
حمید وقتی چشمانش را گشود، هنوز شب بود. تنها نور کمجانی از لامپی ضعیف که در اتاق کوچکشان آویزان بود، فضای سرد و تنگ را روشن میکرد. او بیحرکت دراز کشیده بود و فکرهایش چون موجهای خروشان در ذهنش میچرخیدند. باید میرفت؛ باید دوباره به افغانستان بازمیگشت، سرزمینی که سالها پیش، وقتی هنوز نوجوانی بیش نبود، به اجبار ترک کرده بود. اما حالا، پس از بیش از بیست سال زندگی در ایران، بازگشت به آنجا برایش مانند سفر به ناکجاآباد بود. حمید هنوز آن لحظه را به یاد دارد، آن روزی که خانوادهاش ناچار شدند خانه و شهرشان، کابل، را رها کنند. آن زمان او نوجوانی پرشور و پر از آرزوهای بزرگ بود؛ آرزوی زندگی در سرزمینی امن و پر از امید. اما هیچکس آن روز نمیدانست این آرزو چقدر دور و دستنیافتنی است. کودکی در میان جنگ و ناامنی کودکی حمید در کابل پر از صدای انفجار و تیراندازی بود. هر بامداد که از خواب برمیخاست، نمیدانست آیا شهرش مثل دیروز زنده خواهد ماند یا نه. خانهشان نزدیک محلهای بود که هر هفته چند انفجار در آن رخ میداد. خانوادهاش همیشه نگران بودند، اما چارهای جز تحمل نداشتند. پدر، که پیر و ناتوان شده بود، با دلی شکسته به آینده مینگریست و مادر، با چشمانی پر از اشک، برای بچهها غذا میآورد و آرامشان میکرد. سال ۱۳۷۵، وقتی طالبان روزبهروز قدرت بیشتری مییافتند و جنگ و خونریزی فزونی میگرفت، حمید و خانوادهاش تصمیم گرفتند کشور را ترک کنند. تصمیمی که شاید آن روز تنها راه نجات بود، اما درهای جدیدی از رنج و سختی را به رویشان گشود. مهاجرت به ایران، سرزمینی بیگانه وقتی به ایران رسیدند، نخستین حس حمید ترس و سرگشتگی بود. هیچچیز برایشان آشنا نبود؛ نه زبان، نه فرهنگ، نه آداب و رسوم، و از همه مهمتر، نه پذیرشی. آنها مهاجرانی بودند که به رسمیت شناخته نمیشدند. حمید زود فهمید که باید خودش را بسیار تغییر دهد تا بتواند دوام بیاورد. یافتن کار دشوار بود، بهویژه برای نوجوانی که حتی اجازه رسمی کار نداشت. او به همراه پدر و برادر بزرگترش در کارگاههای ساختمانی کار میکردند. سحرگاه از خواب برمیخاست و تا غروب زیر آفتاب سوزان یا سرمای زمستان کار میکرد. دستمزدشان اندک بود و همیشه ترس از دست دادن شغل داشتند. تعلیم و تلاش برای زندگی با این همه حمید هرگز امیدش را از دست نداد. او میخواست زندگی بهتری برای خانوادهاش بسازد. کوشید زبان پارسی را خوب بیاموزد، حتی بهصورت پنهانی در صنفهای شبانه نامنویسی کرد. فرزندانش به مکتب رفتند و در همین شهر کوچک، خانوادهشان را بهسختی سرپا نگه داشتند. اما با تمام اینها، هرگز حس نکردند که اینجا خانهشان است. بچهها همیشه میگفتند: "کاش میتونستیم تو وطن خودمون باشیم، با همه سختیها، ولی کنار فامیل و آشناها." ولی آن سرزمین دیگر برایشان جایی نداشت، بهویژه برای حمید که همیشه ترس از اخراج اجباری داشت. نگاههای سرد و تحقیر زندگی در ایران برای مهاجران افغانستانی پر از نگاههای سرد و گاه تحقیرآمیز بود. حمید هرگز فراموش نمیکرد وقتی برای گرفتن یک مدرک ساده به ادارهای میرفت، با بیتوجهی و تحقیر روبهرو میشد. در محل کار، همکاران ایرانی، و گاهی حتی مدیران، رفتار سرد و بیرحمانهای داشتند. همیشه این هراس بود که نکند یک روز بدون هشدار اخراج شوند. این فشارهای روحی و جسمی، از حمید مردی ساخته بود که هرگز نایستاد، اما زیر بار سختیها خم شده بود. خانواده؛ پناه و رنج همزمان در خانه اما حمید میکوشید مردی قوی و امیدوار باشد. همسرش، مریم، همیشه پشتیبانش بود، اما خودش همبارها بهخاطر زندگی سخت و نبود امنیت در خواب گریه کرده بود. فرزندان حمید، بهویژه فرزاد، پسر بزرگتر، روزبهروز به آینده ناامیدتر میشدند. فرزاد عاشق مهندسی بود، اما هیچ تضمینی نبود که بتواند به دانشگاه راه یابد یا شغلی مناسب پیدا کند. دخترانش، نسیم و نازنین که باهوش و پرتلاش بودند، هر روز با موانع تازهای روبهرو میشدند؛ موانعی که حتی بسیاری از جوانان ایرانی تجربه نمیکردند. خبر بازگشت اجباری و نابودی امید چند ماه پیش، خبر تلخی رسید. دولت ایران تصمیم گرفته بود که بسیاری از مهاجران افغان را به اجبار به افغانستان بازگرداند. حمید آن روز وقتی به خانه آمد، نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. این خبر برایش مانند حکم مرگ بود. همسرش را دید که روی زمین نشسته و گریه میکند، و بچهها در سکوتی غمبار غرق شده بودند. او میدانست که بازگشت به افغانستان یعنی بازگشت به سرزمینی پر از جنگ، فقر و ناامنی؛ جایی که حتی بودنش ممکن بود به معنای زندگی زیر سایه ترس و تهدید باشد. بازگشت به کابل؛ سرزمینی غریب وقتی به کابل رسیدند، همه چیز دگرگون شده بود. ساختمانها نیمهویران بودند، کوچهها پر از خاک و زباله، و صدای آژیرها هر چند دقیقه قطع و وصل میشد. حمید سخت میکوشید خانوادهاش را در این شهر غریب و ترسناک محافظت کند، اما خودش هم هر روز بیشتر در هراس و ناامیدی فرو میرفت. شغل یافتن دشوار بود و درآمد ناچیز. بچهها به مکتب میرفتند، اما مکاتب بسته و کمکیفیت بودند و امنیتشان همیشه در خطر بود. هر روز حمید دعا میکرد که شاید روزی اوضاع بهتر شود، اما میدانست که این دعاها شاید سالها طول بکشد. دلتنگی برای وطن دوم هر شب حمید به عکسهای دوران جوانیاش در ایران نگاه میکرد. عکسهایی که خانوادهاش را کنار هم نشان میداد، در کوچههای تهران، در مراسمهای کوچک و شادیهای ساده. او میدانست که دیگر هرگز نمیتواند به آن روزها بازگردد، اما دلتنگی آن روزهای آرام، زخمی عمیق بر دلش گذاشته بود. حمید که سالها به ایران بهعنوان خانه دومش مینگریست، حالا مردی بود که هیچجای این جهان برایش امن نبود. امیدی که هنوز زنده است با همه این رنجها، حمید هنوز امید داشت. امید به اینکه روزی بتواند برای فرزندانش زندگی بهتری فراهم کند. شاید در سرزمینی دیگر، شاید در آیندهای دور. او میدانست که زندگی برای مهاجران افغان دشوار است، اما نمیخواست ناامید شود. با هر سختی، با هر دشواری، با هر روزی که به پایان میرسید، تصمیم داشت که بایستد و مبارزه کند، حتی اگر سختترین شرایط پیش رویش باشد. حمید اکنون در این اتاق کوچک کابلی نشسته است، نگاهش به پنجرهای است که از آن دنیایی بهتر میخواهد. او مردی است که رنجهای دو وطن را کشیده و حالا باید راهی بسازد برای فردایی که شاید هیچکس نتواند تضمینش کند. اما این تنها داستان یک مرد نیست؛ داستان هزاران مهاجر است که میان دو وطن سرگرداناند، با قلبهایی پر از درد، اما با امیدی که هرگز نمیمیرد. نویسنده: سارا کریمی