
اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)

صلیب سرخ: ۳۳ میلیون نفر در افغانستان با کمبود شدید آب مواجهاند

کمک پنج میلیون یورویی اتحادیه اروپا برای برنامههای آموزشی صحی زنان در افغانستان

یونیسف: شمار دختران محروم از آموزش در افغانستان به ۲.۲ میلیون رسید

برنامه جهانی غذا: از هر سه تن، یک تن در افغانستان با گرسنگی مواجه است

یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)

صلیب سرخ: ۳۳ میلیون نفر در افغانستان با کمبود شدید آب مواجهاند

کمک پنج میلیون یورویی اتحادیه اروپا برای برنامههای آموزشی صحی زنان در افغانستان

یونیسف: شمار دختران محروم از آموزش در افغانستان به ۲.۲ میلیون رسید

برنامه جهانی غذا: از هر سه تن، یک تن در افغانستان با گرسنگی مواجه است

ریچارد بنت: دختران به دلیل سرکوب جنسیتی از آموزش محروماند

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)

صلیب سرخ: ۳۳ میلیون نفر در افغانستان با کمبود شدید آب مواجهاند

کمک پنج میلیون یورویی اتحادیه اروپا برای برنامههای آموزشی صحی زنان در افغانستان

یونیسف: شمار دختران محروم از آموزش در افغانستان به ۲.۲ میلیون رسید

برنامه جهانی غذا: از هر سه تن، یک تن در افغانستان با گرسنگی مواجه است

ریچارد بنت: دختران به دلیل سرکوب جنسیتی از آموزش محروماند

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)

صلیب سرخ: ۳۳ میلیون نفر در افغانستان با کمبود شدید آب مواجهاند

کمک پنج میلیون یورویی اتحادیه اروپا برای برنامههای آموزشی صحی زنان در افغانستان

یونیسف: شمار دختران محروم از آموزش در افغانستان به ۲.۲ میلیون رسید

برنامه جهانی غذا: از هر سه تن، یک تن در افغانستان با گرسنگی مواجه است

ریچارد بنت: دختران به دلیل سرکوب جنسیتی از آموزش محروماند

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)

صلیب سرخ: ۳۳ میلیون نفر در افغانستان با کمبود شدید آب مواجهاند

کمک پنج میلیون یورویی اتحادیه اروپا برای برنامههای آموزشی صحی زنان در افغانستان

یونیسف: شمار دختران محروم از آموزش در افغانستان به ۲.۲ میلیون رسید

برنامه جهانی غذا: از هر سه تن، یک تن در افغانستان با گرسنگی مواجه است

ریچارد بنت: دختران به دلیل سرکوب جنسیتی از آموزش محروماند

نادیا و داستان مبارزهاش در برابر تاریکی
در گوشهای از کوچههای خاکی و پر از گردوغبار کابل، دختری به نام نادیا زندگی میکرد که آرزوهای بزرگ و در عین حال غمانگیزی در دل داشت. نادیا از کودکی میدانست که تنها راه رهایی از فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی، تبعیض و نابرابریهای اجتماعی، آموزش و دانشگاه است. نادیا در خانوادهای متواضع، فقیر و در گوشهی از پسکوچههای کابل به دنیا آمده بود، جایی که دختران بیشتر برای کارهای خانه و شوهر دادن بزرگ میشدند تا اینکه به دنبال آرزوهای علمی خود بروند. اما نادیا همیشه چیزی متفاوت فکر میکرد، متفاوت تصور میکرد و متفاوت به قضایا میدید. او به مکتب میرفت، حتی زمانی که خیلیها او را به خاطر دختر بودنش سرزنش میکردند و میگفتند که آموزش برای دختران ضرورت نیست و دختران باید در خانه باشد، رسم و رواج زندگی و زناشویی را یاد بگیرد. او از همان کودکی تصمیم گرفته بود که به دنیا نشان دهد که دختران نیز میتوانند رویای بزرگ داشته باشند، تغییرات ایجاد کند و جامعه را متحول کند. در مکتب، معلمان او را بهعنوان دختری پرتلاش و باهوش میشناختند. نادیا در تمامی دروس خود ممتاز بود و بسیاری از همصنفیهایش به او حسادت میکردند. در خانه نیز همیشه از پدر و مادرش تشویق میشنید. پدرش، که کراچیوان ساده بود، از آن دسته مردانی بود که به آینده نیک دخترش ایمان داشت. پدر نادیا تلاش میکرد تا دخترش درس بخوانند و معلم یا داکتر شود. او همیشه میگفت: «دنیا تنها متعلق به مردان نیست. دختر من باید در آینده کسی شود که تغییرات بزرگ را رقم بزند.» بالاخره، پس از سالها تلاش و در مواجهه با تمام محدودیتهای اجتماعی و نابرابریها، نادیا توانست در امتحان ورودی کانکور موفق و به دانشگاه راه پیدا کند. او در رشتهی مورد علاقهاش که همانا اقتصاد بود، در دانشگاه کابل قبول شد. روزهای اول دانشگاه برایش شبیه به یک رویا بود. با چشمانی درخشان و قلبی سرشار از امید، به دانشگاه میرفت و در کلاسها با شور و شوق شرکت میکرد. همهچیز به نظر میرسید که در حال تحقق آرزوهای او است. در میان همصنفیهایش، نادیا نهتنها از لحاظ علمی بلکه بهخاطر اراده، تلاش، ذهنیت و پشتکارش نیز شناخته شده بود. اما و اما این خوشبختی، این شوق و این ذوق نادیا دیر نپایید. ناگهان در سالی که او در اوج موفقیت و پیشرفت بود، اوضاع افغانستان تغییر کرد. سایهی غم و درد دوباره بر دل نادیا خانه کرد. حکومت فعلی دوباره به قدرت بازگشتند. دانشگاهها و مکاتب دخترانه یکی پس از دیگری بسته شدند. نادیا که برای رسیدن به این لحظه سالها مبارزه و تلاش کرده بود، حالا در برابر دیوار بلند ظلم و محدودیتها قرار گرفته بود. او که پیشتر میتوانست ساعتها در کلاسها بنشیند و علم بیاموزد، حالا مجبور بود در گوشهای از خانه بماند و تنها به یاد روزهای درخشان گذشته بپردازد و گریه کند. روزها مانند شبها بیپایان میگذشت. نادیا در خانه محبوس بود، اما هیچگاه دست از امید برنداشت. او تصمیم گرفته بود که تا زمانی که در این دنیا نفس میکشد، هرگز از علم و آرزوهایش دست نکشد. شبها وقتی که خانوادهاش خواب بودند، او کتابهایش را بیرون میآورد و شروع به مطالعه میکرد. در دل شبها، نور کمسوی چراغ مطالعهاش تنها روشنایی دنیای تاریک او بود. در این شبها، تنها همراهش کتابها بودند. آنها به او امید میدادند که شاید روزی دوباره بتواند به سوی دانشگاه برگردد. نادیا میگفت که نور علم، اشتیاق و تلاش در دنیایی تاریک من میدرخشد و امید در قلبم تا هنوز زنده است. در روزهایی که هیچچیز نمیتوانست ارادهی او را بشکند، حتی درد دلهای پدر و مادرش که میدیدند دخترشان در تنگنای وضعیت کشور گرفتار شده است، باز هم نادیا آرامش خود را از دست نمیداد. او میدانست که در دل هر سختی، فرصتی نهفته است، اما گاهی اوقات به این فکر میکرد که آیا دنیای او هرگز به اندازه کافی فضا برای آرزوهای یک دختر خواهد داشت؟ یکی از روزهای سخت، صدای درب خانه بلند شد. نادیا از کنار کتابهایش برخاست. صدای قدمها را میشنید، صدای مردانی که به خانه نزدیک میشدند. قلبش تندتر از همیشه میزد. میدانست که نیروهای حکومت فعلی به خانهشان نزدیک شدهاند. در آن لحظه، خاطرات روزهای گذشته و آن لحظات درخشان دانشگاه مانند فیلمی در ذهنش تکرار میشد. لحظهای از ترس و نگرانی به وجودش چنگ میانداخت، اما چیزی در درونش میگفت که باید همچنان ادامه دهد، حتی اگر دیگر به تحصیل باز نگردد. نیروهای حکومت فعلی وارد خانه شدند. اما آنها چیزی جز تهدید و ترس برای نادیا نداشتند. دستوراتشان روشن بود: «دخترها باید در خانه بمانند و در کارهای خانه مشغول شوند. دیگر برای شما جایی در مکاتب و دانشگاهها وجود ندارد.» در همان لحظات، نادیا برای اولین بار در طول این مدت، به خود گفت: «اگر حتی نتوانم در این دنیای بسته، تحصیل کنم، هیچکس نمیتواند رویاهایم را از من بگیرد. زیرا تا زمانی که امید در دل من زنده است، من هنوز آزاد هستم.» آن شب، وقتی در کنار خانوادهاش نشسته بود و به خاطرات گذشته فکر میکرد، در دلش میدانست که روزی دیگر، اگر دنیا به او فرصت دهد، برای دختران دیگری که مانند او در گوشه و کنار افغانستان از حق تحصیل محروم هستند، جنگ خواهد کرد. نادیا شاید نتوانست در آن شب به دانشگاه بازگردد، اما امید و روحیهی او همیشه زنده بود، در دل همهی دخترانی که میخواهند برای آزادی و تحصیل مبارزه کنند. و روزی، در آیندهای نامعلوم، شاید از دل این دیوارهای بلند و سنگین، صدای دخترانی مثل نادیا بلند شود. صدایی که به گوش جهان خواهد رسید. نویسنده: سارا کریمی

در گوشهای از کوچههای خاکی و پر از گردوغبار کابل، دختری به نام نادیا زندگی میکرد که آرزوهای بزرگ و در عین حال غمانگیزی در دل داشت. نادیا از کودکی میدانست که تنها راه رهایی از فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی، تبعیض و نابرابریهای اجتماعی، آموزش و دانشگاه است. نادیا در خانوادهای متواضع، فقیر و در گوشهی از پسکوچههای کابل به دنیا آمده بود، جایی که دختران بیشتر برای کارهای خانه و شوهر دادن بزرگ میشدند تا اینکه به دنبال آرزوهای علمی خود بروند. اما نادیا همیشه چیزی متفاوت فکر میکرد، متفاوت تصور میکرد و متفاوت به قضایا میدید. او به مکتب میرفت، حتی زمانی که خیلیها او را به خاطر دختر بودنش سرزنش میکردند و میگفتند که آموزش برای دختران ضرورت نیست و دختران باید در خانه باشد، رسم و رواج زندگی و زناشویی را یاد بگیرد. او از همان کودکی تصمیم گرفته بود که به دنیا نشان دهد که دختران نیز میتوانند رویای بزرگ داشته باشند، تغییرات ایجاد کند و جامعه را متحول کند. در مکتب، معلمان او را بهعنوان دختری پرتلاش و باهوش میشناختند. نادیا در تمامی دروس خود ممتاز بود و بسیاری از همصنفیهایش به او حسادت میکردند. در خانه نیز همیشه از پدر و مادرش تشویق میشنید. پدرش، که کراچیوان ساده بود، از آن دسته مردانی بود که به آینده نیک دخترش ایمان داشت. پدر نادیا تلاش میکرد تا دخترش درس بخوانند و معلم یا داکتر شود. او همیشه میگفت: «دنیا تنها متعلق به مردان نیست. دختر من باید در آینده کسی شود که تغییرات بزرگ را رقم بزند.» بالاخره، پس از سالها تلاش و در مواجهه با تمام محدودیتهای اجتماعی و نابرابریها، نادیا توانست در امتحان ورودی کانکور موفق و به دانشگاه راه پیدا کند. او در رشتهی مورد علاقهاش که همانا اقتصاد بود، در دانشگاه کابل قبول شد. روزهای اول دانشگاه برایش شبیه به یک رویا بود. با چشمانی درخشان و قلبی سرشار از امید، به دانشگاه میرفت و در کلاسها با شور و شوق شرکت میکرد. همهچیز به نظر میرسید که در حال تحقق آرزوهای او است. در میان همصنفیهایش، نادیا نهتنها از لحاظ علمی بلکه بهخاطر اراده، تلاش، ذهنیت و پشتکارش نیز شناخته شده بود. اما و اما این خوشبختی، این شوق و این ذوق نادیا دیر نپایید. ناگهان در سالی که او در اوج موفقیت و پیشرفت بود، اوضاع افغانستان تغییر کرد. سایهی غم و درد دوباره بر دل نادیا خانه کرد. حکومت فعلی دوباره به قدرت بازگشتند. دانشگاهها و مکاتب دخترانه یکی پس از دیگری بسته شدند. نادیا که برای رسیدن به این لحظه سالها مبارزه و تلاش کرده بود، حالا در برابر دیوار بلند ظلم و محدودیتها قرار گرفته بود. او که پیشتر میتوانست ساعتها در کلاسها بنشیند و علم بیاموزد، حالا مجبور بود در گوشهای از خانه بماند و تنها به یاد روزهای درخشان گذشته بپردازد و گریه کند. روزها مانند شبها بیپایان میگذشت. نادیا در خانه محبوس بود، اما هیچگاه دست از امید برنداشت. او تصمیم گرفته بود که تا زمانی که در این دنیا نفس میکشد، هرگز از علم و آرزوهایش دست نکشد. شبها وقتی که خانوادهاش خواب بودند، او کتابهایش را بیرون میآورد و شروع به مطالعه میکرد. در دل شبها، نور کمسوی چراغ مطالعهاش تنها روشنایی دنیای تاریک او بود. در این شبها، تنها همراهش کتابها بودند. آنها به او امید میدادند که شاید روزی دوباره بتواند به سوی دانشگاه برگردد. نادیا میگفت که نور علم، اشتیاق و تلاش در دنیایی تاریک من میدرخشد و امید در قلبم تا هنوز زنده است. در روزهایی که هیچچیز نمیتوانست ارادهی او را بشکند، حتی درد دلهای پدر و مادرش که میدیدند دخترشان در تنگنای وضعیت کشور گرفتار شده است، باز هم نادیا آرامش خود را از دست نمیداد. او میدانست که در دل هر سختی، فرصتی نهفته است، اما گاهی اوقات به این فکر میکرد که آیا دنیای او هرگز به اندازه کافی فضا برای آرزوهای یک دختر خواهد داشت؟ یکی از روزهای سخت، صدای درب خانه بلند شد. نادیا از کنار کتابهایش برخاست. صدای قدمها را میشنید، صدای مردانی که به خانه نزدیک میشدند. قلبش تندتر از همیشه میزد. میدانست که نیروهای حکومت فعلی به خانهشان نزدیک شدهاند. در آن لحظه، خاطرات روزهای گذشته و آن لحظات درخشان دانشگاه مانند فیلمی در ذهنش تکرار میشد. لحظهای از ترس و نگرانی به وجودش چنگ میانداخت، اما چیزی در درونش میگفت که باید همچنان ادامه دهد، حتی اگر دیگر به تحصیل باز نگردد. نیروهای حکومت فعلی وارد خانه شدند. اما آنها چیزی جز تهدید و ترس برای نادیا نداشتند. دستوراتشان روشن بود: «دخترها باید در خانه بمانند و در کارهای خانه مشغول شوند. دیگر برای شما جایی در مکاتب و دانشگاهها وجود ندارد.» در همان لحظات، نادیا برای اولین بار در طول این مدت، به خود گفت: «اگر حتی نتوانم در این دنیای بسته، تحصیل کنم، هیچکس نمیتواند رویاهایم را از من بگیرد. زیرا تا زمانی که امید در دل من زنده است، من هنوز آزاد هستم.» آن شب، وقتی در کنار خانوادهاش نشسته بود و به خاطرات گذشته فکر میکرد، در دلش میدانست که روزی دیگر، اگر دنیا به او فرصت دهد، برای دختران دیگری که مانند او در گوشه و کنار افغانستان از حق تحصیل محروم هستند، جنگ خواهد کرد. نادیا شاید نتوانست در آن شب به دانشگاه بازگردد، اما امید و روحیهی او همیشه زنده بود، در دل همهی دخترانی که میخواهند برای آزادی و تحصیل مبارزه کنند. و روزی، در آیندهای نامعلوم، شاید از دل این دیوارهای بلند و سنگین، صدای دخترانی مثل نادیا بلند شود. صدایی که به گوش جهان خواهد رسید. نویسنده: سارا کریمی

در یکی از روزهای سرد پاییزی در گوشهای از کابل، دختری به نام پریسا زندگی میکرد. او ۱۲ سال داشت و به خاطر فقر و مشکلات اقتصادی، مجبور بود از صبح زود به خیابانها برود و دستفروشی کند. پریسا هر روز با یک سبد کوچک پر از گلهای وحشی که از اطراف شهر جمعآوری میکرد، به میدان مرکزی میرفت. او از بین گلها، زیبایی و امید را پیدا میکرد و با فروش آنها سعی داشت اوضاع خانوادهاش را بهبود بخشد. پدر پریسا که قبلاً کارگر ساختمانی بود، به دلیل آسیبدیدگی از کار، بیکار شده بود و مادرش نیز به شدت مریض بود و توان کار کردن را نداشت. پریسا به خاطر این مسوولیتها هیچگاه نتوانست به مکتب برود و تحصیلاتش را ادامه دهد. او همه آرزوهایش را در دل پنهان کرده بود: «آرزوهای تحصیل، آزادی و زندگی بهتر». پریسا، یک روز تصمیم گرفت که گلها را با قیمت کمتری بفروشد تا بتواند مشتریهای بیشتری جذب کند. او در روزهای بعدی با تلاش خستهگیناپذیر، گلهایش را به دست مردم میرساند. اما هیچکس قدر آنها را نمیدانست و او بیشتر اوقات با دست خالی به خانه باز میگشت. یک شب، پریسا وقتی به خانه برگشت، متوجه شد که حال مادرش وخیمتر شده است. او با اندوه به بالین مادرش رفت و فهمید که دیگر توانایی خرید دارو را ندارد. اشک در چشمانش حلقه زد و در دل آرزو کرد، کاش میتوانست دردی که خانوادهاش میکشند را به دوش بگیرد. صبح روز بعد، پریسا با قلبی شکسته به خیابانها رفت. این بار به جای فروش گلها، به مغازهها مراجعه کرد و از آنها خواست که شاید بتوانند کمی کمک کنند. او هر جا میرفت، با بیاعتنایی و سردی مواجه میشد. پریسا که خسته و ناامید شده بود، به حاشیهی خیابان نشست و با چشمان پر از اشک، به زندگیای که هر ثانیه او را میآزرد و میگذشت، نگاه کرد. شامگاهی، وقتی پریسا به خانه برگشت، مادرش دیگر در کنار او نبود. مرگ او، دل پریسا را شکست و او را در دنیای تاریکی رها کرد. پریسا دیگر نه تنها مسوولیت خانوادهاش را بر دوش نداشت، بلکه اکنون تنها و بیکس در دنیای سخت و بیرحم زندگی به سر میبرد. اما پریسا تصمیم گرفت که به زندگی ادامه دهد. او به یاد مادرش، به تلاش و زحمت ادامه داد تا شاید روزی زندگی را تغییر دهد. دلش پر از غم بود، اما او با یاد مادرش، همچنان گلها را میچید و به زندگی ادامه میداد. امید و عشق به زندگی، به پریسا قدرتی میداد که هر جا میرفت، نور امید را در دلها پراکنده کند. نویسنده: محمدرضا رامز

آدم، یک موجود ناشناخته، عجیب و سر به هوای ست که در تمام امورات زندگی و نفس کشیدن در این دنیایی دون دست و پنجه نرم میکند. از آوان خلقت بشر، آدمی همیشه دچار تحولات جسمی و ذهنی بوده که هموار محیط و ماحول در تغییرات بنیادی آن نقش اساسی را داشتهاند. انسانها همیشه در تلاش بوده/است تا بتواند با طمعورزی به بهترین نوع ممکن زندگی کند و از سوی روی خیلی از موارد محیطی پا گذاشته، نادیده گرفته، ذهنیت خود را حق به جانب دانسته و بدون در نظر گرفتن حقوق دیگران به خواستههای نفسانی خود لبیک؛ انسانیتمداری را در کام مرگ میکشاند از سویی هم کامجوی خود شان در صدر قرار داشته و تخریبات بیحد و ممکن را توسط زبان و اعمال شان به محیط و اطرافیان خود روا داشته ایجاد میکند. مگر یک انسان چقدر عمر میکنند که تمام توجهاش به خود و پایمال کردن حقوق دیگران است، مگر این چه شیوه و چیدن بساطیست که همواره بلانفع قدم بر نمیدارد. آدمی به چه زنده است که تمام تغییرات و تحولات را بهصورت ناشناخته میپذیرد، تغییرات که در نفع شان نباشد به زودی با واکنش صریح، مخالفت وزیده و تغییرات که در نفع شان باشد حتی با فروختن مباهات خویش به آن روی آورده و با سختترین روشهای ممکن آنرا روی خود عملی میسازد. قابل یادآوریست که زندگی همیشه در تغییر بوده، سیر و جهش تغییرات در انسانها به سرعت عمل میشود. نمونههای بارز از این تغییرات همواره در محیط و انسانهای اطراف ما مشاهده میشود و به شکل عملی همه ما آن را در محیط به چشم خود دیده و شاید سر خودمان تجربه کرده باشیم که متوجه نشدهایم و یا با چشمپوشی یا بیاهمیتی از آن گذشته باشیم. اصولا شیوههای رفتاری انسانها وابسته به نفس و طمع آنهاست و از سویی هم به نوعی قدرتنمایی خودگذری میکند تا توجهات را به شکل مثبت پاسخ داده باشد، در عین حال این کنش و کردار همان رفتاریست که در آن نفع خوابیده و مایه زراندوزی اقتصادی و جایگاهی فخرخواهی در آن بیداد میکند؛ از قدیم گفتهاند که هیچ گربهای به رضای خداوند موش نمیگیرند. رفتار انسانهای امروزی هم همانند همین ضرباالمثل شدهاند که تا نفعی نباشد، کردار و پندار به مایهای اصل، از آنها سر نزده و دورادور را وابسته به منفعت میپندارد. خوشخیالی در انسانهای زیردست یا ریزنقش همیشه مایهای امید بوده و آنها برای رسیدن به جایگاه مطلوب همواره با تمام مشکلات، خواستههای افراد زبردست و نقشدار در یک مجموعه، دست از تلاش برنداشته و نتیجهی منتج را با فرجام نیک میخواهد. آدمیاست دیگر؛ دست به هر نوع تلاش میزند که از گردابه ریزنقشی و زیردستی به موج زبردستی و ستون اصلی مجموعهها برسد. آدمی به چه زنده است؟ آدمی از طمع گرفته تا خودگذری، از سازش گرفته تا چشمپوشیها، از ارتباطات گرفته تا واکنشها، از سهولتها گرفته تا مشکلات، از خوبیها تا بدیها، از همکاریها تا یکسویی، از یکسویی تا چند سوی و... زنده است. زندگی که همواره با آن دست و پنجه نرم میکند. دستان که ممکن است در این مسیر پر آبله شده و زخمهای ناشی از زحمات بیجا را در پی داشته باشد. پاهای که ممکن است ناخواسته در این مسیر گام نهد و خستهگیهای که با توجیههای گوناگون پاسخ داده شود، ارتباطات که به شکل بلاتوقع و بلاهدف صورت پذیرد؛ از سویی هم میتواند که جنبه متفاوت را خود بگیرید و راههای پیموده شده و قابل پیمایی را به گونه ذینفع دنبال نماید و یا هم که آبلههای ایجاد شده پاسخ زحمات مثبت باشد؛ آدمی به همینها زنده است دیگر. خصلت عجیب دیگر آدمی همین نقشداری و زیردستی است که همواره در تلاش است دیگران به شکل ریز در مقابل وی ظاهر شده و عناوین و افتخارات را کسب نکنند؛ زیرا زیادهخواهی در انسانها بیداد میکند، حتی بزرگبینترین انسانها و قابل صلاحیتترین آنها نیز در مقابل راه منفعتاندوزی سر به زیر بوده و چشمپوشیها را به صلاح میداند. در انسانهای ریزنقش یا بدون نقش چشمپوشی عیب نیست؛ زیرا آنان در مقابل صلاحیتداران دچار یک نوعی کمی کمیت اجتماعی و جایگاه افخار است که به آنها به دیده حقیر مینگرند ولی برای انسانهای زمامدار این یک نوع حقارت است که چرا با داشتهها بزرگنقشی خود به دیگران فخر میفروشند و در مقابل منفعت و کامجویی خود سربه زیر است؛ مگر آدمی به چه زنده است که حقارت را خودش برای خود با کمال بیپذیرد و برای تطبیق آن بر خویشتن دست به تقلا در گرداب زندگی بزند. افسوس که زمامداران جامعه کنونی و سردمداران بیابهت؛ زندگی در گرو منفعت و آدمی را در گرو اقتصاد گذاشته است. آدمی باید به موارد بهتر از منفعت شخصی زنده باشد؛ ارایه همکاریهای اجتماعی چیزی نیست که سخت باشد و از راههای زیادی ممکن است و این بدون توجه به میل منفعت شخصی و اقتصادی به نحو از راههای مختلفی چون: شنیداری، گفتاری، نوشتاری و اعمالی میسر است که کافی است انسانها زندگی را در گروشان بگذارند و راههای آنرا امتحان کنند. یک انسان نیکمنش و سیرهالطریق که زندگی را به دید اجتماعی منافعالعامه میبیند او همواره آزمونهای خوبی را پشت سر میگذارد. زیرا انسان وقتی وارد اجتماع میشود بدون توجه به منفعت شخصی با توجه به منفعت عامه میاندیشد و این راهی است که عبور را از دشواریها و بغرنحهای سدگاه مسیر زندگی آسان میسازد. آدمی شایسته و مستحق احترام است و اعمال مثبت همیشه در ترازوهای گوناگون مورد بازپرسی و حجمسنجی قرار میگیرد که این بستهگی به نوعیت کنش و واکنش رفتاری آدمی در اجتماع دارد و آدم در اجتماع باید آدمگونه باشد و گونهای که بتوان از آن به نامنیکی و بهرههای ارایهوی نام برد. آدمی به این موارد زنده است که ارايه خدمات بدون در نظر داشت منافع و با در نظر داشت منافع عامه باشد؛ زیرا پسندهای اجتماعی به مراتب دشوارتر از پسندهای شخصی و فردی است. از سویی هم پسندهای اجتماعی تابع کنشهای است که از آدم در جریان انجام سر زده، مدیریت و کنترول شده است. آدمی باید مهر بیورزد، باید در مقابل کنشهای اجتماعی آرام باشد، تمام مسایل زندگی را از دیدگاهی مربوط به نوع مسایل بنگرد و تحلیل کند، باید در اجتماعات سهم داده شود، بارفتارهای شایسته آدمیت پذیرای شود، با کنشهای سزاوار و مرجعالاصل مورد تمجید و تنبیه قرار بگیرد، لیاقت و سزاواری سرلوحه و منطق اصل دیدگاه شان باشد. افهامها و تفهیمها به گونهی شخصیتی انجام شود، تعاملات و تفاهمات نظر به موصوع بدون توجه به موضوعات بیربط صورت گیرد، و... آدمی به هزاران موارد دیگر زنده است؛ موارد که نام بردن از آن خُلق خیلیها را تنگ ساخته و آنان را مجبور به واکنش تند میسازد؛ اعجابالعجب است که واکنشهای تند همواره ضمیمه نقاط صعف تلقی میشود. شاید این واکنشها برخواسته از بستر ناکافی رفتاری اجتماعی باشد. آدمی است دیگر؛ به همین موارد زنده است. نویسنده: محمدرضا رامز

عرفان را صدا زد تا از خواب برخیزد. سپس میز صبحانه را آماده کرد و هر دو کنار هم، روی میز صبحانه نشستند. فاطمه سخن را آغاز کرد: «آقا عرفان، برای ثبتنام ریحانه و علی باید چه کنیم؟ به چند مدرسه (مکتب) مراجعه کردم، اما میگویند ظرفیت برای شهروندان افغانستان تکمیل شده است. بخشنامهای آمده و فقط تعداد مشخصی را پذیرش میکنند.» عرفان نگاهی سنگین به فاطمه، علی و ریحانه انداخت و با صدای پرسوز گفت: «فاطمه جان، بارها گفتم که به وطن (افغانستان) برگردیم. زندگی در آنجا برای ما بهتر خواهد بود و اولادهای ما بدون جنجال و مشکل به مکتب میروند و درس میخوانند.» فاطمه با حالتی ناراحت پاسخ داد: «من روز نخست ازدواجمان شرط گذاشتم که باید در ایران زندگی کنیم. نمیتوانم در کشوری غریب زندگی کنم. اکنون نیز فرزندم کلاس/صنف اول است و هنوز نتوانستهام برایش مدرسه (مکتب)ای پیدا کنم.» عرفان که نگران اولادهایش بود، ادامه داد: «خواهر دوستم مدیر دبستان (مکتب ابتدایه) است. نگران نباش، خودم این مسئله را حل میکنم. امشب میروم با دوست صحبت میکنم، شاید راه حل اساسی برای این مشکل پیدا شد.» عرفان آهی کشید و لباسهایش را پوشید و برای رفتن به کارگاه سنگتراشی آماده شد. فاطمه مدارک شناسایی او را به دستش داد و گفت: «بهتر است این مدارک همراهت باشد؛ این روزها مهاجران غیرقانونی را دستگیر میکنند. خدای نکرده تو را ردمرز کند، با این اولادها چیکار؟» عرفان از او تشکر کرد و به سوی حیاط رفت. صدای فاطمه را شنید که میگفت: «راستی، امشب وقتی از سرکار برگشتی، نان را فراموش نکن.» عرفان پاسخی داد و از خانه خارج شد. به کارگاه رسید و همچون هر روز کارش را آغاز کرد. مدتی نگذشته بود که صادق، دوستش، سراسیمه به سمت او دوید. عرفان با عجله دستگاه را خاموش کرد و با تعجب پرسید: «رفیق جان برایت چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر نگران هستی؟» صادق نفسزنان پاسخ داد: «این بار قضیه جدی است! مأموران در حال دستگیری مهاجران غیرقانونی هستند. درست پشت درِ کارگاه با آقا داوود در حال صحبتاند. چند نفر از بچهها از در پشتی فرار کردهاند، اما به نظر میرسد که به آنها شک کردهاند. دو مأمور به سمت در پشتی رفتهاند. من چه کنم؟ نمیتوانم فرار کنم.» عرفان که برای دوستش نگران شده بود، گفت: «چند بار به تو گفتم که حالا که نتوانستی اقامت قانونی بگیری، خودت را معرفی کن و به کشورت برگرد. هر جایی قوانینی دارد، نمیتوانی همیشه فرار کنی.» در همین لحظه، آقا داوود همراه دو مأمور به سمت صادق آمدند. صادق که دیگر راه فراری نداشت، با ناچاری همراه آنها رفت. عرفان مدارک شناسایی خود را به مأموران نشان داد و سپس دوباره به کار مشغول شد. آقا داوود که بسیار ناراحت به نظر میرسید، عرفان را صدا زد و گفت: «فقط تو برای من باقی ماندهای. هیچیک از کارگران ایرانی حاضر نیستند در سنگتراشی کار کنند. همه میگویند کار سختی است و دستمزد بیشتری میخواهند. برای من هم بهصرفه نیست. احساس میکنم دارم سکته میکنم! با اتحادیه تماس گرفتم، گفتم به فکر من باشید. آنها میگویند چند نیروی خانم برای شما میفرستیم. گفتم این کار برای زنان مناسب نیست؛ باید سنگ جابهجا کنند. آن بندههای خدا نمیدانند که این کار چقدر دشوار است. اگر بیایند، حادثهای برایشان پیش خواهد آمد. مجبورم کارگاه را برای چند روز تعطیل کنم تا ببینم چه میشود. شاید کارگر مناسبی پیدا کردم.» عرفان که گویی دنیا بر سرش خراب شده بود، بر روی صندلی نشست و با صدایی لرزان و سرد گفت: «انشاءالله هر چه خیر باشد.» پس از تسویهحساب با آقا داوود، به سوی خانه روانه شد. بوی نان تازه به مشامش رسید و به یاد آورد که باید نان بخرد. به سمت نانوایی رفت و با دیدن بنری بزرگ که بر سر درِ نانوایی نصب شده بود، دلش به تپش افتاد. دنیا در برابر چشمانش تاریک شد، دستانش را روی سرش گذاشت و با لحنی افسرده گفت: «باورم نمیشود؛ دیگر به مهاجران افغانستانی نان هم نمیدهند؟ مگر دین ندارید؟ این چه حکمی است؟» نانوا که شرمسار به نظر میرسید، پاسخ داد:"ببخشید، آقا عرفان. دستور از بالا آمده است. وگرنه من هیچ مشکلی با شما ندارم.» جوانی که در صف ایستاده بود، گفت: «بس نیست اینقدر نان مجانی خوردید؟» نانوا با ناراحتی پاسخ داد: «میدانی آقا عرفان چندین سال است که در ایران زندگی میکند؟ همسرش نیز ایرانی است و سالانه چند میلیون تومان برای اقامت قانونی پرداخت میکند.» سپس رو به عرفان کرد و گفت: «فکر میکنم نانواییهای که میتوانید از آنها نان بخرید را مشخص کردهاند.» عرفان زیر لب آهسته گفت: «حداقل زیر این بنر، راهحلی هم برای ما مینوشتید.» پیرزنی که در صف بود، به سوی عرفان آمد و چند نان به او تعارف کرد: «بیا پسرم، نان امروز مهمان من.» عرفان با چشمانی پر از اشک و لبخند مملو از درد گفت: «سپاسگزارم، مادر!» او خواست پول نانها را به پیرزن بدهد که پیرزن با اخمی گفت: «من گفتم که مهمان من هستی!» عرفان تشکری کرد و به سوی خانه بازگشت. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد. ریحان با دیدن پدر، شادمانه به سوی او دوید و گفت:«بابا، امروز زود برگشتی! برایم مدرسه (مکتب) پیدا کردی؟» عرفان تازه به یاد قولی که به فاطمه داده بود افتاد. نمیدانست با اینهمه مصیبت چه کند. به آسمان نگاهی کرد، لبخندی بر لب آورد، دستی بر سر ریحان کشید و گفت: «به خدا توکل کن، دخترم. درست میشود.» نویسنده: نرگس حسینی

ابرهای سیاه همه جا را فرا گرفته است. انگار از آسمان گلوله و موشک میبارد. از فرط شنیدن صداهای ناهنجار، گوشهایم دیگر قادر به تشخیص صدای دیگری نیست. همه دارند فرار میکنند. مقصد مشخص نیست. عدهای هجوم بردهاند به سمت پرندههای فلزی(هواپیما)، جویهای آب حالا پر از خون شدهاند، چشمهایم دیگربه جای ماشینها، مردهها را میبیند، انگار زامبیها جهان را تصرف کرده اند. چشم باز میکنم و بازهم کابوس! پیشانیام را عرق خیس کرده. وجودم دارد میلرزد. نمیدانم چه زمانی این کابوسها دست از سرم بر میدارند. سه سال است که خواب را از چشمانم گرفته است. این خواب حقیقتِ محض است که حالا کمکم تبدیل شده به کابوس. کابوسهای نابههنگامیکه هرشب مرا تا دم مرگ بدرقه میکنند. خیلی وقت است که دیگر این کابوسها رفیق هر شب من شده اند. روزها خاموش وشبها در بندِ این کابوس حقیقی هستم. با شنیدن صدای گریهای موهوم که بین خواب و بیداری تشخیصش برایم دشوار بود، از رخت خواب بلند میشوم. دستِ به پیشانِی خیس از عرقام میکشم و به دنبالِ فرکانسِ صدای گریه تا به بیرون میروم؛ بله! دقیق حدس زده بودم، صدای خواهرم بود. خواهر بخت برگشتهام که از زور بغض و گریه به خودش میلرزد. فکرهای زمخت و ناجور به ذهنم جولان کردند و به سرعت برق وباد به نزدش رفتم. با صدایی که از ترس و اضطراب گویا از تهِچاه بلند میشد، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ در حالی که چشمانش غمگینتر از همیشه بود، بین هقهقهایش گفت که برگهی امتحانش را سفید داده است. و منی که حتیٰ زبانم نمیچرخید تا از او بپرسم چرا؟ زیرا میدانم که دلیل این کارش چیست. خواهر شوربختِ من نمیخواهد که به اینزودیها از کلاس شش فارغ شود. او هنوز میخواهد که مکتب برود، بیاموزد و هنوز ازِ مکتب دل نکَنده است. ترسِ دیگر نرفتن به مکتب و ندیدن همصنفیهایش برای همیشه؛ مثل خوره به جانش افتاده. من کاملا میفهمم که چطور این درد وجودش را مک میزند. با دیدن او لحظهای به گذشته برگشتم، به روزگاری که در کلاس درسی دانشگاه نشسته بودم. دقیقا آن روز نحس، روزی که یکی از استادان به همراه مدیرمان وارد صنف شدند. هنوز آن نگاه ناراحت و اندوهگینشان را به خاطر دارم. سرشان را از زمین بر نمیداشتند. گویا گناهی چون قتل نفس کرده باشند. مدیرمان چشمانش را از ما میدزدید تا مبادا با ما چشم به چشم شود. مشخص بود که اشک ریخته بود اما گویا دلش نمیخواست آن بغضی که هنوز باقی مانده و تمام نشده را آشکار کند. با آن صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم، برای مان گفت: «بنا بر امری که به ما فرستاده شده است، نمیتوانید دیگر به پوهنتون {دانشگاه} بیایید و... .» من آن روز هرگز ادامهی حرفهایش را نشنیدم. تا جایی که یادم میآید حسی داشتم که گویا کسی دستش را دور گلوی من گذاشته و دارد آن را با چاقویی که کُند است، میبرد. آن لحظه حتی نفسهایم مرا یاری نمیکردند، تمام آنچه میشنیدم صدای گریه و زاری همکلاسیهایم بود. ضجههای شان هنوز در گوشم چون ناقوس مرگ خیلی وقت است که به صدا در آمده است. آن روز من جسم نیمه جانم را با خود به خانه آوردم. با صدای خواهرم از گذشته به دنیای حال که هیچ شباهتی به زندگی ندارد، برمیگردم. خواهرم اسمم را صدا میکند و حالم را میپرسد که چطور هستم؟ با درد و اشکی که هنوز رد آن بر گونههایش مانده، میپرسد امروز را یادت است؟ به او میگویم مگر انسان میتواند روزی که روحش مُرد را ازِ یاد ببرد؟ امروز سه سال میشود از سقوط افغانستان. امروز دقیقا روزیست که بر تقدیرمان، بدبختی نوشته شد. روزیستکه دیگر به جای آرزو کردن، دعا کردیم تا بمیرم. سه سال میشود که کتابچههایم خاک زده اند، قلمهایم کلمهای ننوشتهاند و درسهایی که ماهها برای یاد گرفتنش تلاش کرده بودم را ازِ یاد بردهام. در این سه سال باختم تک تک داشتههایم را، گاهی فکر میکنم همه یک شبه بیمار شدهایم. روح و روانمان دیگر سالم نیست. ای کاش روانشناسی میبود تا دردها و بغضهایی که در گلویمان باقی مانده است را به او بگوییم. حرفهایی که روح و جسممان را دارد ذره ذره میخورد و کمرمان را خم ساخته است. دیگر حس زنده بودن ندارم، در این سه سال هزار بار مرده و زنده شدهام، اگر تمام جهان را ببخشم، اما آنهایی که باعث شده اند که ازِ تحصیل محروم شوم، حس بیارزش بودن را تجربه کنم و مرا از اجتماع جدا کردند و مرا از حقوق انسانیام محروم ساختند را هرگز نخواهم بخشید. آنها آن حقوقی را از من گرفتهاند و دردهایی را طی این مدت به من دادهاند که هرگز جبران نخواهد شد. نویسنده: ماه نور روشن

«چتجیپیتی» چه زمانی وارد حوزه رباتیک میشود؟
«چتجیپیتی» در چند سال اخیر بسیار قوی ظاهر شده و پیشرفتهای چشمگیری داشته است، اما حوزه رباتیک یکی از زمینههایی است که هنوز بحثهای زیادی برای ورود چتجیپیتی به آن وجود دارد. با موفقیت هوش مصنوعی مولد، صحبتهای زیادی درباره امکان آوردن هوش انعطافپذیر مدلهای زبانی بزرگ به دنیای فیزیکی شکل گرفته است. این نوع هوش که اغلب «هوش مصنوعی مجسم» نامیده میشود، یکی از عمیقترین فرصتها در حوزه فناوری و اقتصاد جهانی است. شاید بتوان استدلال کرد که آیندهی هوش مصنوعی مجسم روشن است، اما مسیر آن بسیار سادهتر از مسیر پیش روی هوش مصنوعی در قلمرو کاملا دیجیتالی به نظر میرسد. راه رسیدن به «چتجیپیتی»(ChatGPT) برای حوزه رباتیک، چندین سرعت متفاوت دارد و برای تبدیل شدن این ایده به واقعیت، به پیشرفتهای جدیدی نیاز است. این ایده، پیامدهایی را برای بنیانگذاران و سرمایهگذاران استارتآپها به همراه خواهد داشت که این گزارش آنها را در چند توصیه خلاصه کرده است. خودکارسازی رباتیک یک امر اجتنابناپذیر است و همه عدم قطعیت در این پرسش نهفته شده که این کار چگونه امکانپذیر خواهد شد. شرکت «آمازون»(Amazon) از زمان خرید شرکت «کیوا سیستمز»(Kiva Systems) در سال ۲۰۱۲، بیش از ۷۵۰ هزار ربات را در انبارهای خود مستقر کرده است. استارتآپها و سرمایهگذاران تلاش میکنند تا برنامههای کاربردی بعدی را به تصویر بکشند که میتوانند به این سطح از همسویی بین قابلیتهای رباتیک و نیازهای بازار دست یابند. خط سیر هوش مصنوعی، یک متغیر کلیدی در این فرآیند است و مدلهای قوی جدید میتوانند تغییرات مطلق بازی باشند اما در روند توسعه این مدلها کجا ایستادهایم؟ برای درک بهتر این پرسش باید به صحبتهای متخصصان باتجربه حوزه رباتیک و افرادی توجه کنیم که در حال توسعه مدلهای پایه رباتیک هستند. گامی به سوی هوش مصنوعی مجسم هدف از پژوهشهای پیرامون هوش مصنوعی مجسم، ایجاد نوعی هوش رباتیک است که به جای انجام دادن یک کار ویژه، همهمنظوره باشد و آن قدر انعطافپذیر عمل کند که بدون نیاز به آموزش اختصاصی، از عهده رسیدگی به موارد استفاده جدید یا بسیار پویا برآید. مدلهای پایه رباتیک همه منظوره، دو وعده را نوید میدهند. ۱. آنها موارد استفاده حوزه رباتیک را به طور چشمگیری افزایش میدهند. ۲. آنها زمانبندی طولانی تجاریسازی سیستمهای رباتیک را کاهش میدهند. هر دو وعده در قلمروی کاملا دیجیتال توسط مدلهای هوش مصنوعی مانند «چتجیپیتی-۴»(GPT-4)، «جمینای»(Gemini)، «کلود»(Claude) و «لاما»(Llama) محقق میشوند. این مدلها روزنهها را به روی موارد استفاده جدید و بیشمار باز کردهاند. این در حالی است که مدلهای کوچک و تکمنظوره، هوش مصنوعی را در یک مسیر سریع به سمت منسوخ شدن قرار میدهند. مدلهای همهمنظوره به یک روش واقعی برای ساختن تقریبا هر چیزی در حوزه هوش مصنوعی تبدیل شدهاند. شاید بتوان پیشبینی کرد که یک مدل جدید شبیه به چتجیپیتی بر توسعه اپلیکیشنهای رباتیک مسلط خواهد شد. در هر حال، این هدف در کوتاهمدت محقق نخواهد شد. در عوض، انتظار میرود که روشهای هوش مصنوعی مولد به تدریج به حوزه رباتیک القا شوند و مدتی با حوزه رباتیک کلاسیک همزیستی داشته باشند. حوزه رباتیک به لطف روشهای هوش مصنوعی مولد به طور پیوسته در حال پیشرفت است. استارتآپهای امروزی از روشهایی استفاده میکنند که نویدبخش هوش جامعتر، انعطافپذیرتر و ورود سریعتر به بازار هستند. آنها فقط به یک مدل جهانی به عنوان پایه و اساس برنامه خود متکی نیستند. مدلهای همهمنظوره، پتانسیل تبدیل شدن به پایه توسعه روباتیک را دارند و مدلهای پژوهشی مانند «RT-X» گوگل نیز آنها را برجسته کردهاند. سه عامل کاهش سرعت در مدلهای پایه اولین عامل کاهش سرعت این است که برخلاف فراوانی دادههای متنی، تصویری و صوتی در مقیاس وب به نظر نمیرسد مجموعهای از دادههای آماده برای آموزش یک مدل پایه پیرامون تعامل با دنیای فیزیکی وجود داشته باشد. مدلهای ادراکی بسیار قوی شدهاند اما اتصال ادراک و فعالسازی، چالشبرانگیز است. برای دستیابی به مقیاس لازم برای یک مدل پایه واقعی باید سرمایهگذاری قابل توجهی روی مکانیسمهای جمعآوری داده و آزمایش درک اثربخشی انواع گوناگون دادههای آموزشی صورت بگیرد. به عنوان مثال، هنوز مشخص نیست که ویدیوهای منتشرشده از انسانها در حال انجام دادن وظایف تا چه حد میتوانند به عملکرد مدل کمک کنند. با ترکیب نبوغ و سرمایهگذاری میتوان دادههای آموزشی قوی را در مقیاس بزرگ جمعآوری کرد. مسیر محتمل این است که مدلهای قوی با پیشآموزش قابل توجه در چند سال آینده پدیدار خواهند شد اما برای انجام دادن کارهای خاص به دادههای آموزشی تکمیلی بیشتری نیاز دارند. این کار شبیه به تنظیم دقیق مدلهای زبانی بزرگ است اما آموزش آن ضروریتر خواهد بود. دومین عامل کاهش سرعت به جبرگرایی و قابلیت اطمینان مربوط میشود. بیرون از حوزه رباتیک، اهمیت جبرگرایی با توجه به کاربرد بسیار متفاوت است و موفقترین برنامههای کاربردی هوش مصنوعی مولد اولیه آنهایی هستند که جبرگرایی در آنها مهم نیست. جبرگرایی در حوزه رباتیک، حیاتی است. با کنار گذاشتن ایمنی، بازگشت سرمایه رباتیک معمولا به توان عملیاتی بستگی دارد و زمان صرفشده برای برطرف کردن خطا به از بین رفتن توان عملیاتی منجر میشود. در حال حاضر تلاش زیادی برای روشهایی با هدف کاهش عدم قطعیت مدلهای هوش مصنوعی مولد به طور گسترده - نه فقط در حوزه رباتیک - انجام میشود. بنابراین، میتوان گفت که این مشکل حل خواهد شد اما این قطعا در یک لحظه نخواهد بود. این استدلالی برای همزیستی مدلهای قطعی و غیر قطعی است. سومین عامل کاهش سرعت مدلهای پایه رباتیک این است که در حوزه رباتیک، محاسبات اغلب روی لبه پرتگاه انجام میشوند و استنتاج را به چالش تبدیل میکنند. رباتها باید مقرونبهصرفه باشند اما بسیاری از برنامهها در حال حاضر از هزینه افزودن GPU کافی برای اجرای استنتاج در قویترین مدلها پشتیبانی نمیکنند. این مشکل احتمالا قابلحلترین مشکل از سه مورد ذکرشده است. انتظار میرود که متخصصان رباتیک، مدلهای زبانی بزرگ را به عنوان نقطه آغاز در نظر بگیرند و از روشهای تقطیر دانش برای ایجاد مدلهای کوچکتر و متمرکزتر با نیاز کمتر به منابع استفاده کنند. در کا میتوان گفت که اگرچه جهان به طور فزایندهای در حال دیجیتالی شدن است اما ما هنوز در دنیای فیزیکی زندگی میکنیم و تعامل حوزه دیجیتال با دنیای فیزیکی، دامنه نامحدودی برای توسعه دارد.

اختلال خودشیفتگی یا نارسیسیسم چیست؟ (۲)
طوری که در قسمت اول این مقاله بیان شد درهر یک از گروههای خودشیفتگی، زیر گروههای نیز وجود دارند که مشخص میکنند این ویژگیها از نظر دیگران چگونهاند؟ اولین گروه فرعی مشخص میکند که افراد خودشیفته از چه روشهایی برای رفع نیاز خود استفاده میکنند. آیا آنها در زیرگروه آشکار قرار میگیرند و از روشهایی استفاده میکنند که برای دیگران واضح و قابل تشخیص است یا در زیرگروه پنهان قرار میگیرند و از روشهایی استفاده میکنند که پنهان و مخفیانهترند. گروه فرعی 1 ( پنهان یا آشکار) : میدانیم که خودشیفتهها دوست دارند به دیگران توهین کنند و آنها را آزار دهند، خودشیفتهی آشکار این کار را به شیوهای واضح و غیرقابل انکار انجام میدهد، درحالیکه در خودشیفتگی پنهان، افراد به روش پرخاشگری منفعلانه عمل میکنند. خودشیفتهی پنهان میتواند به نحوی از دیگران سوءاستفاده کند که آنها متوجه این امر نشوند یا میتواند با استفاده از روشهای خود آنچه را که اتفاق افتاده انکار کند. خودشیفتگان اجتماعی و کلاسیک همیشه آشکار و خودشیفتگان آسیبپذیر همیشه پنهان هستند، ولی در خودشیفتگی بدخیم افراد میتوانند هر یک از دو حالت را داشته باشند. گروه فرعی 2 ( جسمی یا فکری) : دومین گروه فرعی خودشیفتگی توضیح میدهد که برای یک خودشیفته چه چیزی دربارهی خودش یا دیگران ارزشمندتر است. هیچ خودشیفتهای دوست ندارد بهتر از همسر خود به نظر برسد؛ زیرا همسر فرد خودشیفته معمولاً وسیلهی پر زرقوبرقی است که فرد خودشیفته از آن برای بالا بردن جایگاه اجتماعی خود استفاده میکند. این گروه فرعی شامل خودشیفتههای جسمی یا فکری است. افرادی با خودشیفتگی جسمی کسانی هستند که با بدن و ظاهر بیرونی خود درگیری افراطی دارند و خودشیفتههای فکری به حالت همهچیزدان ظاهر میشوند. آنها خود را باهوشترین فرد حاضر در جمع میدانند و دوست دارند دیگران را با دستاوردهایشان تحتتأثیر قرار دهند. هر یک از افراد چهار گروه اصلی خودشیفتگی (کلاسیک، اجتماعی، آسیبپذیر، بدخیم) ممکن است جسمی یا فکری باشند. گروه فرعی 3 ( وارونه یا سادیستی) : آخرین گروه فرعی شامل 2 نوع خاص از خودشیفتهها میباشد؛ اولین مورد خودشیفتگان وارونه یا معکوس است که فقط درمورد خودشیفتگان آسیب پذیر و پنهان دیده میشود. افراد در این گروه فرعی به دیگران وابسته هستند و خود را به سایر خودشیفتهها وصل میکنندتا احساس خاص بودن داشته باشند. طرز فکر انها بر اساس قربانی بودن است و از مشکل رها شدگی در کودکی رنج میبرند. دومین مورد از این زیر گروه افراد خودشیفته نوع سادیستی هستند. این گروه با افراد جامعهستیز و مبتلا به امراض روانی قابل مقایسه هستند؛ زیرا از رنج دیگران لذت میبرند. آنها تمسخر و آسیب رساندن به دیگران را دوست دارند و گاهی تمایلات جنسی نامتعارفی را نیز دارا هستند. بهصورت خلاصه موارد زیر میتوانند از جمله دلایل ابتلا به خودشیفتگی باشند: تربیت بدون حساسیت مراقبت غیر قابل پیشبینی یا سهل انگارانه انتقاد و سرزنش بیش از حد سوءاستفاده تروما یا آسیب شدید روانی انتظارات بیش از حد ستایش بیش از حد و نازپروردگی هنگامی که والدین بر استعداد خاصی در کودک یا ظاهر او بهصورت افراطی متمرکز میشوند. همچنین برخی گمانهایی وجود دارد که بیان میکند ممکن است ناهنجاریهای ژنی بر ارتباط میان مغز و رفتارهای فرد تأثیر بگذارد. خودشیفتگی چه علائم هشداردهندهی دارد؟ همیشه مکالمه را به سمت خود میکشاند به اغراق در مورد دستاوردها و تواناییهای خود متمایل هستند دوست دارند اسامی و نشانهها را فراموش کنند خیلی سطحی هستند و نمیتوانند واقعاً انتقادپذیر باشند، چیزی بنام گفتگوی عمیق با خودشیفتهی واقعی امکانپذیر نیست به علت وجود نیاز اغراقآمیز به تأیید همیشه در پی شنیدن تعریف و تمجید از خود هستند اگر از آنان انتقاد شود ممکن است رفتار خصمانهای از خودشان نشان دهند کمالگرا هستند همیشه سعی میکنند یک یا چند پله از دیگران بالاتر قرار بگیرند؛ زیرا خودشان خود را برتر میدانند ممکن است به سبب احساس حقبهجانب بودن از قوانین پیروی نکنند توانایی تفکر عمیق دربارهی خود را ندارند و نمیتوانند مسئولیت اعمال خود را به عهده بگیرند، دوست دارند برای هر چیزی مقصری پیدا کنند بهشدت کنترولگر هستند برای همین به قراری ارتباط خوب تمایل نشان نمیدهند و در کارهای تیمی مشارکت نیفکنند به شکل واضحی فاقد احساس همدلی با دیگران هستند و به معنای واقعی با عبارت " خود را بهجای دیگران گذاشتن" ناآشنا هستند ممکن است بسیار از دیگران انتقاد کنند بهعنوان بخشی از حقبهجانب بودن فاقد حدومرز شخصی هستند دوستان سطحی و دوستیهای کوتاهمدت زیادی دارند؛ ولی از دوستیهای بلندمدت و عمیق محروم هستند بهصورت کلی هرجایی که حضور پیدا کنند کوهی از ویرانهها را به جا میگذارند. این ویرانهها میتوانند مجموعهی از دوستیهای خراب شده، روابط عاشقانه و صمیمانه کاملاً غلط یا تجارت عاشقانه باشند.

رمان دلبند؛ روایتی تلخ و حیرت آور از تاریخ بردگی
کتاب دلبند نوشتهی تونی موریسون و ترجمهی شیرین دخت دقیقیان است. این کتاب که نگاهی سرسختانه به دنیای وحشتناک بردهداری در آمریکا دارد، جایزهی نوبل و پولیتزر را برای نویسندهاش به ارمغان آورده است. رمان باشکوه تونی موریسون، برندهی جایزهی پولیتزر که اولین بار در سال ۱۹۸۷ منتشر شد، تجربهی تصورناپذیر بردهداری را در ادبیات عصر ما برای ما به ارمغان آورد. داستان در اوهایو پس از جنگ داخلی میگذرد؛ داستان ست، بردهای فراری که جان خود را به خطر میاندازد تا خود را از مرگ برهاند. ست کسی است که شوهرش را از دست داده و فرزندی را به دست خود دفن کرده است. او تجاربی هولناک را تحمل کرده و دیوانه نشده است. تونی که اکنون در یک خانهٔ کوچک در اطراف شهر با دخترش دنور، مادرشوهرش، بیبی ساگز و... زندگی میکند، باید رابطهاش را با تمام این افراد حفظ کند و برای آیندهاش نقشه بریزد. این کتاب به دوستداران رمانهایی با بنمایههای بردهداری و مقاومت پیشنهاد میشود. تونی موریسون زادهی ۱۸ فوریه ۱۹۳۱، نویسنده، فمینیست، استاد دانشگاه و برندهی جایزهی ادبی نوبل ۱۹۹۳ اهل آمریکا بود. او طی شش دهه فعالیت ادبی خود، ۱۱ رمان، ۵ کتاب کودک، دو نمایشنامه و یک اپرا نوشت. موریسون با سختیهای بسیاری که پدرش در تأمین هزینه مالی کشید توانست به کالج برود. در سال ۱۹۵۳ از دانشگاه هاوارد مدرک کارشناسی و در سال ۱۹۵۵ مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه کورنل دریافت کرد. هفت سال در دانشگاه هاوارد و سپس در دانشگاه پرینستون تدریس کرد. او در سال ۱۹۵۸ با معمار جامائیکایی «هارولد موریسون» ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. اما در سال ۱۹۶۴ پس از شش سال زندگی مشترک از همسرش طلاق گرفت. او به نیویورک نقل مکان کرد و به عنوان ویراستار مشغول کار شد. موریسون از چندین دانشگاه معتبر جهان از جمله هاروارد، آکسفورد، ژنو، و روتگرز دکترای افتخاری دریافت کرده است. آثار او تلفیقی از نقد اجتماعی را دربردارد و به خاطر فضای حماسی، دیالوگهای زنده و تصویرکردن شخصیتهای سیاهپوست آمریکایی مشهور است. او نخستین زنِ سیاهپوستی بود که کرسیای به نامِ خود در دانشگاه پرینستون داشت، اولین زن سیاهپوست آمریکایی و اولین زن سیاهپوست در میان تمام ملیتهاست که جایزهی نوبل ادبیات را دریافت کرده است. در سال ۲۰۰۶ روزنامه نیویورک تایمز کتاب دلبند را به عنوان بهترین رمان ۲۵ سال گذشته آمریکا انتخاب کرد. همچنین در سال ۱۹۹۸ فیلم این رمان با کارگردانی جاناتان دمی و تهیه کنندگی و بازی اپرا وینفری – از مشهورترین و مطرحترین مجریهای تلویزیونی آمریکا و جهان – ساخته شد. افتخارات کتاب دلبند: - برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۹۳ - برنده جایزه ادبی پولیتزر ۱۹۸۸ - برنده جایزه منتقدان کتاب نیویورک - برنده جایزه یاد بود رابرت اف. کندی - برنده جایزه آنیسفیلد – ولف (Anisfield-Wolf) در سال ۱۹۸۸ - انتخاب به عنوان برترین رمان ۲۵ سال گذشته آمریکا در سال ۲۰۰۶ توسط نشریه نیویورک تایمز بخشی از کتاب دلبند: ست با هر چیزی که جلو دستش بود، از تکهای پارچه گرفته تا زبان خودش، دل او را به دست میآورد. در اوهایو، زمستان مخصوصاً به کسانی که عطش رنگ داشتند، سخت میگذشت. آسمان تنها چشم انداز بود و حساب کردن روی افق سین سناتی به عنوان دلخوشی اصل زندگی، راستی که دل و جرأت میخواست. به همین دلیل بود که ست و دخترش دنور، هر کاری که میتوانستند و امکانات خانه اجازه میداد، برای بیبی ساگز میکردند. آنهادو نفری، هر جور شده با رفتار توهینآمیز خانه مبارزه میکردند. مبارزهای علیه اداردانهای واژگون شده، پس گردنیها و وزش بدبو، آخر آنهابه همان خوبی که منشأ نور را میدانستند، سرچشمهی این خشونتهای بیرحمانه را نیز میشناختند. بیبی ساگز اندکی پس از رفتن برادرها و پس از خداحافظیای که چه از سوی آنهاو چه خودش با احساسات همراه نبود مرد و بلافاصله پس از مرگش، ست و دنور تصمیم گرفتند با احضار روحی که باعث این مصیبتها بود، به آزار و اذّیتها پایان دهند. آنهافکر کردند که شاید گفتگویی، چیزی با روح کارساز باشد. بنابراین دستهایشان را بالا گرفتند و گفتند: ـ بیا. بیا دیگه! خوبه که خودتونشون بدی. میز پا دیواری یک قدم جلو آمد ولی چیز دیگری تکان نخورد. دنور گفت: ـ باید مادر بزرگ بیبی باشه که جلوشو میگیره. دنور ده سال داشت و هنوز از بیبی ساگز به خاطر مردنش دلخور بود. ست چشمهایش را باز کرد و گفت: ـ نه گمونم. ـ پس چرا نمیاد؟ مادرش گفت: ـ انگار یادت میره که اون خیلی کوچیکه. دخترک وقتی که مرد حتی دو سالش نشده بود. آخه کوچکتر از اونه که چیزی بفهمه. حتی اونقدر کوچیکه که نمیتونه حرف بزنه. دنور گفت: ـ شاید نمیخواد بفهمه. ـ شاید. ولی اگه فقط میومد، میتونستم همه چیزو حالیش کنم. ست دست دخترش را ول کرد و با هم میز را تا کنار دیوار هل دادند. بیرون از خانه درشکهرانی اسبش را شلاق زد تا به رسم همهی مردم محل هنگام عبور از جلوی ۱۲۴، چهار نعل دور شود. دنور گفت: ـ طلسم خیلی قویه. از یه بچه کوچولو بعیده. ست جواب داد: ـ نه خیلی قویتر از عشقی که بهش داشتم. و بار دیگر به یادش آمد. خنکای دلچسب سنگهای مزار حک نشده؛ همان سنگی که انتخاب کرد، پنچهی پاهایش را روی زمین گذاشت و زانوهایش را تا حد ممکن به اندازهی عرض قبر از هم باز کرد و خود را به آن چسباند. مثل ناخن انگشت صورتی رنگ بود و نور خیره کنندهای از آن منتشر میشد. سنگتراش گفت: «ده دقیقه. تو ده دقیقه باهام باش من اونو برات مجانی درست میکنم.» ده دقیقه برای پنچ حرف. با ده دقیقهی دیگر آیا میتوانست واژهی «عزیز» را هم بخرد؟ فکرش را نکرده بود که با او در میان بگذارد و فکر این ده دقیقهی دیگر که امکانش بود، هنوز آزارش میداد. و نیز این فکر که با بیست دقیقه یا نیم ساعت، میتوانست همهاش را به دست بیاورد؛ تک تک کلماتی را که از زبان کشیش مراسم به خاکسپاری شنیده بود و (مطمئنا تمان گفتنیها) میشد روی سنگ قبر بچهاش حک کرد: «عزیزِ دلبند» اما چیزی که به دست آورد و مناسب هم بود، همان کلمهی اصلی بود. به گمانش کافی بود با سنگتراش قبرستان لابهلای سنگهای قبر و زیر نگاه پسر جوان او که با چهرهای لبریز از خشمی بسیار کهن و میلی کاملاً بکر آنهارا نگاه میکرد، زنا کند. این کار حتماً کافی بود. کافی برای پاسخ دادن به هر چه کشیش، هر چه هوادار الغاء بردگی و به شهری آکنده از انزجار.» نویسنده: قدسیه امینی

نقش خانواده در پیشگیری از آسیبهای اجتماعی
خانواده به عنوان نخستین و مهمترین نهاد اجتماعی، نقش اساسی در شکلگیری شخصیت، باورها و ارزشهای افراد دارد. محیط خانواده مکانی است که در آن فرزندان میآموزند چگونه با چالشهای زندگی روبرو شوند و رفتارهای مناسب اجتماعی را اتخاذ کنند. والدین به عنوان الگوهای رفتاری، تأثیر مستقیمی بر انتخابها و تصمیمات فرزندان دارند. علاوه بر این، خانواده بستری مناسب برای آموزش مهارتهای زندگی، حل مسئله و مدیریت احساسات فراهم میکند. در چنین محیطی، فرزندان اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کرده و میتوانند در مواجهه با مشکلات اجتماعی، تصمیمات بهتری بگیرند. نقش خانواده در پیشگیری از آسیبهای اجتماعی به دلیل تأثیر عمیق و ماندگاری که بر شخصیت افراد دارد، بسیار مهم است. در واقع، بسیاری از رفتارهای ناسالم و گرایش به آسیبهای اجتماعی ریشه در تجربههای ناخوشایند دوران کودکی دارد. کودکان و نوجوانانی که در محیطی مملو از تنش، خشونت یا بیتوجهی رشد میکنند، بیشتر در معرض خطر قرار دارند. در مقابل، خانوادههایی که با ایجاد فضای امن و حمایتگر، فرزندان خود را تربیت میکنند، زمینه بروز رفتارهای سالم و مسئولانه را فراهم میآورند. علاوه بر این، خانواده نقش مهمی در شکلدهی ارزشهای اخلاقی و اجتماعی ایفا میکند. والدین با ارائه الگوهای رفتاری مثبت، تشویق به تعاملات سازنده و ترویج ارزشهایی همچون احترام، صداقت و همکاری، فرزندان خود را برای ورود به جامعه آماده میسازند. این ارزشها نهتنها در پیشگیری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی مؤثر هستند، بلکه به ارتقای سلامت روانی و اجتماعی فرزندان نیز کمک میکنند. همچنین، ارتباطات باز و مؤثر میان اعضای خانواده یکی دیگر از عوامل مهم در کاهش آسیبهای اجتماعی است. فرزندانی که در خانوادهای با ارتباطات سالم رشد میکنند، احساس امنیت بیشتری دارند و راحتتر مشکلات خود را با والدین در میان میگذارند. والدین نیز با گوش دادن فعال، همدلی و ارائه راهکارهای مناسب میتوانند از بروز رفتارهای پرخطر جلوگیری کنند. در مقابل، نبود ارتباط مؤثر و عدم درک متقابل میان والدین و فرزندان میتواند منجر به احساس تنهایی، ناامیدی و در نهایت گرایش به آسیبهای اجتماعی شود. در این مقاله به بررسی نقش خانواده در پیشگیری از آسیبهای اجتماعی پرداخته و راهکارهایی برای تقویت این نقش ارائه میشود. تأثیر خانواده بر شکلگیری ارزشها و رفتارها خانواده اولین محیطی است که کودک در آن قرار میگیرد و از طریق مشاهده و تعامل با والدین و سایر اعضای خانواده، الگوهای رفتاری و ارزشهای اجتماعی را فرا میگیرد. والدینی که ارزشهای اخلاقی، مسئولیتپذیری و مهارتهای ارتباطی را در فرزندان خود تقویت میکنند، زمینهای مناسب برای پیشگیری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی فراهم میآورند. برعکس، نبود نظارت و کمبود محبت در خانواده میتواند منجر به افزایش احتمال گرایش فرزندان به رفتارهای پرخطر شود. تقویت ارزشهای اخلاقی از طریق گفتوگوهای مستمر و الگوسازی مثبت میتواند مسیر رشد سالم فرزندان را هموار کند. علاوه بر این، کودکان در خانوادهای که بر پایه احترام متقابل و اعتماد متقابل بنا شده است، به راحتی مفاهیم اخلاقی و اجتماعی را درونی میکنند. ارزشهایی مانند صداقت، وفاداری، مسئولیتپذیری و احترام به دیگران از جمله اصولی هستند که خانوادهها میتوانند در زندگی روزمره به فرزندان خود بیاموزند. در نتیجه، فرزندانی که در چنین محیطی پرورش مییابند، تمایل کمتری به رفتارهای پرخطر و ناهنجار خواهند داشت. نقش ارتباطات خانوادگی در کاهش آسیبهای اجتماعی ارتباطات سالم و مؤثر میان اعضای خانواده، به ویژه بین والدین و فرزندان، یکی از عوامل کلیدی در پیشگیری از آسیبهای اجتماعی است. خانوادههایی که محیطی صمیمی و امن ایجاد میکنند، زمینهای فراهم میآورند که در آن فرزندان مشکلات و دغدغههای خود را با والدین در میان بگذارند. گوش دادن فعال، ابراز همدلی و ارائه راهنماییهای مناسب توسط والدین، نقش مهمی در کاهش تنشها و جلوگیری از گرایش به رفتارهای مخرب دارد. گفتوگوی آزاد و ارائه فضایی برای بیان احساسات به فرزندان کمک میکند تا بهتر با چالشهای اجتماعی مواجه شوند. در بسیاری از موارد، والدینی که به صحبتهای فرزندان خود با دقت گوش میدهند و احساسات آنها را تأیید میکنند، قادر خواهند بود نشانههای اولیه مشکلات رفتاری یا احساسی را شناسایی کنند. این امر به مداخله زودهنگام و پیشگیری از تشدید آسیبهای اجتماعی منجر میشود. علاوه بر این، تقویت مهارتهای ارتباطی در خانواده باعث میشود فرزندان احساس امنیت بیشتری داشته باشند و در مواجهه با مشکلات، به جای پنهانکاری یا رفتارهای ناسالم، به دنبال کمک و راهنمایی باشند. تأثیر سبکهای فرزندپروری بر پیشگیری از آسیبها سبکهای فرزندپروری نقش تعیینکنندهای در شکلگیری رفتارهای اجتماعی فرزندان دارد. والدینی که از سبک فرزندپروری مقتدرانه استفاده میکنند، با ایجاد تعادل میان محبت و قاطعیت، زمینه رشد سالم روانی و اجتماعی فرزندان را فراهم میآورند. این در حالی است که سبکهای فرزندپروری مستبدانه یا سهلگیرانه میتوانند موجب افزایش خطر بروز مشکلات رفتاری و اجتماعی شوند. فرزندپروری مقتدرانه با فراهم کردن محیطی منظم و همراه با حمایت عاطفی، باعث ارتقای مهارتهای اجتماعی و مدیریت هیجانات در فرزندان میشود. خانواده به عنوان نخستین و مؤثرترین نهاد تربیتی، نقشی بیبدیل در پیشگیری از آسیبهای اجتماعی دارد. ارتباطات سالم خانوادگی، آموزش مهارتهای زندگی، استفاده از سبکهای فرزندپروری مناسب و ارائه حمایتهای عاطفی از جمله عواملی هستند که میتوانند به کاهش رفتارهای پرخطر در جامعه منجر شوند. والدین با شناخت دقیق از نیازهای فرزندان و ارائه راهکارهای مناسب، میتوانند نقش مؤثری در ایجاد جامعهای سالم و ایمن ایفا کنند. تقویت تعاملات خانوادگی و بهرهمندی از حمایتهای اجتماعی از جمله اقداماتی است که مسیر رشد و توسعه فردی و اجتماعی را هموار میسازد.
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.