سرتیتر
گزارش

محدودیت‌های نابودکننده؛ بیشتر مبتلایان بیماری روانی در هرات زنان هستند

منابع صحی از شفاخانه حوزه‌ای ولایت هرات می‌گویند که شمار افراد مبتلا به بیماری‌های روانی در این ولایت افزایش یافته و اکثریت بیماران روانی زنان و دختران هستند. دست‌کم دو منبع صحی گفتند که روزانه بیش از ۵۰ بیمار روانی یا افراد مبتلا به افسردگی جهت درمان به شفاخانه حوزه‌ای هرات مراجعه می‌کنند که بیشتر مبتلایان به بیماری‌های روانی در این ولایت را زنان و دختران‌ تشکیل می‌دهند. منبع گفت که مراجعه‌کنندگان اکثریت زنان و دختران جوان هستند که از محدودیت‌های موجود و افزایش خشونت‌های خانوادگی رنج می‌برند. به گفته‌ی منبع، زنان و دختران مراجعه‌کننده به شفاخانه حوزه‌ای از محدودیت‌ها، خشونت‌های خانوادگی و آزار و اذیت مردم در سرک‌های عمومی شکایت دارند. منبع گفت: «اکثریت مراجعه‌کنندگان می‌گویند، اگر به این مشکلات رسیدگی نشود، در سال‌های آینده تعداد افراد مبتلا به مشکلات روانی و افسردگی در جامعه و به ویژه در بین زنان و دختران چندبرابر خواهد شد. زمانی‌که مشکلات روانی و افسردگی در جامعه افزایش پیدا کرد، کنترول و تداوی آن نیازمند هزینه هنگفت خواهد بود.» از سویی هم، شماری از دانش‌آموزان دختر و کارمندان زن در هرات می‌گویند که پس از بسته شدن مکتب‌ و دانشگاه و ایجاد ممنوعیت شدید بر شغل زنان، به بیماری روانی مبتلا شده‌اند و حتی تصمیم به خودکشی گرفته‌اند. فشار روانی و دختران بازمانده از مکتب راضیه صادقی می‌گوید که خودش و هم‌صنفی‌هایش به دلیل بسته ماندن مکاتب به افسردگی و مشکلات روانی مبتلا شدند. راضیه که ۱۶ سال سن دارد، زمانی‌که او صنف دهم مکتب بود، مکاتب بسته شد و با گذشت سه سال، تا اکنون نیز مکاتب بسته می‌باشد. او با بغض گفت که شانه‌های کوچکش توان بار سنگین دوری از مکتب و همصنفی‌هایش را ندارند. راضیه و بیش از یک میلیون دختر دیگر از مکتب و دانشگاه منع شده‌اند که شماری زیادی از آنان به کارهای شاقه، ازدواج اجباری و مهاجرت تن داده‌اند. همچنین فاطمه، یکی از دانشجویانی بود که هفت سال سختی رشته‌ی طبابت را به جان خرید تا بتواند روزی پزشک شود و دردی از مردم بکاهد. روزگار اما به گونه‌ای رقم خورد که اکنون نه تنها قادر نیست دردی از مردم بکاهد، خود نیز بیمار شده و توان مداوای دردهایش را ندارد. اکنون بجای نشستن بر صندلی پزشکی، پشت چرخ نشسته و خیاطی می‌کند. اکنون بجای اتاق جراحی، سر از کشور ایران درآورده و مثل ده‌ها دختر دانشجویی که پس از سقوط افغانستان و مسدود شدن دانشگاه‌ها، اجبار مهاجرت را به جان خریدند. مادری‌که از کار بیکار شد از سویی هم، زبیده رسولی نیز کارمند یکی از نهادهای غیردولتی بود؛ اما پس از بازگشت حکومت سرپرست و محدودیت در برابر کار زنان، از کار بیکار شد. زبیده که مادر سه کودک است، می‌گوید: «دخترم صنف ششم مکتب بود که مکتب‌ها بسته شد، پدرش از کار بیکار شد و من هم به موسسه کار می‌کردم، بعد از چند وقتی من هم از کار بیکار شدم، شوهرم بخاطر کارگری مجبور شد به ایران مهاجرت کند، حالت روانی من خیلی خراب شد و اقدام به خودکشی کردم. روان پزشک هم نتوانست به من کمک کند.» زبیده تاکید کرد: «آینده نامعلوم است، اقتصاد ضعیف خانواده، فقر و بیکاری طی این سه سال اخیر باعث شده که به مریضی روانی و افسردگی شدید دچار شوم و حتی از قرض‌های آرام‌بخش استفاده کنم.» او افزود: «متاسفانه وضعیت کنونی زندگی در افغانستان، به‌ویژه زنان را دچار افسردگی کرده است. وقتی به کلینیک‌ها مراجعه می‌کنیم؛ یکی از بخش‌هایی که بیشترین بیماران را دارد بخش اعصاب و روان است.» سه سال است که حکومت سرپرست مکتب‌ها را به روی دانش‌آموزان دختر بالاتر از صنف ششم بسته‌اند. هم‌زمان همه مرکزهای تحصیلی به روی دختران و زنان بسته شده‌اند و کار زنان در نهادهای دولتی و غیردولتی نیز ممنوع شده است. راضیه، فاطمه و زبیده چون هزاران دختر و زن افغان نتوانست رویایش را به پایان برساند. به قول خودشان: «زن بودن در جامعه افغانستان سخت بود اما حالا مکافاتی بیش نیست وگرنه چرا اینقدر مجازات شویم؟» حق آموزش و اشتغال، از حقوق بنیادین بشر است که مانند سایر حقوق مشابه باید کلیه‌ی افراد، بدون هیچ‌گونه تبعیضی از آن برخوردار شوند. این حق در اسناد مختلف حقوق بشری مورد تأکید قرار گرفته است. ازاین‌رو، نابرابری جنسیتی در آموزش و اشتغال نقض آشکار این حق محسوب می‌شود. باید گفت که از زمان اعلام مسدود شدن دانشگاه‌ها به روی دختران و منع کار زنان در نهادهای داخلی و بین‌المللی، هیچ یک از مسوولان حکومت سرپرست در مورد علت و یا رفع ممنوعیت آموزش دختران و کار زنان پاسخگو نبوده‌اند.

محبوب ترین ها
7 ماه قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

5 ماه قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

9 ماه قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

7 ماه قبل

چگونه اعتماد به نفس را در کودکان تقویت کنیم؟

روایت

سالروز سیاه؛ روایتی از کابوس حقیقی دختران افغانستان

ابر‌های سیاه همه جا را فرا گرفته است. انگار از آسمان گلوله و موشک می‌بارد. از فرط شنیدن صداهای ناهنجار، گوش‌هایم دیگر قادر‌ به تشخیص صدای دیگری نیست. همه دارند فرار می‌کنند. مقصد مشخص نیست. عده‌ای هجوم برده‌اند به سمت پرنده‌های فلزی(هواپیما)، جوی‌های آب‌ حالا پر از خون شده‌اند، چشم‌هایم دیگر‌به جای ماشین‌ها، مرده‌ها را می‌بیند، انگار زامبی‌ها‌ جهان را تصرف کرده اند. چشم باز می‌کنم و بازهم کابوس! پیشانی‌ام را عرق خیس کرده‌. وجودم دارد می‌لرزد. نمی‌دانم چه زمانی این کابوس‌ها دست از سرم بر می‌دارند. سه سال است که خواب را از چشمانم گرفته است. این خواب حقیقتِ محض است که حالا‌ کم‌کم تبدیل شده به کابوس. کابوس‌های نابه‌هنگامی‌که هرشب مرا تا دم مرگ بدرقه می‌کنند. خیلی وقت است که دیگر این کابوس‌ها رفیق هر شب من شده‌ اند. روزها خاموش وشب‌ها در بندِ این کابوس حقیقی هستم. با شنیدن صدای گریه‌ای موهوم که بین خواب و بیداری تشخیصش برایم دشوار بود، از رخت خواب بلند می‌شوم. دستِ به پیشانِی خیس از عرق‌ام می‌کشم و به دنبالِ فرکانسِ صدای گریه تا به بیرون می‌روم؛ بله! دقیق حدس زده بودم، صدای خواهرم بود. خواهر بخت‌ برگشته‌ام که از زور بغض و گریه به خودش می‌لرزد. فکرهای زمخت و ناجور به ذهنم جولان ‌کردند و به سرعت برق ‌و‌باد به نزدش رفتم. با صدایی که از ترس و اضطراب گویا از تهِ‌چاه بلند می‌شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ در حالی ‌که چشمانش غمگین‌تر از همیشه بود، بین هق‌هق‌هایش گفت که برگه‌ی ‌امتحانش را سفید داده است. و منی که حتیٰ زبانم نمی‌چرخید تا از او بپرسم چرا؟ زیرا می‌دانم که دلیل این کارش چیست. خواهر شوربختِ من نمی‌خواهد که به این‌زودی‌ها از کلاس شش فارغ‌ شود. او هنوز می‌خواهد که مکتب برود، بیاموزد و هنوز  ازِ مکتب دل نکَنده است. ترسِ دیگر نرفتن به مکتب و ندیدن همصنفی‌هایش برای همیشه؛ مثل خوره به جانش افتاده. من کاملا می‌فهمم که چطور این درد وجودش را مک می‌زند. با دیدن او لحظه‌ای به گذشته برگشتم، به روزگاری که در کلاس درسی دانشگاه نشسته بودم. دقیقا آن روز نحس، روزی که یکی از استادان به همراه مدیرمان وارد صنف شدند. هنوز آن نگاه ناراحت و اندوه‌گین‌شان را به خاطر دارم. سر‌شان  را از زمین بر نمی‌داشتند. گویا گناهی چون قتل نفس کرده باشند. مدیرمان چشمانش را از ما می‌دزدید تا مبادا با ما چشم به چشم شود. مشخص بود که اشک ریخته بود اما گویا دلش نمی‌خواست آن بغضی که هنوز باقی مانده و تمام نشده را آشکار کند. با آن صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم، برای مان گفت: «بنا بر امری که‌ به ما فرستاده شده است، نمی‌توانید دیگر به پوهنتون {دانشگاه} بیایید و... .» من آن روز هرگز ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. تا جایی که یادم می‌آید حسی داشتم که گویا کسی دستش را دور گلوی من گذاشته و دارد آن را با چاقویی که ‌کُند است، می‌برد. آن لحظه حتی نفس‌هایم مرا یاری نمی‌کردند، تمام آنچه می‌شنیدم صدای گریه و زاری هم‌کلاسی‌هایم بود. ضجه‌های شان هنوز در گوشم چون ناقوس مرگ خیلی وقت است که به صدا در آمده است. آن روز من جسم نیمه جانم را با خود به خانه آوردم. با صدای خواهرم از گذشته به دنیای حال که هیچ شباهتی به زندگی ندارد، برمی‌گردم. خواهرم اسمم را صدا می‌کند و حالم را می‌پرسد که چطور هستم؟ با درد و اشکی که هنوز رد آن بر گونه‌هایش مانده، می‌پرسد امروز را یادت است؟ به او می‌گویم مگر انسان می‌تواند روزی که‌ روحش مُرد را ازِ یاد ببرد؟ امروز سه سال می‌شود از سقوط افغانستان. امروز دقیقا روزیست‌ که بر تقدیرمان، بدبختی نوشته شد. روزیست‌که دیگر به جای آرزو کردن، دعا کردیم تا بمیرم. سه سال می‌شود که کتابچه‌هایم خاک زده اند، قلم‌هایم کلمه‌ای ننوشته‌اند و درس‌هایی که ماه‌ها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بودم را ازِ یاد برده‌ام. در این سه سال باختم تک تک داشته‌هایم را، گاهی فکر می‌کنم همه یک شبه بیمار شده‌ایم. روح و روان‌مان دیگر سالم نیست. ای کاش روانشناسی می‌بود تا دردها و بغض‌هایی که در گلوی‌مان باقی مانده است را به او بگوییم. حرف‌هایی که روح و جسم‌مان را دارد ذره ذره می‌خورد و کمرمان را خم ساخته است. دیگر حس زنده بودن ندارم، در این سه سال‌ هزار بار مرده و زنده شده‌ام، اگر‌ تمام جهان را ببخشم، اما آن‌هایی که باعث شده اند که ازِ تحصیل محروم شوم، حس بی‌ارزش بودن را تجربه کنم و مرا از اجتماع جدا کردند و مرا از حقوق انسانی‌ام محروم ساختند را هرگز نخواهم بخشید. آن‌ها آن حقوقی را از من گرفته‌اند و دردهایی را طی این مدت به من داده‌اند که هرگز جبران نخواهد شد. نویسنده: ماه نور روشن

سالروز سیاه؛ روایتی از کابوس حقیقی دختران افغانستان

ابر‌های سیاه همه جا را فرا گرفته است. انگار از آسمان گلوله و موشک می‌بارد. از فرط شنیدن صداهای ناهنجار، گوش‌هایم دیگر قادر‌ به تشخیص صدای دیگری نیست. همه دارند فرار می‌کنند. مقصد مشخص نیست. عده‌ای هجوم برده‌اند به سمت پرنده‌های فلزی(هواپیما)، جوی‌های آب‌ حالا پر از خون شده‌اند، چشم‌هایم دیگر‌به جای ماشین‌ها، مرده‌ها را می‌بیند، انگار زامبی‌ها‌ جهان را تصرف کرده اند. چشم باز می‌کنم و بازهم کابوس! پیشانی‌ام را عرق خیس کرده‌. وجودم دارد می‌لرزد. نمی‌دانم چه زمانی این کابوس‌ها دست از سرم بر می‌دارند. سه سال است که خواب را از چشمانم گرفته است. این خواب حقیقتِ محض است که حالا‌ کم‌کم تبدیل شده به کابوس. کابوس‌های نابه‌هنگامی‌که هرشب مرا تا دم مرگ بدرقه می‌کنند. خیلی وقت است که دیگر این کابوس‌ها رفیق هر شب من شده‌ اند. روزها خاموش وشب‌ها در بندِ این کابوس حقیقی هستم. با شنیدن صدای گریه‌ای موهوم که بین خواب و بیداری تشخیصش برایم دشوار بود، از رخت خواب بلند می‌شوم. دستِ به پیشانِی خیس از عرق‌ام می‌کشم و به دنبالِ فرکانسِ صدای گریه تا به بیرون می‌روم؛ بله! دقیق حدس زده بودم، صدای خواهرم بود. خواهر بخت‌ برگشته‌ام که از زور بغض و گریه به خودش می‌لرزد. فکرهای زمخت و ناجور به ذهنم جولان ‌کردند و به سرعت برق ‌و‌باد به نزدش رفتم. با صدایی که از ترس و اضطراب گویا از تهِ‌چاه بلند می‌شد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ در حالی ‌که چشمانش غمگین‌تر از همیشه بود، بین هق‌هق‌هایش گفت که برگه‌ی ‌امتحانش را سفید داده است. و منی که حتیٰ زبانم نمی‌چرخید تا از او بپرسم چرا؟ زیرا می‌دانم که دلیل این کارش چیست. خواهر شوربختِ من نمی‌خواهد که به این‌زودی‌ها از کلاس شش فارغ‌ شود. او هنوز می‌خواهد که مکتب برود، بیاموزد و هنوز  ازِ مکتب دل نکَنده است. ترسِ دیگر نرفتن به مکتب و ندیدن همصنفی‌هایش برای همیشه؛ مثل خوره به جانش افتاده. من کاملا می‌فهمم که چطور این درد وجودش را مک می‌زند. با دیدن او لحظه‌ای به گذشته برگشتم، به روزگاری که در کلاس درسی دانشگاه نشسته بودم. دقیقا آن روز نحس، روزی که یکی از استادان به همراه مدیرمان وارد صنف شدند. هنوز آن نگاه ناراحت و اندوه‌گین‌شان را به خاطر دارم. سر‌شان  را از زمین بر نمی‌داشتند. گویا گناهی چون قتل نفس کرده باشند. مدیرمان چشمانش را از ما می‌دزدید تا مبادا با ما چشم به چشم شود. مشخص بود که اشک ریخته بود اما گویا دلش نمی‌خواست آن بغضی که هنوز باقی مانده و تمام نشده را آشکار کند. با آن صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم، برای مان گفت: «بنا بر امری که‌ به ما فرستاده شده است، نمی‌توانید دیگر به پوهنتون {دانشگاه} بیایید و... .» من آن روز هرگز ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. تا جایی که یادم می‌آید حسی داشتم که گویا کسی دستش را دور گلوی من گذاشته و دارد آن را با چاقویی که ‌کُند است، می‌برد. آن لحظه حتی نفس‌هایم مرا یاری نمی‌کردند، تمام آنچه می‌شنیدم صدای گریه و زاری هم‌کلاسی‌هایم بود. ضجه‌های شان هنوز در گوشم چون ناقوس مرگ خیلی وقت است که به صدا در آمده است. آن روز من جسم نیمه جانم را با خود به خانه آوردم. با صدای خواهرم از گذشته به دنیای حال که هیچ شباهتی به زندگی ندارد، برمی‌گردم. خواهرم اسمم را صدا می‌کند و حالم را می‌پرسد که چطور هستم؟ با درد و اشکی که هنوز رد آن بر گونه‌هایش مانده، می‌پرسد امروز را یادت است؟ به او می‌گویم مگر انسان می‌تواند روزی که‌ روحش مُرد را ازِ یاد ببرد؟ امروز سه سال می‌شود از سقوط افغانستان. امروز دقیقا روزیست‌ که بر تقدیرمان، بدبختی نوشته شد. روزیست‌که دیگر به جای آرزو کردن، دعا کردیم تا بمیرم. سه سال می‌شود که کتابچه‌هایم خاک زده اند، قلم‌هایم کلمه‌ای ننوشته‌اند و درس‌هایی که ماه‌ها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بودم را ازِ یاد برده‌ام. در این سه سال باختم تک تک داشته‌هایم را، گاهی فکر می‌کنم همه یک شبه بیمار شده‌ایم. روح و روان‌مان دیگر سالم نیست. ای کاش روانشناسی می‌بود تا دردها و بغض‌هایی که در گلوی‌مان باقی مانده است را به او بگوییم. حرف‌هایی که روح و جسم‌مان را دارد ذره ذره می‌خورد و کمرمان را خم ساخته است. دیگر حس زنده بودن ندارم، در این سه سال‌ هزار بار مرده و زنده شده‌ام، اگر‌ تمام جهان را ببخشم، اما آن‌هایی که باعث شده اند که ازِ تحصیل محروم شوم، حس بی‌ارزش بودن را تجربه کنم و مرا از اجتماع جدا کردند و مرا از حقوق انسانی‌ام محروم ساختند را هرگز نخواهم بخشید. آن‌ها آن حقوقی را از من گرفته‌اند و دردهایی را طی این مدت به من داده‌اند که هرگز جبران نخواهد شد. نویسنده: ماه نور روشن

3 هفته قبل
روایت یک زندگی؛ نگاره شاهین از افغانستان تا المپیک ۲۰۲۴ پاریس

ماجرا از کلاس ۳۰ دقیقه‌‌ای کاراته در بالکن خانه‌شان در پیشاور پاکستان شروع شد. آن زمان نگاره شاهین، پناهنده المپیکی یازده ساله بود و بیشتر مدت عمر کوتاهش در پناهندگی و مهاجرت گذشته بود. نگاره در سال ۱۹۹۳ میلادی وقتی نوزاد بود همراه با والدینش از کشورشان افغانستان گریختند. مادرش دو روز و دو شب در گذر از کوه‌ها و گردنه‌‌ها او را در آغوش گرفته بود. او برای پرداختن به ورزش مورد‌علاقه‌اش، از اولین و آخرین کلاس کاراته تا حضور در رقابت‌های جودوی المپیک به عنوان عضو تیم پناهندگان المپیک ناچار به عبور از موانع فراوانی بوده است. از سال ۲۰۲۲ میلادی به این طرف، این ورزشکار ۳۱ ساله در تورنتو-کانادا زندگی می‌کند و آموزش می‌بیند. نگاره شاهین که دوران تحصیل خود را در پاکستان گذرانده و در مسیر رفت‌و‌آمد خود به مکتب پناهندگان ناچار بود اذیت و آزار مردان و قلدری‌ و زورگویی‌های همسالانش را تحمل کند. در مطلبی که در مجله لایف تورنتو-کانادا منتشر شده است، او می‌گوید: «روزی مردی مسن مزاحم من و خواهرم شد. او بر سر من فریاد کشید و مرا روی زمین هل داد. دلم می‌خواست با مشت او را بزنم اما نمی‌دانستم چطور می‌توانم این کار را بکنم». مادرش به او گفت که باید یاد بگیرد از خودش دفاع کند. مکتبی که می‌رفت چه در برنامه‌های رسمی و چه در برنامه‌های فوق‌برنامه آموزش فنون رزمی نداشت. نگاره از طریق اقوام دور خود از وجود مربی کاراته در نزدیکی مکتب خبردار می‌شود. مربی مرد نمی‌توانست در آموزشگاه به او آموزش بدهد اما می‌توانست به خانه او بیاید. چیزی نگذشت که نگاره توانست در بالکن خانه خاله‌اش تمرین را شروع کند. نگاره می‌گوید:«مادرم گفت این فضا را خانواده می‌تواند در اختیار تو بگذارد و تو باید تا جایی‌که می‌توانی از آن استفاده کنی.» کمی بعد نگاره شاهین در رقابت‌های محلی کاراته شرکت کرد. مربی او شور و اشتیاق و مهارت او را به خوبی دریافته بود و به او پیشنهاد کرد در مسابقات جودو شرکت کند. «اولین مربی من گفت تا زمین نخوری بلند شدن را یاد نمی‌گیری. این توصیه در دوران کودکی به من انگیزه فراوانی داد». او همچنین خاطره تماشای مسابقات کشتی حرفه‌ای آمریکا را در دوران کودکی همراه با پدرش که از علاقمندان ورزش کشتی بود به یاد دارد. جودو به او اعتماد‌به‌نفس داد تا خودش را پیدا کند و با وجود همه رنج و سختی‌های آوارگی و پناهندگی بتواند از زندگی لذت ببرد. همچنین شکبه خبری بی‌بی‌سی نوشته است که مربی‌های نگاره شاهین کم‌کم متوجه مهارت او می‌شدند. او به جایی رسید که همراه با تیم ملی جودو پاکستان آموزش دید اما به دلیل نداشتن گذرنامه پاکستانی نتوانست همراه با آنها در مسابقات شرکت کند. در سال ۲۰۱۴ نگاره شاهین به افغانستان بازگشت و در دانشگاه آمریکایی کابل در رشته علوم سیاسی و مدیریت دولتی تحصیل کرد. عکس‌: شبکه‌های اجتماعی او با تیم ملی افغانستان هم تمرین کرد و مردان هم‌تیم از حضور او استقبال کردند. در مجله لایف تورنتو آمده است:«در هنگام تمرین ما مثل خانواده بودیم و آنها با من مانند خواهرشان رفتار می‌کردند». او به تمرین و مسابقه ادامه داد و به عنوان ورزشکار زن در افغانستان مورد توجه فراوان قرار گرفت که تا حدودی ناخواسته هم بود. او به بی‌بی‌سی می‌گوید: «من با خشونت‌های سایبری بی‌حد و اندازه‌ای رو‌به‌رو شدم. این خشونت‌ها مدتی بعد به آزار و اذیت واقعی تبدیل شد». او می‌گوید: «چندین بار خودرو‌ها دنبال ما کردند. یک بار قوطی‌ نوشابه به طرف مادرم پرتاب کردند که با مهارت توانستم او را نجات دهم». در اولین مسابقه در المپیک توکیو نگاره شاهین دچار آسیب‌دیدگی شانه شد. در سال ۲۰۱۸ او کشور زادگاهش را ترک کرد. او می‌گوید: «همیشه می‌گویم من برای بار دوم آواره شدم». او برای ادامه تحصیلات در رشته کارآفرینی و تجارت بین‌المللی به روسیه رفت. برخلاف استقبال در تمرینات افغانستان او نتوانست گروه مناسبی برای تمرین در روسیه پیدا کند. یک سال به تنهایی تمرین کرد که آن را تلخ‌ترین دوران ورزشی خود می‌نامد. در سال ۲۰۱۹ با یکی از اعضای فدراسیون بین‌المللی جودو ملاقات کرد که به او پیشنهاد داد وارد تیم پناهندگان المپیک شود. او صلاحیت شرکت در بازی‌های المپیک ۲۰۲۰ توکیو را کسب کرد، اما به دلیل آسیب‌دیدگی شانه در اولین مسابقه از دور مسابقات خارج شد. تا اینکه تحصیلاتش را در روسیه تمام کرد و در همان زمان وضعیت افغانستان به‌شدت وخیم شده بود. نگاره می‌گوید:«من گیر افتاده بودم.» او به پاکستان باز‌می‌گردد اما از ترس جانش بیشتر اوقات در خانه می‌ماند. او به دلیل عدم رعایت حجاب در مسابقات مورد حملات و انتقاد‌های شدیدی قرار گرفت که باعث شد در مورد گام‌‌های بعدی‌اش بیشتر فکر کند. در این زمان بود که به کمک بنیاد المپیک پناهندگان و آژانس پناهندگان سازمان ملل امکان زندگی و آموزش در کانادا برای او فراهم شد. نگاره شاهین برای ادامه تحصیل در رشته توسعه بین‌الملل در تورنتو پذیرفته شد. عکس: شبکه‌های اجتماعی سپتامبر ۲۰۲۲ به کانادا رسید. لحظه‌ای تلخ و شیرین برای ورزشکاری که در جستجوی ثبات و آرامش سه کشور گوناگون را آزموده است. در این شهر کانادا بود که زندگی ورزشی او در رشته جودو جان تازه‌ای گرفت. در پاریس او یکی از ۳۷ ورزشکاری است که در تیم پناهندگان بازی می‌کند. تیمی که نگاره شاهین به حضور در آن افتخار می‌کند. نگاره امروز (شنبه، ۲۰ اسد) قرار است یک بار دیگر روی تشک بیاید و به نمایندگی از تیم پناهندگان برای اولین بار در مسابقه مختلط شرکت ‌کند. او پیش از مسابقات به فدراسیون بین‌المللی جودو گفت: «مسابقات تیمی هیجان بیشتری دارد، چون من همیشه به هم‌تیمی‌هایم نگاه می‌کنم و نمی‌توانم بگذارم آنها شکست بخورند به همین دلیل برای همه آنها مبارزه می‌کنم.» پس از بازی‌ها نگاره شاهین تصمیم دارد کانادا را خانه خود اعلام کند. او اکنون اقامت دائم کانادا را دریافت کرده است و امیدوار است روزی بتواند یار و مدد‌رسان پناهندگانی مانند خودش باشد. مادر و پدر او هنوز پاکستان هستند و از اینکه او توانسته رؤیای حضور در المپیک را تحقق بخشد شادمان هستند. او می‌گوید در سخت‌ترین دوران‌ها متکی به حمایت و پشتیبانی خانواده‌اش بوده است. «خواهرم همیشه می‌گفت من اطمینان دارم که تو سرانجام روزی به هدفت می‌رسی و همه این روزهای سخت تبدیل به خاطره می‌شود و می‌توانی به آنها بخندی.» «و حالا زمانی است که می‌توانم به هر آنچه از سر گذراندم بخندم.»

4 هفته قبل
مجرم‌های بی‌گناه؛ روایتی از یک دانش‌آموز دختر افغان

ر‌و به روی آیینه اتاقم ایستاده بودم و خود را در آن می‌دیدم. آه که چقدر تغییر کرده بودم. وجودم پر بود از نگرانی، ترس و اضطراب. لباس سیاه و روسری سفیدم را پوشیدم و زورکی چهره‌ام را مهمان لبخندی کردم و با گرفتن کیف مکتبم، از اتاق بیرون شدم. مادرم همینکه مرا دید گفت دخترم اما… حرفش را قطع کردم و گفتم مادر لطفا مثبت فکر کنید. چرا باید مکاتب را مسدود کنند؟ و تاکید کردم که وقتی من نتوانم درس بخوانم، چه کسی در آینده پزشک خواهد شد؟ اگر کودکان و زنان بیمار شوند، چه کسی آنان را درمان خواهد کرد؟ اگر من نتوانم درس بخوانم چه کسی خواهد بود که برای کودکان آموزش بدهد و برای آبادانی کشور تلاش کند؟ نگاه غمگین مادرم را می‌فهمیدم. آهی کشید و گفت: «دخترم خودت هم که می‌دانی که مکاتب کابل و دیگر ولایات مسدود است. فقط در سراسر کشور تنها ولایت بلخ مکاتبش باز است. در شهر هم چند روزی است آوازه شده که مکاتب اینجا هم بسته می‌شود.» به مادرم گفتم فکر نکنم که مکاتب بسته شود. تاکید کردم که موضوع مکاتب کابل و دیگر ولایات هم تا امر ثانی بسته است و من دعا می‌کنم تا زود مکاتب به روی آن‌ها باز شود. با تمام شدن این حرف‌ها، فورا از خانه بیرون شدم زیرا دیگر نمی‌توانستم با حرف‌هایی که خودم هم باورش نداشتم، بیش از این مادرم را بازی دهم. شاید هم نمی‌توانستم اشک‌هاب حلقه بسته در چشمانم را بیش از این نگه دارم. در جاده‌ها قدم می‌زدم مانند پرنده‌ای که لانه‌اش خراب شده و نمی‌داند کجا برود و چه کار کند. افکار منفی در مغزم هجوم آورده بودند. با خود می‌گفتم اگر وقعا مکاتب بسته شوند، من چه کنم؟ نکند دیگر نتوانم درس بخوانم. به سمت خانه دوست صمیمی‌ام خدیجه، رفتم. قرار بود با او به مکتب بروم. هنگامی که به خانه‌ی آن‌ها رسیدم و خدیجه دروازه را باز کرد، از ناراحتی چهره‌ی خدیجه شوکه شدم. از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ برایم تعدریف کرد که کل شب گذشته را نخوابیده و گریه کرده است. نگرانی من هر لحظه بیشتر شد و مجددا از او پرسیدم که چه شده؟ به گریه افتاد و خود را در آغوش من انداخت. در تمام این سال‌ها از خدیجه، جز خنده و شوخی و شادی چیزی ندیده بودم و او اکنون اینگونه زار زار گریه می‌کرد. گریه‌هایش به قلبم مانند خنجری اصابت می‌کرد و قلبم را به درد می‎‌آورد. کمی که آرام‌تر شد گفت برادرم زکی، را افراد حکومت فعلی با خود بردند. متعجب پرسیدم مگر کاری کرده بود؟ با گریه گفت: « به دلیل اینکه ما پنجشیری هستیم. حالا مشخص نیست که ما را هم می‌برند یا نه؟» گوش‌هایم سوت کشیدند. پنجشیری بود و او را برده بودند. این دیگر چه جرمی بود که باید اینگونه تقاصش را بدهند؟ دیگر هیچ واژه‌ای به زبانم نمی‌آمد. انگار لال شده بودم. دقایقی در سکوت به گریه‌های از سر گرفته‌ی خدیجه گوش دادم و او ادامه داد: «می‌دانی مادرم از دیشب اصلا حالی خوبی ندارد. بالای پدرش هم حمله قلبی آمد و فعلا در شفاخانه است و باید بروم پیش پدرم.» اشک‌هایش را پاک کرد تا مادرش نبیند. از من پرسید که برای چه به خانه‌ی آن‌ها آمده‌ام؟ در پاسخ گفتم که می‌خواستم امروز مکتب برویم و برگه‌های امتحان را بگیریم. خدیجه گفت نمی‌داند اما شنیده بود که گویا مکاتب اینجا هم بسته می‌شود. در برابر حرف‌هایش حرفی نداشتم. خدیجه دست‌های مرا گرفت و با نگرانی پرسید که در صورت بدتر شدن وضعیت چه کنیم؟ هنوز پاسخ این سوالش را نداده بودم که گفت: «از کاکایم شنیدم که می‌گویند حکومت فعلی پنجشیری‌ها را به جرم  پنجشیری بودن، می‌کشند. اگر برادرم را چیزی شود من و فامیلم می‌میریم.» در جواب نگرانی‌هایش گفتم خدا نکند و این اتفاق نمی‌افتد. در دلم نگران همه چیز بودم. کاش می‌توانستم خدیجه را واقعا آرام کنم. اما هیچ حرفی برای آرام کردنش نداشتم. او پر از حرف بود و دلش بیش از این‌ها می‌خواست گریه کند. حق داشت. آخر پنجشیری بودن هم شد جرم؟ با خدا حافظی از خانه آن‌ها بیرون شدم. وجودم می‌لرزید. در گودالی  از حرف‌ها غرق شده بودم. دیگر حتی مسیری که می‌رفتم  را نمی‌دانستم. فقط سرگردان در جاده‌ها قدم می‌زدم. مردی از کنارم عبور کرد. صدایش را شنیدم که گفت: «این را ببین! چقدر بی‌شرم است و هنوز شرم ندارد از خانه بیر‌ون شده. فقط باید این زن‌ها را گرفت و زنده زنده آتش زد.» با شنیدن حرف‌های آن مرد در درونم یک بار دیگر مردم. با خود گفنم مگر زن بودن جرم است؟ آخر چرا جرم‌ها تغییر کرده اند؟ مگر ما در چه زمانه‌ای داریم زندگی می‌کنیم؟ به مکتب‌مان رسیدم. در حویلی مکتب دختران نشسته بودند. همه ماتم گرفته بودند. نگران شدم و نزد یکی از دختران رفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ برایم گفت دیگر نمی‌توانیم مکتب بیاییم. پرسیدم چرا؟ در پاسخ گفت بر اساس فرمان حکومت فعلی دختران تا امر ثانی دیگر نمی‌توانند به مکتب بروند. حس کردم  قلبم از حرکت باز ماند. انگار عقربه‌های ساعت دیگر کار نمی‌کردند و زمان ایستاده بود. با خود گفتم یعنی همین قدر آسان؟ با یک امر ثانی زندگی من و صدها دختر دیگر برباد شد؟ همینقدر آتش زدن رویاهای‌مان آسان است؟ با گریه به سمت اتاق مدیر مکتب‌مان دویدم. در مسیر راه چند بار زمین افتادم و دوباره بلند شدم. نمی‌دانم چرا آن روز مسیر اتاق مدیر مکتب‌مان ایتقدر دور شده بود. چرا نمی‌رسیدم؟ علیمه، اول نمره صنف‌مان در گوشه‌ای از دهلیز نشسته بود. من را که دید فورا به سمتم آمد. گریه‌هایم ثانیه به ثانیه بلندتر می‌شد. تا اینکه صدایم تمام دهلیز را گرفت. خواستم به سمت اتاق مدیر مکتب‌مان بروم که علیمه مرا نگذاشت. با صدای بلندی گفتم ولم کن علیمه. می‌خواهم از خود مدیرمان بپرسم. او با صدای پر از بغضی گفت: «زینب مگر مدیر چی می‌تواند؟ او مسوول است تا امر را اطاعت کند.» این حجم از درد دیگر برایم قابل تحمل نبود. روی زمین نشستم و گریه کردم. این امر ثانی دیگر چه چیزی بود که چون بختک افتاد روی زندگی ما. همین است مسلمانی؟ در کجای از قرآن گفته که زنان درس نخوانند؟ به کدام حدیث آمده است؟ چرا تحصیل نکنیم؟ کشور را گرفتند، مردم را کشتند، نظامی‌ها را با بدترین شکل ممکن در محکمه‌های صحرایی به قتل رساندند، زنان را از جامعه جدا کردند، با ما چرا؟ ما دختران مکتبی دیگر چه گناهی داشتیم؟ اصلا کل کشور را یکباره آتش بزنید تا حداقل یک بار بمیریم. همه با حرف‌هایم گریه می‌کردند که مدیر‌مان از اتاقش بیرون شد و من فورا بلند شدم و با گریه گفتم مدیر صاحب! چشم‌هایش مانند کاسه‌ای از خون بود. مشخص بود که او نیز به حال ما گریه کرده است. برایم گفت: «دخترم کاش کاری از دست من بر می‌آمد اما نمی‌توانم و چاره‌ای جز اطاعت نداریم. شما گناهی ندارید. ما همه هیچ گناهی نداریم. ما فقط قربانی این هجوم شدیم. شاید یک ماه بعد، شاید یک سال بعد مکاتب باز شود ...» من حرفش را ادامه دادم و گفتم شاید دیگر هرگز نتوانیم به مکتب بیاییم. از همان روز، من دیگر به مکتب نرفته‌ام .همان روز، رویای اینکه روزی یک پزشک شوم و صادقانه به کشورم خدمت کنم در دلم ماند. بهتر بود من را به دار می‌زدند اما مکتبم را بسته نمی‌کردند. بهتر بود زنده زنده می‌سوختم اما شاهد تباه شدن کشورم نمی‌بودم. ای کاش می‌توانستم کاری انجام دهم. ای کاش می‌توانستم کشورم را آزاد کنم. احساس می‌کنم در اوج جوانی پیر شده‌ام. آن‌ها باعث شدند من در ۱۷ سالگی هر روز شاهد مرگ آرزوهایم باشم و بمیرم. چه زمانی قرار است این حال‌مان تغییر کند؟ چرا کسی صدای‌مان را نمی‌شنود؟ نویسنده: ماه نور روشن

3 ماه قبل
سفر ناکجا آباد روزگار

خالقِ هستی؛ حاکم الأزل و الأبد، کَون و مکان را به قدرت کامله خود از عدم بیافرید. در سلسله آفرینش، انسان را به عنوان شاهکار آفرینش خیلی بعدها آفرید. بعد آدمی را به گروه‌های متعدد رده بندی کرد تا آن‌ها را دلیلی گردد جهت شناخت بیشتر از همدیگر. قشنگ‌تر از همه این که آدمی‌زاد را در دو جنس زن و مرد خلق کرد تا مکمل و متمم همدیگر باشند و دلیلی برای آرامش همدیگر. زن و مرد را به سانِ دو سوی تناظر جسد آدمی آفریده و بسان دو بال پرنده قرینِ هم آفرید تا در پرواز؛ ترکیبی از دو قدرت باعث پر زدن در بلندای آسمان باشد. قرار بر این است ‌که کنار هم رشد کنند و از آنجا که مکمل همدیگر اند قطعات معمای تصویر زندگی را با هم کنار هم بگذارند که این خود نه تنها نیازمند بلوغ جسمی و جنسی  است، بلکه مستلزم دانش، مهارت‌ها و ذهنیت عالی زندگی نیزاست که بلوغ فکری و ذهنی می‌خواهد. راه رسیدن به بلوغ را روزگار با واقعه‌های صد لمحه به پیش و هزار لمحه به گذشته‌های دور، گاه به نفع این گاه به نفع آن، گاه در این ورا و گاه در آن ورا می‌چرخاند. در این چرخش عجیب هستی، زندگی هر فرد حال خوش و ناخوشی دارد که صفحه روزگار را گهگاهی مطلقا سیاه و سفید می‌سازد، که گاه این گونه نیست و به نحوی در خط سیرِ در حرکت است که ترکیبی از سیاه و سفید را شامل می‌گردد. از زندگی‌‌ای می‌نویسم که گاه سیاه است و گاه سفید و هرازگاهی هم رگه‌هایی از رنگ در آن نمایان می‌گردد. از زندگی‌های پیچیده در هاله‌ا‌ی از ابهام و هزارتویی، داستانِ امید را در قالب واژه‌ها می‌ریزم و این‌گونه توصیف می‌نمایم. در بیکران زندگی نالان و سرگشته و پریشان حال و با پاهای بی رمق به دنبال خوشبختی‌هایی‌که روزگاریان دزدیده با فریادهایی ‌بسان آوای قناری اندر قفس، به دنبال رویاهایی‌که به عنوان یک انسان باید داشته باشم. چه زیاد اند عده‌‌ای که از این نوای غم من سرود خوشی می‌شنوند و نهایت لذت می‌برند. حال همه یکسان است اما سوا، واقعا که در شهر پر جمعیت ما تماشا دارد تنهایی دسته جمعی آدم‌ها؛ دقیق زمانیکه یکی تن بسمل‌اش را خودش به دوش کشیده و روانه درمانگاه می‌گردد. هرازگاهی بی محابا به حرف‌های همگان، به زخم زبان‌ها، به نیشخند‌های زهراگین، به نگاه‌های شماتت بار؛ نگاه‌های زهراگینِ از جنس زهر افعی و کبرا، برخوردهای تلخِ که کام آدمی را تا ابد تلخ می‌سازد، همه و همه رفتارهایی‌ که حسی چون تلخی یک شکست را در وجود آدمی زنده می‌کند؛ عده کثیری زندگی را سر می‌کنند‌ و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. گاه باید اتفاق‌های بد در زندگی‌مان رخ دهد تا برای ادامه انگیزه پیدا شود، تا به عمق مسئله پی برده شود و تفهیم شود که با خویشتن چند چندیم؟ مشقت‌های روزگار، شرایط ناخوش و طاقت فرسا از آدمی، انسانی می‌سازد که کوهی از الماس به یک ناخن آن نمی‌ارزد. هیچ خوشی و موفقيتی از باد هوا حاصل نمی‌گردد. مولانای بزرگ در این مورد می‌نویسد: هرکه رنجی دید گنجی شد پدید هرکه جِدی کرد در جَدی رسید حال دوران در هر برهه‌ی زمانی یکسان نمی‌ماند؛ گاه در قعر پستی هستیم و گاه در اوج بلندی‌ها. آنچه مهم است این است که صادقانه با خویشتن آن امیدی را که همه در صدد دزدیدن‌اش هستند، نگه‌داریم و رویاهای‌مان را دنبال کنیم. چقدر خالق ما مهربان و نهایت با رحم است که این تلاش راهم برای‌مان اجر نصیب می‌کند. اینجای نوشته‌ام یاد قطعه‌‌ای از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو افتادم: «هیچ قلبی تازمانی‌که در جستجوی رویایش باشد، هرگز رنج نمی‌برد چون هر لحظه جستجو، لحظه ملاقات باخداوند و ابدیت است.» ( کیمیاگر، پائولو کوئیلو). اما نمی‌دانم چرا به طرز عجیب و رمز آلودی این اواخر این پستی‌ها در روزگار من و هم‌نوعان‌ام رنگ درشتی پیدا کرده و برجسته شده است. به شرح اندک به روایتی از زندگی در روزگار خویش دوست دارم این‌گونه بنویسم: بی نهایت خسته‌ام، با گام‌های بی رمق و چشمانی‌که دیریست برق خوشی در آن هویدا نیست و زیر آن چشم‌ها را سیاهی چون ظلمت روزگارم رنگ بسته است. با موهای ژولیده؛ جوانِ در اوج جوانی اما فرتوت و با ذهنی آشفته‌تر از ظاهرم در صدد رهایی از این حال خویشتن هستم. این حال زار من است و می‌خواهم به ذهن آشفته‌ام سر وسامان بدهم اما امان از اندکی آرامش که من‌را در برگیرد. با همین حال نه چندان خوش که داشتم به صفحات اجتماعی سرز زدم تا ببینم در دنیای بیرون از جسم من چه خبر است؟ امیدوار بودم خبرهای امیدوارکنند‌ه‌‌ای بشنوم اما دریغ از یک خبر خوشحال کننده در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی. درست مثل زندگی حقیقی خودم در هم برهمی عجیبی خیمه زده بر کلیه جوامع بشری. مگر می‌شود خوشحال شد؟ دقیق زمانی‌که سر خط خبرها نوید از جنگ است و خونریزی، نوید از قتل است و کشتار، نوید از ظلمت است و ستم. انسان در مقابل انسا‌ن برای منفعت‌هایی چون شخصی، گروهی، قبیلوی و یا هم ایدئولوژیکی. سر از جستجوی امیدواری از بیرون کشیده و دوباره وارد دنیای پرآشوب خودم شدم که به مراتب آرام‌تر از طوفان‌ها و هیاهوی موجود در این کره خاکی بود. با خویش به فکر رفتم در مورد خویشتن و سر صحبت گرفتم که زندگی من در این هستی چه فراز و فرود‌هایی را داشته و دارد‌. این منم، رمزیه فانی، دانشجوی سال چهارم یکی از بهترین رشته‌های تحصیلی (علوم سیاسی). می‌توانستم فارغ التحصیل باشم اما نتوانستم. چون منتظرم تا امر ثانی دولتی برسد که من و سایر دختران سرزمینم را محروم از حقوق انسانی و طبیعی کرده است. این من با رویاها و آرزوهای بلند و بالا هستم که هرازگاهی از جانب عده‌‌ای از اطرافیان خویش دیوانه خطاب می‌شوم، چون همه به یک باور اند که تاب آوردن شرایط روزگار در این دودمان با این وضعیت سخت، ذیق و دشوار است. چه رسد به این که بخواهیم رشد و پیشرفت هم داشته باشیم. دروغ چرا، این فکر و خیال گاه و ناگاه به ذهن خودم هم رژه برپا می‌کند. بویژه زمانی‌که بیرون از منزل هستم و از آنجا که من اکثرا روزانه بیرون از خانه هستم و مصروف دروس در رشته قابلگی، برای همین بیشتر و بیشتر این افکار عین موریانه می‌افتند به مغز من را نابودم می‌کنند. در مورد انستیتوت گفتم، به یادم آمد تا حالا شده شکنجه روحی را هر روز و هر ثانیه تحمل کرده باشید؟ برای من رفتن به انستیتوت دقیقا از همان مسیر و راهی که می‌رفتم به دانشگاه، دست کمی از زجرآورترین شکنجه ندارد. خیلی دشوار است برایم یادآوری شکست. هربار برایم این را یادآوری می‌کند که شاید این مسیر جدید هم به پایان نرسد درست مثل رشته دانشگاهی‌ام اما با این وجود، کجاست تا تسلیم شدن. بعضی مواقع احساس می‌کنم روح خسته و فرتوت من در اوج جوانی به پیری رسیده و شاید نتواند بیشتر از این تحمل کند و دیگر نتواند قلبم بتپد. و گاه این فکر عین خوره به جانم می‌افتد که چرا این وضع و تا چه زمانی؟ خیلی سخت است وقتی می‌توانستم لیسانسه علوم سیاسی باشم اما تازه دانشجوی رشته جدید تحصیلی شده‌ام و در یک مسیر کاملا جدید قدم گذاشتم ولی خوب کجای زندگی کردن در جغرافیای سرزمینی مثل افغانستان و حتی جهان ناپایدار امروز قابل پیش‌بینی است که زندگی من  باشد. زندگی زیر سایه حکومتِ در لایه ابهام با چهره‌های مبهم و نامنوط به جایگاه مربوطه و صد البته نفهمی شرم آورِ آراسته با صد رسته، دست کمی از عذاب جان‌کاه ندارد. این را می‌نویسم چون این تنها من نبودم که دانشگاهم از دست رفت و حتی وظیفه‌ام را از دست دادم. بلکه عده زیادی تقاص پرداختند، این‌که بر مبنای چه گناه و خطایی هیچ یک حتی خود نمی‌دانم، و بالی برای پرواز از این گلستان برای پناه بردن و فرار کردن از سرمای مفرط هم ندارم. و بعضی‌ها هم چون بلبلان در خزان، به ناچار ترک آشیانه و گلشن کردند و به مهاجرت رو آرده‌اند. حالا به هر نحوی، هرکسی می‌خواست از این شرایط خودش را نجات دهد و این حال زندگی را تغییر دهد. این که با کاربرد کدام واژگان و با استفاده از کدام قاموس اسلحه‌ام را آماده کرده و ظالمان دوران را به رگبار ببندم را خود هم نمی‌دانم. مگر می‌شود منی که به این کوچکی هستم و دانش ناچیز دارم، شرایط کشوری را درک کنم و اتفاقات پی‌هم آن را بپذیرم در حالی‌که دنیا ادعای درک نکردن دارد و ادعای غیر قابل پیش‌بینی بودن شرایط در این سرزمین. در نهایت دوست دارم بنویسم، ما نسل پر رنج و پر از فغان سرزمین کهن با تاریخ و ادب رسا که متاسفانه چون سرزمین رنج تبلور نموده و چون عروسک،‌ به دست شیادان روزگار دست به دست می‌شود. عجیب نیست اگر در طول تاریخ بارها در عین موقعیت قرار گرفتیم. شاید در جمع ما هستند کسانی‌که دل بسته اند به تکرار کردن تاریخ دریک برهه مشخص زمانی و این چنین ادوار باطل با فواصل کم‌ترو زیادتر. اگر چه حال دوران یکسان نیست اما یک نکته قابل بررسی و تفکرعمیق است. آن این که چرا مردمان این سرزمین مدام دور باطل تاریخ را تکرار می‌کنند؟ شاید برای این که تمرکز همواره بر فرصت تفکر، تدبر و تعقل نبوده و در عوض تمرکز عمیق‌تر روی ایدئولوژی سازی و قوم‌گرایی بوده است. با آن‌که تحقیقات اخیر سرزمین من را ناامید کننده‌ترین سرزمین‌ها معرفی نموده است با آن‌هم امید بران است که بار دیگر آفتاب خوشبختی از افق آن طلوع کند و از این رو  این دوره تکرار به تکرار تاریخ رو به اتمام است و در افق، نمایی از پیروزی و شادمانی جلوه‌گر گردیده است. بنابراين از تمام بلبلان مهاجر و مقیم این گلشن چون بوی بهار مسرانه می‌طلبم تا امید از دست نداده و در برابر سرمایه‌ای سرد و تاریک مقاومت نموده و برای بهار سبز و خرم پیشرو کاری کنند و امیدی داشته باشند. نویسنده: ر.ف هما

3 ماه قبل
سیاه سر؛ روایتی از وضعیت دختران افغانستان

دخترک زیبایی تولد شده بود، صورت کوچک و معصوم‌اش زیر نور مهتاب چهارده، برق می‌زد. همچون ستاره‌ای درخشان زمینی شده بود. فرشته‌ی کوچک دست و پا می‌زد گویا در تلاش برای آشنایی با دنیای جدیدش بود، بی‌خبر از اینکه در چه جغرافیای ترسناکی به دنیا آمده بود. قرار بود در افغانستان، سرزمینی ترسناک و پر از هیولا برای دختران، بزرگ شود. از همان ابتدای ورودش به دنیای انسان‌ها، پس زده شده بود. حکم موجود اضافه‌ای را داشت که پدرش و مادرش از اینکه او دختر بود، سخت در اندوه بودند. فرشته‌ی کوچک قرار بود خیلی چیزها را تحمل کند؛ دوست‌داشته نشدن از سوی پدر و مادری که از پوست و خون آن‌ها بود، بخش کوچکی از ماجرا بود. دنیای دخترانه‌اش می‌بایست خیلی زیبا می‌بود. اما هیچ یک از قشنگی‌های آن را لمس نکرد. از همان ابتدا آموخته بود که برادرش وارث و ولیعهد خانواده و از او برتر است. یاد گرفته بود همیشه بهترین‌ها سهم برادرش است. غذای خوب، لباس خوب، محبت بیشتر، توجه بیشتر همه سهم برادرش بود. اصلا پای حق و حقوق که می‌شد مشخص بود او در چه جایگاهی قرار دارد و حق اعتراض هم نداشت. آموخته بود که کلید کسب آزادی‌های فردی و برخورداری از حقوق اولیه بشری، مذکر بودن است. همیشه در گوشش زمزمه شده بود که سهمش از این دنیا، انجام کارهای خانه است و آموزش و سواد و تحصیل هیچ دردی از او دوا نمی‌کند. برایش فهمانده بودند که تنها وظیفه‌اش در این دنیا خدمت است. ابتدا خدمت به پدر، مادر و برادران، سپس که بزرگتر شد باید در خدمت شوهر باشد و تا پایان عمر خدمتش را کند. به او فهمانده بودند که او مال مردم است، گویا او از همان ابتدا هم می‌دانست جایی در آغوش خانواده‌اش ندارد و قرار است تا پایان عمر تحت ملکیت شوهرش زندگی کند. تازه نوجوان شده بود که دستش را در دست مردی گذاشتند که اسم شوهر را حمل می‌کرد. هیچ درکی از زندگی مشترک و فهمی که چرا باید شوهر کند و اصلا شوهر چه حکمی دارد، نداشت. طبعا اگر به رضایت خودش بود که حداقل حالا وارد زندگی مشترک نمی‌شد. اما مگر او حق انتخاب داشت؟ حقیقت است که او هنوز چشمانش با دیدن عروسک‌ها برق می‌زد و ذوق زده می‌شد. در افغانستان، در ازدواج‌های سنتی که از قضا تعداد‌شان هم کم نیست، کودکان دختر چون اموال و اشیای بی‌جان تبادله می‌شوند و شوهر حکم همان شانسی سربسته‌ای را دارد که اگر شانس با تو یار بود، می‌شود مردی که شاید بتوان انتظار درک و شعور را از او داشت. آخ از آن روزی که او فردی باشد که نه درکی از حقوق انسانی و بشری دارد و نه قدرت پذیرشش را. آن زمان باید فاتحه روح آن دختر را بخوانید. زیرا از منظر او زن، همان برده‌ای است که او خریده و می‌تواند در جغرافیای تنش، بتازد و هرکاری که دلش بخواهد با او انجام دهد. این تراژیدی سر طولانی دارد. دردی که نسل به نسل انتقال یافته و تکرار شده است. دخترک هنوز زندگی مشترک را هضم نکرده بود که مادر شد. خواهرشوران، مادرشوهر و تمام فامیل، حتی خانواده خودش انتظار داشتند که فرزندش پسر باشد. در غیر آن سرنوشتش مشخص بود، لت و کوب برای جرمی که هیچ نقشی در او نداشته و تحمل نیش و کنایه اطرافیان و زندگی با برچسبی به نام دخترزا بودن. این تلخی در شکل و قالب‌های متفاوت تا پایان عمر با او همراه‌ست. او است که باید درد را به جان بخرد و صدایش درنیاد. باید زن باشید تا ذره ذره درد دنیای دختر بودن را در جغرافیایی به نام افغانستان بفهمید. نویسنده: وجیهه سیرت احمدی

3 ماه قبل
دانش و فناوری

آیا باید با هوش مصنوعی مودبانه صحبت کنیم؟

آیا وقتی از چت جی‌پی‌تی(ChatGPT) می‌خواهید برای شما نامه بنویسد، به او «لطفا» می‌گویید؟ در مورد گفتن «متشکرم» پس از نوشتن آن چطور؟ اگر فکر می‌کنید رفتار مودبانه با هوش مصنوعی عجیب است باید بدانید که یک نظرسنجی جدید وجود دارد که می‌تواند شما را متعجب کند. مشخص شده است که ۴۸ درصد از آمریکایی‌ها فکر می‌کنند، هوش مصنوعی شایسته این است که مودبانه با او صحبت شود، در حالی که مشخص شده نسل «زد Z» نسبت به سایرین با ربات‌ها مهربان‌تر هستند. نظرسنجی جدیدی که به تازگی توسط تاکر ریسرچ انجام شده است، نشان می‌دهد که تقریبا نیمی از آمریکایی‌ها معتقدند که رعایت ادب متداول را به دستیاران دیجیتالی خود بسط می‌دهند و نسل‌های جوان‌تر آن را رهبری می‌کنند. بیش از نیمی از نسل زد یا ۵۶ درصد می‌گویند که مودب بودن سبک پیش فرض آنها هنگام تعامل با هوش مصنوعی است. به نقل از اس‌اف، دو نفر از هر سه نفر(۶۸ درصد) وقتی صحبت از استفاده از رفتار با هوش مصنوعی و خدمات مشابه می‌شود، می‌گویند: این فقط روش من است. ۲۹ درصد از کاربرانی که خود را مؤدب توصیف می‌کنند، از این هم فراتر رفتند و اظهار داشتند که «هر کس سزاوار رفتار درست است، چه انسان باشد و چه غیر انسان. با این حال، این نظرسنجی همچنین شکاف نسلی را در آداب برخورد با هوش مصنوعی نشان داد. در حالی که بیش از نیمی از نسل Z و ۵۲ درصد از نسل هزاره می‌گویند که نسبت به هوش مصنوعی مودب هستند، این تعداد در بین نسل ایکس به ۴۴ درصد و برای نسل پر نوزاد به ۳۹ درصد کاهش یافته است. نسل زد به اولین نسل اجتماعی از جوانی گفته می‌شود که با دسترسی به اینترنت و فناوری دیجیتال قابل حمل رشد کرده‌اند و اعضای نسل زد، «بومی دیجیتال» لقب گرفته‌اند. نسل هزاره یا نسل ایگرگ به نسلی گفته می‌شود که پس از نسل ایکس و پیش از نسل زد متولد شده‌اند. به افرادی که متولد اواخر دهه ۱۹۷۰ تا اوایل دهه ۲۰۰۰ که برابر با شروع دهه پنجاه تا پایان دهه هفتاد در افغانستان است، گفته می‌شود. نسل پر نوزاد پیش از نسل ایکس هستند که از سال‌های ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴ میلادی(۱۳۲۵ تا ۱۳۴۳ در افغانستان) متولد شده‌اند. نکته قابل توجه این است که این مطالعه نشان داد که ۳۹ درصد از آمریکایی‌ها معتقدند که رفتار گذشته ما نسبت به هوش مصنوعی، الکسا، سیری و سایر موجودات رباتیک ممکن است در آینده مورد توجه قرار گیرد. این تصور حاکی از آگاهی روزافزون از پیامدهای بالقوه بلندمدت تعامل ما با هوش مصنوعی است. با این حال، همه در مورد نیاز به رعایت ادب با ربات‌ها متقاعد نشده‌اند. یک چهارم از پاسخ دهندگان رویکرد خود با چت‌بات‌ها را کاربردی‌تر توصیف کردند و بدون افزودن لطفا یا تشکر، درخواست و انتظار پاسخ داشتند. علاوه بر این، ۲۷ درصد با این جمله موافق بودند که مشکلی ندارد که با فناوری‌هایی مانند هوش مصنوعی و الکسا بد رفتار باشید و سر آنها فریاد بزنید زیرا آنها هیچ احساسی ندارند. این نظرسنجی همچنین شکاف جنسیتی را در نگرش نسبت به رعایت ادب در برابر هوش مصنوعی نشان داد. در حالی که مردان و زنان به طور مشابه موافق هستند که هوش مصنوعی شایسته رفتار مودبانه است اما مردان به طور قابل توجهی بیشتر احساس می‌کنند که بی ادبی یا فحش دادن به هوش مصنوعی قابل قبول است. این آمار شامل ۳۴ درصد از مردان در مقابل ۲۰ درصد از زنان می‌شد. اینکه آیا این روند بر توسعه هوش مصنوعی یا روابط ما با فناوری تأثیر می‌گذارد یا خیر، هنوز مشخص نیست، اما یک مورد واضح است: برای بسیاری از آمریکایی‌ها، رفتار خوب فراتر از تعاملات انسانی در حوزه دیجیتال است.

زن و بهداشت

راهکارهای تربیت کودکان برای والدین

راهکارهای تربیت کودکان برای والدین   آموزش و تربیت کودکان کاری سخت و پر از چالش بنظر می‌رسد که می‌تواند همینطور نیز باشد اما با دانش و آگاهی کافی در رابطه با تربیت کودکان و استفاده از راهکارهای درست، والدین می‌توانند این مسیر طولانی و چالش برانگیز را به شیوه‌ی ساده‌تر و درست‌تر انجام دهند. در ادامه‌ی این مطلب ما به معرفی راهکارهای مفید و معرفی سبک‌های فرزند پروری می‌پردازیم. به ادب و تربیت کودک‌تان به عنوان نوعی آموزش نگاه کنید: به تربیت کودک‌تان به عنوان آموزش نگاه کنید نه صورتی از تنبیه. فرزندتان نیاز دارد که یاد بگیرد چگونه با دیگران کنار بیاید و از خطرات دور بماند، اون نیاز دارد یاد بگیرد تا در شرایط و وضعیت‌های متعدد چگونه مدیریت کند و چه رفتاری از خود بروز دهد. او دانش آموز مشتاقی است اما مهم‌ترین درس‌ها که تقسیم کردن چیزها با دیگران، صبر، همکاری و احتیاط است، چندسال طول می‌کشد تا خوب فهمیده و در ذهن آن‌ها تثبیت شوند. والدین به عنوان آموزگاران اصلی او این کار شماست تا با ثبات، صبر و دلسوزی خود این درس‌ها را در ذهن او تثبیت کنید. از تنبیه بدنی خودداری کنید: با وجود اینکه گاهی ممکن است کودکان رفتارهای زشت و نادرستی از خودشان بروز دهند اما این نوع از تنبیه و یا به عبارتی کتک زدن نباید یکی از گزینه‌های شما باشد. کتک زدن کودکان به آن‌ها می‌آموزد که باید از والدین خود هراس داشته باشند و مهمتر از آن این پیام را به آن‌ها می‌رساند که درصورتی که قوی‌تر باشی و در جایگاه تصمیم گیرنده قرار داشته باشی، زدن دیگران و آسیب رساندن به آن‌ها ایرادی ندارد. اگرچه ممکن است شما هرگز قصد آسیب رساندن به کودک‌تان را نداشته باشید اما وقتی عصبانی هستید این احتمال وجود دارد که به آسانی کنترل خود را از دست بدهید و کاری از شما سر بزند که بعدا باعث پشیمانی خودتان و تاثیر بد و بلند مدت روی فرزندتان شود. اگر احساس می‌کنید نیاز است تا این تنبیه را بر روی کودک‌تان اعمال کنید به خودتان یک وقفه بدهید تا این احساس از شما گذر کند و همچنین درمورد عواقب و آثار بدرفتاری با کودک‌تان آگاه باشید و فکر کنید. با نگرش مثبت پیش بروید: انضباط دادن همیشه نباید از در منفی وارد شود، وقتی فرزندتان را در حال انجام یک رفتار خوب مثل شریک ساختن یک اسباب بازی با دوستانش یا جمع کردن لوازم بهم ریخته می‌بینید، غافلگیری او را تشویق کنید. در نتیجه او یاد می‌گیرد که مجبور نیست همیشه با بدرفتاری توجه شما را جلب کند بلکه از طریق رفتارهای مثبت نیز می‌تواند مورد توجه شما قرار بگیرد. در ثبات یک روش جدی عمل کنید: برای کودکان خصوصا در سال‌های اولیۀ زندگی ثبات رفتار و روش تربیتی اهمیتی حیاتی دارد. اگر دست زدن به یک وسیله‌ی خاص تا دیروز برای کودک ممنوع بود، امروز نیز باید ممنوع باشد و نگران تکرار خواسته‌های‌تان نیز نباشید. برای کودکان ممکن است لازم باشد چیزی را از سوی شما بارها و بارها بشوند تا منظورتان را آنطوری که باید درک کند. از توضیحات طولانی و گیج کننده اجتناب کنید: وقتی کودک کار اشتباهی انجام می‌دهد نیازی به سخنرانی و صحبت های طولانی و زیاد ندارد. فقط می‌توانید از کلماتی قاطع مثل یک "نه" یا توضیحات مختصر مثل "ممکن بود با اینکار به خودت یا دیگران آسیب بزنی" یا " اینجا جای مناسبی برای بازی نیست" استفاده کنید و سپس او را به فعالیت مناسبی سرگرم و راهنمایی کنید. کودکان خردسال بازه‌ی توجه کوتاهی دارند. بنابراین، خوشحال خواهند شد اگر منظورتان را به کوتاه‌ترین و ساده‌ترین شکل ممکن به او منتقل کنید تا به فعالیت جدیدی مشغول شود. انجام کارها را آسان کنید: انجام کار درست را برای کودک‌تان تا جای ممکن آسان و ساده کنید، سعی کنید از قرار دادنش در شرایطی که نمی‌تواند خود را کنترل کند، خودداری کنید. برای مثال وقتی خسته و گرسنه است او را به یک خرید طولانی نبرید و او را با چیزهایی که مجاز به دست زدن به آن‌ها نیست، احاطه نکنید. اگر دنیای اطراف کودک مملو از چیزهای وسوسه کننده باشد، شما مجبورید تمام روز را صرف نه گفتن و مهار کردن او کنید. سعی کنید فرصت‌های او را برای شناخت و کشف جهان و چیزهای جدید به حداکثر برسانید ولی در عین حال از به دردسر افتادن او نیز جلوگیری کنید که این موضوع نیازمند ایجاد یک تعادل مدیریت شده و حوصله‌مندانه از سوی والدین می‌باشد. آگاهانه از وقفه‌های تربیتی استفاده کنید: وقفه دادن می‌تواند مفید باشد اما بعضی از کودکان این مفهوم را تا زمانی که حداقل سه سال دارند درک نمی‌کنند. برای یک کودک کوچکتر وقفه‌ها گیج کننده و معمولا ناراحت کننده خواهند بود. اگر کودک‌تان به اندازه‌ای بزرگ شده است که معنای واقعی وقفه‌ها را درک کند؛ بازهم از آن‌ها با دقت بیشتری استفاده کنید و مدت کمتری را به آن اختصاص دهید همانقدر که کودک بتواند کنترل خودش را به دست بگیرد. مثلا به جای اینکه کودک‌تان را در اتاقش حبس کنید از او بخواهید کنار شما برای مدتی معین بی‌حرکت و ساکت بنشیند زیرا نباید ارتباطی بین اتاقش و تنبیه و کار اشتباه در ذهنش ایجاد کند و اینکه کنار شما باشد به احتمال زیاد زودتر نیز آرام خواهد شد. در ادامۀ این مقاله به معرفی سبک‌های فرزندپروری و تاثیر روش‌ها روی فرزندان خواهیم پرداخت. نویسنده: مرضیه بهروزی «روانشناس بالینی»

زن و ادبیات

جایگاه زنان در ادبیات فارسی

اربابان ‌ادب و شعر و صاحبان ذوق و هنر فارسی در طول پیدایش ادبیات و خلق آثار و شاهکارهای ادبی‌شان در وصف زن و ستایش عشق و زیبایی‌هایش و قدردانی از مقام شامخ او سخنان بلندی گفته‌اند و سرتاسر پهنه ادبیات پر است از اشعاری که در ستایش حسن و زیبایی زنان سروده‌اند. از این رو برخی معتقدند جهت شناخت تصویر و هویت زن باید به ادبیات نیز مراجعه کرد. زن در ادبیات‌ فارسی رسالت‌های چندگانه‌ای را بر عهده دارد؛ گاه مظهر عشق و دلدادگی است و عاشق است، گاه معشوق است، زمانی همسر است و در وقتی دیگر در مقام مادری دلسوز و فداکار و مربی تربیتی خانواده. گاه زن مظهر پارسایی و توکل است و زمانی مظهر زهد و پرهیزگاری، گاه مظهر خردمندی و سیاستمداری و میهن‌پرستی است و در جایگاهی دیگر کینه‌توز و فتّان که در این مجال بخش‌هایی از آن را یادآور می‌شویم. زنان عاشق، زنان معشوق عاشقانه‌هایی که در ادبیات، زنان در آن نقش فعال دارند معمولاً به دو صورت طرح می‌گردد. الف) عشق‌های جسمانی (اروتیک): عشق‌هایی است که در آنها بیشتر جنبه‌های مادی و جسمانی بیان می‌شود و عاشق را پروایی از بیان آن نیست. این عشق‌ها، عشق‌هایی زمینی اند مانند داستان سودابه و سیاوش، ویس و رامین، بیژن و منیژه، زال و رودابه. ب) عشق‌های عُذری: در این نوع عشق، عاشق یا هر دو (عاشق و معشوق) به جنبه جسمانی و مادی توجه ندارند و معمولاً این عشق‌ها، عشق‌هایی همراه با عفت است و عاشق پروایی از بیان عشق خویش ندارد و به سرعت رنگ عرفانی و روحانی به خود می‌گیرد. از این دست عشّاق در ادبیات غنایی و عرفانی به وفور یافت می‌شود که معروف‌ترین آنها لیلی و مجنون است و همچنین داستان زین‌العرب و بکتاش که از جمله داستان‌های جذاب و جالب الهی‌نامه است و از آن دسته داستان‌هایی است که نمونه عشق عذری و پاک عشاق است. این داستان که مظهر و مثالی از عشق آرمانی است رنگ و بوی الهی دارد. عشقی پاک خالی از شهوات و آلودگی‌های جسمانی و نفسانی. زن در مقام مادر در خصوص مقام زن در نقش مادر در ادبیات ما بسی سخن‌ها رفته است. زن در این جایگاه سمبل فداکاری، ایثار، شکیبایی و عاطفه است و پرورش دهنده فلاطون‌ها و سقراط‌ها. «در آثار حماسی کوشش مادر در نجات فرزند از چنگ دشمن به عنوان نقطه عطف حماسه و تاریخ معرفی می‌شود و صفاتی چونان مادر پرهیز، خردمند مام، آرایش روزگار و اندرز ده بدو نسبت داده شده است.» و از این گونه است فرانک زن آبتین و مادر فریدون که پس از کشته شدن شوهرش به دست ضحاک ماردوش، از بیم وی فرزند را به بر می‌گیرد و به مرغزاری می‌برد تا صدمه نبیند و زنده بماند. در قاموس زندگی، برای مادر، داشتنِ چنین آرزویی، سرآغاز وارستگی‌ها و نقطه همه پاکبازی هاست. این مادر تنها، و مادر فرزندی آزاده است که جز اویی ندارد، سرانجام با تدبیر او را از کشور خارج می‌کند و به مردی پاک دین و پارسا می‌سپارد. پاک‌دین طفل را پرورش می‌دهد. فریدون سرانجام به وسیله مادر از ماجرا و زندگی گذشته‌اش آگاه می‌شود و تصمیم به خونخواهی می‌گیرد. فرانک از آشفتگی فرزند می‌هراسد، و در عین حال غرق غرور می‌شود و با پند و اندرز، او را از انجام کار نااندیشیده باز می‌دارد. فریدون سرانجام بر اثر راهنمایی‌های مادرش و به یاری مردم بر ضحاک پیروز می‌شود. همین‌طور تدبیر و کاردانی زن به عنوان یک مادر گاهی موجب جلوگیری از جنگ میان دو کشور و نجات خانواده و ملت می‌گردد. سیمیندخت نیز در ادبیات زنی است که جایی بس والا دارد. در خردمندی و تدبیر بی‌همتاست. هنگامی که از راز دل و عشق دخترش به زال آگاه می‌شود به چاره کار دختر و نگهداشت جان او از خشم پدر می‌پردازد. سیمیندخت زنی است کاردان و ژرف‌بین، مانند هر همسر و مادر خوبی، درشتی مرد را به خاطر فرزند تحمل می‌کند و مانع از آن می‌شود که بگذارد خشم و تهدید شوهر از قوه به فعل درآید. خشم شوهر را درک می‌کند و درد او را درد خود می‌داند. سیمیندخت با نرمی و ژرف‌نگری شوهرش را قانع می‌کند که از کشتن او و دخترش حاصلی به دست نخواهد آمد و باید تدبیر به کار برد و تدبیرش اینکه به عنوان سفیر از طرف شوهر پیش سام که به فرمان منوچهر به خاطر عشق به زال و رودابه به نیت جنگ آمده بود، می‌رود. وی بیم جان را به خاطر محبت فرزند در این رسالت به خود هموار می‌کند اما قبل از رفتن به عاطفه مادری از شوهرش قول می‌گیرد و می‌گوید: تو هم شرط کن که به رودابه آزار نرسانی. وی ابتدا از شوهر در باره ایمنی دختر پیمان سخت می‌گیرد، آنگاه دست به کار می‌شود و به تدبیر خویش نظر سام را نه تنها به حفظ ضرورت صلح جلب می‌کند، بلکه او را راضی می‌کند تا دخترش را برای زال به همسری برگزیند. و همچنین است داستان تهمینه و سهراب، فرود و مادرش جریره زن سیاوش و ... که در تمام این داستان‌ها زن در نقش مادری‌اش نه تنها رنج را برای پرورش فرزند تحمل می‌کند بلکه به خاطر پروردن کودک ستایش می‌شود. حتی در مواردی که ازدواج بدون رضایت و تمایل قلبی زن صورت می پذیرد اما وقتی که همین زن مادر می‌شود برای تربیت نیکو و آموزش انواع فنون به فرزندان ـ که اغلب پسرند ـ تلاش می‌کند. در این داستان‌ها با فداکاری زن و وفاداری او زمینه وجود نهاد اجتماعی سالم و دلپذیری فراهم می‌شود که عشق و پاکی در آن موج می زند. آنها در اوج جوانی به حفظ و نجات زندگی نه به خاطر وجود یک عشق، بلکه به خاطر فرزند و پرورش آنها می‌پردازند. و در واقع تمام ساختمان حیات ادبی ما در این موضوع بر پایه آن استوار است. «خلاصه باید گفت که مادر برای تجدید ارزش حرمت زن بودنش فرزند را رها نمی‌کند، بلکه ریشه حفظ امید به فرزند را هر چه بیشتر در دل می‌پروراند که خود حرمتی مردانه است و بنابراین حرمت و شرافت تمامی زنان به بحث گذارده می‌شود. بدین ترتیب می‌بینیم که زن در حماسه فارسی در نقش مادر مقامی والا دارد و همیشه مایه مباهات و مورد احترام فرزند است.» همچنین در آثار عرفانی نیز از داستان‌های زنانی نام برده می‌شود که عشق فرزند را در دل و جان خود پرورانده اند. در آغاز منطق‌الطیر داستان مادری آمده که کودکش در آب می‌افتد. مادر در تکاپوی نجات فرزند، خود را به آب می‌زند و فرزند خود را در آغوش گرفته و شیر می‌دهد. در پایان عطار هم از خداوند می‌خواهد که ما را چون مادری مهربان در آغوش بگیرد.   شیر ده ما را ز پستان کرم بر مگیر از پیش ما خوان کرم   در همین کتاب عطار، داستان مادر دیگری را نقل می‌کند که بر خاک دختر خویش نشسته و می‌گرید. راه‌بینی به سوی آن زن می‌نگرد و می‌گوید که این زن از مردان بسی جلوتر است چرا که می‌داند چه کسی را گم کرده که این گونه ناصبور افتاده است. همچنین در جای جای ادبیات ازدواج و شوهرداری را برای زنان امری لازم و حتمی می‌دانند و می‌کوشند دختران را به ازدواج و تشکیل خانواده تشویق نمایند که به اختصار به یک نمونه از آن اشاره می‌شود.   ... اگر بشنوی پند و اندرز من تو دانی که بشکیبد از شوی زن جوان کی شکیبد ز جفت جوان به ویژه که باشد ز تخم کیان که مرد از برای زنانند، و زن فزون تر ز مردش بود خواستن   فردوسی بهترین زنان را زنی می‌داند که شوهران خود را خشنود کنند و این نکته وجه دیگری از جایگاه زن در فرهنگ ما است:   بهین زنان جهان آن بود کز او شوی همواره خندان بود یا در جای دیگری: به سه چیز باشد زنان را بهی که باشند زیبای گاه مهی یکی آنکه با شرم و با خواسته است که جفتش بدو خانه آراسته است دگر آنکه فرخ پسر زاید او ز شوی خجسته بیفزاید او سه دیگر که بالا و رویش بود به پوشیدگی نیز مویش بود   زنان پارسا در کنار نام رجال زهد و پرهیز و عارفان و پارسایان، نام زنانی بر تارک تاریخ می‌درخشد که نمونه روشنی از زهد، تقوا و پرهیزگاری برای تمامی زنانند. زنانی چون آسیه، مریم، زهرا و ... چنانچه عطار در کتاب تذکرة الاولیا در باب مقام زن می‌‌نویسد: «چون زن در راه خدای تعالی مرد باشد، او را زن نتوان گفت.» چنانچه عباسه طوسی گفت: «چون فردا در عرصات آواز دهند که یا رجال! اول کسی که پای در صف رجال نهد مریم بود.» وقتی در ادبیات سخن از تقوا و پرهیز مریم به میان می‌آید نویسندگان این حقیقت را اعتراف می‌کنند که تقوا و پرهیز جنسیت بردار نیست. عطار در این باب می نویسد: «از روی حقیقت آنجا که این قومند همه نیست توحیدند، در توحید وجود من و تو کی ماند؟ تا به مرد و زن چه رسد.» همین طور زندگی بانوی عالمین حضرت فاطمه زهرا به عنوان الگوی زنان عالم مظهر زهد و پارسایی و تقوا معرفی گردیده و شاعران بسیاری فراخور طبع سلیم و ذوق خویش بیاناتی را در این خصوص آورده اند. البته بررسی جایگاه فاطمه زهرا در ادبیات و بررسی مدایح و مناقب و مراثی و ذکر سیره آن حضرت جایگاهی ویژه و خاص دارد که در این سطور نمی‌گنجد و شایسته است که در مجالی دیگر به صورت مستقل به آن پرداخته شود. نویسنده: قدسیه امینی

دانش خانواده

زنان کاریزماتیک (پایانی)

پیش از پرداختن به زنان کاریزماتیک، بیاید نگاهی به واژه‌ی «کاریزماتیک» داشته باشیم. صفت «کاریزما» به صورت بسیار کلی به مجموعه‌ای از صفت‌ها و رفتارهای ویژه و ممتاز و منحصر به فردی اشاره دارد که مورد پسند و ستایش تعداد زیادی از دیگر انسان‌هاست. کاریزما جاذبه‌ای انفرادی است که اثری اجتماعی دارد. واژه کاریزماتیک نیز برای توصیف ابر انسانی بکار می‌رود که شخصیت منحصر به فرد، جذابیت غیرمعمول، اثرگذار و الهام بخش دارد که در قسمت قبلی کامل توضیح دادیم. در این قسمت از مقاله به ادامه خصوصیات زنان کاریزماتیک می‌پردازیم که شامل موارد زیر است: درک احساسات اطرافیان و واکنش درست به آن‌ها شناخت احساسات دیگران و همدلی با آن‌ها نقش بسیار مهمی در تعاملات و ارتباط با دیگران دارد. زنان کاریزماتیک قادرند که احساسات دیگران را خیلی خوب درک کنند. در نتیجه واکنش خوب، مناسب و به‌موقعی نسبت به آن نشان می‌دهند. فرد کاریزماتیک عملکردی درست و به جا در همدلی و همدردی کردن با دیگران دارد. برای مثال هنگام صحبت با کسی که دچار غم و اندوه شدید است لبخند به چهره نمی آورد بلکه با کلام مناسب، حالات چهره و بدن صحیح، همدردی اش را به طرف مقابل نشان می دهد. ممکن است در این لحظات حتی هیچ کلامی به زبان نیاورد اما فرد مقابل کاملاً این همدردی را احساس می کند. افراد کاریزماتیک برای درک احساسات طرف مقابل به چیزی فراتر از ظاهر فرد توجه می کنند. از جمله به نشانه های ظریف و ناسازگای های چهره که ممکن است یک لبخند زورکی یا اضطراب ناشی از اشتباه باشد. به طور خلاصه افراد کاریزماتیک در برقراری رابطه عاطفی بسیار قدرتمند، دانا و توانا هستند. کنترل احساسات یا آزاد کردن آن به فراخور شرایط از سوی دیگر افراد کاریزماتیک توانایی‌ها بسیاری در مدیریت و کنترل احساسات خود را دارند. آن ها می توانند در صورت لزوم خیلی راحت این احساسات را آزاد کنند. بیان ساده‌تر این افراد هوش هیجانی بالایی دارند. به عنوان مثال یک مدیر کاریزماتیک اگر لازم ببیند که از خطای کارمندش بگذرد، قادر به انجام این کار و مدیریت خشم خود نسبت به آن کارمند است. همچنین اگر تذکر را لازم بداند و تشخیص دهد که باید خشم خودش را ابراز کند، این کار را به راحتی انجام می‌دهد. مهارت گوش دادن مؤثر از دیگر ویژگی های افراد کاریزماتیک توانایی بسیار خوب در گوش دادن فعالانه به طرف مقابلشان است. این دسته از افراد خیلی خوب به صحبت‌های طرف مقابل گوش می‌دهند و می گذارند که شخص مقابل از احساس و اعتقاداتش سخن بگوید. آن ها با تکان دادن سر، تأئید جملات، لبخند و ارتباط چشمی به شخص مقابل احساس مهم بودن می دهند. زنان باکلاس و شخصیت های کاریزما اهل قطع کردن صحبت دیگران نیستند. آن ها به خوبی با طرف مقابل همدردی می‌کنند. این مهارت موجب جذابیت و دوست داشتنی شدن آن ها نزد دیگران می‌شود. آنان با این روش نشان می‌دهند که صحبت‌های گوینده برایشان مهم است و زمان گوش دادن مشغول توجه به آن‌هاهستند نه خودشان. صبوری و فروتن فروتنی و دوری از تکبر، از ویژگی های اصالت و وقار است. هیچ کس افراد مغرور و ارتباط با آنان را دوست ندارد. بنابراین در هیچ جمعی از زیبایی، هوش، شغل و موقعیت، امکانات مالی و خانواده با اصل و نسب خودتان با آب و تاب تعریف نکنید. این کار نه تنها فردی متفاوت و قابل اعتنا از شما نمی سازد بلکه باعث دوری دیگران از شما می شود. باورکنید تواضع بیشتر از خودستایی به درد شما می خورد. زنانی که از تکبر و غرور بی جا دوری می کنند، رفتاری متواضعانه دارند، تلاش ندارند که به دیگران فخر بفروشند، با فروتنی با دیگران در تعامل هستند، با دیگران رفتاری دوستانه دارند و با اطرافیان خود با مهربانی و خوش رویی برخورد می کنند، در مواجهه با چالش هایی که پیش رو دارند صبور و مقاوم هستند و با فروتنی و اقتدار به مسیر خود ادامه می دهند عموماً دارای شخصیت کاریزماتیک و مؤثر در ارتباط هستند. مهربانی، تواضع و صداقت زنان کاریزماتیک‌ قدرت را هم معنی با سنگدلی و تکبر نمی دانند. در واقع قدرت آن ها خودخواهانه نیست. بنابراین از خود مهربانی و خوش‌قلبی نشان می دهند. این افراد به فروتنی شهره‌اند، به چیزی تظاهر نمی‌کنند و رفتار و گفتارشان صادقانه است. زنان و افراد کاریزماتیک توانایی این را دارد که استعدادها و توانایی های اطرافیانشان را بببنند و با مهربانی و صداقت آن ها را تشویق کنند. به خاطر داشته باشید که عشق ورزیدن به دیگران یکی از بهترین راه‌های جذب آن هاست. یک خانم با شخصیت با دیگران با احترام رفتار می کند. او علاوه بر اینکه خودش را دوست دارد و برای خود ارزش و احترام قائل است؛ این احترام را نیز برای دیگران قائل می شود. در حقیقت یکی از رازهای جذابیت این خانم ها همین نوع نگرش و رفتارشان است. همه چیز ظاهر نیست اگرچه انسان های کاریزماتیک، افراد خوش پوش و با سلیقه اند، آراسته و مرتب لباس می پوسند و تمیز و پاکیزه اند؛ اما می دانند که تنها ظاهر و لباس آن ها نیست که از آنان افراد موفق می سازد. به بیان دیگر آنچه باعث عملکرد خوب و موفق افراد کاریزماتیک می شود صرفاً ظاهر زیبا و مطابق با روز آن ها نیست. امروزه بسیاری از خانم ها برای متفاوت بودن از دیگران وقت خود را در سالن های زیبایی صرف رنگ کردن موها و کاشت ناخن و سشوار و موج موها و… می کنند. آن ها برای اینکه ظاهری چشمگیر برای خود بسازند، لباس هایی تنگ و عذاب آور و کفش های پاشنه بلند می پوشند. اما یک «خانم باکلاس واقعی» هیچوقت برای چشمگیر بودن تمام تمرکز و وقتش را روی ظاهرش نمیگذارد؛ زیرا اینگونه به یک مانکن معمولی تبدیل می شوند. زنان کامل و با شخصیت در آرایش کردن افراط نمی کنند و برای رفتن به سوپرمارکت ها، سمینارهای علمی، مترو، جلسه کنکور و سالن دفاعیه آرایش های سنگین نمی کنند. آن ها به خوبی می دانند برای هر موقعیتی چه تنوع و چه میزان آرایش و آراستگی مناسب است؛ بنابراین قبل از آرایش کردن به اینکه کجا می خواهند بروند و اینکه فضای آنجا چگونه است فکر می کنند. رازداری یکی از ویژگی های مهم و بسیار ارزشمند شخصیت کاریزماتیک و انسان های باشخصیت رازداری آن هاست. زنانی که رازداری از مهم ترین ویژگی آنهاست؛ انسان های قابل اعتماد و متشخص هستند. این خانم ها هیچ گاه اسرار زندگی شخصی دیگران را برای نزدیکترین کسان خودشان هم تعریف نمی کنند و هیچ وقت برای افراد دیگر اسرار محرمانه بین خود و نزدیکانش را نیز بازگو نمی کنند. عدم دخالت در کار و زندگی دیگران زنان با شخصیت و با کلاس انسان هایی شاد، مثبت اندیش و واقع بین هستند که از زندگی با انسان های دیگر و زیست مسالمت آمیز اجتماعی درک درستی دارند؛ بنابراین به خوبی قادرند که احساسات زنانه مثبت و منفی شأن را کنترل کنند. هرگز حسرت زندگی دیگران را نمی خورند و از دیگران بدگویی نمی کنند. آن ها در کنترل رفتار خود مهارت دارند. زنان باکلاس در پی کشف عیب ها و رازهای دیگران نیستند. آن ها اهل غیبت، بدگویی و حسادت برای تسکین درد ناشی از حسرت ها و نداشته های خود نیستند. زنان باکلاس واقعی ممکن است پولدار نباشند؛ اما طبعی بلند دارند، دست و دلبازند. این دسته از انسان ها در کار دیگران فضولی نمی کنند مثلاً برای فهمیدن وضعیت سلیقه صاحبخانه در مهمانی ها کابینت ها را باز نمی کنند. خانم های با کلاس باکلاس فضولی نمی کنند و در مورد میزان درآمد حرف نمی زنند. این افرادهیچ گاه درباره داشته های خود و در مورد میزان درآمدشان و میزان سرمایه شأن حرف نمی زنند. به خاطر داشته باشید که صحبت در مورد میزان درآمد پدر و مادرتان، همسرتان، دوست صمیمی تان اصلاً باکلاس نیست. نظافت و تمیزی تمیزی و مرتب بودن از ویژگی های بارز زنان با شخصیت است. زنان باشخصیت و با کلاس به نظافت و مرتب بودن خود اهمیت زیادی می‌دهند. آن ها لباس‌های اتوکشیده، کفش‌های تمیز و بدون گرد و خاک، دهان و بدن خوشبو و تمیز دارند. لباس های متناسب با فرم بدن شأن می پوشند به نحوی که عیوب بدنشان را بپوشاند و از عطرهای ملایم و با کیفیت در مقابل دیگران استفاده می کنند. انعطاف‌پذیری زنان کاریزماتیک از انعطاف رفتاری بالایی برخوردارند و اغلب خودشان محرک اولیه تغییر و تحول و خلاقیت به شمار می روند. این امر به آن‌ها این امکان را می‌دهد که جذابیت و نفوذ بیشتری داشته باشند.