زمستان داشت آخرین نفسهایش را میکشید. آفتاب چند روزی بود که از کابل و آدمهایش قهر کرده بود. هوا ابری بود و دو- سه روزی میشد که آسمان کابل به جای برف، میزبان باران بود. برای انجام کاری سمت یکی از ادارههای دولتی میرفتم. مسیرم از همان اول با برخورد با یک پسربچه آغاز شد. پسربچهای در قد و قالب یک آدم هشت- نه ساله با چشمانی سیاه و صورت استخوانی. با یکی از دستهای لاغرش سیمی که به قوطی بند شده بود را گرفته بود و با دست دیگر از درون خریطهای که به گردن داشت، سپند (اسفند) بیرون میکرد و روی زغالهای نیمسوختهی قوطی میانداخت و قوطی را دور میداد، با چنان مهارتی که انگار سالهاست تجربهی انجام این کار دارد آنهم با این سن و سال اندکش. با هر چرخش قوطی، دود به هوا بلند میشد و با زبان شیرین کودکانهاش چرخشهای قوطی را همراهی میکرد و با صدای بلند و با لهجهی کابلیاش میخواند:
اسپند (اسفند)… بلا بند
بری بچای (بچههای) سمرقند
اسپند… بلا بند
بری بچای سمرقند
و همینطور به چرخش قوطی و چرخش زبانش ادامه میداد. دود به هوا بلند شده بود و دور و برم به چرخش درآمده بود. مقصودش را میفهمیدم، دست به جیب شدم و یک سکه زردرنگ پنج افغانی به دست پسربچه اسفندی دادم. پا سست کرد و دیگر همراهیام نکرد. با رفتن او از پشتسر نگاهش کردم، سراغ آدم دیگری رفت که به تازگی از خم کوچه بیرون شده بود. او شکار بعدی پسرک اسفندی بود.
مسیرم با گذشت از چهارراهی پلسرخ به کوچهای انجامید که شلوغتر از دیگر کوچههای پلسرخ و کارته چهار کابل است. سر همان کوچهی نسبتا شلوغ، مردی نشسته بود. درست روبروی حوض آببازی «پارک آبی» کارته چهار. طفلی در بغل داشت و دخترکی پنج- شش سالهای در کنارش بود. روی صورت طفلی که در بغل او خوابیده بود، پارچهای کشیده بود و روی زانوی دخترک که کنار او نشسته بود، چند کاغذ سفیدرنگ بود. به نظر میرسید نسخهی بیمار بود. از چهره مرد میشد فهمید که بیش از سی سال عمرش را سپری نکرده است و خطوطی اندک روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. روزگار اما کمرش را شکسته بود و پیرتر از سنش نشانش میداد. با گردنی کج به نقطهی نامعلومی خیره شده بود، گویا ذهن و فکرش مشغول چیز دیگری بود و در دنیای دیگری سیر میکرد. هیچصدایی نمیتوانست خیالش را برهم زند، نه صدای پای عابران و نه صدای بوق موترها. او همچنان که به آن نقطه، به آن نقطهی نامعلوم چشم دوخته بود، دخترکی که کنارش نشسته بود با لحن اندوهناک کمک میخواست:
«مریضدار استیم. خیر و خیرات بتین. به لیاظ (لحاظ) خدا کمک کنین. خوارکم (خواهرم) مریض است. کمک کنین.»
دیدن آن مرد با آن کودک و دخترک خردسالش، تصویر دیگری از این روزهای کابل و آدمهایش را در گوشهای از ذهنم ثبت کرد و این جمله در ذهنم مرور شد که فقر و تنگدستی پای هر آدمی را به کوچه و خیابان میکشاند. فارغ از اینکه مرد است، زن است، پیر است و یا جوان. فقر، بیماریای است که کمر هر آدمی را میشکند و غرورش را لگدمال میکند. نمیدانم چگونه و با برداشتن چند قدم، خودم را به داخل کوچه و پیش اداره رساندم. ذهنم هنوز درگیر آن مرد و آن دو فرزندش بود و تصویرشان در پیش چشمانم میچرخید. بعد از امضای چند برگه، اسنادم را گرفتم. حین بیرون آمدن از اداره، از پشت شیشه کلکین (پنجره) چشمم به اتاق رییس اداره افتاد که بالای مبل (دراز چوکی) لمیده بود. پیراهن سفید پوشیده و دستار بلندی بر سر داشت. همانطور که داشت ریش بلندش را شانه میزد، با دار و دستهاش خوشوبش میکرد و لحظهای بعد صدای قهقهی بلندشان تمام راهرو اداره را پر کرد.
مسیر بازگشت را از کوچه دیگری انتخاب کردم تا دوباره با دخترک خردسالی که کنار پدرش نشسته بود و کمک میخواست، چشم به چشم نشوم و از خجالت نداشتن پول، آب نشوم. کوچه را به آخر رساندم، در تقاطع کوچه چشمم به پیرزنی افتاد که با سر و بازوی خمیده، کنار خیابان نشسته بود. روی زمین و زیر باران. آدمهای چتری بهدستِ بسیاری از کنار او رد شدند و در زیر درختی که چند قدم آن طرفتر از زن بود، عکس انداختند و مشغول خنده و شادی شدند. از آنسوی خیابان موتری با سرعت بسیارمیآمد. در قسمتی از خیابان و در چند قدمی جایی که پیرزن نشسته بود، چالهای بود. چالهای پر از آب باران. موتر با همان سرعت اولیه از کنار پیرزن عبور کرد و آب داخل چاله به سر و صورت پیر زن پاشید. موتر با سرعت از کنار او رد شد. پیر زن خم به ابرو نیاورد. شاید هم آورد؛ ولی کسی ندید چون او برقع پوشیده بود. گویا آب از آب تکان نخورد. موتر از نظرم گم شد. تنها تصویری که از موتر در ذهنم ماند، پرچم کشور فلسطین بود که پشت شیشهی آن موتر خودنمایی میکرد و شعاری که به رسم همدردی با مردم فلسطین روی پرچم نوشته شده بود، مشخص بود.
نویسنده: سینا