتهاش
چشمان ساکتش،
دنبال نقش پاییست…
(۲)
زن را در آن دیار نامی نیست
ای بانوی عزیز
ای دردمند تنها
میبینمت
شکستهپر و زرد گونهای
عصیان خویش را
در کنج پر ز درد قفس
کور کردهای
میبینمت
که ساکن یک شهر بیفروغ
یک شهر بیچراغ
در ظلمت سیاه چنین شهر بیکسان
شهری که مردهاند همه ساکنان آن
هر صبح و شام
شاهد پرواز دیگری
پرواز قوم بیکس و بیسرپرست خویش
ای مادر مقدس اندیشههای سبز
ای ناظر عجیبترین مرگ و انتقام
میبینمت
که وحشت و بیداد جنگ را
نفرین میکنی
لبخند گرم تو، در آئینه مبهم زمان
زنگار بسته است
چشمان ساکتت، در رقص سایهها
که پیامآور شباند
در انتظار صبحی روشنتر
ای مادر غمین و شکیبای دردها
ای برده بار ساکت
اسم تو، در دیار پر از بیم مرگها
یک شبح
در اسارت درد و شکنحههاست
آثار
- دنیای شگفتیها
- آسمانها پدر من هستند
- چشمهای عجیب
نویسنده: محمدرضا رامز