
یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

چگونه یک خانواده موفق بسازیم؟

عفو بینالملل: جهان در مواجهه با «وضعیت فاجعهبار» افغانستان سردرگم است

سازمان ملل: وضعیت مهاجران در مرز با ایران دشوار است

فاطمه اختصاری؛ صدای خاموشناپذیر زن

سازمان ملل: ۷۸ درصد زنان در افغانستان از آموزش و کار محروماند

نماینده آلمان در سازمان ملل: عمیقاً نگران وضعیت زنان افغانستان هستیم

چگونه یک خانواده موفق بسازیم؟

عفو بینالملل: جهان در مواجهه با «وضعیت فاجعهبار» افغانستان سردرگم است

سازمان ملل: وضعیت مهاجران در مرز با ایران دشوار است

فاطمه اختصاری؛ صدای خاموشناپذیر زن

سازمان ملل: ۷۸ درصد زنان در افغانستان از آموزش و کار محروماند

نماینده آلمان در سازمان ملل: عمیقاً نگران وضعیت زنان افغانستان هستیم

چگونه یک خانواده موفق بسازیم؟

عفو بینالملل: جهان در مواجهه با «وضعیت فاجعهبار» افغانستان سردرگم است

سازمان ملل: وضعیت مهاجران در مرز با ایران دشوار است

فاطمه اختصاری؛ صدای خاموشناپذیر زن

سازمان ملل: ۷۸ درصد زنان در افغانستان از آموزش و کار محروماند

نماینده آلمان در سازمان ملل: عمیقاً نگران وضعیت زنان افغانستان هستیم

چگونه یک خانواده موفق بسازیم؟

عفو بینالملل: جهان در مواجهه با «وضعیت فاجعهبار» افغانستان سردرگم است

سازمان ملل: وضعیت مهاجران در مرز با ایران دشوار است

فاطمه اختصاری؛ صدای خاموشناپذیر زن

سازمان ملل: ۷۸ درصد زنان در افغانستان از آموزش و کار محروماند

نماینده آلمان در سازمان ملل: عمیقاً نگران وضعیت زنان افغانستان هستیم

صحنههای پاکنشدنی
خداوند از او درگذرد. نام «کریم غول» در اوایل دههی هفتاد لرزه بر تن مهاجرین افغانستان در مشهد میانداخت، مأمور خشن و بیرحم «افغانیبگیر». سپس او در روزهایی که گرفتار سرطان شد، بسیار از مهاجرین حلالیت طلبید. سرطان او را برد اما نام او در تاریخ مناسبات دو کشور ماند. مأمور از قهار عاصی شاعر توانای افغانستان که در دههی هفتاد به ایران سفر کرده بود، پاسپورت طلب کرد. عاصی پاسپورتش را به او نشان داد که هنوز یک روز ویزا داشت. مأمور به او سیلی زد و در مقابل اعتراض قهار گفت: این سیلی را برای این زدم که بدانی فقط یک روز وقت داری. قهار کشور را ترک کرد و در موشکبارانهای کابل کشته شد، در سال ۱۳۷۳. یادم نمیرود که در همان ایام رییس ادارهی گذرنامه در مشهد باری با چه لحن تند و خشنی با شاعر ما صحبت میکرد. اکنون نه قهار عاصی هست و نه کریم غول، ولی این روایتها مانده است. اینها رسوب میکند و تا این دو کشور باقی هستند، سینه به سینه و صفحه به صفحه میچرخد. در جریان اخراج شمار زیادی از مهاجرین در این روزها هم وقایعی از این قبیل دیده شده است. صحنههای خشنی از دستگیری اشخاص، وضعیت اسفبار اردوگاههای گردآوری اتباع و نیز اوضاع مرز دوغارون در این روزها. اینها هیچ وقت پاک نمیشود. اینها نه قابل انکار است و نه قابل توجیه. اما از سویی دیگر، در همین روزهای سخت بسیاری از اهالی رسانه، فعالان فرهنگی و اجتماعی، دستاندرکاران خیریه و تعداد بیشماری از مردم ایران، با مهاجرین همدلی کردند، یاری رساندند. وکلایی بودند که داوطلبانه اعلام آمادگی کردند برای وصول مطالبات مردم بابت رهن منزل و... شاعرانی شعر گفتند. نخبگانی به مقامات نامه نوشتند. کسانی حتی اعلام آمادگی کردند برای کمکرسانی در این سوی مرز. در آن سوی مرز نیز، مردم هرات نیکنامی بزرگی برای خود خریدند با استقبال و خدماترسانی برای اخراجشدگان. گروه گروه و کاروان کاروان کمک و مواد غذایی رساندند برای مردمی که یک روز قبل در این سوی مرز از یک «سایه» بیبهره مانده بودند در گرمای طاقتسوز تیرماه دوغارون. آنها سینیهای غذا آوردند برای مردمی که در اردوگاه و در مسیر، گاهی یک بطری آب را به چند برابر قیمت خریده بودند. اینها هم میماند و پاک نمیشود. مسوولان و دستاندرکاران محترم امور. منکر وضعیت جنگی نیستم. منکر خرابکاریها هم نیستم. منکر لزوم ساماندهی و قانونمندسازی امور مهاجرین هم نیستم. تهدیدها البته بسیارند. ولی مسوولان امور میتوانستند از این تهدیدها یک فرصت بسازند. میتوانستند با سبک و طرز رفتار خودشان نشان دهند که با مهاجرستیزان فضای مجازی همراه و همسو نیستند. میتوانستند با این جو ضد مهاجری که عمدتاً هم به شکل یک پروژه از جاهایی تأمین میشود، فاصلهگذاری کنند. این میشد فرصتی کمنظیر باشد برای خنثیکردن ذهنیتهایی که در سالهای اخیر به جامعه تزریق شده است. ولی این کار را نکردند متأسفانه. حتی از این جو مهاجرستیزی به عنوان «پیشران» برنامهها استفاده شد. صدا و سیما میتوانست راوی صادق وضعیت اردوگاهها و وضعیت دوغارون و برخوردها و دستگیرشدنهای گاه خشن باشد. میتوانست شایعات اغراقشدهی امنیتی را صحتسنجی کند و اعلام کند. آنگاه میتوانست مدعی باشد که با پروژهبگیران مهاجرستیز همسو نیست. شاید بگویید شرایط جنگی است و «نمیشود». ولی من دیدهام که میشود. من از برخورد رییس ادارهی گذرنامه در سال ۱۳۷۳ گفتم. ولی در همین ایام رییس دیگری از همان ادارهی گذرنامه را هم دیدهام که در سالن اداره، پشت میزی مینشیند و شخصاً مثل یک کارمند معمولی به امور مراجعهکنندگان رسیدگی میکند، با صبر و حوصله و خُلق خوش و نهایت همکاری ممکن. افزون بر رفتارها، گفتارها هم پاک نمیشوند. اشخاص بسیاری به خصوص در فضای مجازی و رسانهای از هر دو جانب نفرتآفرینی کردند و تعمیم دادند و حکم کلی صادر کردند. به خاطر چند بزهکاری، ملتی را بزهکار خواندند و به خاطر چند نژادگرایی، ملتی را نژادپرست نامیدند. ما آنقدر همدلی دوسویه دیدهایم که هر حکم کلی و قطعیای را چالشپذیر میکند. و ما سعی کنیم آنچه از ما میماند خدمت باشد نه دشنام. چون دشنام هم میماند و پاک نمیشود. هیچ قیچیای وجود ندارد که دو کشور را از کنار هم بردارد و دو گوشه از این کرهی خاکی بچسباند. هیچ پاککنی هم وجود ندارد که وقایعی را که ثبت دفتر تاریخ شده است، پاک کند و دوباره بنویسد. در این میان فرصتهایی هست که میتواند که با تلخی به هدر برود و صحنههایی ساخته شود که تا دههها در ذهن و ضمیر همه بماند، یا هم میتواند سرشار باشد از خاطرات نیک و درخشان. بستگی به این دارد که تو کدام را بخواهی و کدام را انتخاب کنی. عمل سخت نیست، بلکه فقط انتخاب ما را به کار دارد. به نظرم خیلیها در انتخاب خوب، کامیاب نبودند. نوینسده: محمدکاظم کاظمی

خداوند از او درگذرد. نام «کریم غول» در اوایل دههی هفتاد لرزه بر تن مهاجرین افغانستان در مشهد میانداخت، مأمور خشن و بیرحم «افغانیبگیر». سپس او در روزهایی که گرفتار سرطان شد، بسیار از مهاجرین حلالیت طلبید. سرطان او را برد اما نام او در تاریخ مناسبات دو کشور ماند. مأمور از قهار عاصی شاعر توانای افغانستان که در دههی هفتاد به ایران سفر کرده بود، پاسپورت طلب کرد. عاصی پاسپورتش را به او نشان داد که هنوز یک روز ویزا داشت. مأمور به او سیلی زد و در مقابل اعتراض قهار گفت: این سیلی را برای این زدم که بدانی فقط یک روز وقت داری. قهار کشور را ترک کرد و در موشکبارانهای کابل کشته شد، در سال ۱۳۷۳. یادم نمیرود که در همان ایام رییس ادارهی گذرنامه در مشهد باری با چه لحن تند و خشنی با شاعر ما صحبت میکرد. اکنون نه قهار عاصی هست و نه کریم غول، ولی این روایتها مانده است. اینها رسوب میکند و تا این دو کشور باقی هستند، سینه به سینه و صفحه به صفحه میچرخد. در جریان اخراج شمار زیادی از مهاجرین در این روزها هم وقایعی از این قبیل دیده شده است. صحنههای خشنی از دستگیری اشخاص، وضعیت اسفبار اردوگاههای گردآوری اتباع و نیز اوضاع مرز دوغارون در این روزها. اینها هیچ وقت پاک نمیشود. اینها نه قابل انکار است و نه قابل توجیه. اما از سویی دیگر، در همین روزهای سخت بسیاری از اهالی رسانه، فعالان فرهنگی و اجتماعی، دستاندرکاران خیریه و تعداد بیشماری از مردم ایران، با مهاجرین همدلی کردند، یاری رساندند. وکلایی بودند که داوطلبانه اعلام آمادگی کردند برای وصول مطالبات مردم بابت رهن منزل و... شاعرانی شعر گفتند. نخبگانی به مقامات نامه نوشتند. کسانی حتی اعلام آمادگی کردند برای کمکرسانی در این سوی مرز. در آن سوی مرز نیز، مردم هرات نیکنامی بزرگی برای خود خریدند با استقبال و خدماترسانی برای اخراجشدگان. گروه گروه و کاروان کاروان کمک و مواد غذایی رساندند برای مردمی که یک روز قبل در این سوی مرز از یک «سایه» بیبهره مانده بودند در گرمای طاقتسوز تیرماه دوغارون. آنها سینیهای غذا آوردند برای مردمی که در اردوگاه و در مسیر، گاهی یک بطری آب را به چند برابر قیمت خریده بودند. اینها هم میماند و پاک نمیشود. مسوولان و دستاندرکاران محترم امور. منکر وضعیت جنگی نیستم. منکر خرابکاریها هم نیستم. منکر لزوم ساماندهی و قانونمندسازی امور مهاجرین هم نیستم. تهدیدها البته بسیارند. ولی مسوولان امور میتوانستند از این تهدیدها یک فرصت بسازند. میتوانستند با سبک و طرز رفتار خودشان نشان دهند که با مهاجرستیزان فضای مجازی همراه و همسو نیستند. میتوانستند با این جو ضد مهاجری که عمدتاً هم به شکل یک پروژه از جاهایی تأمین میشود، فاصلهگذاری کنند. این میشد فرصتی کمنظیر باشد برای خنثیکردن ذهنیتهایی که در سالهای اخیر به جامعه تزریق شده است. ولی این کار را نکردند متأسفانه. حتی از این جو مهاجرستیزی به عنوان «پیشران» برنامهها استفاده شد. صدا و سیما میتوانست راوی صادق وضعیت اردوگاهها و وضعیت دوغارون و برخوردها و دستگیرشدنهای گاه خشن باشد. میتوانست شایعات اغراقشدهی امنیتی را صحتسنجی کند و اعلام کند. آنگاه میتوانست مدعی باشد که با پروژهبگیران مهاجرستیز همسو نیست. شاید بگویید شرایط جنگی است و «نمیشود». ولی من دیدهام که میشود. من از برخورد رییس ادارهی گذرنامه در سال ۱۳۷۳ گفتم. ولی در همین ایام رییس دیگری از همان ادارهی گذرنامه را هم دیدهام که در سالن اداره، پشت میزی مینشیند و شخصاً مثل یک کارمند معمولی به امور مراجعهکنندگان رسیدگی میکند، با صبر و حوصله و خُلق خوش و نهایت همکاری ممکن. افزون بر رفتارها، گفتارها هم پاک نمیشوند. اشخاص بسیاری به خصوص در فضای مجازی و رسانهای از هر دو جانب نفرتآفرینی کردند و تعمیم دادند و حکم کلی صادر کردند. به خاطر چند بزهکاری، ملتی را بزهکار خواندند و به خاطر چند نژادگرایی، ملتی را نژادپرست نامیدند. ما آنقدر همدلی دوسویه دیدهایم که هر حکم کلی و قطعیای را چالشپذیر میکند. و ما سعی کنیم آنچه از ما میماند خدمت باشد نه دشنام. چون دشنام هم میماند و پاک نمیشود. هیچ قیچیای وجود ندارد که دو کشور را از کنار هم بردارد و دو گوشه از این کرهی خاکی بچسباند. هیچ پاککنی هم وجود ندارد که وقایعی را که ثبت دفتر تاریخ شده است، پاک کند و دوباره بنویسد. در این میان فرصتهایی هست که میتواند که با تلخی به هدر برود و صحنههایی ساخته شود که تا دههها در ذهن و ضمیر همه بماند، یا هم میتواند سرشار باشد از خاطرات نیک و درخشان. بستگی به این دارد که تو کدام را بخواهی و کدام را انتخاب کنی. عمل سخت نیست، بلکه فقط انتخاب ما را به کار دارد. به نظرم خیلیها در انتخاب خوب، کامیاب نبودند. نوینسده: محمدکاظم کاظمی

اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه سادهای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقیمانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد. بعدتر درحالیکه چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانهای به خانه دیگر، از آشپزخانهها تا حیاطهای پر از خاک، در دستهایش آبله میزد، کمرش خم میشد اما هیچگاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش. سالها گذشت اسدالله بزرگتر شد، اما مثل همسالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 سالگی همراه مادرش کار میکرد. ابتدا در بازارها دستفروشی میکرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراهها گل میفروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آنها را از میدان گلفروشی میخرید و تا شب در خیابانها میگشت کسی به او رحم نمیکرد گاه مردم با بیاحساسی از کنارش میگذشتند، گاهی او را میراندند و گاه فریاد میزدند که به همان جایی که آمده است بازگردد. با تمام این تحقیرها، او هر روز گل میفروخت. زیرا در دلش آرزو داشت که بتواند روزی مادرش را از کارهای شاق نجات دهد. شبها، وقتی خسته و زخمی به خانه میرسید نان خشک را با خواهرانش قسمت میکرد، دستان مادر را با مهربانی میگرفت و در دلش دعا میخواند. اما یک روز، همه چیز فروریخت. در میدان ونک، نزدیک یک رستوران که همیشه مشتری زیاد داشت، نیروهای انتظامی از موترهایشان پیاده شدند و شروع به گرفتن دستفروشان و کودکان مهاجر کردند. اسدالله وقتی چشمش به آنان افتاد، گلها را محکم گرفت و فرار کرد اما کفشهایش کهنه و پاره بودند چند قدم بیشتر ندویده بود که زمین خورد یکی از مأموران او را از پشت گرفت. گلها از بکس افتادند روی جاده پهن شدند موترها از رویشان رد شدند و آن رنگ سرخ به رنگ خاک یکسان شد؛ دستانش را محکم بستند یکی از مأموران گفت: «این هم یکی دیگر از همانهاست. بدون کارت، بدون مدرک، باید دیپورت شود.» او را به مرکز نگهداری مهاجران انتقال دادند یک ساختمان سرد با اتاقهایی پر از مهاجر، گریه کودکان، فریاد زنان، و سکوت مردان ناامید، هیچکس به حرف اسدالله گوش نداد. چند بار نام مادرش را صدا زد. گفت که او مریض است خواهرانش منتظر ناناند. اما کسی نه دلسوزی داشت و نه گوش شنوا، ده روز در آنجا ماند بیکسی کشید، بیخوابی، گرسنگی، و اشک. بعد با دستهای دیگر از مهاجران، سوار بر موترهای نظامی، به مرز اسلام قلعه انتقال داده شد. بی کارت، بیلباس، ناامید. با همان کفشهای پاره و پیراهن نازک، به خاک افغانستان انداخته شد. در مرز، هیچکس منتظرش نبود. هیچ نامی از خانوادهاش در سیستم نبود. تنها یک مأمور افغان که مسئول تحویل مهاجران بود، پرسید: «نامت چیست؟ از کجایی؟ کی را داری اینجا؟» او با صدایی لرزان جواب داد: «اسدالله هستم، پدرم ده سال پیش مرده، مادرم در تهران مانده... کاکایم در هرات زندگی میکند، اما دقیق نمیدانم کجاست.» مأمور دستی به سرش کشید، آهی کشید و گفت: «بچه جان، به اینجا تعلق نداری، اما باید بسازی.» او را با چند مهاجر دیگر به شهر هرات فرستادند. با تلاش بسیار، یکی از کاکاهای دورش پیدا شد. مردی که خودش هشت طفل داشت، با زنی مریض و خانهای که سقفش چکه میکرد. کاکایش ابتدا او را پذیرفت، اما چند روز بعد، فشار زندگی او را خسته کرد. فریاد میزد، دشنام میداد، و میگفت: «چرا این طفل را بر ما بار کردند؟ خودمان هم نان نداریم.» اسدالله ساکت بود؛ لب باز نمیکرد؛ به کنج اتاق میرفت، زانوهایش را بغل میگرفت و به دیوار نگاه میکرد. وقتی صدای خواهران کاکایش را میشنید که میخندیدند، لبخندی کمرنگ بر لبانش میآمد، اما زود خاموش میشد. هر شب، با چشمان باز میخوابید. کابوس میدید، صدای ماشینهای پلیس، فریاد مردم، بوی گلهای لهشده، صدای مادرش که صدا میزد: «اسد، کجایی بچیم؟» یکی از همسایهها که زن مهربانی بود، متوجه حال خراب اسدالله شد، یک روز برایش مقداری شوربا آورد و پرسید: «بچه جان، چرا گپ نمیزنی؟» او فقط نگاهش کرد و گفت: «تهران بودم، گل میفروختم، اما گلها مردند، من هم مردم.» زن فهمید که این کودک دیگر کودک نیست، در عمر کوتاهش بیشتر از یک مرد درد دیده بود. او را نزد یک دکتر برد، دکتر تشخیص داد که او دچار افسردگی شدید و سوءتغذیه است. اگر زودتر تحت مراقبت قرار نگیرد، شاید حتی نتواند زنده بماند. اما هیچکس پول دارو نداشت، هیچ نهاد خیریهای نبود، هیچ حکومتی، هیچ نهادی، هیچ مسئولی. روزهای بعد، اسدالله را به زبالهگردی واداشتند. صبحها او را با کیسهای بیرون میفرستادند تا پلاستیک جمع کند. اما توانش نبود. چند بار از حال رفت، سرفه میکرد، تب داشت. شبی در اتاق تبش بالا رفت، دستانش داغ، بدنش لرزان، با صدایی ضعیف گفت: «مادرم کجاست؟ خواهرهایم گرسنهاند، دلم تنگ است، کاش فقط یک گل دیگر میفروختم فقط یک گل.» چشمانش بسته شد زن همسایه دوباره آمد با دستان لرزان تبسنج را برداشت، پیشانیاش را لمس کرد و اشک ریخت. اسدالله هنوز زنده است اما دیگر آن کودک گلفروش نیست، دیگر نه خواب دارد نه رویا در خانهای تاریک در هرات، در میان خاک و درد، هر شب با خودش میگوید: تهران، سرکهای پر دود، مادرم، گل سرخ، گل سرخ. نویسنده: سارا کریمی

صدای پرندگان در آسمان خاکآلود هرات گم شده بود. هوا مانند نفسهای خفهی انسانی بود که امیدی به زندگی ندارد. رخساره، در آن صبح خاکآلود، به دروازهی زنگزدهی خانهای مخروبه خیره شده بود که حالا آن را «خانه» مینامید؛ نه از آنرو که بوی خانه میداد، بلکه چون جایی جز آن برای پناه نداشت. سه روز پیش، او را همراه سه فرزندش، نذیر، ملیحه، و یونس، از ایران بازگردانده بودند. شوهرش سالها پیش گم شده بود، در شبی تاریک میان مرزهای شنی و پنهان اسلام قلعه. قاچاقبر گفته بود نیروهای مرزی او را گرفتهاند، اما کسی باور نکرد. شاید غرق شده بود، شاید هم در گوشهای از زندانی در ایران هنوز نفس میکشید. اما برای رخساره، او دیگر مرده بود، حتی اگر زنده بود. زندگی در ایران هرگز آسان نبود. رخساره سالها در خانههای دیگران کار کرد. کف دستهایش ترک برداشت، کمرش خم شد، اما هرگز لب به شکایت نگشود. تنها آرزویش این بود که فرزندانش زنده بمانند: نذیر به مکتب برود، ملیحه هر روز دو تکه نان بخورد، و یونس از گرسنگی شب نخوابد. اما ایران برای آنها وطن نبود. نه مدرکی داشتند، نه پناهی، نه صدایی که از حقوقشان دفاع کند. آنها سایههایی بودند که در کوچههای پایینشهر تهران و کرج میلغزیدند، با نگاههایی پر از ترس و دستانی همیشه در کار. تا اینکه روزی، وقتی رخساره برای خرید شربت برای ملیحه به پارک رفته بود، فریاد «اینا افغانن!» به گوشش خورد. چند مأمور با لباسهای خاکستری آمدند و پیش از آنکه حرفی بزند، ون پلیس او را بلعید. نذیر و یونس را از مکتب آوردند. ملیحه را که در خانه بود، همسایهای به اردوگاه برد. کسی نپرسید این زن کجا زندگی میکند، مدرکی دارد یا نه. اردوگاه ورامین قفسی بود که هزاران انسان در آن، در سکوت، اشک میریختند. پس از هفده روز، نامشان در فهرست «بازگشتیها» آمد، بیهیچ اخطار، بدون بررسی، بدون مشورت. از خاکی که سالها در آن رنج کشیده بودند، اخراج شدند. وقتی به مرز اسلام قلعه رسیدند، رخساره تنها یک بقچهی کوچک داشت: چند پیراهن، کمی دارو و عکسی رنگورورفته از شوهرش. آغاز زندگی نو؟ یا پایان رویا؟ هرات، جایی که رخساره از آن رفته بود، دیگر همان نبود. خانهی پدریاش ویران شده بود. به خویشان دورشان سر زد، اما یا مرده بودند، یا مهاجر، یا مانند او غرق در فقر. ناچار در مخروبهای ساکن شد که سقفش با هر باد میلرزید. شبها موشها در گوشههای اتاق میدویدند و کودکان از ترس به مادرشان میچسبیدند. کار نبود. رخساره از صبح تا شام به بازار میرفت، با لباسهای کهنه و چادری پاره بر شانه، به درِ دکانها میکوبید: «کاری دارید؟ نظافت؟ ظرفشویی؟» بعضیها با تمسخر نگاهش میکردند. یکی گفت: «زن برگشتی! از ایران بیرونت کردند، حالا اینجا چه میخواهی؟» دیگری گفت: «ما خودمان نان نداریم، تو چه توقع داری؟» بیشتر شبها با دست خالی برمیگشت، با خاک بر کفشها و اشک در چشمانش. نذیر اما کوشید کاری پیدا کند. چهاردهساله بود و در دکان تایرپنچری شروع به کار کرد، روزی سی افغانی. دستهایش تاول زد. یکی از همکارانش روزی پرسید: «چرا مکتب نمیروی؟» نذیر پاسخی نداد. دستهایش را پشت سرش قفل کرد و به دیوار خیره شد. دلش برای کتابها، زنگ مکتب، و چوکیهای فلزی تنگ شده بود که حالا فقط در خواب میدید. ملیحه، دخترک هشتساله، دیگر نمیخندید. چهرهاش رنگپریده بود و گاهگاه تب میکرد. شبی که سرش را روی زانوی مادر گذاشت و پرسید: «مادر، چرا اینجا تلویزیون نداریم؟» رخساره فقط اشک ریخت. پاسخی نداشت. یونس، کوچکترین فرزند، با کفشهای پاره در کوچهها میگشت و از مردم «پول نان» میخواست. برخی دلرحم بودند و تکه نانی خشک میدادند. برخی دیگر اخم میکردند و میگفتند: «بچهگدا، برو!» و آن شب فرا رسید... ملیحه تب شدیدی کرد. رخساره دارویی نداشت. تمام بازار را گشت، حتی کفشهایش را فروخت تا شیشهای دارو بخرد، اما دیر شده بود. آن شب، دخترک در آغوش مادر جان داد. نه بیمارستان بود، نه دکتری، نه امیدی. صبح، مردم محل گرد آمدند. یکی از همسایهها کمک کرد تا جنازه را به قبرستان ببرند. ملیحه در تکه زمینی خاکآلود، بیسنگ، بینام، و بیصدا دفن شد. تنها شاخهای خشکشده از گل یاس بود که رخساره با دستان لرزان بر خاک گذاشت. رخساره از آن روز دیگر نخندید. کنار قبر دخترش مینشست، خاک را با چادر پاک میکرد و گاه با او سخن میگفت، گویی هنوز باور نداشت مرگ آمده است: «ملیحه جان، مادر را ببخش که نتوانستم برایت دارو بیاورم»؛ «ببخش که تو را به این خاک بیپناه آوردم» «خدا کند در آن دنیا آرام باشی، نه مانند اینجا که گرسنگی حتی خوابت را ربود» وطن؟ یا تبعیدگاه؟ در اخبار میشنید که میگویند: «افغانهای بازگشتی برای بازسازی کشور مفیدند.» اما او نه خانه داشت، نه آب، نه برق، نه حتی لقمهای نان برای فرزندانش. هیچ مقامی نیامد بپرسد: «از کجا آمدی؟ چه داری؟ چه میخواهی؟» نذیر بیمار شد. دستهایش از کار مدام زخمی شده بود، اما ناچار به کار ادامه داد. یونس لاغرتر شده بود، چشمانش مانند چراغهای خاموش. رخساره هنوز زنده بود، اما با جسم نیمهجان و روحی شکسته. گاه از خود میپرسید: «اگر در ایران میمردم، بدتر بود یا بهتر؟ آنجا دستکم بیمارستان بود، دارو بود، همسایهای بود که انسان بود». هر روز کنار جادهای که از اسلامقلعه به شهر هرات میرفت، مینشست و به خودروهای عبوری نگاه میکرد. شاید شوهرش بیاید. شاید کسی از ایران بیاید و بگوید: «تو را میشناسم، بیا با ما بمان». اما هیچکس نمیآمد. شبها، وقتی یونس به خواب میرفت و نذیر روی زمین میلرزید، رخساره چادر به سر میکرد و آرام از خانه بیرون میرفت. به قبرستان میرفت، جایی که ملیحه آرمیده بود. مینشست و ساعتها گریه میکرد. او زنده بود، اما زندگی در او مرده بود. نویسنده: سارا کریمی

در محلهای خاموش در حاشیهی غرب کابل، جایی میان کوچههای گِلی و خانههای ویرانشده از بیچیزی، زندهگی زینب جریان داشت. یا شاید بهتر است بگوییم، سایهای از زندهگی. هیچکس نمیدانست زینب واقعاً از درون چقدر زنده بود، حتی خودش. زینب دختر دوم یک خانوادهی دهنفری بود. پدرش روزی در وزارت فواید عامه مامور پایینرتبهای بود، اما سالها پیش وظیفهاش را از دست داد. مادرش زن سادهای بود با دستان زبر و ترکخورده، همیشه در آشپزخانه یا در حال چرخاندن ماشین خیاطی دستیشان. زینب با آنکه در خانه سهمی از هیچچیز نداشت – نه از طعام، نه از لباس نو، نه حتی از محبت – اما در مکتب، پرواز میکرد. او نه تنها شاگرد ممتاز صنف خود بود، بلکه همیشه داوطلب برنامههای فرهنگی، خطاطی، قصهنویسی و اجرای سرود ملی در محافل بود. استادان از او به عنوان "چراغ صنف" یاد میکردند. بارها گفته بودند: «اگر روزی در این کشور زنی وزیر شود، زینب خواهد بود.» اما همهی این آرزوها، مانند قصر شیشهای، با اولین لرزه فرو ریختند. تاریخ لعنتی-اسد ۱۴۰۰ روزهای پایانی حکومت پیشین، هر لحظه پر از اضطراب و نگرانی بود. زمزمههای بازگشت طالبان، نفسها را در سینه حبس کرده بود. اما در خانهی زینب، چیزی فراتر از ترس وجود داشت: سکوت. سکوتی عمیق و کشنده. زمانیکه کابل سقوط کرد، زینب در اتاق خود با کتابچهی یادداشتش تنها بود. آن روز نوشت: «مردم از جنگ میترسند. من از فراموش شدن میترسم. میترسم کسی نپرسد: زینب کجاست؟» وقتی اعلام شد مکاتب دخترانه مسدود شدهاند، زینب اول باور نکرد. چند روزی را صبحها آماده میشد، لباس سفید مکتب را میپوشید، بکساش را میگرفت و کنار دروازه میایستاد. منتظر بازشدن دروازهها. اما دروازهها باز نشدند. در پاسخ، فقط همین را میشنید: «بهخاطر مصونیتتان است... فعلاً شرایط مهیا نیست.» خانهای که برای دخترها قفس است در خانه، پدرش دیگر حتی به چشمانش نگاه نمیکرد. میگفت: «زینب، حالا باید به فکر آیندهات باشی. دختر خوب زود شوهر میکنه، نه اینکه دنبال کتابچه و قلم بچرخه.» برادر بزرگترش، قیس، بیشتر وقتش را با دوستانی میگذراند که تازه ریش گذاشته و واسکت سفید پوشیده بودند. او دیگر با تحقیر به خواهرش نگاه میکرد و در مهمانیها میگفت: «اگر مکتب باز هم شود، تو دیگر نمیری. عزت خانواده از مکتب رفتن دختر مهمتر است.» زینب در اتاقش پنهان میشد، به دیوارها نگاه میکرد، به کتابهای خاکخوردهاش و به عکس کوچک مادر تریزا که از مجله بریده و به دیوار چسپانده بود. زیر لب زمزمه میکرد: «چرا؟ چرا حق من نیست؟ من فقط یک دختر هستم... فقط میخواستم تعلیم کنم.» اولین جرقهی مرگ شاید هیچکس نداند که خودکشی از همان روز آغاز میشود که آدم دیگر امیدی به تغییر نداشته باشد. وقتی نه صدایی تو را صدا میزند، نه نوری از پنجرهات میتابد. برای زینب، مرگ بهیکباره نیامد. آرام و بیصدا خزید. از همان روزی که استاد محبوبش، خانم شریفه، تماس گرفت و گفت: «زینب جان، ببخش که دیگه نمیتونم کمکت کنم. خودم هم از کابل میرم... دیگر نمیتونم دوام بیارم.» از همان شب، زینب دیگر چیزی ننوشته بود. کتابچهی یادداشتش خاموش مانده بود. لبخندهایش محو شده بودند. چای نمینوشید، غذا نمیخواست، حتی با خواهر کوچکش – مریم، که همیشه با او بازی میکرد – گپ نمیزد. مادرش نگران شد. گفت شاید مریض است. او را نزد داکتر بردند. داکتر گفت چیزی نیست، فقط شاید دلش گرفته باشد. اما هیچکس نفهمید که دل گرفته یعنی زخم روان، نه سرفه یا سردرد. یعنی دختری که امیدش کشته شده، اما جسدش هنوز راه میرود. خداحافظی خاموش صبح آن روز، زینب لباس مکتبش را به تن کرد. کسی نفهمید چرا. رفت به اتاق پشتی کهنه، همان اتاقی که روزگاری در آن تمرین درسی میکرد. روی زمین نشست، کاغذی برداشت و نوشت: «من شکست خوردم. نه از امتحان ریاضی، بلکه از زندهگی. نه از کتاب، بلکه از دیوارهایی که جلو روانم را گرفتند. اگر روزی مادری دخترش را به مکتب برد، یادی هم از من کند.» قرصها را در مشت گرفت. یکییکی بلعید. چشمانش را بست. و در ذهنش تنها تصویری که نقش بست، تختهی سیاهی بود که روی آن نوشته شده بود: «به صنف دهم خوش آمدی، زینب!» نور کمرنگ زندگی وقتی مادرش صدای افتادن لیوانی را شنید، با عجله به سوی اتاق دوید. زینب روی زمین افتاده بود. صورتش زرد، دهانش کفآلود، چشمانش بسته. فریاد مادر در کوچه طنین انداخت: «کمک کنین! دخترم مرد! زینب جان... به خدا چشمایت را باز کن!» همسایهها آمدند. پسرکی با موترسایکلش رساندشان به شفاخانه دولتی. داکترهای بیامکانات، در نبود دوا و وسایل، کوشش کردند نجاتش دهند. معدهاش را شستند. ساعتها در کنار بسترش نشستند. یکی از داکترها گفت: «شانس آوردین که زود رساندین... اما روانش؟ خدا میفهمه.» شفاخانهای پر از دردهای خاموش زینب سه روز میشود که بستری است. چشم باز نمیکند. وقتی هم باز میکند، فقط به سقف نگاه مینماید. گاهی اشک، بیصدا از گوشهی چشمش جاری میشود. مادرش یک لحظه هم از کنارش دور نمیشود. با هر قطرهی سرم، دعا میکند که یک لحظهی دیگر، زینب بماند. میگوید: «کاش میفهمیدم زینب جان... کاش یکبار دیگه فقط بگی مامان، من خوبم.» پدرش پشیمان است، اما هنوز غرورش را نشکستانده. فقط در راهرو قدم میزند. هنوز هم جرأت ندارد به چشمان دخترش نگاه کند. صدای خاموش یک نسل زینب تنها نیست. در همان شفاخانه، چند دختر دیگر هم بستریاند. یکی بهخاطر لتوکوب از سوی خانواده، یکی دیگر بهخاطر مجبور شدن به ازدواج با مردی که پنج برابر سنش است. و حالا زینب، دختری که فقط میخواست استاد شود، حالا روی تخت، در نبرد با مرگ. جامعه این دختران را فراموش کرده است. هیچ رسانهیی نمینویسد که چند دختر بهخاطر بسته بودن مکتبها خودکشی کردهاند. هیچکس آماری ندارد از اشکهایی که در خاموشی جاری شدهاند و شاید... روزی باز شود اگر زینب دوباره به زندگی بازگردد، شاید روزی خودش داستانش را قصه کند. شاید دختری دیگر، که حالا همین حکایت را میخواند، تصمیم بگیرد زنده بماند. شاید استادی، در جایی دور، نام زینب را در یاد داشته باشد و بگوید: «من بهخاطر او، درس میدهم.» اما تا آن روز، ما باید گوش بدهیم. به صدای آن دخترانی که دیگر گپ نمیزنند، اما چشمانشان هنوز میپرسند: «کسی ما را میبیند؟» نویسنده: سارا کریمی

حمید وقتی چشمانش را گشود، هنوز شب بود. تنها نور کمجانی از لامپی ضعیف که در اتاق کوچکشان آویزان بود، فضای سرد و تنگ را روشن میکرد. او بیحرکت دراز کشیده بود و فکرهایش چون موجهای خروشان در ذهنش میچرخیدند. باید میرفت؛ باید دوباره به افغانستان بازمیگشت، سرزمینی که سالها پیش، وقتی هنوز نوجوانی بیش نبود، به اجبار ترک کرده بود. اما حالا، پس از بیش از بیست سال زندگی در ایران، بازگشت به آنجا برایش مانند سفر به ناکجاآباد بود. حمید هنوز آن لحظه را به یاد دارد، آن روزی که خانوادهاش ناچار شدند خانه و شهرشان، کابل، را رها کنند. آن زمان او نوجوانی پرشور و پر از آرزوهای بزرگ بود؛ آرزوی زندگی در سرزمینی امن و پر از امید. اما هیچکس آن روز نمیدانست این آرزو چقدر دور و دستنیافتنی است. کودکی در میان جنگ و ناامنی کودکی حمید در کابل پر از صدای انفجار و تیراندازی بود. هر بامداد که از خواب برمیخاست، نمیدانست آیا شهرش مثل دیروز زنده خواهد ماند یا نه. خانهشان نزدیک محلهای بود که هر هفته چند انفجار در آن رخ میداد. خانوادهاش همیشه نگران بودند، اما چارهای جز تحمل نداشتند. پدر، که پیر و ناتوان شده بود، با دلی شکسته به آینده مینگریست و مادر، با چشمانی پر از اشک، برای بچهها غذا میآورد و آرامشان میکرد. سال ۱۳۷۵، وقتی طالبان روزبهروز قدرت بیشتری مییافتند و جنگ و خونریزی فزونی میگرفت، حمید و خانوادهاش تصمیم گرفتند کشور را ترک کنند. تصمیمی که شاید آن روز تنها راه نجات بود، اما درهای جدیدی از رنج و سختی را به رویشان گشود. مهاجرت به ایران، سرزمینی بیگانه وقتی به ایران رسیدند، نخستین حس حمید ترس و سرگشتگی بود. هیچچیز برایشان آشنا نبود؛ نه زبان، نه فرهنگ، نه آداب و رسوم، و از همه مهمتر، نه پذیرشی. آنها مهاجرانی بودند که به رسمیت شناخته نمیشدند. حمید زود فهمید که باید خودش را بسیار تغییر دهد تا بتواند دوام بیاورد. یافتن کار دشوار بود، بهویژه برای نوجوانی که حتی اجازه رسمی کار نداشت. او به همراه پدر و برادر بزرگترش در کارگاههای ساختمانی کار میکردند. سحرگاه از خواب برمیخاست و تا غروب زیر آفتاب سوزان یا سرمای زمستان کار میکرد. دستمزدشان اندک بود و همیشه ترس از دست دادن شغل داشتند. تعلیم و تلاش برای زندگی با این همه حمید هرگز امیدش را از دست نداد. او میخواست زندگی بهتری برای خانوادهاش بسازد. کوشید زبان پارسی را خوب بیاموزد، حتی بهصورت پنهانی در صنفهای شبانه نامنویسی کرد. فرزندانش به مکتب رفتند و در همین شهر کوچک، خانوادهشان را بهسختی سرپا نگه داشتند. اما با تمام اینها، هرگز حس نکردند که اینجا خانهشان است. بچهها همیشه میگفتند: "کاش میتونستیم تو وطن خودمون باشیم، با همه سختیها، ولی کنار فامیل و آشناها." ولی آن سرزمین دیگر برایشان جایی نداشت، بهویژه برای حمید که همیشه ترس از اخراج اجباری داشت. نگاههای سرد و تحقیر زندگی در ایران برای مهاجران افغانستانی پر از نگاههای سرد و گاه تحقیرآمیز بود. حمید هرگز فراموش نمیکرد وقتی برای گرفتن یک مدرک ساده به ادارهای میرفت، با بیتوجهی و تحقیر روبهرو میشد. در محل کار، همکاران ایرانی، و گاهی حتی مدیران، رفتار سرد و بیرحمانهای داشتند. همیشه این هراس بود که نکند یک روز بدون هشدار اخراج شوند. این فشارهای روحی و جسمی، از حمید مردی ساخته بود که هرگز نایستاد، اما زیر بار سختیها خم شده بود. خانواده؛ پناه و رنج همزمان در خانه اما حمید میکوشید مردی قوی و امیدوار باشد. همسرش، مریم، همیشه پشتیبانش بود، اما خودش همبارها بهخاطر زندگی سخت و نبود امنیت در خواب گریه کرده بود. فرزندان حمید، بهویژه فرزاد، پسر بزرگتر، روزبهروز به آینده ناامیدتر میشدند. فرزاد عاشق مهندسی بود، اما هیچ تضمینی نبود که بتواند به دانشگاه راه یابد یا شغلی مناسب پیدا کند. دخترانش، نسیم و نازنین که باهوش و پرتلاش بودند، هر روز با موانع تازهای روبهرو میشدند؛ موانعی که حتی بسیاری از جوانان ایرانی تجربه نمیکردند. خبر بازگشت اجباری و نابودی امید چند ماه پیش، خبر تلخی رسید. دولت ایران تصمیم گرفته بود که بسیاری از مهاجران افغان را به اجبار به افغانستان بازگرداند. حمید آن روز وقتی به خانه آمد، نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. این خبر برایش مانند حکم مرگ بود. همسرش را دید که روی زمین نشسته و گریه میکند، و بچهها در سکوتی غمبار غرق شده بودند. او میدانست که بازگشت به افغانستان یعنی بازگشت به سرزمینی پر از جنگ، فقر و ناامنی؛ جایی که حتی بودنش ممکن بود به معنای زندگی زیر سایه ترس و تهدید باشد. بازگشت به کابل؛ سرزمینی غریب وقتی به کابل رسیدند، همه چیز دگرگون شده بود. ساختمانها نیمهویران بودند، کوچهها پر از خاک و زباله، و صدای آژیرها هر چند دقیقه قطع و وصل میشد. حمید سخت میکوشید خانوادهاش را در این شهر غریب و ترسناک محافظت کند، اما خودش هم هر روز بیشتر در هراس و ناامیدی فرو میرفت. شغل یافتن دشوار بود و درآمد ناچیز. بچهها به مکتب میرفتند، اما مکاتب بسته و کمکیفیت بودند و امنیتشان همیشه در خطر بود. هر روز حمید دعا میکرد که شاید روزی اوضاع بهتر شود، اما میدانست که این دعاها شاید سالها طول بکشد. دلتنگی برای وطن دوم هر شب حمید به عکسهای دوران جوانیاش در ایران نگاه میکرد. عکسهایی که خانوادهاش را کنار هم نشان میداد، در کوچههای تهران، در مراسمهای کوچک و شادیهای ساده. او میدانست که دیگر هرگز نمیتواند به آن روزها بازگردد، اما دلتنگی آن روزهای آرام، زخمی عمیق بر دلش گذاشته بود. حمید که سالها به ایران بهعنوان خانه دومش مینگریست، حالا مردی بود که هیچجای این جهان برایش امن نبود. امیدی که هنوز زنده است با همه این رنجها، حمید هنوز امید داشت. امید به اینکه روزی بتواند برای فرزندانش زندگی بهتری فراهم کند. شاید در سرزمینی دیگر، شاید در آیندهای دور. او میدانست که زندگی برای مهاجران افغان دشوار است، اما نمیخواست ناامید شود. با هر سختی، با هر دشواری، با هر روزی که به پایان میرسید، تصمیم داشت که بایستد و مبارزه کند، حتی اگر سختترین شرایط پیش رویش باشد. حمید اکنون در این اتاق کوچک کابلی نشسته است، نگاهش به پنجرهای است که از آن دنیایی بهتر میخواهد. او مردی است که رنجهای دو وطن را کشیده و حالا باید راهی بسازد برای فردایی که شاید هیچکس نتواند تضمینش کند. اما این تنها داستان یک مرد نیست؛ داستان هزاران مهاجر است که میان دو وطن سرگرداناند، با قلبهایی پر از درد، اما با امیدی که هرگز نمیمیرد. نویسنده: سارا کریمی

هوش مصنوعی، ضربان مرگبار قلب را تشخیص میدهد
سایت علمی زیبیزینس در گزارشی اعلام کرده است که یک دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی که در «دانشگاه لستر» ابداع شده است، در آزمایشها توانست ضربان قلب نشاندهنده آریتمی بطنی را با موفقیت تشخیص دهد. پژوهشگران دانشگاه لستر به بررسی این موضوع پرداختهاند که آیا هوش مصنوعی میتواند خطر ضربان قلب کشنده را پیشبینی کند یا خیر. در آزمایش دانشگاه لستر، یک دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی در ۸۰ درصد موارد به درستی ضربان قلب کشنده را شناسایی کرده، ابداع کرده است. آریتمی بطنی، یک اختلال در ضربان قلب است که از حفرههای پایینی (بطنها) نشات میگیرد. در این شرایط، قلب آن قدر سریع میتپد که فشار خون کاهش مییابد و در صورت عدم درمان فوری میتواند به سرعت به از دست دادن هوشیاری و مرگ ناگهانی منجر شود. این دستگاه مبتنی بر هوش مصنوعی، نتایج الکتروکاردیوگرام هولتر چندین بزرگسال را بررسی کرد که در طول زندگی عادی روزانه آنها در خانه گرفته شده بود. شرکتکنندگان، افراد بالغ بودند که بین سالهای ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۲، روش الکتروکاردیوگرام هولتر را به عنوان بخشی از مراقبتهای درمانی دریافت کردند. نتایج برای این بیماران مشخص بود و ۱۵۹ نفر به طور میانگین ۱.۶ سال پس از آزمایش، آریتمیهای کشنده بطنی را تجربه کردند. این دستگاه هوش مصنوعی موسوم به «VA-ResNet-50» برای بررسی ضربان قلب بیماران استفاده شد تا بررسی کند که آیا قلب آنها ضربانهای کشنده را نشان می دهد یا خیر. پروفسور آندره نگ از پژوهشگران این پروژه گفت: دستورالعملهای بالینی کنونی که به ما کمک میکنند تا تصمیم بگیریم کدام بیماران بیشتر در معرض خطر ابتلا به آریتمی بطنی هستند و چه کسانی از درمان نجاتبخش با «دفیبریلاتور کاردیوورتر قابل کاشت»(ICD) بیشتر سود میبرند، دقت کافی ندارند. آنها ممکن است به بروز یک اختلال قابل توجه منجر شوند و تعداد مرگ و میر ناشی از این وضعیت را افزایش دهند. نگ ادامه داد: ما متوجه شدیم که این دستگاه هوش مصنوعی در مقایسه با دستورالعملهای پزشکی کنونی، عملکرد خوبی دارد و به درستی پیشبینی میکند که قلب کدام بیمار در چهار مورد از هر پنج مورد به آریتمی بطنی دچار میشود. وی افزود: وقتی دستگاه میگفت که یک شخص در معرض خطر است، خطر رویداد کشنده سه برابر بیشتر از بزرگسالان عادی بود. یافتههای این پژوهش نشان میدهند که استفاده کردن از هوش مصنوعی برای مشاهده نوار قلب بیماران کمک میکند تا خطر ابتلا به آریتمی بطنی را تعیین کنیم، درمان مناسب را پیشنهاد دهیم و در نهایت جان افراد را نجات دهیم. این پژوهش در مجله «European Heart Journal» به چاپ رسید.

استرس در زنان شاغل و راهکارهای مبارزه با آن (۱)
امروزه هرچقدر که دنیا در حال پیشروی و پیشرفت است حضور زنان در اجتماع پررنگتر میشود. زنان نیز همپای مردان در عرصههای اجتماعی فعالیت میکنند و دیده شده که در بیشتر مشاغل و حتی مشاغل سخت که تصور میشد فقط مردان قادر به انجام دادن آنها هستند، مسئولیتهای مهم و کارآمد را به عهده دارند. وظایف زنان امروزه به مراتب بیشتر از گذشته است. زنی که تا دیروز صرفا در خانه فعالیت میکرد و عهدهدار خانهداری بود و تنها دغدغهاش به چگونگی تربیت فرزنداناش معطوف میشد، امروزه علاوه بر مسئولیتهای پیشین باید در محیط اداره نیز به عنوان نیرویی کارآمد و پرتوان حضور داشته باشد و در راستای حفظ نقش خود به عنوان یک فرد مستقل در جامعه بکوشد. افزایش حضور زنان در عرصههای اجتماعی جدا از تاثیری که بر رشد شخصیت فرد و افزایش آگاهیهای وی میگذارد، در آینده نیز موجب تحکیم پایههای خانواده شده و به تربیت فرزندان سالم کمک میکند، چنانکه بارها گفته و شنیدهایم که در کنار هر مرد موفقی حضور زنی موفقتر حتمی بوده است. به رغم تمام نتایج مثبتی که از حضور زنان در اجتماع حاصل میشود ولی پیامدهای دیگری نیز وجود دارد که تنها متوجه خود زنان میشود و آن به خطر افتادن سلامت روانی و جسمانی آنها است. یکی از مهمترین پیامدهای فعالیت در اجتماع بروز استرس و فشارهای روحی و روانی است که در زنان بیش از مردان بروز میکند. استرس موقعیتی است که در آن شخص از نظر روحی بهم میریزد و درهم میشکند و معمولا با واکنشهای نظیر تپش قلب سریع یا نامنظم، مشت کردن انگشتان، انقباض عضلات، عرق کردن و برافروختگی چهره همراه است. به طور کلی پژوهشگران استرس را وضعیتی توصیف میکنند که افراد مجبور به ایجاد تغییرات ناخواسته در جهت تطابق با حوادث و پیشامدهای زندگی میشوند. بنابراین، استرس تنها پاسخهای بدنی به تغییرات فیزیکی و نیازهای فزیولوژیک نیست که پاسخهای روحی، هیجانی و رفتاری را نیز شامل میشود. مطالعات نشان میدهد زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض ابتلا به اختلالات روحی و روانی ناشی از بروز استرس و اضطراب قرار دارند که این میزان در زنان شاغل خارج از منزل که مسئولیت رسیدگی به فرزندان و امور خانهداری را به عهده دارند، بیشتر دیده میشود. زنان شاغل در مواجهه با وضعیت بحرانی در شرایط استرسزا زندگی میکنند. آنها نسبت به مردان شاغل یا زنان خانهدار از تظاهرات بدنی (کابوسهای شبانه، اختلالات گوارشی، ناراحتیهای کمر و ستون فقرات) به مراتب بیشتری شکایت میکنند. ضمن اینکه آنها بیشتر در معرض ابتلا به ناراحتیهای خلق و خو، نظیر افسردگی قرار دارند. به نظر میرسد اگر زنان بتوانند به روش دلخواه و در مشاغل مناسب تا مراحل مدیریتی کار کنند، ریسک این مشکلات و بیماریها در آنها در سطح پایین باقی خواهند ماند. شاغل بودن زنها تنها به قرار گرفتن آنها در شرایط پر استرس محدود نمیشود بلکه همراه با شاغل شدن مصرف غذاهای پرکالری و ناسالم نیز در آنها افزایش پیدا میکند که این موضوع نیز نقش مهمی در به خطر افتادن سلامت آنها دارد. زنان در مقایسه با مردان به علت داشتن الگوی رفتاری متفاوت زودتر دچار ضعف اعتماد به نفس و پریشانی خاطر میشوند و احساس امنیت خود را از دست میدهند (البته این موضوع میتواند با توجه به سبک رشدی افراد و محیط اجتماعی حمایت کننده/سرکوب کننده متفاوت باشد). با اینکه زنان در موقعیتهای اجتماعی نرمخوتر از مردان هستند و در کنترل خشم موفقتر از آنها عمل میکنند اما در مواجهه با موقعیتهای بحرانی و پرخطر ممکن است زودتر ثبات روحی و روانی خود را از دست بدهند و سریعتر احساس پریشانی کنند. استرس تنها یکی از عوامل تهدید کنندهی سلامت زنان شاغل است. زنان به علت نداشتن شرایط یکسان اجتماعی در جامعه بیشتر در معرض ابتلا به افسردگی و اضطراب قرار دارند. تاکنون فرضیههای بسیاری درمورد علل ابتلای زنان به افسردگی و استرس ارائه شده است اما چیزی که واضح است این است که میزان بروز این مشکلات در زنان نسبت به گذشته افزایش چشمگیری داشته است. عواملی نظیر تحقیر شخصیت زنان در جامعه یا دشواریها برای رسیدن به اهداف مورد نظرشان همگی میتواند افسردگی و استرس های شدید را در زنان به دنبال داشته باشد که این موضوع همانطور که قبل تر ذکر شد ارتباط مستقیمی با نوع واکنشهای مدارا مآبانهی زنان در برخورد با شرایط بحرانی دارد که در بیشتر موارد به شخصیت خود آنها آسیب میرساند. زنان در وضعیتهای مشکل سریعتر از مردان به این باور و تفکر میرسند که قدرت انجام آن کار را ندارند و همین موضوع در طولانی مدت بر روند شکل گیری شخصیت آنها تاثیر گذاشته و به عدم ثبات درونی در آنها میانجامد. در ادامهی این مقاله به معرفی راهکارها جهت مقابله با چالشهای ذکر شده خواهیم پرداخت. نویسنده: مرضیه بهروزی «روانشناس بالینی»

فاطمه اختصاری؛ صدای خاموشناپذیر زن
فاطمه اختصاری در ۲۶ خرداد ۱۳۶۵ در ولسوالی کاشمر در ایران به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی خود را در شهر مشهد سپری کرد و در همین شهر تا مقطع کارشناسی در رشتهی «مامایی/قابلگی» به تحصیل پرداخت. سپس برای ادامهی تحصیل در مقطع کارشناسیارشد به تهران آمد و بقیهی سالهای سکونت خود در ایران را در این شهر سپری کرد. او در سنین نوجوانی در کنار سرودن شعر و نوشتن داستان، به فعالیتهای هنری و فرهنگی دیگر نظیر گویندگی در رادیو، نقاشی و… به طور حرفهای مشغول بود و همچنین رشتهی رزمی تکواندو را نیز دنبال میکرد. اما پس از ورود به دانشگاه در سال ۱۳۸۵و همچنین آشنایی با کارگاههای ادبی «سید مهدی موسوی» به شکل جدی و تمام وقت به ادبیات پرداخت. در بین سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۸ آثار زیادی از او در نشریات به چاپ رسید و خود او هم مدتی سردبیری فصلنامهی «همین فردا بود» را به عهده داشت که در نهایت این نشریه در سال ۱۳۸۸ توقیف شد. در این سالها او همچنین در تعداد زیادی از جشنوارههای دانشجویی و آزاد حائز مقام شد و داوری چندین جشنواره مانند اولین جشنوارهی غزل پستمدرن و انتخاب آثار برای مجموعههایی نظیر «گریه روی شانهی تخم مرغ» را به عهده داشت. او در این سالها وبلاگ نویسی و فعالیت در شبکههای اجتماعی را نیز دنبال کرد و همچنین به چاپ مقالات گوناگون در حوزههای ادبی و اجتماعی پرداخت، مقالاتی نظیر «روزی که زن شدم»، «ترفندهای زبانی در غزل پست مدرن» و… در چندین دوره وبلاگ او به عنوان موفقترین و محبوبترین وبلاگهای فارسی حائز رتبه شد اما در نهایت بنا به دستور قضایی فیلتر و سپس حذف شد. اولین مجموعهی او «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیبزمینیها» با حذف و تعدیل بسیار در نمایشگاه کتاب تهران عرضه شد و در روز دوم نمایشگاه جمعآوری و خمیر شد. این مجموعه بعداً با اضافه شدن حذفیات به صورت نسخهی الکترونیک در اینترنت منتشر شد که مورد استقبال فراوانی قرار گرفت. در مهرماه همان سال او توسط وزارت اطلاعات دستگیر و پس از بازجوییهای فراوان پس از مدتی کوتاه آزاد شد. پس از این اتفاق در طی سهسال چندین مجموعهی مختلف از او نظیر «زنیدن در باران» و… به طور کامل غیرقابل چاپ اعلام شد و در واقع به شکل غیررسمی فاطمه اختصاری ممنوع الفعالیت شد. اگرچه پس از دستگیری در سال ۱۳۸۹ او بالاجبار مدتی طولانی در شبکههای اجتماعی حضور نداشت، اما از فعالیتهای ادبی و فرهنگی او کاسته نشد. همکاری با خوانندگانی نظیر «شاهین نجفی»، «نوید زردی»، «یاسین صفاتیان»، «کاوه سوری» و… به عنوان شاعر و ترانهسرا، ساختن سه فیلم مستند stillدر کشور تایلند،the way (در کشور سوئد) و after me (در کشور آلمان)، حضور به عنوان یکی از شاعران زن نمایندهی ایران در فستیوال سوئد، همکاری با رادیو زمانه، مصاحبهی مفصل با «سیمین بهبهانی»، برگزاری کارگاههای آموزشی شعر و… برخی از فعالیتهای او در سالهای ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۲ بوده است. در سال ۱۳۹۱ و در جریان بازیهای مقدماتی جامجهانی حضور او در ورزشگاه آزادی (در بازی ایران-کره جنوبی) با لباس پسرانه جنجال آفرین شد. انتشار چند عکس از حضور او، باعث حمایت مردم از این تابوشکنی و انعکاس آن در سایتهایی نظیر «میدل ایست آنلاین» و چند نشریهی خارجی شد. اما خبرگزاریهای وابسته به سپاه، نظیر باشگاه خبرنگاران جوان و دیگر سایتهای امنیتیِ زنجیرهای به شدت علیه این حضور موضع گرفتند. از نکات جالب این بازی حضور زنان کرهای بدون محدودیت در ورزشگاه بود که این برخورد دوگانه با زنان ایرانی و کرهای چالش جدیدی را برای فدراسیون فوتبال ایجاد کرد. پس از وقایع سال ۱۳۸۸ و حمایت «فاطمه اختصاری» از جنبش اعتراضی مردم (جنبش سبز) فشارهای نهادهای امنیتی بر او شدت گرفت. جلسات شعرخوانی، کارگاه، سخنرانی و… او با فشار گروه های اصولگرا تعطیل میشد و بارها در سایتها و برنامههای تلویزیونی وابسته به سپاه «بیست و سی» مورد اتهام و حمله قرار گرفت. در ۱۵ آذر ۱۳۹۲ «فاطمه اختصاری» در صفحهی شخصی خودش در فیس بوک، خبر از ممنوع الخروج شدنش داد و در ۱۷ آذر ۱۳۹۲ ناپدید شد. پس از پیگیری های هنرمندان و مردم و فشارهایی که با انتشار نامه هایی توسط کانون نویسندگان ایران، انجمن جهانی قلم و… ایجاد شد اطلاعات سپاه دستگیری او را پس از حدود بیست روز به عهده گرفت و فاطمه اختصاری را پس از ۳۸ روز زندان انفرادی به قید وثیقه آزاد کرد. در سالهای ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۴ فاطمه اختصاری اجازهی هیچ فعالیتی از جمله حضور در شبکههای اجتماعی، جلسات ادبی، برگزاری کلاسهای آموزشی و… را نداشت. حتی با تهدیدات مکرر، مانع حضور او در نمایشگاه کتاب شدند و در ادامهی این تهدیدات ماشین شخصی او را مورد حمله و تخریب قرار دادند. آثار فاطمه اختصاری: یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیبزمینیها ۱۳۸۹ کنار جادهی فرعی ۱۳۹۲ منتخبی از شعرهای شاد به همراه چند عکس یادگاری ۱۳۹۴ Mezi pavoučími vlákny (در میان تارهای عنکبوت) شنا کردن در حوضچهی اسید ۱۳۹۵ مردهای که مرده بود، یک نفس عمیق کشید ۱۳۹۶ بت بزرگ ۱۳۹۶ تبر ۱۳۹۷ نزدیکی ۱۳۹۹ Vi overlever ikke (زنده نمیمانیم) Naken (برهنه) Hun er ikke kvinne (زن نیست) فیلم های اختصاری: نزدیکی (ایران، ۱۳۹۱) Still (تایلند، ۱۳۹۲) The way (سوئد، ۱۳۹۲) After me (آلمان، ۱۳۹۲) Unpublishable (نروژ، ۲۰۲۱) The biggest wish (ناتمام) اشعار فاطمه اختصاری در دهههای گذشته بارها در مقالات پژوهشی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. در بسیاری از مقالات و کتابهایی که در ایران به مطالعه در زمینهی غزل پستمدرن و غزل پس از انقلاب پرداختهاند، اشعار او از دیدگاههایی نظیر سبکشناسی، فرم، بازیهای زبانی و نوشتار زنانه مورد بررسی قرار گرفتهاند. مریم کوچکی شلمانی، منتقد ادبی، مجموعهی «منتخبی از شعرهای شاد به همراه چند عکس یادگاری» را متأثر از نظریات هر ۴ جریان غالب فمینیستی دانسته و عنوان میکند که «اگرچه قهرمان روایتها در اشعار اختصاری، زن است؛ اما در تعدادی از روایتها ما با شکل افراطی و شعارگونهی نقطهنظرهای فمینیستی مواجه نیستیم.» اما اعظم سروری، مدرس دانشگاه، اشعار اختصاری را بهخاطر نگاه اروتیک به زن نقد کرده و آن را دارای «اثرات سوء بر فکر و اندیشهٔ جامعه» میداند. فاطمه همدانیان، منتقد ادبی، ضمن بررسی کتاب «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیبزمینیها»، اختصاری را برجستهترین شاعر زن غزل پستمدرن میداند و اشعار او را «جای حضور همهی زنان ایرانی میداند که جایشان و تصویرشان تاکنون در قالبی تکبعدی در جامعه ارائه شده است.» نویسنده: قدسیه امینی

چگونه یک خانواده موفق بسازیم؟
خانه تنها یک مکان نیست که ما بیشترین اوقات خود را آنجا میگذرانیم؛ حقیقت امر این است که آنجا نهادی بهنام خانواده وجود دارد. خانواده در واقع همان پناهگاه امنی است که ما آنجا کنار آدمهایی که بیشک شبیه عشق هستند، به آرامش میرسیم؛ مهم نیست چه ساعتی از روز یا شب، خسته یا سرحال، غمگین یا خوشحال، بعد از یک روز پرکار و اعصابخراب کن یا یک روز پر از آرامش، مهم همین جمله است؛ اینکه ما در هر شرایطی که هستیم در آغوش خانواده پناه میبریم و با این اطمینان خاطر به آرامش هم میرسیم. شگفتی خانواده به همین آرامشبخش بودن آن است. همینکه تحت هر شرایطی پذیرای ماست و برای هر دردمان، مرهمی وجود دارد. تقریبا هیچکس نیست که دلش نخواهد یک خانواده موفق تشکیل دهد؛ زیرا تمام انسانها هم از زن و مرد بهطور غریزی مایل به تشکیل مجموعهای هستند که یا خود آن را مدیریت کنند و رییس آن باشند و یا عضوی از این مجموعهی سالم و دوستداشتنی. فطرت انسان این را میطلبد که زندگیاش برمبنای نظم تشکیل و با برنامهای درست سپری شود و این نیاز قطعا در بستر مفهومی بنام خانواده میسر میشود. تقریبا همهی ما آدمها در یک مجموعهای بنام خانواده بزرگ شدهایم. عدهای شاید در یک مجموعهی بزرگ و عدهی دیگر در مجموعهی کوچکتر. سوای از گستردگی اعضای خانواده، سطح سواد، میزان دارایی، سن و یا جنس اعضای خانواده، یک خانوادهی سالم و موفق با شاخصهای خاصی شناخته میشود. شاخصهایی که نمیتوان آن را در تمام خانوادهها یافت. در مقاله قبلی، ما به چیستی و اهمیت خانواده پرداختیم. در این مقاله به ویژگیهای یک خانواده موفق میپردازیم. اگر خانوادهی شما ویژگیهای یک خانواده موفق را دارد، قطعا شما یکی از بهترینهایی هستید که توانسته چنین مجموعهی سالمی را بسازد اما اگر شماری از ویژگیها در خانواده شما موجود نبود، اصلا نگران نباشید؛ زیرا شما میتوانید این دانش را آموخته و سپس در تحکیم و بهسازی این کانون گرمتان استفاده کنید. تعاریف متعدد در باب خانواده موفق وجود دارد. با این حال روانشناسان از یک خانواده موفق این تعبیر را دارند که در هر عضوی از خانواده، احساس مثبت و همچنین شخصیت فردی ارتقا یافته، بین اعضای خانواده تعاملات رضایتبخشی وجود دارد، میزان استرس و مشکلات افراد خانواده به وسیله روش حل مشکل به صفر میرسد به نحوی که انعطافپذیری و انسجام بیشتری در روابط حاکم است تا مشکلات را حلوفصل کنند. یک خانواده موفق میتواند منبع حمایت عاطفی، عشق و امنیت باشد که روبهرو شدن با چالشها و سختیهای زندگی روزمره را آسانتر میکند. استعداد کودکانی که احساس کنند مورد محبت، تشویق و حمایت والدین و خواهران یا برادرانشان قرار میگیرند، بهتر شکوفا میشود. روابط خانوادگی مهم هستند، اما همانطور که همهی ما میدانیم، خانوادههای موفق خودبهخود بهوجود نمیآیند. حفظ زندگی مشترک و بزرگ کردن و تربیت بچهها دشوار است. اگر میخواهیم خانوادهی شادی داشته باشیم، باید سخت تلاش کنیم. شاید تا سالها بعد از جدا شدن از کانون خانواده، چگونگی برخورد و مهمتر از همه حمایتی که تک تک اعضای خانواده در حق ما انجام دادهاند را در زندگی خود احساس کنیم. به همین علت یکی از بارزترین ویژگی خانواده موفق این است که اعضای خانواده برای موفقیت ما از جان مایه میگذارند. در یک خانواده موفق واژههایی چون «به من چه و به تو چه» وجود ندارد. زیرا در یک خانواده موفق همگی خود را عضو یک تیم میدانند و تمام وظایف خود را به عنوان یک عضو تیم میپذیرند و سعی و تلاش میکنند که به بهترین نحو وظایف خود را انجام دهند. هیچکس از مسئولیتهای خود فرار نمیکند و سعی نمیکند وظایف خود را به دوش دیگری بگذارد. هنگامی که مشکلی ایجاد میشود، افراد بیش از آنکه به دنبال مقصر ماجرا باشند، دنبال راهحل هستند. آن عضو خانواده را قضاوت و بازخواست نمیکنند تا او مجبور شود و به تنهایی دنبال راهحل بگردد. یک امر مهم چه در زندگی زناشویی بین همسران و چه در ارتباط فرزند و پدر و مادر، صحبت کردن است. صحبت کردن اعضای خانواده باعث میشود همه شنیده شوند، مسائل و مشکلات به وضوح مطرح شوند و انتظارات و خواستهها بیان شوند؛ چه آنها معقول و قابل اجرا و چه نادرست و غیرمنطقی باشند. این امر کمک میکند اعضای خانواده با مشورت کردن و همدردی بتوانند مسائل را حل کنند. پنهانکاری و دروغ، گول زدن و روراست نبودن در فرزندان هیچوقت شکل نگیرد و همگی برای هم و برای رضایت یکدیگر تلاش کنند. در خانوادههای موفق، هنگامی که افراد موفقیتی بهدست میآورند، مورد تشویق اعضای خانواده قرار میگیرند. برای تشویق بیشتر به همدیگر هدیه میدهند. به ازای محبتهایی که از هم دریافت میکنند، تشکر و قدردانی میکنند. همیشه در حال ترغیب همدیگر برای بهدست آوردن موفقیتهای بیشتر هستند. پدران و مادران بدانند که پسران و دخترانی که پس از کسب موفقیتی مورد تشویق قرار نمیگیرند، در آینده به افراد گوشهگیر و مهرطلب تبدیل میشوند. قطعا تهیه مخارج اعضای خانواده یا اصطلاح عامیانه تهیه آب و نان نمیتواند کافی باشد؛ زیرا خانوادههای موفق حتی برای لحظاتی کوتاه اما برای یکدیگر وقت میگذارند. برای صحبت، همدردی، کمک، همکاری و مهمتر برای تفریح و ایجاد شادی. آمارها نشان میدهد خانوادههایی که زمان بیشتری را با یکدیگر سپری میکنند از روان سالمتری برخوردارند و سطح تنش در چنین خانوادههایی کمتر بوده و در عوض صمیمیت بیشتری وجود دارد. در یک خانواده موفق، هرکسی که خطایی انجام بدهد، عذرخواهی میکند. پدر و مادر نیز همینطور و بهدلیل اینکه بزرگتر هستند، مغرورانه و خودشیفته رفتار نمیکنند که از کوچکترها معذرتخواهی نکنند؛ بلکه با عذرخواهی، به فرزندان خود نیز یاد میدهند که افراد ممکن است خطا کنند اما مهم این است که آن خطا را تکرار نکنند و بهخاطر خطاهای خود، معذرتخواهی کنند. در خانواده موفق، اعضای خانواده با یکدیگر و با فرزندان سایر اقارب، دوستان، همسایهها و... مقایسه نمیشوند. در این نوع خانوادهها اعضای خانواده به دلیل ناتوانی در انجام کاری سرکوب، سرزنش و توهین نمیشوند. بلکه توقعات براساس توانمندی افراد سنجیده شده و از آنها انجام کاری طلبیده میشود. در صورت نتوانستن، همکاری میشوند، درک میشوند و سرکوب نمیشوند. در خانوادههای موفق، اعضای خانواده به همدیگر فحش و ناسزا نمیگویند. همدیگر را با القاب و اسامی توهینآمیز صدا نمیزنند. بلکه به بهترین نامی که آن فرد خانواده دوست دارد، خطاب میشوند. براساس تحقیقات، القاب و اسامی زشت و توهینآمیز، در ناخودآگاه افراد ثبت میشوند و پس از هر شکست فورا به ذهن فرد تکرار شده و فرد را ناامید، مایوس و دلشکسته میسازد. ممکن است افراد این القاب را ساده پندارند اما میتوانند پیامدهای خطرناکی را در افراد بر جای بگذارند. بسیار دیده شده که پدر و مادر به دلیل ترسهایی که خود در گذشته تجربه کردهاند، اجازه نمیدهند که فرزندانشان حتی لحظهای ریسک کنند. آنها میخواهند فرزندان شان دقیقا همان کاری را انجام دهند که آنها میگویند، همان شخصیت و رفتاری را از خود بروز دهند که خود توقع دارند. در خانوادههای موفق چنین آسیبهایی به اعضای خانواده وارد نمیشود. اعضای خانواده در یک محیط سالم و امن و در یک آزادی کنترل شده، بزرگ و رشد میکنند. هر یک از فرزندان شخصیت سالمی را اختیار میکند و عروسک ساختهی دست بزرگترها نیست. کارل راجرز روانشناس امریکایی معتقد است مهمترین نیاز هر انسان این است که یک نفر او را بدون قید و شرط و درست همانطور که هست دوست داشته باشد. این ویژگی در یک خانواده سالم و شاد وجود دارد. در این خانواده اعضا سعی نمیکنند، دائماً با ایراد گرفتن از رفتار هم، یکدیگر را تربیت کنند و هرکس سایر اعضا را همانطور که هستند با تمام نقاط قوت و ضعفاش دوست دارد. این آرامش خاطر وجود دارد که رازهای او در بیرون از خانه و خانواده شماری از والدین و اعضای خانواده ضعفهای اعضای خانواده را با اقارب، آشنایان، همسایه و دوستان شریک میسازند. این عمل به خودی خود این استرس را در بین اعضای خانواده ایجاد میکند که او هرگز در این کانون امنیت نداشته و همیشه رازهایش افشا میشود. در یک خانواده موفق، اعضای خانواده رازنگهدار، متعهد به یکدیگر و از افشا نشدن صعفهای یکدیگر آرامش خاطر دارند. اگر میخواهید خانواده سالمی داشته باشید، رعایت مرزها و حریمها از آن دسته موضوعاتی است که باید به آن توجه کنید. چک کردن تلفن همراه یا وسایل شخصی اعضا در چنین خانوادههایی اتفاق نمیافتد. اعضای یک خانواده موفق درعینحال که همیشه برای مشورت کردن و کمک به یکدیگر آماده هستند، هرگز وارد حریم خصوصی یکدیگر نمیشوند. به عبارتی هریک از اعضا در کنار زندگی خانوادگی که در کنار دیگران دارد زندگی و حریم شخصی خودش را هم دارد. هیچ خانوادهای را نمیتوان یافت که از بدو تشکیل تاکنون با هیچ مشکلی روبهرو نشده باشد. خواه این مشکل بزرگ و یا کوچک باشد. در واقع تمام خانوادهها دچار چالش و مشکلاتی میشوند؛ اما شیوهی برخورد با این چالشها در تمام خانوادهها یکسان نیست و همین باریکی شمار زیادی از خانوادهها را از دایرهی خانوادههای موفق خارج میسازد. توجه داشته باشید که آگاهی رمز موفقیت است. هرچه با آگاهی و دانش کافی به سراغ ساخت خانوادهای بروید، درصدی موفقیت شما به همان پیمانه بالاتر خواهد بود. در مقابل عدم آگاهی و دنبال کردن عنعنات و رسوم نادرست با این پیشفرض که پدرمان آن را انجام داده است، لذا ما نیز باید آن را دنبال کنیم، قطعا زندگی شما را نهتنها بهبود نمیبخشد؛ بلکه مشکل از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. مشورت با افرادی که دانش و تجربهی یک زندگی موفق را ندارند، با ضعفها و نقاط قوت کانون خانوادهی شما آشنا نیستند، ابعاد شخصیتی اعضای خانواده شما را نمیشناسند، میتوانند زندگی شما را در مسیر نادرستی هدایت کنند. بنابر این مطالعه فردی و مشورت با افراد خبره میتواند موثر باشد.
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.