سرتیتر
گزارش

یک سال پس از زلزله‌ی هرات؛ آسیب‌دیدگان از عدم توجه و مشکلات‌شان شکایت دارند

با گذشت یک‌ سال از وقوع زمین‌لرزه‌های پیاپی و مرگ‌بار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانواده‌ها و افرادی‌که در این زمین‌لرزه‌های بزرگ اعضای خانواده‌ی و اموال خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بین‌المللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد می‌کنند. آسیب‌دیدگان این زمین‌لرزه می‌گویند که آنان هنوز به امکانات اولیه‌‌ی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج می‌برند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمده‌ترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک‌ از نهادهای بین‌المللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یک‌تن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زنده‌جان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی می‌کرد، براثر زمین‌لرزه‌های پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغض‌آلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمین‌لرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او می‌گوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمین‌لرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمین‌لرزه، وعده‌های زیادی به آنان داده شد، اما کم‌تر به این وعده‌ها عمل شد و به‌ همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. همچنین او از ساخت‌های که خانه‌های‌که برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانه‌هایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانه‌های خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیب‌دیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیب‌دیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه‌ گوهرشاد گفت: «نیم‌ساعت را با پای پیاده طی می‌کنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانه‌ها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بین‌المللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بی‌اساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکرده‌اند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانه‌هایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانواده‌های آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امداد‌‌‌رسان هیچ کمکی دریافت نکرده‌اند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در هرات «پشت کرده‌اند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشته‌ی خورشیدی ولسوالی زنده‌جان هرات شاهد زمین‌لرزه‌ای به شدت ۶.۳ درجه‌ی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمین‌لرزه‌های مشابه بار دیگر زنده‌جان و سایر ولسوالی‌های هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گسترده‌ای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بین‌المللی، در این زمین‌لرزه‌ها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمین‌لرزه‌ها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمین‌لرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیب‌دیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر داده‌اند، اما ظاهرا این کمک‌ها نتوانسته است نیازهای گسترده‌ی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیب‌پذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازه‌ترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمین‌لرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزله‌زده این ولایت با خطر مواجه‌ بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیش‌تر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیش‌تر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستم‌های تامین آب آسیب‌دیده، بازسازی کلاس‌های درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیم‌های پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبت‌های بهداشتی دسترسی پیدا کرده‌اند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمی‌توانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستم‌های آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزله‌ها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

محبوب ترین ها
1 سال قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

1 سال قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

1 سال قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

1 سال قبل

چگونه اعتماد به نفس را در کودکان تقویت کنیم؟

روایت
صدای خاموش پشت

روایت زنان؛ صدای خاموش پشت دار قالین

اسمش زهره بود. سیزده ‌ساله، لاغر با چشم‌هایی که اگرچه رنگشان قهوه‌ای تیره بود، اما همیشه چیزی از اندوه را در خود حمل می‌کردند. در محله‌ی خاک‌آلود و پرغبار حاشیه‌ی مزارشریف زندگی می‌کرد. خانه‌شان، یک اتاق گلی و کوچک بود با سقفی نیمه فروریخته که هر زمستان از لای شکاف‌هایش سرما با نفس سنگینش به درون خانه می‌خزید. تا سه سال پیش، زهره هر روز با دفتری کهنه و قلمی قرضی، به مکتب می‌رفت. دختر باهوشی بود؛ از آن‌هایی که آموزگاران با افتخار از پاسخ‌هایش یاد می‌کردند. کتاب‌های ریاضی را از روی کنجکاوی می‌بلعید، و عاشق این بود که داستان‌های فارسی دری را بلند بخواند. گاهی شب‌ها برای مادرش شعرهای حافظ می‌خواند که از کتاب درسی‌اش حفظ کرده بود، و مادر آه می‌کشید و زیر لب می‌گفت: «کاش عمرت مثل این بیت‌ها آزاد می‌بود.» اما روزی رسید که دروازه‌های مکتب برایش بسته شد. حکمی آمد، یک دستور خشک و بی‌احساس از بالا: "دختران بالاتر از کلاس ششم، دیگر اجازه‌ی تحصیل ندارند." برای زهره، مثل این بود که ناگهان نور خاموش شد. دفترش را بست و در گوشه‌ای از صندوقچه گذاشت. مادر گفت شاید چند ماهه باشد، پدر امیدوار بود که دنیا تغییر کند، اما ماه‌ها رفتند و خبری از گشایش نشد. کتاب‌ها خاک گرفتند و زهره خموش‌تر و خموش‌تر شد. در همان ایام، پدرش بیمار شد. کارگر ساده‌ی ساختمان بود، اما کم‌کم درد در کمرش افتاد و نتوانست دیگر روی داربست برود. نان‌آوری خانه افتاد روی شانه‌های نحیف مادر و دختر. مادر چند ساعت در روز در خانه‌های مردم رخت می‌شست، اما کافی نبود. زهره پیشنهاد داد که به کارگاه قالین‌بافی برود؛ یکی از همان کارگاه‌هایی که زن‌ها و دخترهای محله از صبح تا شب در آن کار می‌کردند. مادر اول مخالفت کرد. نمی‌خواست زهره با انگشتان کوچک و نازکش تاول بزند. اما چاره‌ای نبود. نان نبود، دوا برای پدر نبود، اجاره خانه عقب‌افتاده بود. روزی رسید که مادر گفت: «برو، ولی هر وقت خسته شدی، برگرد. ما گرسنه می‌مانیم، اما تو را نمی‌شکنیم.» کارگاه قالین‌بافی پشت کوچه‌ای باریک و پر از سنگ‌ریزه بود. درِ آهنی زنگ‌زده‌ای داشت که با صدایی خش‌خش‌کنان باز می‌شد. فضای کارگاه تاریک بود، با پنجره‌هایی که شیشه نداشتند و تنها با پلاستیک پوشیده شده بودند. دارهای قالین از زمین تا سقف کشیده شده بودند، و صدای کوبیدن شانه‌های آهنی روی پودهای قالین مثل تپش قلب مکان، مدام در گوش می‌پیچید. زهره از روز اول شروع به بافتن کرد. اولش انگشت‌هایش می‌بریدند، خون می‌آمد، ولی کسی توجهی نمی‌کرد. زن کنارش ــ خدیجه بی‌بی ــ گفت: «خون که به ریزه، یعنی داری یاد می‌گیری.» و واقعاً هم همین‌طور شد. زهره کم‌کم گره زدن پودها را یاد گرفت. نقش‌ها را حفظ کرد. حالا خودش می‌توانست نقش بزند: بته، ترمه، لچک، گلِ شاه‌عباسی. اما با همه‌ی این‌ها، زهره آدم آن کارگاه نبود. دنیای قالین برایش دنیای حبس بود. هر گره، برای او یک میخ بود که به تابوت رؤیاهایش کوبیده می‌شد. هر خط قالین، خطی از نوشته‌های کتابی بود که دیگر اجازه نداشت بخواند. او شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، دست‌هایش می‌سوخت، اما ذهنش پر از سؤال بود. مادرش گاهی شب‌ها می‌دید که زهره زیر پتو نشسته و با چراغ‌قوه کوچکش ــ همان که پدر روزی از بازار خریده بود ــ دارد چیزی می‌نویسد. یک دفتر کوچک خاکی‌رنگ که آن را پشت صندوقچه قایم کرده بود. زهره در آن دفتر، رؤیاهایش را می‌نوشت: «اگر روزی مکتب باز شود، دوباره خواهم رفت، حتی اگر باید دوباره از کلاس اول شروع کنم.» «من می‌خواهم داکتر شوم، چون روزی که پدرم افتاد، کسی نبود که دردش را بفهمد.» «اگر زن بودن جرم است، من به جرمم افتخار می‌کنم.» یکی از روزهای بهار، مردی از کابل به کارگاه آمد. قرار بود قالین‌ها را برای صادرات ببیند. چشمش افتاد به قالینی که زهره نقش زده بود: زمینه‌ی آبی سیر با گل‌های قرمز روشن، هماهنگ، دقیق، با نقش‌مایه‌هایی که از قالین‌های هرات الهام گرفته بود. پرسید که کار کیست؟ صاحب کارگاه گفت: «یک دخترک است... با دست‌های نازک ولی مغزی پر از رنگ.» مرد سر تکان داد و بعد آرام به زهره نزدیک شد. گفت: «تو خیلی هنرمندی.» زهره فقط لبخند زد. عادت نداشت با مردهای غریبه حرف بزند. آن شب، وقتی به خانه برگشت، دست‌هایش را در آب گرم گذاشت، ولی فکرش پر از صدای آن مرد بود. برای اولین‌بار کسی کارش را ستایش کرده بود. دفترش را درآورد و نوشت: «شاید هنوز هم امیدی هست.» اما روزها همچنان گذشتند. مکتب همچنان بسته بود. زهره قالین می‌بافت، شب می‌نوشت، روزها ساکت‌تر می‌شد، و شب‌ها در ذهنش درهای بسته مکتب را یکی‌یکی باز می‌کرد. گاهی خودش را تصور می‌کرد که با روپوش آبی و چادری سفید، وارد صنف می‌شود، آموزگار می‌شود، به دخترهایی مثل خودش خواندن یاد می‌دهد. یک روز، دفترش پر شد. آخرین صفحه‌اش را این‌گونه نوشت: «قالین را می‌بافم، اما در ذهنم کتاب می‌نویسم. گره‌ها را می‌زنم، اما هر گره، حرفی از نام من است. من زهره‌ام. دختری که از مکتب بازماند، ولی از رؤیا نه.» نویسنده: سارا کریمی

صدای خاموش پشت
روایت زنان؛ صدای خاموش پشت دار قالین

اسمش زهره بود. سیزده ‌ساله، لاغر با چشم‌هایی که اگرچه رنگشان قهوه‌ای تیره بود، اما همیشه چیزی از اندوه را در خود حمل می‌کردند. در محله‌ی خاک‌آلود و پرغبار حاشیه‌ی مزارشریف زندگی می‌کرد. خانه‌شان، یک اتاق گلی و کوچک بود با سقفی نیمه فروریخته که هر زمستان از لای شکاف‌هایش سرما با نفس سنگینش به درون خانه می‌خزید. تا سه سال پیش، زهره هر روز با دفتری کهنه و قلمی قرضی، به مکتب می‌رفت. دختر باهوشی بود؛ از آن‌هایی که آموزگاران با افتخار از پاسخ‌هایش یاد می‌کردند. کتاب‌های ریاضی را از روی کنجکاوی می‌بلعید، و عاشق این بود که داستان‌های فارسی دری را بلند بخواند. گاهی شب‌ها برای مادرش شعرهای حافظ می‌خواند که از کتاب درسی‌اش حفظ کرده بود، و مادر آه می‌کشید و زیر لب می‌گفت: «کاش عمرت مثل این بیت‌ها آزاد می‌بود.» اما روزی رسید که دروازه‌های مکتب برایش بسته شد. حکمی آمد، یک دستور خشک و بی‌احساس از بالا: "دختران بالاتر از کلاس ششم، دیگر اجازه‌ی تحصیل ندارند." برای زهره، مثل این بود که ناگهان نور خاموش شد. دفترش را بست و در گوشه‌ای از صندوقچه گذاشت. مادر گفت شاید چند ماهه باشد، پدر امیدوار بود که دنیا تغییر کند، اما ماه‌ها رفتند و خبری از گشایش نشد. کتاب‌ها خاک گرفتند و زهره خموش‌تر و خموش‌تر شد. در همان ایام، پدرش بیمار شد. کارگر ساده‌ی ساختمان بود، اما کم‌کم درد در کمرش افتاد و نتوانست دیگر روی داربست برود. نان‌آوری خانه افتاد روی شانه‌های نحیف مادر و دختر. مادر چند ساعت در روز در خانه‌های مردم رخت می‌شست، اما کافی نبود. زهره پیشنهاد داد که به کارگاه قالین‌بافی برود؛ یکی از همان کارگاه‌هایی که زن‌ها و دخترهای محله از صبح تا شب در آن کار می‌کردند. مادر اول مخالفت کرد. نمی‌خواست زهره با انگشتان کوچک و نازکش تاول بزند. اما چاره‌ای نبود. نان نبود، دوا برای پدر نبود، اجاره خانه عقب‌افتاده بود. روزی رسید که مادر گفت: «برو، ولی هر وقت خسته شدی، برگرد. ما گرسنه می‌مانیم، اما تو را نمی‌شکنیم.» کارگاه قالین‌بافی پشت کوچه‌ای باریک و پر از سنگ‌ریزه بود. درِ آهنی زنگ‌زده‌ای داشت که با صدایی خش‌خش‌کنان باز می‌شد. فضای کارگاه تاریک بود، با پنجره‌هایی که شیشه نداشتند و تنها با پلاستیک پوشیده شده بودند. دارهای قالین از زمین تا سقف کشیده شده بودند، و صدای کوبیدن شانه‌های آهنی روی پودهای قالین مثل تپش قلب مکان، مدام در گوش می‌پیچید. زهره از روز اول شروع به بافتن کرد. اولش انگشت‌هایش می‌بریدند، خون می‌آمد، ولی کسی توجهی نمی‌کرد. زن کنارش ــ خدیجه بی‌بی ــ گفت: «خون که به ریزه، یعنی داری یاد می‌گیری.» و واقعاً هم همین‌طور شد. زهره کم‌کم گره زدن پودها را یاد گرفت. نقش‌ها را حفظ کرد. حالا خودش می‌توانست نقش بزند: بته، ترمه، لچک، گلِ شاه‌عباسی. اما با همه‌ی این‌ها، زهره آدم آن کارگاه نبود. دنیای قالین برایش دنیای حبس بود. هر گره، برای او یک میخ بود که به تابوت رؤیاهایش کوبیده می‌شد. هر خط قالین، خطی از نوشته‌های کتابی بود که دیگر اجازه نداشت بخواند. او شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، دست‌هایش می‌سوخت، اما ذهنش پر از سؤال بود. مادرش گاهی شب‌ها می‌دید که زهره زیر پتو نشسته و با چراغ‌قوه کوچکش ــ همان که پدر روزی از بازار خریده بود ــ دارد چیزی می‌نویسد. یک دفتر کوچک خاکی‌رنگ که آن را پشت صندوقچه قایم کرده بود. زهره در آن دفتر، رؤیاهایش را می‌نوشت: «اگر روزی مکتب باز شود، دوباره خواهم رفت، حتی اگر باید دوباره از کلاس اول شروع کنم.» «من می‌خواهم داکتر شوم، چون روزی که پدرم افتاد، کسی نبود که دردش را بفهمد.» «اگر زن بودن جرم است، من به جرمم افتخار می‌کنم.» یکی از روزهای بهار، مردی از کابل به کارگاه آمد. قرار بود قالین‌ها را برای صادرات ببیند. چشمش افتاد به قالینی که زهره نقش زده بود: زمینه‌ی آبی سیر با گل‌های قرمز روشن، هماهنگ، دقیق، با نقش‌مایه‌هایی که از قالین‌های هرات الهام گرفته بود. پرسید که کار کیست؟ صاحب کارگاه گفت: «یک دخترک است... با دست‌های نازک ولی مغزی پر از رنگ.» مرد سر تکان داد و بعد آرام به زهره نزدیک شد. گفت: «تو خیلی هنرمندی.» زهره فقط لبخند زد. عادت نداشت با مردهای غریبه حرف بزند. آن شب، وقتی به خانه برگشت، دست‌هایش را در آب گرم گذاشت، ولی فکرش پر از صدای آن مرد بود. برای اولین‌بار کسی کارش را ستایش کرده بود. دفترش را درآورد و نوشت: «شاید هنوز هم امیدی هست.» اما روزها همچنان گذشتند. مکتب همچنان بسته بود. زهره قالین می‌بافت، شب می‌نوشت، روزها ساکت‌تر می‌شد، و شب‌ها در ذهنش درهای بسته مکتب را یکی‌یکی باز می‌کرد. گاهی خودش را تصور می‌کرد که با روپوش آبی و چادری سفید، وارد صنف می‌شود، آموزگار می‌شود، به دخترهایی مثل خودش خواندن یاد می‌دهد. یک روز، دفترش پر شد. آخرین صفحه‌اش را این‌گونه نوشت: «قالین را می‌بافم، اما در ذهنم کتاب می‌نویسم. گره‌ها را می‌زنم، اما هر گره، حرفی از نام من است. من زهره‌ام. دختری که از مکتب بازماند، ولی از رؤیا نه.» نویسنده: سارا کریمی

18 ساعت قبل
روایت زنان
روایت زنان؛ نه کودکی کردم، نه زندگی، فقط زنده‌ام

اسمم مریم است. سی و پنج سال دارم، یا شاید هم بیشتر. راستش دقیق نمی‌دانم چند سالم است. شناسنامه‌ام سال تولدم را اشتباه نوشته، و من هم هیچ‌وقت وقتش را نداشتم که به عددهای روی کاغذ فکر کنم. آنچه می‌دانم، این است که زندگی‌ام از همان روزی که پانزده سالم شد، دیگر زندگی نبود. در پانزده‌سالگی، مرا شوهر دادند. نه با لباس سفید پر زرق‌وبرق، نه با مهمانی باشکوه. فقط یک شب ساده بود که مادرم موهایم را با روغن مالید، چادر سفیدی به سرم انداخت و گفت: «دخترم، خدا قدرت بده، زنتی شدی، خوشبخت می‌شوی.» من چیزی نگفتم. دلم پر بود، اما زبانم بسته. می‌ترسیدم، ولی نه از شوهرم، از آینده‌ای که نمی‌شناختم. شوهرم سی ویک ساله بود. پدرم گفته بود: «آدم کارگر و با خداست، زن‌دار نمی‌باشد، زن اولش مرده.» آن شب فقط صدای طبل و دایره بود و نگاه سنگین زنان فامیل که زیر لب پچ‌پچ می‌کردند. فردای آن شب، من دیگر دختر نبودم. خانه شوهر، جای سرد و خاموشی بود. دیوارها گِلین و فرش‌های کهنه. شوهرم زیاد حرف نمی‌زد. شب‌ها بی‌کلام می‌خوابید، صبح‌ها زود می‌رفت سر کار. من مانده بودم با تنهایی، با ترس، با سؤال‌های که جوابی نداشتند. چند ماه نگذشته بود که فهمیدم باردارم. هنوز بدنم کودک بود، اما درونم کودکی دیگر رشد می‌کرد. در دل، بیشتر از آنکه مادر شدن را حس کنم، وحشت داشتم. زایمانم سخت بود. در خانه، با کمک زن همسایه زاییدم. ناله‌هایم را دیوارها بلعیدند. هیچ داکتر، هیچ دوا، هیچ‌کس نبود. فقط خودم بودم و خدا. وقتی نوزادم به دنیا آمد، در آغوشم گذاشتند. قلبم لرزید. این موجود کوچک از من بود، اما حس عجیبی داشتم. حس گم‌شدگی. هنوز نمی‌دانستم چه می‌کنم، هنوز یاد نگرفته بودم خودم کی‌ام، اما حالا باید مادر می‌بودم. سال‌ها گذشتند. پشت‌هم باردار شدم. شش بچه آوردم. هر بار که زاییدم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتم. جسمم تحلیل رفت، روحم هم. شب‌هایی بود که از درد نمی‌خوابیدم، ولی صبح باید باز بیدار می‌شدم، غذا می‌پختم، بچه‌ها را جمع‌وجور می‌کردم. شوهرم اوایل کار می‌کرد. کارگر ساختمان بود. گاهی هم در باغ مردم عرق می‌ریخت. اما زندگی سخت‌تر شد. یک روز از طبقه دوم ساختمان افتاد. از آن به بعد، دیگر هیچ‌وقت آدم سابق نشد. نه که زخمش زیاد باشد، اما ضربه‌ای که به سرش خورد، انگار ذهنش را عوض کرد. روزبه‌روز عصبی‌تر شد. گاهی فریاد می‌زد بی‌هیچ دلیلی، گاهی با مشت به دیوار می‌کوبید. بچه‌ها می‌ترسیدند. من هم. بعد کم‌کم دیگر ساکت شد. می‌نشست گوشه‌ای و فقط به یک نقطه خیره می‌شد. حالا سال‌هاست که نه حرف می‌زند، نه کار می‌کند. فقط گاهی لب‌هایش تکان می‌خورند، انگار زیر لب دعا می‌خواند. گاهی شب‌ها کابوس می‌بیند، از خواب می‌پرد، گریه می‌کند، مثل کودک. من آرامش می‌کنم، درحالی‌که خودم به هزار تکه شکسته‌ام. خرج خانه با کیست؟ با من. اما من کاری ندارم. مکتب نخوانده‌ام. چیزی بلد نیستم. نه دوختن، نه حساب، نه خواندن درست. فقط بلد بودم جان بدهم، و همین را هم خوب انجام دادم. حالا نان خشک جمع می‌کنم. گاهی در خانه‌های مردم نظافت می‌کنم. در بدل یک لقمه نان، یا چند افغانی. بچه‌هایم... چه بگویم؟ سه تا از آن‌ها مکتب نمی‌روند. یا پول نداریم، یا کفش. بزرگ‌ترینشان، احمد، ده ساله است. صبح‌ها با دلی پر از امید می‌رود زباله جمع می‌کند. آهن، نایلون، بوتل. هر چیزی که کسی دور انداخته. دست‌هایش زخمی‌ست، اما لبخند می‌زند وقتی حتی ۲۰ افغانی پیدا کند. دخترم، زینب، هشت ساله است. عروسک ندارد. دوست دارد معلم شود، اما من نمی‌دانم آیا اصلاً تا آن وقت زنده می‌مانم؟ همیشه می‌ترسم کسی بیاید خواستگاری‌اش، مثل من. نگذارم؟ چه کنم؟ او را با چه نگه دارم؟ با شکم گرسنه‌اش؟ با لباس پاره‌اش؟ ما هر شب با شکم نیمه خالی می‌خوابیم. گاهی برای شام فقط نان خشک است و آب جوش. اگر همسایه رحم کند و چیزی بدهد، آن روز جشن است. بچه‌هایم یاد گرفته‌اند که چیزی نخواهند. سکوت یاد گرفته‌اند. شوهرم حالا بیشتر وقت‌ها نمی‌داند کجاست. گاهی اسم مادر مرده‌اش را صدا می‌زند، گاهی پسر کوچکمان را «پدر» خطاب می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. نه این که عاشقش بوده باشم، اما آدم بود. سختی کشیده بود، تا جایی که ذهنش برید. حالا انگار جنازه‌ای‌ست که نفس می‌کشد. من کی‌ام؟ زنی که نه کودکی کرد، نه جوانی، نه حتی مادری درست. فقط باری شد بر دوش خودش. همیشه در حال دویدن، ولی هیچ‌وقت به جایی نرسیده. گاهی شب‌ها که همه خوابیده‌اند، گوشه‌ای می‌نشینم و فکر می‌کنم. به گذشته، به روزی که در حویلی خانه‌مان خاک‌بازی می‌کردم، به وقتی که دوست داشتم نقاش شوم. حالا دست‌هایم فقط زخم دارند. نه دفتر دارم، نه قلم. فقط دل. از خدا خواستم که بمیرم. چند بار. ولی بعد یادم آمد، اگر بمیرم، بچه‌ها چه می‌شوند؟ چه کسی برایشان نان خشک خیس می‌کند؟ چه کسی وقتی تب دارند پیشانی‌شان را لمس می‌کند؟ من باید بمانم. برای آن‌ها. حتی اگر خودم دیگر نباشم. من فقط زنده‌ام. زندگی نکرده‌ام. از پانزده‌سالگی تا امروز، فقط زنده مانده‌ام. نویسنده: سارا کریمی

1 هفته قبل
مادران خاک‌نشین
مادران خاک‌نشین؛ دختران فراموش‌شده

نامم زلیخاست. زنم. مادر یک دختر ده ساله‌ام و گدای کابل. اگر بخواهم زندگی‌ام را خلاصه کنم، باید بگویم من در لحظه‌ای به دنیا آمدم که مادرم مُرد. پدرم می‌گفت روزی که مرا به دنیا آورد، خونش بند نیامد و خودش بند آمد. هیچ‌وقت نفهمیدم باید از این دنیا خجالت بکشم یا از اینکه زنده ماندم. از همان کودکی یاد گرفتم که صدا نداشته باشم. دخترها باید آرام باشند، سنگین راه بروند، نگاه به زمین بدوزند، حرف نزنند، و شب‌ها چراغ‌ها را خاموش کنند تا نگاه هیچ‌کسی روی آن‌ها نماند. خانه‌مان در منطقه‌ی فقیر کابل بود، جایی که همیشه بوی نان خشک و نفت کهنه در هوا می‌پیچید. مادربزرگم می‌گفت «دختر خوب، دختری‌ست که دیده نشود.» وقتی سیزده ساله شدم، بدنم شروع به تغییر کرد، و نگاه مردان کوچه هم. آن موقع بود که پدرم تصمیم گرفت هرچه زودتر شوهرم بدهد. گفت "ناموس خانه را باید زودتر به خانه‌ی بخت فرستاد." اما بخت نبود. بدبخت بود. شوهرم، قاسم، مردی چهل و چند ساله بود با دستانی مثل چنگال. همیشه بوی دود می‌داد و لب‌هایش ترک‌خورده بود. وقتی به خانه‌اش رفتم، اولین شب به‌جای مهربانی، سیلی خوردم. گفت "زن باید ادب داشته باشه." من فقط گریه کردم. نمی‌دانستم دلیل آن سیلی چه بود. سال‌ها گذشت. سیلی، لگد، تحقیر، سکوت، و چند بارداری. دو بچه‌ام سقط شدند. یکی مرد. فاطمه ماند. تنها چیزی که از زندگی‌ام مانده، اوست. دخترکم، نازنینم، یگانه دلیل نفس کشیدنم. قاسم، پس از سال‌ها بدرفتاری، وقتی بیکار شد، به اعتیاد روی آورد. تریاک می‌کشید، مرا و فاطمه را می‌زد، پول می‌دزدید، و آخر هم با زنی جوان‌تر که گفته بود "کمتر حرف می‌زند"، فرار کرد. از آن روز، خانه‌ای نماند، نانی نماند، امیدی نماند. ما دو زن تنها شدیم در شهر بی‌رحم کابل. اولش خجالت می‌کشیدم گدایی کنم. چادر را پایین می‌کشیدم تا صورتم را نشناسند. در پیاده‌روها می‌نشستم و چشم‌هایم را به پایین می‌دوختم. اما فاطمه گرسنه بود. شکمش صدا می‌داد. شب‌ها با گریه می‌خوابید. دلم شکست. غرورم شکست. آدم وقتی بچه‌اش گرسنه باشد، دست به هر کاری می‌زند. حتی گدایی. از آن روز، هر صبح ساعت پنج بیدار می‌شویم. لباس‌های کهنه‌مان را می‌پوشیم. چادری‌ام را سر می‌کنم، فاطمه چادر صورتی‌رنگش را که خودش از یک زباله‌گردی پیدا کرده. می‌رویم چهارراهی شیرپور، گاهی میدان دهمزنگ، گاهی هم سرک دارالامان. سکوت می‌کنیم، یا گاهی ناله. اگر کسی نگاه کرد، می‌گوییم: "به خدا نانی نیست، به قرآن قسم می‌خورم دخترم سه روز است گوشت ندیده." گاهی مردم پول می‌دهند. گاهی فحش. گاهی تف. یک‌بار جوانی آمد و گفت: "اگر بدنت را بفروشی، بهتر از این است." فاطمه ترسید. من لرزیدم. او را پشت سرم پنهان کردم. ما فقط نان می‌خواستیم، نه خفت. گاهی شب‌ها در یک اتاق کوچک با چند زن دیگر می‌خوابیم. همه گدا. یکی‌شان از میدان هوایی رانده شده، یکی شوهرش طالب است و گفته اگر صدای خنده‌اش را بشنود، گلوله در دهانش خالی می‌کند. یکی دیگر از بدخشان آمده، بچه‌اش بیمار است. صدای سرفه‌های بچه‌ها شب‌ها از صدای گلوله‌ها دردناک‌تر است. زمستان امسال سخت بود. برف سنگین آمد. یکی از شب‌ها، فاطمه تب کرد. از تمام دواخانه‌ها بیرونمان کردند؛ چون پول نداشتیم. فقط یک پیرزن به ما یک گیلاس جوشانده‌ی سبز داد و گفت "با دعا شاید خوب شه." فاطمه تا صبح در آغوشم لرزید. من بیدار ماندم. از ترس اینکه دیگر بیدار نشود. از اداره‌ی امور کار و امور اجتماعی کمک خواستم. گفتند باید ثبت‌نام کنم، ولی سند شوهر می‌خواهند، کارت شناسایی‌ام معتبر نیست، و باید مردی بیاید ضامن شود. اما من هیچ مردی در زندگی‌ام ندارم که ضامنم شود. فقط خودم‌ هستم. یک زن شکسته با دست‌های پینه‌بسته. در دل شب، کنار جاده، وقتی چراغ ماشین‌ها روشن و خاموش می‌شود، سایه‌ام روی آسفالت می‌افتد. آن سایه، انگار جنازه‌ی خودم است. نه کسی می‌بیندش، نه کسی به آن دست می‌زند. فاطمه هنوز خواب مدرسه می‌بیند. می‌گوید "مادر، وقتی بزرگ شدم، داکتر می‌شوم." لبخند می‌زنم. در دلم گریه می‌کنم. چطور می‌توانم به او بگویم که داکتر شدن در این کشور برای دختر گدا فقط خواب است؟ چطور به چشمانش نگاه کنم و امید را بکشم؟ اما هنوز ادامه می‌دهم. برای او. برای اینکه شاید روزی کسی به این صدای خفه‌شده گوش دهد. برای اینکه اگر من بمیرم، فاطمه نجات یابد. من زلیخا هستم. در کابل گدایی می‌کنم. اما دلم، گدای مهر و انسانیتی‌ست که سال‌هاست از این خاک رخت بربسته. نوینسده: سارا کریمی

2 هفته قبل
رویاها زیر سایه اجبار
رویاها زیر سایه اجبار؛ اشک‌های نانوشته دختر دانشجو

فرشته در یک روستای دورافتاده‌ی بامیان به دنیا آمد؛ جایی که کوه‌ها بلند بودند، ولی سقف آرزوهای دختران کوتاه‌تر از سایه‌ی دیوار خانه‌ها او از همان کودکی متفاوت بود وقتی دختران هم‌سن‌اش عروسک‌های پارچه‌ای می‌دوختند، او از دفترهای باطله‌ی پدرش قلم می‌ساخت و در گوشه‌ای می‌نوشت همیشه ساکت بود، اما نگاهش فریاد می‌زد. مکتب‌اش ساده بود؛ دیواری ترک‌خورده، نیمکت‌هایی شکسته، و معلمی با چهره‌ی خسته اما برای فرشته، آن کلاس کوچک، دروازه‌ای بود به دنیایی بزرگ‌تر نمره‌هایش همیشه اول بود معلم‌ها از او به‌عنوان "چراغ کلاس" یاد می‌کردند. او شب‌ها، وقتی مادر از کار خانه فارغ می‌شد، در نور کم چراغ تیل، برایش می‌خواند: "مادر، امروز درباره‌ی زنانی درس خواندیم که در کشورهای دیگر وزیر و رئیس‌جمهور شدند " مادر فقط لبخند محوی می‌زد، اما در دلش چیزی می‌لرزید می‌دانست این حرف‌ها در این خانه خریدار ندارد فرشته، با کمک همان معلم‌ها، امتحان کانکور را داد با رتبه‌ی عالی قبول شد؛ دانشگاه کابل، رشته‌ی ادبیات روزی که جواب آمد، با دو دستش دهانش را گرفت که جیغ نزند که خوشحالی‌اش کسی را ناراحت نکند اما آن شادی چندان دوام نداشت پدر با بی‌میلی گفت: "فقط دو سال بعدش دیگر وقت شوهر کرد است" فرشته راهی کابل شد خوابگاه، غذاهای ساده، روزهای پر استرس، اما دلش گرم بود هر روز یادداشت برمی‌داشت، در کتابخانه می‌نشست، در بحث‌ها شرکت می‌کرد استادها از درخشش‌اش متعجب بودند یکی از آن‌ها یک روز کنار او نشست و گفت: "فرشته، اگر بخواهی، بورسیه هم می‌گیری راه‌ات خیلی بازه" او آن شب خواب بورسیه دید؛ خواب شهری که در آن دختران با صدای بلند می‌خندیدند و کسی آن‌ها را قضاوت نمی‌کرد اما چند هفته بعد، پدر دوباره تماس گرفت "یکی از قوم آمده خواستگاری پسر نیست، مرد است؛ اما مال‌دار است ده تا گاو داده، زمین هم می‌دهد" فرشته نفس‌اش گرفت گفت: "من دانشگاه دارم، بابا چرا حالا؟ هنوز زوده" ولی پدر حرفش را برید: "ما با زن ‌مشوره کنیم؟ تو دختر هستی، تصمیم را ما می‌گیریم" او برگشت، با دل شکسته هنوز دلش خوش بود که شاید وقتی حقیقت را بگوید، شاید اشک بریزد، پدر دلش نرم شود؛ اما وقتی شب در اتاق با مادرش صحبت کرد، مادر فقط گفت: "فرشته جان! زندگی ما همیشه همین بوده؛ تو هم  فرق نداری، بهتر است با واقعیت کنار بیایی". نامزدی انجام شد داماد مردی چهل و پنج‌ساله، بی‌سواد، اما صاحب زمین، روز عروسی فرشته سکوت کرده بود صدای دف، خنده‌ی زنان، و طنین آواز، برای او مانند آوای مرگ بود. شب عروسی، وقتی در اتاق تنها شد، فقط یک چیز را با خود آورده بود: دفترچه‌ی یادداشت‌های دانشگاه گوشه‌ای از آن، به خط خودش نوشته بود: "این پایان نیست حتی اگر من خاموش شوم، این کلمات خواهند ماند" سال‌ها گذشت فرشته مادر شد زندگی‌اش شد پختن، دوختن و فرشته دیگر آن دختر پرشور روزهای دانشگاه نبود حالا زنی بود با چشمانی همیشه خسته که لبخند زدن را فراموش کرده بود شوهرش که بیشتر صاحبش بود تا همسر، مردی خشن و عبوس بود؛ نه‌تنها توجهی به حال و احساس او نداشت، بلکه کوچک‌ترین مخالفتی را با توهین و تحقیر پاسخ می‌داد روزها به کارهای خانه می‌گذشت، شب‌ها به خواب‌های آشفته تنها دلخوشی‌اش دختر کوچکش بود که گاهی با صدای خنده‌اش، دل فرشته اندکی گرم می‌شد؛ اما حتی مادر بودن هم نتوانست زخم‌های او را التیام دهد در تنهایی‌های شب، فرشته بارهاوبارها دفترچه قدیمی‌اش را ورق زد دفترچه‌ای که روزی پر از نکات درسی و نقل‌قول‌های امیدبخش بود، حالا پر از جمله‌های غم‌انگیز شده بود: «چه فایده دارد زنده‌بودن، وقتی زندگی‌ات دست تو نیست؟» «من گم شدم، میان دیوارهایی که با اجبار ساخته شدند» «کاش فقط یک‌بار، کسی صدایم را شنیده بود» بارها تلاش کرد دوباره از نو شروع کند، نامه‌ای نوشت به دانشگاه، بعد پاره‌اش کرد خواست با شوهرش حرف بزند، اما صدایش در گلو خفه شد با مادرش درد دل کرد، و تنها پاسخی که شنید این بود: "قسمتت همین بوده، تحمل کن" تحمل کلمه‌ای که مثل طناب، دور گردنش پیچیده بود. یک شب سرد زمستانی، وقتی همه خواب بودند، فرشته در سکوت برخاست دخترش در اتاق کناری خوابیده بود، دست‌های کوچکش دور عروسک پارچه‌ای‌اش حلقه شده بود فرشته خم شد، آخرین بار بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد. بعد به همان دفترچه برگشت آخرین صفحه را باز کرد قلم برداشت و نوشت: «برای کسی که همه چیزش را گرفتند، مرگ همیشه یک پناه است من دیگر نمی‌خواهم فقط زنده بمانم؛ می‌خواهم آزاد شوم، حتی اگر در آغوش خاک». ساعتی بعد، فرشته دیگر نفس نمی‌کشید. صبح، همسایه‌ها صدای جیغ شوهرش را شنیدند همه دویدند دفترچه‌اش را دیدند، بازمانده، کنار پنجره کسی جرئت نکرد بخواند اما یک نفر، بی‌صدا، صفحه آخر را برداشت، و آن جمله را در دلش نگه داشت و شاید روزی آن را بلند بخواند، برای دختری دیگر که هنوز زنده است، اما دارد می‌میرد. نویسنده: سارا کریمی

3 هفته قبل
نادیا و داستان مبارزه‌اش در برابر تاریکی

در گوشه‌ای از کوچه‌های خاکی و پر از گردوغبار کابل، دختری به نام نادیا زندگی می‌کرد که آرزوهای بزرگ و در عین حال غم‌انگیزی در دل داشت. نادیا از کودکی می‌دانست که تنها راه رهایی از فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی، تبعیض و نابرابری‌های اجتماعی، آموزش و دانشگاه است. نادیا در خانواده‌ای متواضع، فقیر و در گوشه‌ی از پس‌کوچه‌های کابل به دنیا آمده بود، جایی که دختران بیشتر برای کارهای خانه و شوهر دادن بزرگ می‌شدند تا اینکه به دنبال آرزوهای علمی خود بروند. اما نادیا همیشه چیزی متفاوت فکر می‌کرد، متفاوت تصور می‌کرد و متفاوت به قضایا می‌دید. او به مکتب می‌رفت، حتی زمانی که خیلی‌ها او را به خاطر دختر بودنش سرزنش می‌کردند و می‌گفتند که آموزش برای دختران ضرورت نیست و دختران باید در خانه باشد، رسم و رواج زندگی و زناشویی را یاد بگیرد. او از همان کودکی تصمیم گرفته بود که به دنیا نشان دهد که دختران نیز می‌توانند رویای بزرگ داشته باشند، تغییرات ایجاد کند و جامعه را متحول کند. در مکتب، معلمان او را به‌عنوان دختری پرتلاش و باهوش می‌شناختند. نادیا در تمامی دروس خود ممتاز بود و بسیاری از هم‌صنفی‌هایش به او حسادت می‌کردند. در خانه نیز همیشه از پدر و مادرش تشویق می‌شنید. پدرش، که کراچی‌وان ساده بود، از آن دسته مردانی بود که به آینده‌ نیک دخترش ایمان داشت. پدر نادیا تلاش می‌کرد تا دخترش درس بخوانند و معلم یا داکتر شود. او همیشه می‌گفت: «دنیا تنها متعلق به مردان نیست. دختر من باید در آینده کسی شود که تغییرات بزرگ را رقم بزند.» بالاخره، پس از سال‌ها تلاش و در مواجهه با تمام محدودیت‌های اجتماعی و نابرابری‌ها، نادیا توانست در امتحان ورودی کانکور موفق و به دانشگاه راه پیدا کند. او در رشته‌ی مورد علاقه‌اش که همانا اقتصاد بود، در دانشگاه کابل قبول شد. روزهای اول دانشگاه برایش شبیه به یک رویا بود. با چشمانی درخشان و قلبی سرشار از امید، به دانشگاه می‌رفت و در کلاس‌ها با شور و شوق شرکت می‌کرد. همه‌چیز به نظر می‌رسید که در حال تحقق آرزوهای او است. در میان همصنفی‌هایش، نادیا نه‌تنها از لحاظ علمی بلکه به‌خاطر اراده، تلاش، ذهنیت و پشتکارش نیز شناخته شده بود. اما و اما این خوشبختی، این شوق و این ذوق نادیا دیر نپایید. ناگهان در سالی که او در اوج موفقیت و پیشرفت بود، اوضاع افغانستان تغییر کرد. سایه‌ی غم و درد دوباره بر دل نادیا خانه کرد. حکومت فعلی دوباره به قدرت بازگشتند. دانشگاه‌ها و مکاتب دخترانه یکی پس از دیگری بسته شدند. نادیا که برای رسیدن به این لحظه سال‌ها مبارزه و تلاش کرده بود، حالا در برابر دیوار بلند ظلم و محدودیت‌ها قرار گرفته بود. او که پیش‌تر می‌توانست ساعت‌ها در کلاس‌ها بنشیند و علم بیاموزد، حالا مجبور بود در گوشه‌ای از خانه بماند و تنها به یاد روزهای درخشان گذشته بپردازد و گریه کند. روزها مانند شب‌ها بی‌پایان می‌گذشت. نادیا در خانه محبوس بود، اما هیچ‌گاه دست از امید برنداشت. او تصمیم گرفته بود که تا زمانی که در این دنیا نفس می‌کشد، هرگز از علم و آرزوهایش دست نکشد. شب‌ها وقتی که خانواده‌اش خواب بودند، او کتاب‌هایش را بیرون می‌آورد و شروع به مطالعه می‌کرد. در دل شب‌ها، نور کم‌سوی چراغ مطالعه‌اش تنها روشنایی دنیای تاریک او بود. در این شب‌ها، تنها همراهش کتاب‌ها بودند. آن‌ها به او امید می‌دادند که شاید روزی دوباره بتواند به سوی دانشگاه برگردد. نادیا می‌گفت که نور علم، اشتیاق و تلاش در دنیایی تاریک من می‌درخشد و امید در قلبم تا هنوز زنده است. در روزهایی که هیچ‌چیز نمی‌توانست اراده‌ی او را بشکند، حتی درد دل‌های پدر و مادرش که می‌دیدند دخترشان در تنگنای وضعیت کشور گرفتار شده است، باز هم نادیا آرامش خود را از دست نمی‌داد. او می‌دانست که در دل هر سختی، فرصتی نهفته است، اما گاهی اوقات به این فکر می‌کرد که آیا دنیای او هرگز به اندازه کافی فضا برای آرزوهای یک دختر خواهد داشت؟ یکی از روزهای سخت، صدای درب خانه بلند شد. نادیا از کنار کتاب‌هایش برخاست. صدای قدم‌ها را می‌شنید، صدای مردانی که به خانه نزدیک می‌شدند. قلبش تندتر از همیشه می‌زد. می‌دانست که نیروهای حکومت فعلی به خانه‌شان نزدیک شده‌اند. در آن لحظه، خاطرات روزهای گذشته و آن لحظات درخشان دانشگاه مانند فیلمی در ذهنش تکرار می‌شد. لحظه‌ای از ترس و نگرانی به وجودش چنگ می‌انداخت، اما چیزی در درونش می‌گفت که باید همچنان ادامه دهد، حتی اگر دیگر به تحصیل باز نگردد. نیروهای حکومت فعلی وارد خانه شدند. اما آنها چیزی جز تهدید و ترس برای نادیا نداشتند. دستوراتشان روشن بود: «دخترها باید در خانه بمانند و در کارهای خانه مشغول شوند. دیگر برای شما جایی در مکاتب و دانشگاه‌ها وجود ندارد.» در همان لحظات، نادیا برای اولین بار در طول این مدت، به خود گفت: «اگر حتی نتوانم در این دنیای بسته، تحصیل کنم، هیچ‌کس نمی‌تواند رویاهایم را از من بگیرد. زیرا تا زمانی که امید در دل من زنده است، من هنوز آزاد هستم.» آن شب، وقتی در کنار خانواده‌اش نشسته بود و به خاطرات گذشته فکر می‌کرد، در دلش می‌دانست که روزی دیگر، اگر دنیا به او فرصت دهد، برای دختران دیگری که مانند او در گوشه و کنار افغانستان از حق تحصیل محروم هستند، جنگ خواهد کرد. نادیا شاید نتوانست در آن شب به دانشگاه بازگردد، اما امید و روحیه‌ی او همیشه زنده بود، در دل همه‌ی دخترانی که می‌خواهند برای آزادی و تحصیل مبارزه کنند. و روزی، در آینده‌ای نامعلوم، شاید از دل این دیوارهای بلند و سنگین، صدای دخترانی مثل نادیا بلند شود. صدایی که به گوش جهان خواهد رسید. نویسنده: سارا کریمی

4 ماه قبل
دانش و فناوری

هوش مصنوعی می‌تواند به شما در پیدا کردن شغل جدید کمک کند

با افزایش نگرانی‌ها در مورد تأثیر هوش مصنوعی بر اشتغال، ابزارهای جدید از این فناوری برای هدایت کارگران به سمت فرصت‌های شغلی جدید استفاده می‌کنند. گاهی اوقات، باید در حرفه خود تغییراتی ایجاد کنید. شاید شغلی که دارید دیگر به اندازه قبل رضایت‌بخش نباشد. شاید تغییر شرایط، شما را به سمت مسیر جدیدی سوق دهد. در هر صورت، فهمیدن اینکه قدم بعدی چیست می‌تواند یک چالش باشد. به نقل از اف‌سی، هوش مصنوعی به طور فزاینده‌ای به افراد کمک می‌کند تا مراحل بعدی مسیر حرفه‌ای خود را بررسی کنند. چت‌بات‌هایی مانند چت جی‌پی‌تی می‌توانند راهنمایی‌هایی ارائه دهند، به شرطی که بدانید چگونه سؤالات خود را بیان کنید. اما چندین شرکت ابزارهای تخصصی‌ای را توسعه داده‌اند که به طور خاص بر این موضوع تمرکز دارند. گوگل با کریر دریمر (Career Dreamer) خود در این زمینه پیشرو است. این ابزار که به عنوان روشی سرگرم‌کننده برای کشف فرصت‌های شغلی با هوش مصنوعی توصیف می‌شود، ابزاری است که هر کسی می‌تواند از آن استفاده کند. برای شروع کار با Career Dreamer، شما هویت شغلی را اعلام خواهید کرد که مهارت‌ها و تجربیات شما را مشخص می‌کند. پس از به اشتراک گذاشتن شغل فعلی‌تان، هوش مصنوعی سؤالات تکمیلی در مورد جایگاه شغلی مربوطه می‌پرسد. همچنین می‌توانید جزئیاتی در مورد پیشینه تحصیلی خود و هرگونه شغل، صنعت یا زمینه‌ای که به آن علاقه دارید، اضافه کنید. Career Dreamer سپس بر اساس اطلاعات ورودی شما، مسیرهای شغلی بالقوه را پیشنهاد می‌دهد. با نگه داشتن ماوس روی هر فیلد پیشنهادی، اطلاعاتی در مورد نوع مدرک مورد نیاز، تجربه‌ای که به آن نیاز دارید، شرح شغل و میانگین حقوق ارائه می‌شود. اگر موردی پیدا کنید که جذاب به نظر می‌رسد، می‌توانید روی آن کلیک کنید تا به لیستی از فرصت‌های شغلی محلی برسید یا برای ایجاد رزومه یا نامه درخواست، به ابزار هوش مصنوعی جمینای (Gemini) بروید. در همین حال، لینکدین، Next Role Explorer را به کاربران ارائه می‌دهد. این ابزار فرصت‌های بالقوه را در شرکت‌ها نشان می‌دهد، مهارت‌هایی را که کارمندان باید توسعه دهند پیشنهاد می‌دهد و نشان می‌دهد که در هر جایگاه شغلی چند جای خالی وجود دارد. همچنین درصد افرادی را که با موفقیت از جایگاه شغلی فعلی کارمند به جایگاه شغلی جدید منتقل شده‌اند، نشان می‌دهد. هوش مصنوعی، برای آن سرویس، به عنوان یک مربی شغلی عمل می‌کند و دوره‌ها و مسیرهای شغلی پیشنهادی را ارائه می‌دهد. همچنین به کارمندان کمک می‌کند تا در مسیر کسب مهارت‌های مورد نیاز برای یک جایگاه شغلی جدید، در مسیر درست باقی بمانند. با توجه به نگرانی‌های مداوم مبنی بر اینکه هوش مصنوعی مشاغل افراد را خواهد گرفت، موقعیت‌های شغلی آزاد در حال حاضر شاهد کاهش ۲۱ درصدی تقاضا بوده‌اند و این تا حدودی اطمینان‌بخش است که شاهد این باشیم که می‌توان از هوش مصنوعی برای کمک به افراد در یافتن شغل نیز استفاده کرد.

زن و بهداشت

درد پریود در زنان

درد پریودی یکی از نشانه‌های اصلی دوره قاعدگی است که از چند روز قبل از آغاز پریود شروع می‌شود و در روزهای خونریزی شدت بیشتری پیدا می‌کند. اغلب زنان این درد را در دوره عادت ماهانه خود تجربه می‌کنند اما باید گفت شدت و مدت زمان آن در سیکل قاعدگی هر خانم متفاوت است. معمولا دردهای پریودی به شکل فشار و پیچش در پایین شکم ظاهر می‌شوند و اغلب در ۴۸ تا ۷۲ ساعت اولیه قاعدگی بسیار شدید هستند. برخی زنان این درد را آن‌قدر شدید تجربه می‌کنند که نمی‌توانند فعالیت روزمره خود را انجام دهند. در چنین مواقعی می‌توان به کمک درمان خانگی و رعایت رژیم غذایی مناسب، شدت درد قاعدگی را کاهش داد. در واقع درد پریودی که در اصطلاح پزشکی به آن دیسمنوره می‌گویند ناشی از انقباضات رحم و تخریب دیواره آن برای تکمیل سیکل قاعدگی است. با شروع انقباضات، عروق خونی که در لایه‌های دیواره رحم وجود دارند، فشرده می‌شوند. نتیجه این فرآیند، قطع خون‌رسانی و اکسیژن‌رسانی کافی به رحم است. زمانی که اکسیژن کافی به رحم نرسد، دیواره آن ماده شیمیایی‌ آزاد می‌کند که علت اصلی دل درد پریودی به‌شمار می‌آید. در واقع ترشح ماده‌ای به نام پروستاگلاندین باعث تحریک و افزایش انقباض دیواره رحم می‌شود. بنابراین شما درد خفیف تا شدید را از زمان ترشح این ماده به صورت مبهم، یکنواخت و گاهی ضربان‌دار تا پایان تخریب دیواره رحم در زیر شکم احساس می‌کنید. درد طبیعی پریود چیست؟ داشتن مقداری درد در طول پریود طبیعی است. درد پریود در صورتی طبیعی است که: در دو روز اول پریود خود درد داشته باشید این درد بر زندگی روزمره شما تأثیر نگذارد با استفاده از داروهای مسکن، کمپرس گرم یا سرد از بین برود. بیشتر خانم‌ها در دوره قاعدگی در ناحیه شکم، کمر، ران و سینه‌درد احساس می‌کنند. در طول این دوره ترشح برخی مواد شیمیایی باعث انقباض ماهیچه‌ها شده و پوشش داخلی رحم می‌ریزد. این روند دردی در ناحیه شکم و رحم ایجاد می‌کند. گاهی ممکن است درد پریودی شدید شود و نیاز به درمان داشته باشد. اگر درد و گرفتگی رحم خفیف تا متوسط باشد، می‌توان با درمان خانگی یا استفاده از دم‌نوش‌های گیاهی مشکل را تا حدودی برطرف کرد. اما گاهی قاعدگی دردناک باعث اختلال در فعالیت‌های روزانه شده و باید به پزشک مراجعه کرد. برخی اختلالات و بیماری‌ها می‌توانند باعث درد شدید شوند و باید برای درمان آنها اقدام کرد. علائم درد پریود علائم درد پریود ممکن است شامل موارد زیر باشد: گرفتگی یا سنگینی در ناحیه لگن درد در معده، کمر و پاها درد مداوم حالت تهوع یا اسهال. علل درد پریود افرادی که پریودهای دردناکی دارند ممکن است سطح بالاتری از مواد شیمیایی طبیعی (به نام "پروستاگلاندین‌ها") داشته باشند که باعث انقباض رحم می‌شوند. درد قاعدگی زمانی اتفاق می‌افتد که رحم شما در طول پریود سفت می‌شود. این اغلب بخشی طبیعی از چرخه قاعدگی است. گاهی اوقات پریودهای دردناک می‌توانند ناشی از شرایطی مانند موارد زیر باشند: رشد بافت رحم در جاهای دیگر (اندومتریوز و آدنومیوز) رشد بافت در داخل و اطراف رحم (فیبروم) عفونت رحم، لوله‌های فالوپ و تخمدان‌ها (بیماری التهابی لگن) دستگاه داخل رحمی (IUD) نیز می‌تواند باعث درد پریود شود، به‌خصوص در ۳ تا ۶ ماه اول پس از قرار دادن آن. رژیم غذایی و تغذیه مناسب در دوره پریود باید به برخی موارد در رژیم غذایی توجه کنید. از خوردن غذاهایی که باعث نفخ و احتباس آب می‌شوند، خودداری کنید. خوردن غذاهای زیر در دوره پریود مضر است و درد را بیشتر می‌کند: غذاهای چرب الکل نوشیدنی گازدار کافئین غذاهای شور کاهش یا عدم مصرف این غذاها به کاهش درد و گرفتگی کمک می‌کند. سعی کنید به‌جای آنها مصرف چای زنجبیل یا نعناع را بیشتر کنید. درمان درد قاعدگی اگر قاعدگی دردناکی دارید، می‌توانید موارد زیر را امتحان کنید: داروی تسکین درد (مثلاً ایبوپروفن) هنگام شروع درد ورزش منظم که مواد شیمیایی طبیعی (اندورفین) را آزاد می‌کند که درد را تسکین می‌دهد قرار دادن کیسه آب گرم یا بطری آب گرم روی شکم و کمر برای کمک به شل شدن عضلات تکنیک‌های آرامش (مثلاً مدیتیشن) برای کاهش استرس درمان‌های مکمل مانند طب سوزنی یا طب طبیعی یا مکمل‌هایی مانند روغن ماهی و منیزیم. می‌توانید در مورد درمان‌های هورمونی مانند قرص یا دستگاه داخل رحمی (IUD) با پزشک خود صحبت کنید چه زمانی به پزشک مراجعه کنیم اگر درمان‌های ساده برای درد قاعدگی کمکی نمی‌کنند یا اگر علائم شما آن‌قدر دردناک هستند که بر کیفیت زندگی شما تأثیر می‌گذارند، با پزشک خود صحبت کنید. نویسنده: داکتر معصومه پارسا

زن و ادبیات

ماگه رحمانی؛ بانوی واژه‌های نخستین

«ماگه رحمانی»، فرزند «عبدالرحمن» مستشار وزارت امورخارجه و از جوانان تجدد پسند دوره امانی ، عضو جنبش مشروط‌خواهان دوم بود. وی مدت ۱۴ سال را در زندان‌های «نادرشاه» و خاندان وی سپری کرد و در زندان‌های زنان برای آموزش زنان تلاش‌های بسیاری انجام داد. عبدالرحمن رحمانی در اواخر سال ۱۹۲۱میلادی بخاطر فراگیری دانش به اتحاد جماهیر شوروی فرستاده شد. وی در آنجا زبان روسی را فراگرفته و با خانمی روسی به نام «ایرینا» ازدواج کرد. ثمره‌ی این ازدواج تولد ماگه در سال ۱۹۲۴ میلادی است. هنوز ۳ ماه ازتولد ماگه نگذشته بود که با پدر و مادر به افغانستان برگشت. وی در سال‌های بعد در موسسات مختلف فرهنگی و آموزشی کار کرده و زندگی پر فراز و نشیبیی را پشت سر گذاشته است. ماگه ۴ سال کارمند دفتر سازمان ملل متحد در کابل بود. در آنجا با «رابرت بروس انگلیسی» آشنا شد و با وی در سال ۱۹۶۱ در هند ازدواج کرد. چون همسر این بانو، کارمند سازمان ملل متحد بود، همراه وی به «غزه»، «دمشق»، «قبرس» و «فرانسه» مسافرت کرده‌است. ماگه رحمانی از پدری افغانستانی و مادری روس در مسکو متولد شد و در خردسالی به افغانستان آورده شد. سپس به دلیل دیپلمات شدن پدرش به کشورهای مختلف اروپایی سفر کرد و در خارج از کشور رشد کرد و تحصیلاتش را در مسکو آغاز کرد. پدرش در دوران نادرشاه به افغانستان بازگشت ولی زندانی شد. ماگه و مادرش نیز در سال ۱۹۳۸ میلادی به افغانستان برگشتند و او برای یادگرفتن زبان فارسی به مکتب مستورات رفت. مکتب مستورات در حقیقت یک شفاخانه‌ی زنانه بود که برای دختران نیز مکتبی داشت. ماگه در سال ۱۹۴۴ میلادی به عنوان معلم زبان فرانسوی و ریاضی در مکتب ملالی مقرر شد. در سال ۱۹۴۹ میلادی وارد دانشکده‌ای که برای دختران باز شده بود، شد و تحصیل‌اش را ادامه داد؛ اما پس از مدتی به دلیل فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی‌اش خانه‌نشین شد. بعدها مدتی به عنوان مترجم زبان روسی در شهرداری کابل کار کرد و بعد از آن در یکی از دفترهای سازمان ملل متحد به عنوان مترجم کار کرد و با مردی انگلیسی آشنا شد و در سال ۱۹۶۰ م. برای این که بتواند با او ازدواج کند، کشور را ترک کرد و دیگر هیچ‌گاه بازنگشت و سال‌ها در لندن زندگی کرد و در سال ۱۹۹۸ میلادی زندگی‌نامه‌ی خود را نوشت. نوشته‌های او بیشتر در مجلۀ آریانا در سال‌های ۱۳۲۸ شمسی به بعد منتشر شده است. و تذکره‌ی بانوان شاعر پارسی‌گوی را با نام پرده‌نشینان سخن‌گو در سال ۱۳۳۱ شمسی منتشر کرد. از ماگه داستان‌واره‌هایی در همان سال‌ها منتشر شده است که به همین دلیل او را به عنوان نخستین بانوی داستان‌نویس افغانستان مطرح می‌کند. ماگه، نخستین بانویی است که در اواخر دهه‌ی بیست خورشیدی وارد عرصه‌ی مطبوعات و سیاست شد. او با مقاله‌های اجتماعی _ سیاسی‌اش به عنوان نخستین زن فعال در عرصه‌ی سیاست و مطبوعات افغانستان مشهور است. نهضت زنان روشنفکر در همین سال‌ها آغاز شد که ماگه رحمانی از پیشتازان این نهضت به‌شمار می‌رفت. این نهضت جدای از جنبه‌ی سیاسی _ اجتماعی‌اش که فعالیتی در راستای حضور هرچه بیشتر زنان در امور سیاسی _ اجتماعی و دفاع از آزادی زنان بود، بر ادبیات معاصر افغانستان نیز اثر گذاشت و به پویایی و بالندگی آن کمک کرد. داستان‌های ماگه رحمانی، به نام‌های دوست بدبختم، از خاطرات چند سال پیش، چاره چیست؟، حسرت زنده گی، معلمه‌ی تاریخ، آرزوهای بی‌نتیجه، حسن و خرد، باغ بابرشاه. ماگه با انتشار داستان‌گونه‌ی دوست بدبختم، در سال ۱۳۲۷ شمسی نام خود را به عنوان نخستین زن داستان‌نویس افغانستان مطرح کرد و پس از آن نیز داستان‌های کوتاه دیگری با محوریت زندگی زنان و تحصیل دختران نوشت و منتشر کرد. از داستان‌های کوتاه ماگه رحمانی می‌توان داستان‌های عاشقانه‌ی حسرت زند‌گی ، معلمه‌ی تاریخ، حسن و خرد و آرزوهای بی‌نتیجه  را نام برد. ماگه رحمانی در داستان‌واره‌هایش دیدی تربیتی دارد و درباره‌ی تعلیم و تربیت زنان و دختران می‌نویسد. راویان داستان‌واره‌هایش معمولاً در حاشیه‌ی زندگی دیگر شخصیت‌ها هستند؛ برای همین نوشته‌هایش انسجام ندارند و داستان در داستان می‌شوند. او پس از ترک افغانستان دیگر به فارسی چیزی ننوشت. کتاب ماگه و داستان‌هایش که به همت محمدحسین محمدی تألیف شده ‌است مجموعه‌ی هفت داستان کوتاه از داستان‌هایی است که ماگه رحمانی در سال‌های دهه‌ی بیست در مطبوعات به چاپ رسانده است. کتاب«چاره چیست؟» اثر ماگه داستان دختری زیبا و بااستعداد است که به ادامه‌ی تحصیل علاقه دارد، اما پدر و مادرش او را مجبور به ازدواج می‌کنند. دختر اصلاً راضی به ازدواج نیست و حس می‌کند که اختیار زندگی و حیاتش از او گرفته شده است. او هرچه که التماس و گریه‌ و زاری می‌کند پدر و مادرش از تصمیم خود منصرف نمی‌شوند چرا که فکر می‌کنند شوهر خیلی خوب و پولدار و مناسبی برای او یافته‌اند و این بهترین سرنوشتی است که یک دختر می‌تواند داشته باشد. به هر حال این ازدواج سر می‌گیرد، اما چون دختر راضی به ازدواج نبوده بنای ناسازگاری با شوهرش می‌گذارد و کم‌کم شوهر او را رها می‌کند و خیلی کم به دیدنش می‌آید. اما به هر حال دختر مجبور است که به سرنوشت خودش تن دهد و با ناامیدی به زندگی‌اش ادامه دهد. «پرده نشینان سخنگوی»، اثر «ماگه رحمانی»، که نخستین‌بار شش دهه پیش در کابل منتشر شده بود به تازگی در تهران تجدید چاپ و روانه بازار کتاب شد. در این کتاب گرده آورنده در مورد زندگی و آثار زنان شاعر پارسی‌گو از قرن هفتم تا سیزدهم، اطلاعات خوبی را جمع آوری کرده است. این کتاب در ۵ فصل نوشته شده که در فصل اول نویسنده نگاهی به ادبیات فارسی از ابتدای اسلام تا قرن ششم دارد و در بخش‌های دیگر این فصل شاعرانی چون «رابعه بلخی»، «مهستی گنجوی»، «سیده بیگم علوی» و «مطربه کاشغری» معرفی و برخی از آثار آنان نیز آمده است. این بانوی نویسنده اکنون ۸۹ سال سن دارد و مدت ۲۲سال است در انگلستان در شهر «پیتر باور» اقامت دارد. رحمانی ۳ آرزو را بری کشورش در کتاب خاطرات خود نگاشته است؛ اول صلح، دوم صلح و سوم صلح. "ماگه رحمانی" اولین داستان نویس زن افغانستانی است که تلاش‌های زیادی برای آموزش به زنان انجام داده است. نویسنده: قدسیه امینی

دانش خانواده

تأثیر سلامت روان والدین بر فضای خانواده

سلامت روان والدین به‌عنوان یکی از عوامل کلیدی در شکل‌گیری فضای خانوادگی، نقش تعیین‌کننده‌ای در کیفیت روابط، رشد کودکان و انسجام کلی خانواده دارد. در سال‌های اخیر، با افزایش آگاهی درباره اهمیت سلامت روان، توجه به این موضوع در حوزه خانواده نیز گسترش یافته است. والدین به‌عنوان الگوهای اصلی برای فرزندان و ستون‌های اصلی خانواده، تأثیر مستقیمی بر جو عاطفی، رفتاری و اجتماعی خانه دارند. این مقاله به بررسی تأثیرات مثبت و منفی سلامت روان والدین بر فضای خانواده، چالش‌های مرتبط با آن و راهکارهای مؤثر برای حفظ و بهبود این سلامت می‌پردازد. اهمیت سلامت روان والدین سلامت روان والدین شامل حالات عاطفی، روانی و اجتماعی آن‌هاست که بر توانایی آن‌ها در مدیریت مسئولیت‌های خانوادگی، حل تعارضات و حمایت از فرزندان تأثیر می‌گذارد. والدینی که از سلامت روان خوبی برخوردارند، معمولاً قادرند محیطی آرام، حمایت‌گر و مثبت در خانه ایجاد کنند. این محیط به نوبه خود به رشد عزت نفس، اعتماد به نفس و مهارت‌های اجتماعی کودکان کمک می‌کند. برعکس، مشکلات روانی مانند اضطراب، افسردگی یا استرس مزمن می‌تواند تعادل خانواده را مختل کرده و اثرات منفی بر همه اعضای آن به‌جای بگذارد. مطالعات روان‌شناختی نشان داده‌اند که سلامت روان والدین با عملکرد تحصیلی، رفتار اجتماعی و سلامت روان فرزندان ارتباط مستقیم دارد. برای مثال، کودکانی که در خانواده‌هایی با والدین دارای افسردگی شدید بزرگ می‌شوند، احتمال بیشتری دارد که خودشان نیز با مشکلات عاطفی مواجه شوند. بنابراین، سلامت روان والدین نه‌تنها به خود آن‌ها مربوط است، بلکه به‌عنوان یک سرمایه جمعی برای کل خانواده عمل می‌کند. تأثیرات مثبت سلامت روان والدین وقتی والدین از سلامت روان خوبی برخوردارند، می‌توانند به‌طور مؤثری نقش‌های خود را ایفا کنند. آن‌ها با داشتن آرامش ذهنی، صبوری بیشتری در برخورد با فرزندان نشان می‌دهند و روابطی مبتنی بر اعتماد و محبت برقرار می‌کنند. این والدین معمولاً در حل مشکلات خانوادگی خلاق‌تر عمل می‌کنند و می‌توانند به فرزندان خود مهارت‌های مقابله با استرس را بیاموزند. برای مثال، والدی که با ذهن باز و مثبت به مسائل نگاه می‌کند، می‌تواند به کودک خود کمک کند تا با ناکامی‌های روزمره مانند شکست در امتحان، به‌صورت سالم و سازنده روبه‌رو شود. همچنین، سلامت روان خوب والدین به ایجاد یک فضای خانوادگی پویا و شاد کمک می‌کند. فعالیت‌های مشترک مانند بازی، گفت‌وگو یا سفرهای خانوادگی در چنین محیطی بیشتر اتفاق می‌افتد، که این امر به تقویت پیوندهای عاطفی منجر می‌شود. این جو مثبت، به‌ویژه در دوران کودکی، تأثیرات طولانی‌مدتی بر شخصیت و آینده فرزندان دارد. تأثیرات منفی مشکلات روانی والدین از سوی دیگر، مشکلات روانی والدین می‌تواند فضای خانواده را به شدت تحت تأثیر قرار دهد. افسردگی یکی از شایع‌ترین اختلالات روانی است که می‌تواند باعث بی‌علاقگی والدین به فعالیت‌های خانوادگی، انزوا و کاهش تعامل با فرزندان شود. این وضعیت ممکن است به احساس طردشدگی در کودکان منجر شود و در بلندمدت به مشکلات رفتاری مانند پرخاشگری یا گوشه‌گیری در آن‌ها بیانجامد. استرس مزمن نیز یکی دیگر از عوامل مخرب است. والدینی که تحت فشار مالی، شغلی یا اجتماعی قرار دارند، ممکن است ناخواسته عصبانیت خود را بر فرزندان یا همسر خالی کنند. این رفتارها می‌تواند به ایجاد یک چرخه منفی از تنش و تعارض در خانواده منجر شود. برای مثال، والدی که به دلیل مشکلات کاری مدام مضطرب است، ممکن است کمتر به نیازهای عاطفی فرزندانش توجه کند، که این امر می‌تواند حس امنیت را در خانه کاهش دهد. اضطراب شدید نیز می‌تواند به والدین در انتقال نگرانی‌های خود به فرزندان منجر شود. کودکانی که والدینشان مدام نگران آینده هستند، ممکن است خودشان نیز به این اضطراب مبتلا شوند و نتوانند دوران کودکی آرام و بی‌دغدغه‌ای داشته باشند. چالش‌های مرتبط با سلامت روان والدین یکی از چالش‌های اصلی، کمبود آگاهی درباره سلامت روان است. در بسیاری از جوامع، به‌ویژه در فرهنگ‌های سنتی، مشکلات روانی هنوز به‌عنوان یک تابو تلقی می‌شوند و افراد از جست‌وجوی کمک حرفه‌ای خودداری می‌کنند. این موضوع می‌تواند وضعیت والدین را بدتر کرده و بر خانواده تأثیر منفی بگذارد. فشارهای زندگی مدرن نیز نقش مهمی دارد. افزایش ساعات کاری، مسئولیت‌های مالی و انتظارات اجتماعی، والدین را در معرض استرس و فرسودگی قرار می‌دهد. در ایران، با توجه به شرایط اقتصادی و اجتماعی، این فشارها به‌ویژه برای والدینی که هر دو شاغل هستند یا از حمایت خانوادگی کمتری برخوردارند، بیشتر احساس می‌شود. عدم تعادل بین کار و زندگی نیز سلامت روان والدین را تهدید می‌کند. وقتی والدین زمان کافی برای استراحت، تفریح یا ارتباط با خانواده ندارند، احتمال بروز مشکلات روانی مانند خستگی مزمن یا افسردگی افزایش می‌یابد. راهکارهای بهبود سلامت روان والدین برای حفظ و ارتقای سلامت روان والدین و در نتیجه بهبود فضای خانوادگی، راهکارهای زیر پیشنهاد می‌شود: مراقبت از خود (Self-Care) والدین باید زمانی را به مراقبت از خود اختصاص دهند. فعالیت‌هایی مانند ورزش، مدیتیشن یا حتی مطالعه می‌توانند به کاهش استرس و افزایش حس خوب کمک کنند. برای مثال، یک پیاده‌روی کوتاه روزانه می‌تواند ذهن والدین را آرام کرده و به آن‌ها انرژی برای تعامل با فرزندان بدهد. حمایت اجتماعی حمایت از سوی خانواده، دوستان یا گروه‌های اجتماعی می‌تواند بار روانی را کاهش دهد. صحبت با یک دوست نزدیک یا شرکت در جلسات گروهی می‌تواند به والدین کمک کند تا احساس انزوا نکنند. در فرهنگ ایرانی، حضور اقوام و شبکه‌های خانوادگی گسترده می‌تواند به‌عنوان یک منبع حمایت عمل کند. مراجعه به متخصص در صورت نیاز، مشاوره با روان‌شناسان یا روان‌پزشکان می‌تواند به مدیریت مشکلات روانی کمک کند. این اقدام نه‌تنها به بهبود حال والدین منجر می‌شود، بلکه از انتقال مشکلات به فرزندان نیز جلوگیری می‌کند. مدیریت زمان خانوادگی ایجاد تعادل بین کار و زندگی با برنامه‌ریزی برای فعالیت‌های خانوادگی می‌تواند به کاهش تنش کمک کند. صرف زمان با کیفیت با فرزندان، مانند بازی یا گفت‌وگو، به والدین حس رضایت و آرامش می‌دهد. آموزش مهارت‌های مقابله‌ای والدین می‌توانند با یادگیری تکنیک‌های مدیریت استرس، مانند تنفس عمیق یا حل مسئله، توانایی خود را برای مقابله با چالش‌ها افزایش دهند. این مهارت‌ها را می‌توان به فرزندان نیز آموخت تا کل خانواده از آن بهره‌مند شود. نقش جامعه و نهادها دولت‌ها و نهادهای اجتماعی نیز می‌توانند با ارائه خدمات مشاوره رایگان، برنامه‌های آموزشی برای والدین و حمایت از تعادل کار و زندگی، به بهبود سلامت روان والدین کمک کنند. در ایران، گسترش مراکز مشاوره در مناطق شهری و روستایی و افزایش آگاهی عمومی از طریق رسانه‌ها می‌تواند تأثیر مثبتی داشته باشد. سلامت روان والدین تأثیر عمیقی بر فضای خانوادگی دارد و می‌تواند به‌عنوان یک عامل تعیین‌کننده در رشد سالم کودکان و انسجام خانواده عمل کند. در حالی که مشکلات روانی مانند افسردگی، استرس و اضطراب می‌توانند به ایجاد تنش و ناسازگاری منجر شوند، سلامت روان خوب به ایجاد محیطی حمایت‌گر و شاد کمک می‌کند. با مراقبت از خود، حمایت اجتماعی، مراجعه به متخصص و مدیریت زمان، والدین می‌توانند این سلامت را حفظ کرده و به نسل بعدی منتقل کنند. در نهایت، جامعه نیز باید با ارائه منابع و آگاهی، از والدین در این مسیر حمایت کند تا خانواده‌هایی قوی‌تر و پایدارتر بسازد.