
یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

مرسی کورپس: افغانستان در آستانهی بحران سراسری آب قرار دارد

یونیسف و یونسکو: سیستم آموزشی افغانستان بحرانی است

سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد

دختران بچهپوش؛ زندگی در سایههای پسرانه

بحران سوءتغذیه در بدخشان؛ هر سه روز یک کودک جان میدهد

آنتونیو گوترش: حذف «نظاممند» زنان از زندگی عمومی در افغانستان جریان دارد

مرسی کورپس: افغانستان در آستانهی بحران سراسری آب قرار دارد

یونیسف و یونسکو: سیستم آموزشی افغانستان بحرانی است

سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد

دختران بچهپوش؛ زندگی در سایههای پسرانه

بحران سوءتغذیه در بدخشان؛ هر سه روز یک کودک جان میدهد

آنتونیو گوترش: حذف «نظاممند» زنان از زندگی عمومی در افغانستان جریان دارد

مرسی کورپس: افغانستان در آستانهی بحران سراسری آب قرار دارد

یونیسف و یونسکو: سیستم آموزشی افغانستان بحرانی است

سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد

دختران بچهپوش؛ زندگی در سایههای پسرانه

بحران سوءتغذیه در بدخشان؛ هر سه روز یک کودک جان میدهد

آنتونیو گوترش: حذف «نظاممند» زنان از زندگی عمومی در افغانستان جریان دارد

مرسی کورپس: افغانستان در آستانهی بحران سراسری آب قرار دارد

یونیسف و یونسکو: سیستم آموزشی افغانستان بحرانی است

سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد

دختران بچهپوش؛ زندگی در سایههای پسرانه

بحران سوءتغذیه در بدخشان؛ هر سه روز یک کودک جان میدهد

آنتونیو گوترش: حذف «نظاممند» زنان از زندگی عمومی در افغانستان جریان دارد

سه ماه در اسارت؛ یک عمر درد
در حاشیهی شهر هرات، در کوچهای که دیوارهای کاهگلیاش هنوز خاطرات بازیهای کودکانه را در خود نگه داشته بود، مردی زندگی میکرد به نام عبدالودود. مردی خاموش، با چشمانی خاکستری و صورتی که بهجای لبخند، سایهی درد و شکست بر آن نشسته بود. کسی دقیق نمیدانست چه بر سرش آمده، اما هر کسی که از کنارش میگذشت، اندوه را در نگاهش میدید؛ اندوهی سنگین، فروخورده، بیصدا. او همان مردی بود که روزی خانه داشت و دکان؛ صدای خندهی دخترانش در حویلی میپیچید و نان شب را با غرور از دکان کوچک کفاشیاش به خانه میآورد. اما روزگار، گاهی بیرحمتر از جنگ میشود — وقتی بیکار میمانی، وقتی صدای دَینداران دروازهات را بلرزاند، وقتی نگاه همسرت و فرزندانت پر میشود از پرسشهایی که پاسخی برایشان نداری... و تو، که مردی، پدر خانهای، جز شرم و سکوت، چیزی برای گفتن نداری. لرزش دستهایش را در جیب پنهان میکرد. کرونا، جنگ، ناامنی... همه دست به دست هم دادند تا حتی لقمهای نان هم باقی نماند. عبدالودود هر روز از خانه بیرون میرفت، کوچه به کوچه، سراغ کار میگرفت؛ اما کاری نبود. تنها چیزی که مییافت، نگاههای پر از ترحم و تحقیر مردم بود. شبها بازمیگشت، نگاهش را به آسمان میدوخت، و به چشمان دخترانش که منتظر لقمهای نان بودند، با بغض میگفت: «خدا مهربان است.» اما مهربانی خدا هم گاهی دیر میرسد... شبی، بعد از نماز شام، وقتی چراغ خانه خاموش بود و دخترهایش در خواب بودند، رو به همسرش، زرغونه، آرام گفت: — «میروم ایران... شاید کاری پیدا کنم، شاید نانی.» زرغونه خاموش ماند. فقط با چشمانی پُر اشک نگاهش کرد. نه سؤال کرد، نه التماس… چون میدانست مردش دیگر طاقت ندارد. میدانست غرورش دارد زیر بار زندگی له میشود. میدانست وقتی مرد خانه تصمیم رفتن میگیرد، یعنی تهِ دیگِ امید خشکیده است. صبح زود، بیهیچ وداعی، بیهیچ سروصدا، عبدالودود راهی شد. از نیمروز، همراه قاچاقبرانی که وعدههای رنگین میدادند، به راه افتاد. شبها در بیابان میخوابیدند، روزها از کوه و خار میگذشتند؛ با ترس از پولیس، با ترس از مرگ، با امیدی لنگ. اما هنوز به مرز ایران نرسیده بودند که طوفان بدبختی بر سرش آوار شد. در منطقهای دورافتاده در خاک پاکستان، موتر حاملشان توسط مردان مسلح متوقف شد. چهرهها پوشیده، تفنگ در دست، تهدید در صدا. همه را به زور بردند به خانهای ویرانه، جایی در حاشیهی بیابان. دست و چشم عبدالودود را بستند. روزها گذشت… صدای فریاد دیگران را میشنید. بوی خون، بوی ترس، بوی مرگ. از او *پنجاههزار دالر* خواستند. پنجاههزار؟ برای مردی که کفشهایش پاره بود؟ وقتی شنید، بیهوش شد. آدمربا گفت: «اگر پول نیاید، جنازهاش میآید.» و آنجا، در حویلیای که سکوتش حالا مثل گورستان سنگین بود، زنی بیکس، با چادری سفید، افتاد دنبال پول. رفت به خانهی پدرش. جوابی نبود. به مسجد، به مکتب، به اقارب، به هر دری که روزی امیدی در آن بود، سر زد. اما اینجا افغانستان بود، نه کسی نان داشت، نه کسی پول. در نهایت، کلید خانه را برداشت و به بنگاه سپرد. خانهی کوچکشان را فروخت... خانهای که با هزار امید و آرزو ساخته بودند؛ خانهای که دیوارهایش هنوز صدای خندهی کودکان را در خود داشت. اما حتی با فروش خانه هم، پول کافی نشد. و آنگاه، لحظهای رسید که تصمیمی گرفته شد؛ تصمیمی که هیچ مادری نباید بگیرد: مریم، دختر شانزدهسالهشان، باید شوهر میکرد. به مردی چهلساله، فقط چون پول داشت. مریم گریه میکرد، میلرزید، با صدایی بریده میگفت: «مادر جان، مه نمیتوانم… مه نمیتوانم…» اما زرغونه، با دلی شکسته، موهای دخترش را شانه زد و آرام گفت: «پدرت اسیر است... یا تو، یا کفناش.» پول تهیه شد. و آدمربایان، پس از نود شب و روز سیاهی، شکنجه و بیخبری، عبدالودود را آزاد کردند. اما وقتی برگشت، دیگر آن مرد سابق نبود. با پاهایی لاغر، ریشی ژولیده، چشمانی بینور. خانهاش فروخته شده بود. دخترش را ندید. فقط همسرش، آهسته گفت: «برای زنده ماندنت، همهچیز را دادیم...» عبدالودود چیزی نگفت. فقط کنار دیوار حویلی نشست، سرش را پایین انداخت و آنچنان گریست که گویی جانش از چشمهایش بیرون آمد. از آن شب به بعد، دیگر هیچگاه همان مرد نشد. دیگر به مسجد نرفت. به بازار هم نه. روزها در کوچهها پرسه میزد، شبها با خودش حرف میزد. گاهی نام مریم را صدا میزد، گاهی با دیوارهای خانهی قدیم نجوا میکرد. مردم اول میگفتند: چون اختطاف شده بود، عقلش پریده. اما کمکم به سایهی بیصدایش عادت کردند. هیچکس نپرسید: «در این وطن، چرا باید برای یک لقمه نان، همهچیزت را بدهی؟» تنها شب، دردش را میفهمید. تنها دیوارهای کاهگلی، که هنوز صدایش را به خاطر داشتند. و عبدالودود، هر شب، پیش از خواب، زیر لب میگفت: «خدایا... من فقط نان میخواستم... نان... نه اینهمه خاکستر.» نویسنده: سارا کریمی

در حاشیهی شهر هرات، در کوچهای که دیوارهای کاهگلیاش هنوز خاطرات بازیهای کودکانه را در خود نگه داشته بود، مردی زندگی میکرد به نام عبدالودود. مردی خاموش، با چشمانی خاکستری و صورتی که بهجای لبخند، سایهی درد و شکست بر آن نشسته بود. کسی دقیق نمیدانست چه بر سرش آمده، اما هر کسی که از کنارش میگذشت، اندوه را در نگاهش میدید؛ اندوهی سنگین، فروخورده، بیصدا. او همان مردی بود که روزی خانه داشت و دکان؛ صدای خندهی دخترانش در حویلی میپیچید و نان شب را با غرور از دکان کوچک کفاشیاش به خانه میآورد. اما روزگار، گاهی بیرحمتر از جنگ میشود — وقتی بیکار میمانی، وقتی صدای دَینداران دروازهات را بلرزاند، وقتی نگاه همسرت و فرزندانت پر میشود از پرسشهایی که پاسخی برایشان نداری... و تو، که مردی، پدر خانهای، جز شرم و سکوت، چیزی برای گفتن نداری. لرزش دستهایش را در جیب پنهان میکرد. کرونا، جنگ، ناامنی... همه دست به دست هم دادند تا حتی لقمهای نان هم باقی نماند. عبدالودود هر روز از خانه بیرون میرفت، کوچه به کوچه، سراغ کار میگرفت؛ اما کاری نبود. تنها چیزی که مییافت، نگاههای پر از ترحم و تحقیر مردم بود. شبها بازمیگشت، نگاهش را به آسمان میدوخت، و به چشمان دخترانش که منتظر لقمهای نان بودند، با بغض میگفت: «خدا مهربان است.» اما مهربانی خدا هم گاهی دیر میرسد... شبی، بعد از نماز شام، وقتی چراغ خانه خاموش بود و دخترهایش در خواب بودند، رو به همسرش، زرغونه، آرام گفت: — «میروم ایران... شاید کاری پیدا کنم، شاید نانی.» زرغونه خاموش ماند. فقط با چشمانی پُر اشک نگاهش کرد. نه سؤال کرد، نه التماس… چون میدانست مردش دیگر طاقت ندارد. میدانست غرورش دارد زیر بار زندگی له میشود. میدانست وقتی مرد خانه تصمیم رفتن میگیرد، یعنی تهِ دیگِ امید خشکیده است. صبح زود، بیهیچ وداعی، بیهیچ سروصدا، عبدالودود راهی شد. از نیمروز، همراه قاچاقبرانی که وعدههای رنگین میدادند، به راه افتاد. شبها در بیابان میخوابیدند، روزها از کوه و خار میگذشتند؛ با ترس از پولیس، با ترس از مرگ، با امیدی لنگ. اما هنوز به مرز ایران نرسیده بودند که طوفان بدبختی بر سرش آوار شد. در منطقهای دورافتاده در خاک پاکستان، موتر حاملشان توسط مردان مسلح متوقف شد. چهرهها پوشیده، تفنگ در دست، تهدید در صدا. همه را به زور بردند به خانهای ویرانه، جایی در حاشیهی بیابان. دست و چشم عبدالودود را بستند. روزها گذشت… صدای فریاد دیگران را میشنید. بوی خون، بوی ترس، بوی مرگ. از او *پنجاههزار دالر* خواستند. پنجاههزار؟ برای مردی که کفشهایش پاره بود؟ وقتی شنید، بیهوش شد. آدمربا گفت: «اگر پول نیاید، جنازهاش میآید.» و آنجا، در حویلیای که سکوتش حالا مثل گورستان سنگین بود، زنی بیکس، با چادری سفید، افتاد دنبال پول. رفت به خانهی پدرش. جوابی نبود. به مسجد، به مکتب، به اقارب، به هر دری که روزی امیدی در آن بود، سر زد. اما اینجا افغانستان بود، نه کسی نان داشت، نه کسی پول. در نهایت، کلید خانه را برداشت و به بنگاه سپرد. خانهی کوچکشان را فروخت... خانهای که با هزار امید و آرزو ساخته بودند؛ خانهای که دیوارهایش هنوز صدای خندهی کودکان را در خود داشت. اما حتی با فروش خانه هم، پول کافی نشد. و آنگاه، لحظهای رسید که تصمیمی گرفته شد؛ تصمیمی که هیچ مادری نباید بگیرد: مریم، دختر شانزدهسالهشان، باید شوهر میکرد. به مردی چهلساله، فقط چون پول داشت. مریم گریه میکرد، میلرزید، با صدایی بریده میگفت: «مادر جان، مه نمیتوانم… مه نمیتوانم…» اما زرغونه، با دلی شکسته، موهای دخترش را شانه زد و آرام گفت: «پدرت اسیر است... یا تو، یا کفناش.» پول تهیه شد. و آدمربایان، پس از نود شب و روز سیاهی، شکنجه و بیخبری، عبدالودود را آزاد کردند. اما وقتی برگشت، دیگر آن مرد سابق نبود. با پاهایی لاغر، ریشی ژولیده، چشمانی بینور. خانهاش فروخته شده بود. دخترش را ندید. فقط همسرش، آهسته گفت: «برای زنده ماندنت، همهچیز را دادیم...» عبدالودود چیزی نگفت. فقط کنار دیوار حویلی نشست، سرش را پایین انداخت و آنچنان گریست که گویی جانش از چشمهایش بیرون آمد. از آن شب به بعد، دیگر هیچگاه همان مرد نشد. دیگر به مسجد نرفت. به بازار هم نه. روزها در کوچهها پرسه میزد، شبها با خودش حرف میزد. گاهی نام مریم را صدا میزد، گاهی با دیوارهای خانهی قدیم نجوا میکرد. مردم اول میگفتند: چون اختطاف شده بود، عقلش پریده. اما کمکم به سایهی بیصدایش عادت کردند. هیچکس نپرسید: «در این وطن، چرا باید برای یک لقمه نان، همهچیزت را بدهی؟» تنها شب، دردش را میفهمید. تنها دیوارهای کاهگلی، که هنوز صدایش را به خاطر داشتند. و عبدالودود، هر شب، پیش از خواب، زیر لب میگفت: «خدایا... من فقط نان میخواستم... نان... نه اینهمه خاکستر.» نویسنده: سارا کریمی

در قلب کابل، جایی در میان کوچههای تنگ، پر از خاک و خاطره، خانهای گلی و کهنه ایستاده است. خانهای که اگر دیوارهایش زبان داشتند، از نفسنفسهای زنی روایت میکردند؛ زنی که سالها با دستانش نان دوخته، علم آموخته، و امید برشته بود... و حالا تنها درد میدوزد. نامش فاطمه است. زنی ۳۸ ساله، با پیشانیای پر از چین و چشمانی که سالهاست لبخند را به خاطر نمیآورند. هرچند خندیدن را از یاد نبرده، اما دیگر دلیلی برای خندیدن نمییابد. روزگاری معلم بود، در یکی از مکاتب متوسطهی کابل. صنفهای هفتم و هشتم را تدریس میکرد، بیشتر ریاضی. هنوز هم خوب یادش مانده روزی را که شاگردی با دست بالا پرسید: «معلم صاحب، اگر یک زن وزیر شود، میتانه قانون را تغییر بده؟» او خندید و گفت: «زن اگر باسواد باشه، هر کاری میتانه.» آن روزها، امید مثل نور آفتاب از پنجرهی مکتب به داخل میتابید. شاگردان، همچون گلهای بهاری بودند. مکتب، باغی بود زنده و پرشور. و فاطمه، باغبان دلسوز آن باغ. اما... روزی، بیهیچ هشدار، بیهیچ دلیل، و بیهیچ عدالتی، دروازههای مکتب بسته شد. تصمیمی که نه از دل مردم، که از جایی بالا و بیچهره آمده بود. فاطمه هنوز آن روز را خوب به یاد دارد؛ روزی که با چشمانی پر از اشک، از دروازهی مکتب گذشت، در حالی که شاگردانش، مثل پرندههای بیلانه، به او مینگریستند و اشک میریختند. یکی از آنها گفت: «معلم صاحب... باز میآیی؟» و فاطمه، با لبخندی پر از تلخی و اندوه، تنها گفت: «انشاءالله...» آن لبخند، بیش از هزار حرف، درد داشت. شوهرش، رحمتالله، سالها پیش در یک پروژهی ساختمانی کار میکرد؛ اما کمکم درد گردهاش بیشتر شد. حالا حتی توان بالا رفتن از سه پله را ندارد. نمیتواند چیزی بلند کند، نه زیر آفتاب بایستد، نه کار کند. روزهایش را در سکوت میگذراند، با نگاهی خاموش و سری خمشده. وقتی طفل کوچکشان با امید میگوید: «بابا، برای من خوراکی بخر!» رحمتالله به زمین خیره میشود، بیهیچ پاسخ. بعد، آهسته نگاهش را به آسمان میدوزد و آرام میگوید: (خدا بزرگ است). با بیکاری شوهرش و بسته شدن مکاتب، فاطمه ماند با چهار طفل—خُرد و بزرگ—و یک دنیا مسئولیت. معاش معلمی دیگر نمیرسید، و امید هم کمکم مثل گیاهی بیآب، خشک میشد. ناچار شد چرخ خیاطی کهنهای را از زیر تخت بیرون بکشد؛ همان چرخی که روزگاری مادرش با آن لباس عروس دوخته بود. حالا اما، باید نان زندگی را بدوزد. دوباره شروع کرد به یادگیری: پارچه بریدن، دوختن، اندازه گرفتن... اما بازار دیگر مثل قبل نبود. مردم نان خشک میخریدند، نه لباس نو. تولیدیها، لباسهای آماده را با نرخ ارزانتر به بازار آوردهاند. مشتریها کماند. گاهی چند روز میگذرد بیآنکه حتی یک سفارش برسد. فاطمه آه میکشد و میگوید: «صدای این چرخ، مثل غژغژ دروازهی بستهی مکتب است. هر بار که پِدال میزنم، دلم تیر میکشه... انگار دارم بر دفترچهی خاطراتم زخم میزنم.» او حالا خیاط است، اما نه از دل، از مجبوری. روزهایی هست که تا نیمهشب پای چرخ مینشیند، کوک میزند و نخ میکِشد. اما وقتی حساب و کتاب میکند، میبیند همان هم کفاف پول برق و آرد را بهسختی میدهد. دختر بزرگش، لیلا، زمانی صنف هفتم بود. حالا در خانه نشسته و به مادر کمک میکند. میگوید: «مادر، منم میخواهم معلم شوم.» فاطمه لبش را میگزد، بغضش را قورت میدهد و آرام میگوید: «می شوی دخترم، میشوی... فقط هنوز زود است. باید صبر کنی.» اما خودش میداند، صبر هم وقتی زیاد شود، آدم را میسوزاند. او هر شب، وقتی اطفالش خوابیدهاند، دفترچههای کهنهاش را از گوشهی صندوق بیرون میآورد. گچ خشکی را که لای تاهای چادرش پنهان کرده، بیرون میکشد. آن را بو میکند، روی میز میگذارد، آرام مینویسد: "۲ + ۲ = ۴" و زیر لب میگوید: «آسان است، دخترکم... آسان. فقط باید بخوانی.» گاهی با خودش فکر میکند: چرا باید علم و معرفت از زن گرفته شود؟ مگر زن نیست که نسل را تربیت میکند؟ مگر زن نیست که وطن را میسازد؟ او نمیفهمد چرا دنیا چنین شده، اما یک چیز را خوب میداند: بدون علم، ما هیچ هستیم. بدون زن، وطن ناقص است. یکی از روزها، وقتی برای خرید نخ و پارچه به بازار میرفت، دختر کوچکش پرسید: «مادر، اگه باز هم مکتب باز شود، باز هم میروی درس میدهی؟» فاطمه ایستاد. به چشمان دخترک خیره شد، دستش را گرفت، زانو زد و گفت: «من تا وقتی نفس دارم، باز هم درس میدهم. حتی اگه فقط یک شاگرد داشته باشم. حتی اگر مکتب نباشد، خانهام مکتب میشود.» اما دلش چیز دیگری میخواهد؛ اینکه روزی دوباره همان مانتوی خاکستریاش را بپوشد، همان دفترچهها را به بغل بگیرد، صدای زنگ مکتب را بشنود و در میان هیاهوی شاگردان، کسی از ته دل صدا بزند: «معلم صاحب!» و برگردد به همان صنف، همان نیمکتها، همان تختهی سفید. او هنوز هم باور دارد: زن، اگر اجازه داشته باشد، کوه را هم تکان میدهد. فاطمه در دلش فقط یک دعا دارد. نه برای ثروت، نه برای شهرت— بلکه برای باز شدن دروازههای مکتب. تا هیچ دختری پشت چرخ خیاطی، رؤیاهایش را ندوزد. تا هیچ مادری مجبور نشود علم را با نان عوض کند. و تا هیچ چرخی، صدای گچهای سفید را در خود خاموش نکند. نویسنده: سارا کریمی

در گوشهای از شهر هرات، بر بام یک خانهی قدیمی و فرسوده، خانوادهای زندهگی میکند که روزگاری در ایران، دستشان به همهچیز میرسید و هیچگاه تصور نمیکردند روزی محتاج نان خشک شوند. فرهاد، مردی میانسال با قامتی بلند و شانههایی پهن، سالها در ایران کار و بار پررونقی داشت. او در حوزهی ساختمانسازی و معاملات ملکی فعال بود و بهقول خودش، از خاک، طلا میساخت. با زحمت و تلاش شبانهروزی، توانسته بود خانهای بزرگ اجاره کند، موتر شخصی بخرد و فرزندانش را در مکاتب خصوصی ثبتنام کند. خانوادهاش در محلهای آرام و تمیز زندهگی میکردند؛ خانهشان پر از وسایل مدرن بود: از فرنیچر نو گرفته تا قالینهای قیمتی، پردههای بلند، ظروف بلور، و یخچالی که همیشه پر از خوراکی بود. فرهاد با افتخار میگفت: «ما مهاجر هستیم، اما باید مثل آدمهای با عزت زندهگی کنیم.» اما روزگار هیچگاه یکنواخت نمیماند. سال گذشته، زندگی فرهاد ضربهی سنگینی خورد. پروژهی بزرگ ساختمانی که او بخش عمدهای از سرمایهاش را در آن گذاشته بود، ناگهان متوقف شد. صاحبکار، مردی که میلیونها پول از فرهاد و دیگر همکارانش گرفته بود، یکشبه ناپدید شد. فرهاد بارها به دروازهاش رفت، دفاترش را زیر پا گذاشت، حتی به دادگاه محلی در ایران شکایت برد. اما پاسخ همیشه یک جملهی سرد و تکراری بود: «تو مهاجر هستی، حقی نداری.» همهی آنچه در طی سالها با عرق جبین اندوخته بود، یکشبه دود شد و به هوا رفت. در همان زمان، صاحبخانهشان ـ مردی خشکرفتار و سختگیر ـ هر روز برای گرفتن کرایه، بیخبر و بیرحم، در میزد. فرهاد دیگر پولی نداشت. گاهی از خجالت، حتی جرأت باز کردن در را هم پیدا نمیکرد. فشارها یکییکی روی دوشش آوار شد. همزمان، برخوردهای پولیس ایران با مهاجران شدت گرفت. تا آنکه یک صبح زود، پیش از آنکه کودکان از خواب بیدار شوند، دروازهی خانه با ضربهای سنگین باز شد. مأموران آمده بودند. گفتند باید همین امروز خانه را ترک کنید. مریم، همسر فرهاد، با چشمانی اشکبار التماس کرد: «حداقل اجازه دهید وسایلمان را جمع کنیم.» اما هیچکس گوش نداد. آنها را تنها با چند لباس و یک چمدان کوچک، سوار بر موتر کردند و به سمت مرز فرستادند؛ بیهیچ فرصت، بیهیچ خداحافظی. وقتی به افغانستان رسیدند، آن همه شکوه و رفاه گذشته برایشان چیزی جز خوابی دور و محو نبود. هیچکس باور نمیکرد همان خانوادهای که تا دیروز در ایران، در خانهای پر زرق و برق زندگی میکرد، امروز بر بام یک خانهی غریب در هرات پناه گرفته باشد. صاحبخانهای که دلش رحم آمده بود، با تردید گفت: «میتوانید روی بامم بمانید، اما اتاقی برایتان ندارم.» و اینگونه شد که بام نمدار با یک چادر پاره، خانهی جدیدشان شد. اکنون شبهایشان در سرمای استخوانسوز هرات سپری میشود. کودکانی که روزی در ایران لباس نو میپوشیدند و به مکتب میرفتند، حالا با تنپوشهای کهنه در چادری لرزان، در آغوش هم کز میکنند تا از باد و باران در امان بمانند. مریم، مادر خانواده، شبها آرام در گوششان قصههایی شیرین میگوید تا شاید خوابهای روشن گذشته را به یاد آورند، اما در دل خودش چیزی جز بغض و حسرت باقی نمانده. فرهاد هر صبح با اندکی امید و دلی پُر، راهی بازار میشود. روزهایی که در ایران با موتر شخصیاش رفتوآمد میکرد و به کارگران دستور میداد، حالا به خاطرهای دور تبدیل شدهاند. امروز در گوشهای از میدان مزدوری در هرات، خودش در صف ایستاده، چشمانتظار کسی که بیاید و او را برای روزیچند ساعت کار ببرد. هیچکس باور نمیکند که این مرد، زمانی سرمایهدار بوده. صاحبکار ایرانی که پولش را بالا کشید، هنوز هم مثل کابوسی شبانه، ذهنش را رها نمیکند. با صدایی گرفته و غصهدار میگوید: «اگر آن پول را داده بودند، امروز من با خانوادهام اینجا، گرسنه و بیسرپناه نبودم.» دیگ خانهیشان روزهاست که بر آتش ننشسته؛ چیزی در آن نجوشیده، نه غذایی، نه امیدی. همسایهها گاهی با دلسوزی تکهای نان یا لقمهای غذا میآورند، اما شکمهای همیشهگرسنه را سیر نمیکند. مریم بیشتر وقتها خودش از خوردن دست میکشد، تا همان اندک غذا را برای کودکانش نگه دارد. شبها، وقتی باد سرد از لای ترکهای چادر پاره میوزد و سایههای سیاه فقر بر سرشان سنگینی میکند، فرهاد به آسمان خیره میشود و در دل با خودش زمزمه میکند: «خدایا، چطور ممکن است انسان در عرض یک سال، از اوج آسمان به قعر زمین سقوط کند؟ روزی در ایران همهچیز داشتم، امروز در وطنم حتی یک لقمه نان ندارم...» زندگی فرهاد و خانوادهاش تصویری زنده از بیرحمی سرنوشت است. روزگاری غرق در رفاه، با خانهای پر از زندگی، و امروز آواره و بیپناه، بر بام دیگران، بدون شغل، بیسرپناه، و بیچشماندازی روشن برای فردا. و با این حال، در دل تاریکیها، شعلهای کوچک هنوز روشن است؛ امیدی کمسو به فردایی که شاید اندکی بهتر باشد. فردایی که شاید، فرهاد دوباره کار کند، مریم لبخند بزند، و کودکانشان دوباره طعم آرامش را بچشند. نویسنده: سارا کریمی

در دل کوچههای پر ازدحام شهر نو کابل، جاییکه زندگی میان صدای ریکشاها، موترهای دودزا و فروشندههای خسته میگذرد، دختری به نام مریم زندگی میکند. مریم، روزی نهچندان دور – وقتی هنوز اندکی امید برای دختران باقی بود – یکی از ورزشکاران دوچرخهسواری افغانستان بود. دخترکی با چشمانی پر از رؤیا و دلی آکنده از امید که باور داشت میتواند روزی پرچم افغانستان را در میدانهای بینالمللی بر دوش بکشد. از همان کودکی، وقتی پدرش برایش یک دوچرخهی رنگورورفته خرید، گویی دنیایی تازه به رویش گشوده شد. آن روزها، وقتی خورشید کابل بر کوچههای خاکی میتابید، مریم با دوچرخهاش در کوچهها میچرخید و خودش را در میانهی یک مسابقهی جهانی تصور میکرد. پدرش همیشه به او میگفت: «دخترم، زندگی پر از دشواری است، اما کسی که آرزو داشته باشد و سختیها را به جان بخرد، روزی به جایی میرسد.» مریم این حرفها را با جان و دل میشنید. مادرش گاهی نگران بود؛ او خوب میدانست که جامعه چه نگاه سنگینی به ورزش دختران دارد. اما عشق مریم به دوچرخهسواری چنان شعلهور بود که هیچکس نمیتوانست مانعش شود. او به تیم محلی دوچرخهسواری دختران پیوست. با وجود همهی دشواریها، نگاههای سنگین، و دشنامهای رهگذران، وقتی با همتیمیهایش در جادهها رکاب میزد، چنان احساس آزادی میکرد که هیچ چیز دیگر برایش اهمیت نداشت. در سالهای پایانی مکتب، وقتی مریم در یکی از مسابقات کوچک شهری شرکت کرد و توانست مقام دوم را به دست آورد، برق امید در چشمانش دوچندان شد. خودش را بر سکوی پیروزی میدید و در دل میگفت: «این تازه آغاز است… روزی خواهم رسید.» اما روزگار، بیرحمتر از آن بود که بگذارد آرزوهای یک دختر در کابل، بهسادگی پر و بال بگیرد. با تغییر اوضاع کشور، یکییکی دروازههای ورزش به روی دختران بسته شد. ورزشگاهها خاموش شدند، تیمها از هم پاشیدند و مربیها پراکنده گشتند. مریم هنوز دوچرخهاش را در گوشهی اتاق نگه میداشت، اما هر بار که نگاهش به آن میافتاد، دلی پر از حسرت بر سینهاش میکوبید. روزهایی را به یاد میآورد که با موهای بستهشده زیر کلاه ایمنی، عرقریزان در گرمای تابستان رکاب میزد و حس میکرد بهسوی آینده میتازد. اما حالا، همان آینده مانند دیواری بلند و تاریک پیش چشمش ایستاده بود؛ عبورناپذیر و سهمگین. زندگیاش بهکلی تغییر کرد. برای کمک به خانواده، ناگزیر شد همراه مادر و خواهرانش به قالینبافی رو آورد. در اتاقی کوچک و نیمهتاریک، بر چوکیهای کوتاه مینشستند و تار و پود قالین را با دستهایشان بههم میبافتند. دستهایی که زمانی فرمان دوچرخه را در اختیار داشتند، حالا پینه بسته و زخمخورده شده بودند. انگشتانش از بس با تارهای خشک و زِبر قالین سروکار داشتند، سرخ و ورمکرده میشدند. مریم گاهی آه میکشید و میگفت: «چنان درد میکشم که شبها خوابم نمیبرد… اما چارهای نیست. اگر ما کار نکنیم، نان خانه از کجا بیاید؟» بعدتر، برای اینکه درآمد خانواده بیشتر شود، مریم به خیاطی نیز روی آورد. در دکانهای کوچک خیاطی در شهر نو، ساعتها پشت چرخ خیاطی مینشست و لباسهای مردم را میدوخت. هر بار که پارچهای را زیر سوزن چرخ هدایت میکرد، در دلش آه میکشید و میگفت: «کاش بهجای این سوزن، هنوز فرمان دوچرخه زیر دستانم بود.» اما با همهی تلخیها و سختیها، روح مریم هنوز از امید خالی نشده است. گاهی شبها، وقتی همهی اهل خانه به خواب رفتهاند، او پردهی اتاق را کنار میزند و به چراغهای پراکندهی کابل نگاه میکند. در خیال، رکاب میزند؛ جادهها را پشت سر میگذارد، جمعیتی را تصور میکند که برایش کف میزنند، و در پایان مسابقه، پرچم افغانستان را با غرور بر شانهاش میاندازند. این خیالها تنها سرمایهای است که دلش را گرم نگه میدارد. مریم میگوید: «اگر امید نباشد، آدم مثل چراغ بیروغن خاموش میشود. من شاید امروز قالین میبافم و خیاطی میکنم، اما باور دارم روزی دوباره رکاب خواهم زد… شاید همینجا در کابل، شاید در جایی دیگر… مهم این است که تسلیم نشوم.» زندگی در شهر نو آسان نیست. کرایهی خانه سنگین است، نانِ روزانه به دشواری تهیه میشود و هر روز خبرهای تازهای از فقر و محدودیت میرسد. با اینهمه، مریم سعی میکند لبخند بزند و زندگی کند. وقتی کودکان همسایه را میبیند، برایشان از روزهای دوچرخهسواریاش قصه میگوید. آنها با چشمانی پر از شگفتی گوش میدهند و یکی ازشان میگوید: «خواهر مریم، کاش ما هم میتوانستیم مثل تو دوچرخهسواری کنیم.» و او در دل، با اندوهی که پشت لبخندش پنهان کرده، میگوید: «کاش شما مجبور نباشید مثل من… فقط در خاطرهها رکاب بزنید.» هر بار که به قالین نیمهکاره نگاه میکند، زیر لب میگوید: «این تار و پود، مثل زندگی من است؛ هر گرهاش درد دارد، اما اگر ادامه بدهم، روزی تصویری زیبا میسازد.» همین اندیشه، همان نوریست که او را از غرق شدن در تاریکی نجات میدهد. مریم هنوز هم دوچرخهی قدیمیاش را در گوشهی اتاق نگه داشته؛ زنجیرش زنگ زده، رنگش پریده و تایرش سالهاست که هوا ندارد، اما دلش رضا نمیدهد آن را بفروشد یا دور بیندازد. با نگاهی که از عشق و دلتنگی پر است، میگوید: «این دوچرخه، مثل تکهای از قلبم است. اگر از من بگیرندش، انگار گذشته و آیندهام را از من گرفتهاند.» او هنوز امیدوار است؛ امید دارد روزی دوباره دروازههای ورزش به روی دختران باز شود. میگوید: «شاید دیگر آنقدر جوان نباشم، شاید توان رقابت نداشته باشم، اما اگر این فرصت دوباره بیاید، باز هم رکاب میزنم. حتی اگر هیچ مقامی نگیرم… فقط میخواهم آزادی را دوباره با تمام وجود حس کنم.» مریم، روایت هزاران دختر افغان است که رؤیاهایشان زیر غبار سنگین محدودیتها مدفون شده، اما هنوز، شعلهای کوچک از امید را در دل نگه داشتهاند؛ شعلهای که در میان تاریکی کابل، آرام اما سرسخت، میسوزد و نشان میدهد که آرزو، هیچگاه نمیمیرد. نویسنده: سارا کریمی

هیچکس دقیقاً نمیداند کِی بود؛ چه لحظهای، چه ساعتی، چه روزی که سحر فهمید قرار نیست زندگیاش آنطور که در خیالهای نوجوانیاش ساخته بود، پیش برود. فقط میدانست که امید، بیصدا از چشمهایش گریخته و جایش را به اضطرابی بینام و نشانی داده بود. اما خوب به خاطر داشت آن لحظه، جایی بعد از آخرین زنگ مدرسه، بعد از آخرین باری که پشت نیمکتش نشست و معلمش نگاهش کرد و گفت: «تو باید بمانی، تو میدرخشی.» همان روز، با بغضی در گلو و دستانی که سردی دیوارهای راهرو را لمس میکردند، از درِ مدرسه بیرون آمد و دیگر هرگز بازنگشت. سحر دختری بود که در سکوت بزرگ شده بود. در خانهای که دیوارهایش سالها صدای فریادهایی را در خود فرو برده بودند؛ فریادهایی که هرگز به گوش همسایهها نرسیدند. مادری که فقط نگاه میکرد، با چشمانی خسته، صورت کبود، و دستانی که آنقدر ظرف شسته بودند که دیگر نه حسی در آنها مانده بود و نه رمقی. پدری که محبت را نشانهی ضعف میدانست، معتقد بود زن باید اطاعت کند و دختر تا وقتی در خانه است، سربار است، و وقتی شوهر میکند، «تمام شده» است. سحر هیچوقت کودکی نکرد؛ اسباببازیهایش قابلمههای پلاستیکی بودند و رؤیاهایش، خوابهایی نیمهکاره که حتی حرف زدن دربارهشان هم در خانه ممنوع بود. در خانهای که همه در گذشته گیر کرده بودند، فکر کردن به آینده، گناهی نابخشودنی بود و گفتوگو درباره آن، خط قرمز. سحر همیشه در کتابهایش دنبال راهی برای فرار میگشت؛ میان جملهها پنهان میشد، با شعرها میگریست، با قصهها میخندید، اما هیچوقت نتوانست حتی یک گام واقعی به سوی آن آزادی لطیف و نامرئی که در دلش جوانه زده بود، بردارد. در پانزدهسالگی، همان روزی که هنوز گیسوانش بوی کودکی میداد و چشمهایش بهدنبال نشانههایی از عشق و لبخند در جهان بود، به اتاقی فراخوانده شد. پدرش، با صدایی خشن و قاطع، گفت: «سحر، خواستگار داری. مرد خوبیه. خانه داره، کار داره. سنش مهم نیست. وقتشه که زن خونهی خودت باشی.» همه وجودش یخ زد. زبانش قفل شد، کلمات گره خوردند، بغضش ترکید اما اشکش نریخت. فقط به مادرش نگاه کرد؛ شاید اعتراضی کند، شاید چیزی بگوید، شاید فقط یک بار، برخلاف همیشه، او را ببیند. اما مادر، مثل تمام سالهای پیش، با نگاهی خاموش و خسته، شبیه خاکستر، فقط سکوت کرد. مراسم عقد آنقدر سریع و بیاحساس برگزار شد که سحر تا مدتها نمیتوانست باور کند از این به بعد قرار است همسر مردی باشد که نه او را میشناخت، نه درکش میکرد، و نه حتی یک بار با نگاهی از جنس مهر و احترام به او چشم دوخته بود. مردی عبوس، خاموش، و کنترلگر، که زن را نه همدل و همراه، بلکه وسیلهی میدید برای تملک؛ باید ساکت میبود، کار میکرد، اطاعت میکرد، و اگر هم روزی محبت میدید، لطفی بود از سر بزرگواری، نه حقی از سر عشق. سحر در هفتههای اول ازدواج، شبها با چشمهای باز به سقف اتاقی که بوی غربت میداد، خیره میماند. زیر لب، بیصدا، برای خودش قصه میساخت؛ قصهی دختری که از خانه میگریزد، به شهر میرسد، در مدرسهای ثبتنام میکند، درس میخواند، کار میکند، و روزی به خانهای بازمیگردد که پدر، با افتخار، او را در آغوش میکشد و میگوید: «تو باعث افتخارمی.» اما این فقط یک رؤیای شبانه بود. واقعیت، چیز دیگری بود؛ در دنیای واقعی، هر روز خشونت تکرار میشد. شوهرش فریاد میکشید، تحقیر میکرد، توهین میکرد، و گاهی با دستان سنگینش به صورت سحر سیلی میزد. و او، فقط نگاه میکرد. نه از ترس، بلکه از فراموشیِ گریه. چون مدتها بود گریهکردن را از یاد برده بود. در خانهی شوهر، نه کتابی بود، نه موسیقیای، نه گفتگویی که رنگ آرامش داشته باشد؛ فقط روزمرگی بود و ترس و تنهایی. تماس با خانواده تنها با نظارت ممکن بود، بیرونرفتن فقط به شرط همراهی، و حتی وقتی مادرش بیمار شد، با هزار خواهش و التماس فقط نیمساعت اجازه یافت به بیمارستان برود. همانجا، شوهرش با چشمانی پر از خشم زمزمه کرد: «همین یک بار را به خاطر مادرت میبخشمت.» اما درد، آن شب به اوج رسید. شبی که بعد از دعوایی طولانی و سیلیای که لبش را شکافت، سحر در تنهایی و تاریکی اتاق، روی زمین افتاده بود. دردِ جسمی تنها بخشی از رنجش بود؛ آنچه استخوانهایش را میلرزاند، صدای شکستهشدهی آیندهاش بود که در دل سکوت سنگین خانه پژواک مییافت. آرام برخاست، بهسوی کشوی کمد رفت، و قرصهایی را که مدتها پیش پنهان کرده بود، یکییکی در دهان گذاشت؛ بیصدا، بیاشک، بیتردید. در دل فقط گفت: «شاید خواب، بهتر از این زندگییه.» اما مرگ هم نیامد. پرستاری مهربان در بیمارستان، آرام رویش خم شد، گونهاش را نوازش کرد و گفت: «عزیزم، چرا این کارو کردی؟» و سحر فقط به سقف خیره ماند؛ دیگر واژهای نداشت، نه برای توضیح، نه برای اعتراض، نه حتی برای ناله. او را دوباره به همان خانه بازگرداندند؛ جایی که نه بخششی انتظارش را میکشید، نه مهربانی. فقط توبیخ بود و سرزنش، و تهدیدهایی که در گوشش زنگ میزد: «اگر یک بار دیگر این غلط را بکنی، میفرستمت خانهی پدرت... پدری که تو را نمی خواهد..» و حالا، سحر فقط هفده سال دارد، اما چهرهاش پرچینتر از زنهای چهلساله است. شبها، وقتی خانه در سکوت خواب فرورفته، گاهی دفتر کهنهای را که از مدرسه پنهانی آورده، از میان لباسهای قدیمی بیرون میکشد، کنار آینهی شکستهای مینشیند، کلماتی بیصدا مینویسد و زیر لب با خودش زمزمه میکند: «اگه کسی این را خواند، بداند که من میخواستم زندگی کنم... و نگذاشتند.» و بعد، دوباره آن دفتر را لای لباسهای کهنه پنهان میکند، شبیه دختری که حتی از دیدهشدن رؤیاهایش هم میترسد. نویسنده: سارا کریمی

پژوهشگران هشدار دادند که ساخت ابرهوش مصنوعی به نابودی بشریت میانجامد
ایلیا زودکوفسکی و نیت سورِز، دو پژوهشگر هوش مصنوعی در کتاب جدیدشان هشدار دادند که توسعه ابرهوش مصنوعی میتواند بشریت را به سمت نابودی سوق دهد. این دو پژوهشگر آمریکایی، این موضوع را در کتاب جدیدی مطرح کردهاند که با نام «اگر کسی آن را بسازد، همه میمیرند: چرا هوش مصنوعی فراانسانی همه ما را خواهد کشت» منتشر شده است. آنها در گفتگو با شبکه ایبیسینیوز گفتند که توسعه هوش مصنوعی بسیار سریعتر از آنچه باید و در غیبت اقدامات مناسب ایمنی، در حال پیشروی است. آقای زودکوفسکی گفت: «ما کارهای زیادی بهجز نوشتن کتاب کردیم. و اگر در تلاش هستند جلوی انقراض کامل بشریت را بگیرید، واقعا باید کارهای زیادی که از دستتان برمیآید، انجام دهید.» ابرهوش مصنوعی، نوعی از هوش مصنوعی خواهد بود که توانایی فکری آن فراتر از انسان پیشبینی شده است. زودکوفسکی گفت: «شرکتهای هوش مصنوعی میگویند که ابر هوش مصنوعی احتمالا ظرف دو یا سه سال دیگر ساخته خواهد شد. با این حال، به گفته او این شرکتها به خوبی نمیدانند که چه خطراتی را به جان میخرند.» سورِز، نویسنده دیگر این کتاب گفت چتباتهای کنونی یک قدم اولیه هستند و شرکتها در تلاشها اند که ابزارهای هوش مصنوعی هوشمندتر بسازند. این نویسنده افزوده است با توجه به اینکه سیستمهای مدرن هوش مصنوعی، به جای اینکه به شکل سنتی ساخته شوند، «پرورش مییابند»، این موضوع، کنترول آنها را دشوارتر میکند. او گفت: «زمانی که این سامانهها رفتارهای غیرمنتظره از خود نشان میدهند، توسعهدهندگان نمیتوانند صرفاً کدها را اصلاح کنند.» او با اشاره به تهدید یک خبرنگار نیویارکتایمز از سوی چتربات هوش مصنوعی و گزارشها از نقش این فناوری در مواردی از اخاذی، گفت: «این رفتارها از ویژگی پرورشیافتگی ابزارهای هوش مصنوعی ناشی میشوند، نه چیزی که کسی عمداً در آنها برنامهریزی کرده باشد.» پژوهشگران خواستار توقف کامل توسعه ابرهوش مصنوعی شدهاند. زودکوفسکی هشدار داد: «فکر نمیکنم بخواهید برنامهای بچینید برای درگیر شدن با چیزی که از بشریت باهوشتر است. این یک برنامه احمقانه است.»

پوکی استخوان در زنان
پوکی استخوان از دست دادن آرام و تدریجی کلسیم و سایر مواد معدنی استخوانی است که منجر به تراکم کمتر و شکنندهتر استخوانهایی میشود که مستعد شکستن و جمع شدن هستند. بیشتر زنان و مردان حتی نمیدانند که پوکی استخوان دارند تا زمانی که استخوانی را بشکنند. پوکی استخوان باعث میشود استخوانها ضعیفتر و شکنندهتر شوند. برخی افراد بیشتر از دیگران در معرض خطر هستند. استخوانها در اوایل دوران بزرگسالی شما تا اواخر دهه ۲۰ سالگی ضخیمترین و قویترین هستند. از حدود ۳۵ سالگی بهتدریج شروع به از دست دادن استخوان میکنید. این برای همه اتفاق میافتد، اما برخی از افراد به پوکی استخوان مبتلا میشوند و استخوان را خیلی سریعتر از حد معمول از دست میدهند. این بدان معنی است که آنها در معرض خطر بیشتری برای شکستگی هستند. چه کسانی در معرض خطر پوکی استخوان هستند پوکی استخوان میتواند مردان و زنان را درگیر کند. این بیماری در افراد مسن شایعتر است، اما میتواند افراد جوانتر را نیز درگیر کند. زنان زنان بیشتر از مردان در معرض خطر ابتلا به پوکی استخوان هستند؛ زیرا تغییرات هورمونی که در دوران یائسگی اتفاق میافتد مستقیماً بر تراکم استخوان تأثیر میگذارد. هورمون زنانه استروژن برای سلامت استخوانها ضروری است. پس از یائسگی، سطح استروژن کاهش مییابد. این میتواند منجر به کاهش سریع تراکم استخوان شود. زنان در صورت داشتن موارد زیر در معرض خطر بیشتری برای ابتلا به پوکی استخوان هستند: یائسگی زودرس (قبل از ۴۵ سالگی) هیسترکتومی (برداشتن رحم) قبل از ۴۵ سالگی، بهویژه زمانی که تخمدانها نیز برداشته شوند. عدم قاعدگی بیش از ۶ ماه در نتیجه ورزش بیش از حد یا رژیم غذایی زیاد عوامل خطر پوکی استخوان بسیاری از هورمونها در بدن بر چرخش استخوان تأثیر میگذارند. اگر اختلال در غدد تولیدکننده هورمون دارید، ممکن است در معرض خطر بیشتری برای ابتلا به پوکی استخوان باشید. اختلالات مرتبط با هورمون که میتوانند باعث پوکی استخوان شوند عبارتاند از: پرکاری غده تیروئید کاهش میزان هورمونهای جنسی (استروژن و تستوسترون) اختلالات غده هیپوفیز بیشفعالی غدد پاراتیروئید (هیپرپاراتیروئیدیسم) سایر عواملی که تصور میشود خطر پوکی استخوان و شکستگی استخوان را افزایش میدهند عبارتاند از: سابقهی خانوادگی پوکی استخوان سابقه والدین شکستگی لگن شاخص توده بدنی (BMI) ۱۹ یا کمتر استفاده طولانی مدت از قرصهای استروئیدی با دوز بالا (این قرصها به طور گسترده برای بیماریهایی مانند آرتریت و آسم استفاده میشوند) داشتن یک اختلال خوردن، مانند بیاشتهایی یا پرخوری عصبی نوشیدن زیاد و سیگار کشیدن روماتیسم مفصلی مشکلات سوء جذب، مانند بیماری سلیاک و بیماری کرون برخی از داروهای مورد استفاده برای درمان سرطان سینه و سرطان پروستات که بر سطح هورمونها تأثیر میگذارد دورههای طولانی عدم تحرک، مانند استراحت طولانی مدت در رختخواب علائم و علل: علائم پوکی استخوان چیست؟ پوکی استخوان مانند بسیاری از بیماریهای دیگر علائمی ندارد. به همین دلیل است که پزشکان گاهی اوقات آن را یک بیماری خاموش مینامند. شما چیزی را احساس یا متوجه نخواهید شد که نشان دهنده پوکی استخوان باشد. شما سردرد، تب یا معده درد نخواهید داشت که به شما اجازه دهد متوجه شوید چیزی در بدن شما اشتباه است. رایجترین «علامت» شکستن ناگهانی استخوان است، بهخصوص پس از یک زمین خوردن کوچک یا تصادف جزئی که معمولاً به شما آسیب نمیرساند. حتی اگر پوکی استخوان به طور مستقیم علائمی ایجاد نمیکند، ممکن است متوجه تغییراتی در بدن خود شوید که میتواند به این معنی باشد که استخوانهای شما قدرت یا تراکم خود را از دست میدهند. این علائم هشداردهنده پوکی استخوان میتواند شامل موارد زیر باشد: کاهش قد. خمیدگی تغییر در وضعیت طبیعی بدن شما (بیشتر خم شدن یا خم شدن به جلو). تنگی نفس (اگر دیسکهای ستون فقرات بهاندازه کافی فشرده شده باشند تا ظرفیت ریه شما کاهش یابد). کمردرد (درد در ستون فقرات کمری). ممکن است مشاهده تغییرات در ظاهر فیزیکی خود سخت باشد. یکی از نزدیکانتان ممکن است بیشتر تغییراتی را در بدن شما ببیند (بهخصوص قد یا وضعیت بدن). مردم گاهی در مورد «کوچک شدن» افراد مسن با افزایش سن شوخی میکنند، اما این میتواند نشانهای از این باشد که باید برای آزمایش تراکم استخوان به پزشک مراجعه کنید. تشخیص: بعد از گرفتن تاریخچه و معاینات فیزیکی از بیمار برای تشخیص سریع پوکی استخوان، سنجش تراکم استخوان به کار میرود این آزمایش با استفاده از اشعه ایکس، تراکم مواد معدنی استخوانها را اندازهگیری میکند و میتواند میزان پوکی استخوان را تعیین کند. این تصویربرداری بهخصوص برای زنان در دوران یائسگی یا با عوامل خطر پوکی استخوان توصیه میشود. توجه علائم پوکی استخوان در زنان جوان و مراجعه به پزشک برای ارزیابیها و آزمایشهای تشخیصی میتواند به تشخیص زودهنگام پوکی استخوان کمک کند. تشخیص بهموقع این بیماری امکان مدیریت بهتر و اجتناب از پیامدهای جدیتر را فراهم میآورد. پیشگیری: پیشگیری از علائم پوکی استخوان در زنان جوان مستلزم توجه به سبک زندگی، تغذیه، ورزش و پیگیریهای پزشکی منظم است. با اتخاذ این راهکارها، زنان میتوانند به حفظ سلامت استخوانهای خود کمک کرده و خطر شکستگیهای ناشی از پوکی استخوان را کاهش دهند. درمان: درمان زودهنگام پوکی استخوان بسیار مهم است. هر چه بیمار برنامه درمانی را زودتر شروع کند نتایج بهتری به دست خواهد آمد. در درمان پوکی استخوان بر کاهش سرعت یا توقف از دست رفتن مواد معدنی، افزایش تراکم استخوان، پیشگیری از شکستگی استخوانها، و کنترل درد ناشی از این بیماری تمرکز میشود. پزشک، بر مبنای برآورد میزان قرار داشتن شما در معرض خطر شکستگی استخوان طی ۱۰ سال آینده که با استفاده از اطلاعاتی مانند آزمایش تراکم استخوان انجام میشود، توصیههای درمانی خود را ارائه میدهد. معمولاً اگر خطر شکستگی بالا نباشد، در درمان پوکی استخوان از دارو استفاده نشده و در عوض بر شیوه زندگی، ایمنی و اصلاح عوامل افزایشدهنده خطر از دست رفتن استخوان تمرکز میشود. دارو درمانی هورمون درمانی رژیم غذایی ورزش و حرکات اصلاحی از جمله سایر درمانهای پوکی استخوان است نویسنده: داکتر معصومه پارسا

دختران بچهپوش؛ زندگی در سایههای پسرانه
جنی نوردبرگ در مقطع کارشناسی در رشتهی حقوق و روزنامهنگاری مشغول و از دانشگاه استکهلم فارغالتحصیل شد. وی به دلیل علاقه به فضای مطبوعاتی، تحصیلات تکمیلی خود را در رشتهی روزنامهنگاری ادامه داد. جنی، خبرنگاری مشهور و جنجالی محسوب میشود و به خاطر نگارش کتاب دختران زیرزمینی کابل شهرت بسیاری به دست آورده است. کتاب دختران زیرزمینی کابل زندگی پنهان دختران افغانستان در پوشش پسرانه نوشتهی جنی نوردبرگ که افتخارات و جوایز بسیاری برای خالقش به ارمغان آورده است به زندگی زنان افغانستانیای میپردازد که برای داشتن زندگی راحتتر مجبور هستند جنسیت خود را انکار کنند و مانند مردان لباس بپوشند و رفتار کنند. *جنی نوردبرگ* (Jenny Nordberg) روزنامهنگار و نویسنده سوئدی است که بیشتر برای کتاب مشهور خود، *«دختران زیرزمینی کابل»* شناخته میشود. او در سوئد به دنیا آمد و در خانوادهای اهل روزنامهنگاری بزرگ شد، جایی که علاقهاش به روایت داستانهای واقعی و تحقیق میدانی از کودکی شکل گرفت. تحصیلات او شامل رشتههای حقوق و روزنامهنگاری است. او ابتدا در دانشگاه استکهلم تحصیل کرد و سپس برای تکمیل مهارتهای روزنامهنگاریاش، به دانشگاه کلمبیا در نیویورک رفت و مدرک کارشناسی ارشد روزنامهنگاری را دریافت کرد. این تحصیلات به او کمک کرد تا مهارتهای حرفهای در تحقیقهای عمیق و گزارشهای مستند کسب کند. فعالیت حرفهای جنی نوردبرگ از اوایل دهه ۲۰۰۰ آغاز شد و او بیشتر روی مسائل حقوق بشر، زنان و کودکان در مناطق بحرانزده تمرکز کرده است. او سالها در افغانستان زندگی و کار کرده و گزارشهای زیادی درباره وضعیت زنان و دختران افغان نوشته است. در کتاب «دختران زیرزمینی کابل»، نوردبرگ پدیدهای نادر اما مهم را به تصویر میکشد که در آن دختران جوان به شکل پسران تربیت میشوند تا در جامعه مردسالار افغانستان بتوانند آزادیها و فرصتهایی را تجربه کنند که برای دختران واقعی بسیار محدود است. این کتاب حاصل سالها تحقیق، مصاحبه و زندگی نزدیک با این خانوادهها و دختران است که صدای خاموش آنها را به جهان معرفی کرد. او برای روزنامه سوئدی «Svenska Dagbladet» کار کرده و گزارشهایش در نشریاتی چون *Th New York Time* ،The Atlanta، The Guardian و غیره منتشر شدهاند. کتاب دختران زیرزمینی کابل (The Underground Girls of Kabul) که به شرح چالشهای این سبک زندگی میپردازد، شخصیتهای زنده و قابل توجهی دارد که به کتاب جان میدهند. به عنوان مثال، آزیتا که خود نمایندهی مجلس محسوب میشود به ناچار بر دختر چهارم خود، نام مهران را میگذارد و مانند پسرها بزرگش میکند. زهرا نیز نوجوانی است که با مشکلات بلوغ دست و پنجه نرم میکند و حاضر نیست مانند دختران زندگی کند. شکریه بیست سال مانند مردان زندگی کرده است و اکنون سه فرزند دارد و ... . اگر دوست دارید روایتهای واقعی از زندگی زنان در افغانستان بخوانید، اگر به مطالعات جامعهشناسی و حقوق زنان علاقهمندید، کتاب دختران زیرزمینی کابل یک گزینهی عالی برای شما است. افتخارات کتاب دختران زیرزمینی کابل: - بهترین کتاب سال ۲۰۱۴ به انتخاب پابلیشرز ویکلی - نامزد بهترین کتاب ناداستان سال ۲۰۱۴ به انتخاب گودریدز - برنده جایزه کتاب آنتونی لوکاس در سال ۲۰۱۵ - یکی از بهترین کتابهای غیرداستانی بازفید در سال ۲۰۱۴ - بهترین کتاب بیزینس اینسایدر در سال ۲۰۱۴ - بهترین کتاب کلمبوس دیسپچ در سال ۲۰۱۴ - بهترین کتاب هفتهنامهی ناشران در سال ۲۰۱۴ - بهترین کتاب پاپ مترز در سال ۲۰۱۴ بخشی از کتاب دختران زیرزمینی کابل «برادرِ ما در اصل یک دختر است.» یکی از دوقلوها با نگاه مشتاقش سر تکان میدهد تا بر درستی حرفهایش دوباره تأکید کند، سپس بهسمت خواهرش برمیگردد، او هم موافق است. بله، درست است. او هم این مطلب را تأیید میکند. آنها دوقلوهای همسان دهسالهای هستند با موهای مشکی، چشمهایی شبیه سنجاب و مختصری ککومَک روی صورت. لحظاتی قبل، هنگامیکه منتظر مادرشان بودیم تا مکالمهاش در اتاق دیگر تمام شود، با آهنگهای آیپاد من رقصیدیم و هدفون را بین خودمان ردوبدل کردیم تا بهترین رقصمان را به هم نشان دهیم، اگرچه من موفق نشدم با چرخش ماهرانهٔ کمرهایشان هماهنگ شوم - بخشهایی از این رقص مشترک میتوانست قابلتحسین باشد. در پیچوخم ساختمانهای سیمانی و راهروهای سرد و مثلِ یخِ آپارتمانهای به سبک اتحاد جماهیر شوروی، هر صدایی منعکس میشود؛ خانههایی که اکنون آشیانهی خانوادههایی از طبقهی متوسط مردم کابل شدهاند. حالا روی مبلمان طلادوزیشدهای نشستهایم که دوقلوها سرویس چایخوری را مقابل آن چیدهاند؛ لیوانهای شیشهای و فلاسک چای در یک سینی با روکش نقره. مهمانخانه آراستهترین اتاق تجملاتی در خانههای افغانهاست، البته برای نشاندادنِ ثروت و شخصیت اخلاقی صاحبش. نوارهای کاستِ آیات قرآن و گلهای پارچهای به رنگ زرد و قرمز روی میزی در کُنج اتاق دیده میشوند؛ تَرَکِ میز هم با چسب ترمیم شده است. خواهران دوقلو درحالیکه پاهایشان را زیر مبل پنهان کردهاند، کمی از عدم واکنش من نسبت به حضور پُررنگشان دلخورند. دوقلوی شمارهی دو به جلو خم میشود و میگوید: «درست است، آن پسر، خواهر کوچکتر ماست.» به آنها لبخند میزنم، دوباره سر تکان میدهم و میگویم: «بله، قطعاً.» عکسِ قابشدهی روی میز کناری عکس برادرشان است با یک پیراهن یقههفت و کراوات بههمراه پدر سبیلو و خندانشان. این تنها عکسِ در معرض دید در نشیمنِ خانه است. دختران بزرگتر کموبیش به زبان انگلیسی آشنا هستند و با اشتیاق صحبت میکنند. انگلیسی را از کتابهای درسی و شبکههای ماهوارهای که دیش آن در بالکن دیده میشود یاد گرفتهاند. اینجا شاید تنها مانعِ ما زبان باشد. برای اینکه صمیمیتر و مهربانتر باشم میگویم: «بسیارخب بچهها، فهمیدم؛ آن پسر، خواهرتان است. حالا بنفشه تو به من بگو که رنگ موردِعلاقهات چیست؟» کمی عقبوجلو میرود، خجالت میکشد، سرخوسفید میشود و سؤال را به خواهر دیگرش هم منتقل میکند تا بیشتر روی آن فکر کنند. دوقلوها ژاکت پشمی نارنجی و شلوارک سبزرنگی پوشیدهاند. بهنظر میرسد با این لباسها همهکاری میکنند تا همزمان سیمایی کاملاً دخترانه هم داشته باشند. هر دو دختر، کِشهای پُرزرقوبرقی به موهایشان بستهاند و حرف که میزنند، مُدام سرشان را تکان میدهند؛ کِشِ سرشان فقط زمانی از حرکت میایستد که آن دیگری شروع به حرفزدن میکند. نویسنده: قدسیه امینی

نقش پدران در تربیت فرزندان
فرزندپروری شگفتانگیز و سالم، تربیتی است که هم مادران و هم پدران را درگیر مشارکت فعال در زندگی کودک میکند. اما وقتی صحبت از فرزندپروری به میان میآید، گاهی اوقات احساس میشود که پدرها در رتبه دوم قرار دارند. به تصویر کشیدن پدران در فرهنگ عامه، کلیشه پدران را به عنوان والدینی بیکفایت، از نظر عاطفی جدا شده، والدین ثانوی که تقریبا به اندازه مادرانشان برای فرزندانشان مهم نیستند، ترویج میدهد. در نتیجه، پدران اغلب تحت فشار قرار میگیرند که وقتی صحبت از تربیت کودک میشود، در صندلی عقب بنشینند و ممکن است به دلیل مواردی مانند اعتراف به اینکه به تعویض پوشک کمک میکنند یا ابراز علاقه به گرفتن مرخصی پدری، مورد تمسخر قرار بگیرند. بنابراین در این مقاله به نقش پدر در تربیت کودک میپردازیم. از نظر علمی ثابت شده است، پدرانی که در سنین رشد کودک مشارکت فعال داشتهاند، مشکلات رفتاری کمتری دارند و از نظر اجتماعی و تحصیلی افراد بهتری هستند. نقش پدر فقط به نانآور بودن خانه محدود نمیشود و مشارکت او بر رشد کلی کودک از جمله رشد فکری، رشد نقش جنسیتی و رشد روانی تاثیر میگذارد. او میتواند به اندازه مادر مهربان و دوست داشتنی باشد. بیشتر کودکانی که رابطه صمیمی و گرمی با پدران خود دارند، تمایل دارند بزرگ شوند تا به بزرگسالانی با اعتماد به نفس بیشتر تبدیل شوند. اهمیت نقش پدر در تربیت کودک مشارکت پدر در چند دهه گذشته به طور چشمگیری افزایش یافته است و به طور همزمان، نقش پدران در خانوادههایشان از تصور پدران به عنوان نانآوران دور به یک شناخت جامعتر مبنی بر اینکه آنها والدینی برابر هستند، تکامل یافته است. در زیر 4 نکتهای که باید در اهمیت پدران بدانید آورده شده است: الف: پدران درگیر، تاثیر مستقیمی بر فرزندان دارند. پدر درگیر با همه معیارهای سلامت کودک، از رشد شناختیو پیشرفت تحصیلی گرفته تا عزت نفس و رفتارهای اجتماعی مرتبط است. کودکانی که با پدر درگیر رشد میکنند 39 درصد بیشتر احتمال دارد که نمره A کسب کنند. 60 درصد کمتر احتمال دارد که از مدرسه اخراج شوند. همچنین دو برابر احتمال دارد که به دانشگاه بروند. ب: خانواده با حمایت از پدران تقویت میشوند. خدمات و برنامهریزیهایی که با هدف افزایش مهارتهای فرزندپروری مثبت پدران، نظم و انضباط مناسب، حمایت عاطفی و مدیریت استرس انجام میشوند، میتوانند تاثیر مضاعف، کاهش خطر کودکآزاریو افزایش عوامل محافظتی داشته باشند. در نتیجه، نه تنها کودکان میتوانند با کاهش خطر بدرفتاری مواجه شوند، بلکه میتوانند از مشارکت مثبت پدر نیز بهرهمند شوند. ج: سیاستها و برنامههای ویژه برای پدران در حال افزایش است. سرمایه گذاریها در ترویج تأثیر مثبت پدران بر فرزندان و خانوادههای خود همچنان به طور قابل توجهی افزایش مییابد. چندین شهر و شهرستان نیز برنامهریزی مبتکرانهای برای پدر شدن ایجاد کردهاند. اکثر شهرها در حال حاضر نوعی تلاش برای هدف قرار دادن پدران در قالب طرحهای دولتی، شبکههای حرفهای و شاغل، همکاری های غیرانتفاعی و اجتماعی دارند. د: پدران از مشارکت خود در برنامهها ارزش بسیار زیادی پیدا میکنند. پدران گزارش میدهند که میدانند چگونه با فرزندان خود و مادر(های) فرزندانشان ارتباط بهتری برقرار کنند و به دلیل مشارکت آنها احساس اعتماد به نفس و کارآمدی بیشتری به عنوان پدر دارند. پدرانی که در برنامههای پدری شرکت میکنند، ارزش زیادی در آنها پیدا میکنند. نقش پدر در تربیت فرزند دختر اولین مردی که وارد زندگی هر دختری میشود، پدر است که نماد مردانگی را برای دختر دارد. دختران هر مردی را که وارد زندگیشان میشود با پدر خود مقایسه میکنند. همچنین پدران نقش مهمی در عزت نفس دختران دارند. وقتی دختران اشتباهی مرتکب میشود، سریع کمکش نکنید و بگذارید تا خودش راهحلی پیدا کند. دختری که در خانواده با پدر مستبد به دنیا میآیند، خودش را یک قربانی میداند. بنابراین اگر مادری شجاع نداشته باشد، در برابر مردان با نیت بد، نمیتواند مقاومت کند. اگر پدر مستبدی هستید از خود بپرسید آیا بهتر نیست دخترتان در بعضی مسائل به تنهایی و مستقل تصمیمگیری کند؟ اگر این اجازه را به دختر خود بدهید او هم کمکم یاد میگیرد روی پای خودش بایستد. پدران مهربان و آرام همیشه مورد تحسین دختران هستند اما ممکن است از پدر سوءاستفاده کنند. مثلا بگوید حالا که مامان با من مخافت میکنه، میرم از بابا اجازه میگیرم. احتمال اینکه دختران چنین پدرهایی یاد بگیرند با حیلهگری زنانه از مردان به نفع خود استفاده کنند، وجود دارد. این پدران باید قوانین و محدودیتها را برای دختر مشخص کنند و به او یاد بدهند که پدر و مادر برخلاف هم عمل نمیکنند. در صورتی که پدر عاطفه خود را به دختر نشان دهد، دختر بعدها بخاطر اعتمادی که به پدر خود دارد، از او در زمان تصمیمگیریها مشورت میگیرد. اما عشق و ارتباط یک پدر واقعی با دخترش قابل شکستن نیست. با هر اتفاق و مشکلی دختر خود را تنها نمیگذارد. این پدر گاهی اوقات به دختر خود هم سختگیری میکند زیرا وظایف پدری خود را به نحو احسن انجام میدهد. وقتی دختر حرفهای پدر خود را نمیپذیرد، پدر واقعی به او یاد میدهد که با اعضای خانواده و دیگران مشارکت داشته باشد. با نه گفتن به دختر البته با مهربانی و دلیل منطقی به او یاد میدهید که چطور به همسن و سالانش نه بگوید. هر قدمی که در این مسیر بردارید، ارزشمند است. نقش پدر در تربیت فرزند پسر پسرها احساسات را با مشاهده رفتار پدران خود میآموزند. آنها باید ببیند که شما 4 احساس اصلی خشم، ترس، غم و خوشحالی را بروز میدهید. پسران باید متوجه شوند که پدر هم احساسات دارد. اگر این احساسات بر پدران چیره شوند، پسر احساس امنیت خود را از دست میدهد. پسرها دوست دارند از لحاظ جسمی فعال باشند و مثلا با پدر خود کشتی بگیرند و به بازیهای خشن بپردازند. آنها نمیتوانند در برابر چنین میلی مقاومت کنند. اما برسیها و مطالعات نشان میدهد که پسرها از این بازیها یاد میگیرند که چگونه سرگرم باشند، چطور سر و صدا کنند و حتی عصبانی شوند. برای افراد مذکر که تستوسترون دارند این کار بسیار مهم است. اما حتما به پسر باید دهید که چه موقع متوقف شود. یک پسر تقریبا در سن 14 سالگی متوجه میشود که از مادر خود بزرگتر شده است و دیر یا زود به این فکر میافتد که او نمیتواند مرا مجبور به انجام کاری کند. وقتی این تفکر به مرحله عمل برسد، پسر سعی خواهد کرد با لافزدن یا ترساندن بر مادرش غلبه کند. این زمان است که پدر باید وارد عمل شود و به پسر خود آموزشهای لازم و مهم را بدهد. اینکه چگونه پسران جوان یاد میگیرند استقامت کنند و بر موانع زندگی غلبه کنند، بخش جداییناپذیر ورود به مردانگی است. پسرانی که هم در عادت روزمره و هم بحرانی پدران خود را تماشا میکنند، متوجه راهبردهای موفقی برای حل مشکلات مختلف زندگی میشوند. پدران از طریق مثال و تشویق به پسرانشان فضیلت استقامت را میآموزند. وقتی پسرش روی چیزی کار میکند، یک مشکل ریاضی سخت یا دوچرخهاش را درست میکند، ناامید میشود و میخواهد آن را رها کند، پدر بیشتر او را تشویق میکند که ادامه دهد. کمی وقت بگذارید، پشتیبان بگیرید و بفهمید که مشکل چیست، چگونه آن را حل کنید و آن را کامل ببینید. در این فرآیند، پسر در حال یادگیری مهارتها، صبر و سرسختی است. #انتها
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.