سرتیتر
گزارش

یک سال پس از زلزله‌ی هرات؛ آسیب‌دیدگان از عدم توجه و مشکلات‌شان شکایت دارند

با گذشت یک‌ سال از وقوع زمین‌لرزه‌های پیاپی و مرگ‌بار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانواده‌ها و افرادی‌که در این زمین‌لرزه‌های بزرگ اعضای خانواده‌ی و اموال خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بین‌المللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد می‌کنند. آسیب‌دیدگان این زمین‌لرزه می‌گویند که آنان هنوز به امکانات اولیه‌‌ی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج می‌برند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمده‌ترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک‌ از نهادهای بین‌المللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یک‌تن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زنده‌جان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی می‌کرد، براثر زمین‌لرزه‌های پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغض‌آلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمین‌لرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او می‌گوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمین‌لرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمین‌لرزه، وعده‌های زیادی به آنان داده شد، اما کم‌تر به این وعده‌ها عمل شد و به‌ همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. همچنین او از ساخت‌های که خانه‌های‌که برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانه‌هایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانه‌های خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیب‌دیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیب‌دیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه‌ گوهرشاد گفت: «نیم‌ساعت را با پای پیاده طی می‌کنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانه‌ها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بین‌المللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بی‌اساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکرده‌اند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانه‌هایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانواده‌های آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امداد‌‌‌رسان هیچ کمکی دریافت نکرده‌اند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در هرات «پشت کرده‌اند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشته‌ی خورشیدی ولسوالی زنده‌جان هرات شاهد زمین‌لرزه‌ای به شدت ۶.۳ درجه‌ی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمین‌لرزه‌های مشابه بار دیگر زنده‌جان و سایر ولسوالی‌های هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گسترده‌ای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بین‌المللی، در این زمین‌لرزه‌ها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمین‌لرزه‌ها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمین‌لرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیب‌دیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر داده‌اند، اما ظاهرا این کمک‌ها نتوانسته است نیازهای گسترده‌ی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیب‌پذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازه‌ترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمین‌لرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزله‌زده این ولایت با خطر مواجه‌ بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیش‌تر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیش‌تر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستم‌های تامین آب آسیب‌دیده، بازسازی کلاس‌های درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیم‌های پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبت‌های بهداشتی دسترسی پیدا کرده‌اند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمی‌توانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستم‌های آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزله‌ها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

محبوب ترین ها
2 سال قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

1 سال قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

1 سال قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

1 سال قبل

سفارت آمریکا: برای ریشه‌کن کردن خشونت جنسی در افغانستان تلاش می‌کنیم

روایت
مریم

مریم؛ دختری که قربانی فقر خانواده شد!

در یکی از کوچه‌های تنگ و خاموش کابل، جایی که بوی خاک نم‌زده و دود چراغ تیل باهم آمیخته، عمره با چهار کودک خردسال و شوهرش در یک خانه نیمه‌ویران زندگی می‌کند. خانه‌ای که نه دروازه‌اش درست بسته می‌شود، نه بامش در برابر باران و برف پناهی دارد. دیوارهای کاه‌گلی‌اش ترک خورده که هر گوشه‌اش حکایت از سال‌ها فرسودگی دارد. کوچه‌ای که عمره و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، از آن کوچه‌هایی بود که اگر یک‌بار پای آدم به آن می‌افتاد، دیگر دلش نمی‌خواست دوباره آمدن به آن کوچه را تجربه کند. دیوارهای کاه‌گلی فرسوده، با لکه‌های سیاه دود، و بوی گند فاضلابی که از جوی‌چه باریکی در وسط کوچه جاری بود، هر عابری را بی‌اختیار وادار می‌کرد تا نفسش را حبس کند. خانه‌ها به هم چسبیده بودند، دروازه‌های چوبی پوسیده، و پنجره‌هایی که شیشه نداشت و با پلاستیک یا تخته پوشانده شده بود. خانه‌ی عمره، در آخر همین کوچه قرار داشت؛ خانه‌ای نیمه‌خرابه که روزگاری شاید پناه یک خانواده پرصدا و پرخنده بوده، اما حالا فقط سایه‌ای از زندگی در آن مانده بود. بام خانه سوراخ‌سوراخ بود، و وقتی باران می‌بارید، آب از سقف چکه می‌کرد و روی گلیم کهنه‌ای که سال‌ها پیش از یک همسایه به عنوان وسایل اضافه‌ گرفته بودند، لکه‌های تیره می‌انداخت. پس از تغییر حکومت، روزگار مثل دیواری که ناگهان فرو بریزد، بر سرشان آوار شد. عمره پیش‌تر هر روز صبح، بعد از نماز، چادر را بر سر می‌کرد و به خانه‌های مردم می‌رفت. لباس می‌شست، ظرف پاک می‌کرد، گاهی هم برای‌شان نان می‌پخت یا فرش می‌شست. کار سخت بود، اما دست‌کم شب که به خانه می‌آمد، می‌توانست با پول آن روز، کمی برنج یا آرد بخرد. شوهرش بسم‌الله، در یک دکان ابزارفروشی شاگردی می‌کرد و مزد اندکی می‌گرفت، اما همان اندک، برای سرپا ماندن‌شان کافی بود. حالا اما، همه‌چیز بسته شده بود. دکان‌ها کارگر لازم نداشتند، خانه‌ها خدمتکار نمی‌خواستند، و هر کس فقط به فکر مشکلات خودش بود. یک هفته می‌شد که غذای خانه‌شان فقط نان خشک و آب سرد بود. عمره نان‌ها را از دکان قرض می‌گرفت، گاهی هم با شرمندگی از همسایه‌ها؛ و بعد با آب خیس می‌کرد تا کمی نرم شود. بچه‌ها دورش می‌نشستند، هر کدام نانی در دست، و چشم‌های‌شان گاهی به دیگ خالی وسط اتاق می‌افتاد. کوچک‌ترین‌شان مریم، با صدای نازک و معصومانه می‌پرسید: «مادر، دیگ را چی وقت پخته می‌کنی؟» و عمره، با لبخندی که مثل زخمی تازه روی صورتش بود، می‌گفت: «زود… خدا بزرگ است.» اما خدا در آن روزها، انگار خیلی دور شده بود. شب‌ها، وقتی همه خوابیده بودند، عمره به سقف نم‌زده خانه خیره می‌شد. صدای نفس‌کشیدن بچه‌ها و خرخر خسته شوهرش را می‌شنید، اما در دلش غوغایی برپا بود. حساب می‌کرد که چه چیزی مانده که بتواند بفروشد. طلا؟ نداشت. قالین؟ همان کهنه‌ای که زیرپای‌شان پهن بود و به طرز عجبی کهنه بود. نیمه‌ی یک شب، فکری به سرش زد که حتی خودش هم از ترس لرزید… فروش یکی از اعضای بدنش. کلیه، یا حتی یک چشم… دیگر برایش هیچ چیز فرقی نداشت، مهم این بود که پولی پیدا کند تا بچه‌هایش شکم سیر داشته باشند. وقتی این فکر را با بسم‌الله در میان گذاشت، مرد با صدایی لرزان گفت: «نه… هرگز. این کار را نکن. این یعنی آخر خط… یعنی قبول کنیم که مرده‌ایم.» عمره چیزی نگفت، اما در دلش می‌دانست که گرسنگی مرز نمی‌شناسد. روزها پشت سرهم می‌گذشت، و قرض‌ها روی هم تلنبار می‌شد. صاحب‌خانه برای بار سوم نیز هشدار داده بود که اگر پول ندهند، همین زمستان از خانه بیرون‌شان می‌کند. زمستان کابل، با باد سردی که از کوه‌ها می‌آید، بی‌رحم‌تر از هر دشمنی است. در یکی از شب‌های سرد ماه جدی، وقتی باد از لای دروازه پوسیده به داخل می‌زد و گوشه لحاف را بلند می‌کرد، عمره با شوهرش دوباره حرف زد. این‌بار صدایش آرام بود، مثل کسی که تصمیمش را گرفته: – بسم‌الله… ما نمی‌توانیم همه را زنده نگه داریم. اگر… یکی از فرزندان‌مان را بدهیم به خانواده‌ای که پول دارند، شاید باقی بمانند. بسم‌الله اول با خشم نگاهش کرد، اما بعد سرش را پایین انداخت. سکوتی سنگین بین‌شان افتاد، سکوتی که بوی تسلیم می‌داد. فردا صبح، با دل‌هایی شکسته، تصمیم‌شان را عملی کردند. عمره چادر کهنه‌اش را بر سر کرد، بچه‌ها را آماده کرد، و با بسم‌الله راهی بازار شدند. آنجا، میان صدای فروشنده‌هایی که به زور مشتری می‌کشیدند، آن‌ها دنبال کسی می‌گشتند که بچه بخواهد… یا بهتر بگویم، بخرد. ساعت‌ها گذشت تا مردی میانسال با ریش خاکستری نزدیک شد. از لباس و کفش‌هایش پیدا بود که توان مالی دارد. نگاهش روی مریم، کوچک‌ترین بچه، ثابت ماند. گفت: «ما بچه نداریم. او را می‌خواهیم. اما پول زیادی نمی‌دهیم.» عمره حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. شوهرش کمی چانه زد، اما در نهایت، مبلغی گرفتند که برای چند ماه نان و کرایه‌خانه کافی بود. لحظه خداحافظی، مریم دامن مادر را گرفت و گریه کرد. عمره زانو زد، او را بوسید، و گفت: «جان مادر، برو… آنجا برایت نان هست، لباس هست…» اما اشک‌هایش روی صورت کوچک دختر می‌چکید. مرد، مریم را بغل کرد و رفت… صدای گریه‌اش در پیچ کوچه گم شد. آن شب، سفره‌شان پرتر از همیشه بود، اما عمره هیچ لقمه‌ای نخورد. جایش به‌سختی گرم‌تر شده بود، اما دلش یخ کرده بود. نگاهش به جای خالی مریم دوخته شده بود. دعا می‌کرد که دخترش جایی باشد که شکم سیر و پناه امن داشته باشد… اما در اعماق قلبش می‌دانست که چیزی در وجودش برای همیشه مرده است. نویسنده: سارا کریمی

مریم
مریم؛ دختری که قربانی فقر خانواده شد!

در یکی از کوچه‌های تنگ و خاموش کابل، جایی که بوی خاک نم‌زده و دود چراغ تیل باهم آمیخته، عمره با چهار کودک خردسال و شوهرش در یک خانه نیمه‌ویران زندگی می‌کند. خانه‌ای که نه دروازه‌اش درست بسته می‌شود، نه بامش در برابر باران و برف پناهی دارد. دیوارهای کاه‌گلی‌اش ترک خورده که هر گوشه‌اش حکایت از سال‌ها فرسودگی دارد. کوچه‌ای که عمره و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند، از آن کوچه‌هایی بود که اگر یک‌بار پای آدم به آن می‌افتاد، دیگر دلش نمی‌خواست دوباره آمدن به آن کوچه را تجربه کند. دیوارهای کاه‌گلی فرسوده، با لکه‌های سیاه دود، و بوی گند فاضلابی که از جوی‌چه باریکی در وسط کوچه جاری بود، هر عابری را بی‌اختیار وادار می‌کرد تا نفسش را حبس کند. خانه‌ها به هم چسبیده بودند، دروازه‌های چوبی پوسیده، و پنجره‌هایی که شیشه نداشت و با پلاستیک یا تخته پوشانده شده بود. خانه‌ی عمره، در آخر همین کوچه قرار داشت؛ خانه‌ای نیمه‌خرابه که روزگاری شاید پناه یک خانواده پرصدا و پرخنده بوده، اما حالا فقط سایه‌ای از زندگی در آن مانده بود. بام خانه سوراخ‌سوراخ بود، و وقتی باران می‌بارید، آب از سقف چکه می‌کرد و روی گلیم کهنه‌ای که سال‌ها پیش از یک همسایه به عنوان وسایل اضافه‌ گرفته بودند، لکه‌های تیره می‌انداخت. پس از تغییر حکومت، روزگار مثل دیواری که ناگهان فرو بریزد، بر سرشان آوار شد. عمره پیش‌تر هر روز صبح، بعد از نماز، چادر را بر سر می‌کرد و به خانه‌های مردم می‌رفت. لباس می‌شست، ظرف پاک می‌کرد، گاهی هم برای‌شان نان می‌پخت یا فرش می‌شست. کار سخت بود، اما دست‌کم شب که به خانه می‌آمد، می‌توانست با پول آن روز، کمی برنج یا آرد بخرد. شوهرش بسم‌الله، در یک دکان ابزارفروشی شاگردی می‌کرد و مزد اندکی می‌گرفت، اما همان اندک، برای سرپا ماندن‌شان کافی بود. حالا اما، همه‌چیز بسته شده بود. دکان‌ها کارگر لازم نداشتند، خانه‌ها خدمتکار نمی‌خواستند، و هر کس فقط به فکر مشکلات خودش بود. یک هفته می‌شد که غذای خانه‌شان فقط نان خشک و آب سرد بود. عمره نان‌ها را از دکان قرض می‌گرفت، گاهی هم با شرمندگی از همسایه‌ها؛ و بعد با آب خیس می‌کرد تا کمی نرم شود. بچه‌ها دورش می‌نشستند، هر کدام نانی در دست، و چشم‌های‌شان گاهی به دیگ خالی وسط اتاق می‌افتاد. کوچک‌ترین‌شان مریم، با صدای نازک و معصومانه می‌پرسید: «مادر، دیگ را چی وقت پخته می‌کنی؟» و عمره، با لبخندی که مثل زخمی تازه روی صورتش بود، می‌گفت: «زود… خدا بزرگ است.» اما خدا در آن روزها، انگار خیلی دور شده بود. شب‌ها، وقتی همه خوابیده بودند، عمره به سقف نم‌زده خانه خیره می‌شد. صدای نفس‌کشیدن بچه‌ها و خرخر خسته شوهرش را می‌شنید، اما در دلش غوغایی برپا بود. حساب می‌کرد که چه چیزی مانده که بتواند بفروشد. طلا؟ نداشت. قالین؟ همان کهنه‌ای که زیرپای‌شان پهن بود و به طرز عجبی کهنه بود. نیمه‌ی یک شب، فکری به سرش زد که حتی خودش هم از ترس لرزید… فروش یکی از اعضای بدنش. کلیه، یا حتی یک چشم… دیگر برایش هیچ چیز فرقی نداشت، مهم این بود که پولی پیدا کند تا بچه‌هایش شکم سیر داشته باشند. وقتی این فکر را با بسم‌الله در میان گذاشت، مرد با صدایی لرزان گفت: «نه… هرگز. این کار را نکن. این یعنی آخر خط… یعنی قبول کنیم که مرده‌ایم.» عمره چیزی نگفت، اما در دلش می‌دانست که گرسنگی مرز نمی‌شناسد. روزها پشت سرهم می‌گذشت، و قرض‌ها روی هم تلنبار می‌شد. صاحب‌خانه برای بار سوم نیز هشدار داده بود که اگر پول ندهند، همین زمستان از خانه بیرون‌شان می‌کند. زمستان کابل، با باد سردی که از کوه‌ها می‌آید، بی‌رحم‌تر از هر دشمنی است. در یکی از شب‌های سرد ماه جدی، وقتی باد از لای دروازه پوسیده به داخل می‌زد و گوشه لحاف را بلند می‌کرد، عمره با شوهرش دوباره حرف زد. این‌بار صدایش آرام بود، مثل کسی که تصمیمش را گرفته: – بسم‌الله… ما نمی‌توانیم همه را زنده نگه داریم. اگر… یکی از فرزندان‌مان را بدهیم به خانواده‌ای که پول دارند، شاید باقی بمانند. بسم‌الله اول با خشم نگاهش کرد، اما بعد سرش را پایین انداخت. سکوتی سنگین بین‌شان افتاد، سکوتی که بوی تسلیم می‌داد. فردا صبح، با دل‌هایی شکسته، تصمیم‌شان را عملی کردند. عمره چادر کهنه‌اش را بر سر کرد، بچه‌ها را آماده کرد، و با بسم‌الله راهی بازار شدند. آنجا، میان صدای فروشنده‌هایی که به زور مشتری می‌کشیدند، آن‌ها دنبال کسی می‌گشتند که بچه بخواهد… یا بهتر بگویم، بخرد. ساعت‌ها گذشت تا مردی میانسال با ریش خاکستری نزدیک شد. از لباس و کفش‌هایش پیدا بود که توان مالی دارد. نگاهش روی مریم، کوچک‌ترین بچه، ثابت ماند. گفت: «ما بچه نداریم. او را می‌خواهیم. اما پول زیادی نمی‌دهیم.» عمره حس کرد زمین زیر پایش خالی شد. شوهرش کمی چانه زد، اما در نهایت، مبلغی گرفتند که برای چند ماه نان و کرایه‌خانه کافی بود. لحظه خداحافظی، مریم دامن مادر را گرفت و گریه کرد. عمره زانو زد، او را بوسید، و گفت: «جان مادر، برو… آنجا برایت نان هست، لباس هست…» اما اشک‌هایش روی صورت کوچک دختر می‌چکید. مرد، مریم را بغل کرد و رفت… صدای گریه‌اش در پیچ کوچه گم شد. آن شب، سفره‌شان پرتر از همیشه بود، اما عمره هیچ لقمه‌ای نخورد. جایش به‌سختی گرم‌تر شده بود، اما دلش یخ کرده بود. نگاهش به جای خالی مریم دوخته شده بود. دعا می‌کرد که دخترش جایی باشد که شکم سیر و پناه امن داشته باشد… اما در اعماق قلبش می‌دانست که چیزی در وجودش برای همیشه مرده است. نویسنده: سارا کریمی

18 ساعت قبل
از کابل
از کابل تا تهران؛ سفری با رویای مکتب، اما بی‌انتها

گوهر کنار پنجره‌ی کوچکِ اتاق نمور ایستاده بود و با چشم‌های خسته‌اش به آسمان خاکستری نگاه می‌کرد. در دلش غوغایی بود که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را بفهمد؛ غوغای دختری شانزده‌ساله که روزی با هزار آرزو از کابل دل کنده بود و با مادر و دو برادر کوچکش راهی ایران شده بود، تا شاید زندگی بهتری داشته باشد، تا شاید دوباره بتواند قلم به دست بگیرد و دفترچه‌اش را پر از واژه‌های رنگین کند. اما حالا، همه‌چیز در آستانه‌ی فروپاشی بود؛ درست وقتی که امید داشت دوباره به مکتب برگردد. حرف‌های همسایه، حرف‌های مردم، خبرهای بد از رسانه‌ها، همه مثل خنجری در دلش فرو می‌رفت: «افغان‌ها را اخراج می‌کنند و می‌فرستندشان همان‌جا که آمدند.» هر بار که این جملات را می‌شنید، قلبش تند می‌زد. افغانستان؟ همان خاکی که روزی صدای خنده‌هایش در حویلیِ خانه‌شان می‌پیچید؟ همان جایی که بوی نان تازه‌ی مادربزرگ در صبح‌های زمستان، زندگی را برایش شیرین می‌کرد؟ نه… حالا افغانستان برای او معنای دیگری داشت؛ حالا افغانستان یعنی سیاهی، یعنی دروازه‌های بسته‌ی مکتب، یعنی ترس از مردانی که با نگاه‌شان آزادیِ دخترها را می‌دزدیدند، یعنی خانه‌نشینی، یعنی خواب‌هایی که دیگر هیچ‌گاه تعبیر نمی‌شوند. گوهر وقتی به یاد روزهای اخیر کابل می‌افتاد، گلویش می‌سوخت. آن روز که مکتب‌شان بسته شد، همه‌ی دخترها با چشم‌هایی پر از اشک به هم نگاه می‌کردند. معلم‌شان، که همیشه لبخند به لب داشت، آن روز نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. گوهر دفترش را بغل کرده بود؛ همان دفتری که روی جلدش نوشته شده بود: «آینده‌ی من از همین‌جا شروع می‌شود». اما آینده‌اش همان روز تمام شد، وقتی دروازه‌ی مکتب بسته شد. پدرش سال‌ها پیش در یک انفجار جان باخته بود. مادرش مجبور شد همه‌ی دارایی‌شان را بفروشد تا بچه‌ها را به ایران بیاورد. آن‌وقت‌ها همه می‌گفتند: «ایران جای امنی است، می‌شود درس خواند، می‌شود زندگی ساخت». گوهر وقتی پایش به تهران رسید، فکر کرد دوباره همه‌چیز درست می‌شود؛ اما زندگی هیچ‌وقت آن‌طور که آدم فکر می‌کند، پیش نمی‌رود. در ایران، زندگی سخت‌تر شد. اول که برای گرفتن خانه و پیدا کردن جا، چقدر مادرش گریه کرد، چقدر تحقیر شنید. صاحب‌خانه‌ها می‌گفتند: «به افغان‌ها خانه نمی‌دهیم». بلاخره، یک اتاق کوچک، آن هم در پایین‌شهر پیدا شد؛ اتاقی که حتی نور آفتاب هم از دیدنش شرم می‌کرد. همان‌جا شد خانه‌شان، همان‌جا شد دنیای جدید گوهر. در ایران، نام‌نویسی در مکتب برای بچه‌های مهاجر مشکل داشت. گوهر بارها با مادرش رفت، در صف ایستاد، التماس کرد، اما هر بار یک بهانه آوردند: «مدارک‌تان ناقص است»، «شما اقامت ندارید»، «امسال ظرفیت پر شده». و هر بار، گوهر با چشم‌هایی پر از اشک به دخترهایی نگاه می‌کرد که با یونیفورم‌های آبی‌رنگ از کنار او می‌گذشتند. دلش می‌خواست فریاد بزند: «من هم حق دارم! من هم می‌خواهم درس بخوانم!» اما صدا در گلویش می‌مرد. حالا که هنوز زخم آن روزها تازه بود، خبر اخراج دوباره، مثل تیشه به ریشه‌ی امیدش می‌خورد. اگر برگردند افغانستان، چه می‌شود؟ مکتب که نیست، کاری برای دخترها نیست، آزادی هم که هیچ. گوهر خودش را در آینه‌ی کوچک کنار دیوار نگاه کرد. صورتش لاغر شده بود، گونه‌هایش رنگ باخته بودند. با خودش گفت: «این‌همه سختی را کشیدم که باز برگردم همان‌جا؟» اشک‌هایش بی‌اختیار سرازیر شد. مادرش وارد اتاق شد. دست‌هایش از کار و شستن لباس‌ها در خانه‌ی مردم، زخم شده بود. چهره‌اش خسته، اما پر از اندوه بود. وقتی گوهر اشک‌هایش را پاک می‌کرد، مادر آهی کشید و گفت: «دخترکم، گریه نکن… خدا بزرگ است.» اما گوهر می‌دانست، خدا هم وقتی می‌بیند انسان‌ها چقدر نامهربان‌اند، شاید او هم گریه کند. شب‌ها وقتی صدای پای مردان در کوچه می‌پیچید و دروازه‌ها با شدت کوبیده می‌شد، قلب گوهر از ترس می‌لرزید. می‌گفتند مأمورهای انتظامی خانه‌به‌خانه می‌گردند تا مهاجران غیرقانونی را دستگیر کرده و به افغانستان بازگردانند. هر بار که در کو زده می‌شد، مادر با عجله چراغ را خاموش می‌کرد، گوهر و برادرهایش را گوشه‌ی اتاق می‌نشاند و با صدایی لرزان دعا می‌خواند. در آن ثانیه‌ها، گوهر حس می‌کرد تمام جهانش در تاریکی خفه‌ای گیر افتاده است. او شب‌ها خواب مکتب می‌دید؛ خواب یک صنف روشن، یک تخته‌سیاه، یک معلم مهربان. خواب این‌که دوباره کیفش را به دوش بیندازد و با لبخند از کوچه بگذرد. اما وقتی بیدار می‌شد، سقف نم‌زده‌ی اتاق جلو چشمانش ظاهر می‌شد، صدای داد و فریاد همسایه‌ها را می‌شنید، بوی نم و کپک را حس می‌کرد، و می‌دانست که تصورات قشنگ و رؤیاهای زیبا فقط خواب‌اند. یک روز، مادر با صورتی پریشان از بازار برگشت. کنار گوهر نشست و گفت: «شنیدی؟ می‌گویند دو هفته مهلت داده‌اند که برگردیم افغانستان… اگر نرویم، می‌گیرند و می‌فرستند.» گوهر حس کرد زمین زیر پایش خالی شده. افغانستان؟ همان جایی که حالا برایش مثل یک زندان بزرگ بود؟ با صدایی شکسته پرسید: «اگر برگردیم، من چه می‌کنم؟ درس که نیست… زندگی که نیست…» مادر چیزی نگفت؛ فقط اشک در چشم‌هایش حلقه زد. دل گوهر پر از حرف بود. کاش کسی بود که شنونده‌ی آن همه رویاهای نیمه‌کاره‌اش باشد؛ از کتاب‌هایی که هیچ‌وقت تمام نکرد، از روزهایی که آرزو داشت داکتر شود، معلم شود، یا به جایی برسد. اما حالا همه‌چیز مثل دودی در هوا گم شده بود. شبِ آخر، وقتی همه خوابیده بودند، گوهر گوشه‌ی دفترچه‌ی کهنه‌اش نوشت: «خدایا! اگر صدایم را می‌شنوی، من فقط یک آرزو دارم: بگذار درس بخوانم… بگذار از این تاریکی بیرون شوم…» اشک روی کاغذ چکید، کلمه‌ها محو شدند. اما گوهر نوشت، چون نوشتن تنها راهی بود که می‌توانست با آن نفس بکشد؛ حتی اگر فردا، همه‌چیز از دست برود. نویسنده: سارا کریمی

6 روز قبل
از نوشتن
از نوشتن روی تخته سیاه تا کارگری در خانه‌های مردم

کلبه‌ کوچک در گوشه‌ای از کابل، در یکی از همان کوچه‌های خاک‌زده و خاموشی که هیچ نشانه‌ی از زندگی در آن نیست، صاحب خانه زنی‌ست که روزگاری صدای او زنده‌گی می‌بخشید، اما حالا تنها صدایی که از اتاق‌اش بیرون می‌آید، نفس‌های بریده، سرفه‌های خشک، و گاهی دعایی‌ست زیر لب. نامش حلیمه است. مدتی شغل مقدس آموزگاری را پیش می‌برده است. معلم لیسه نسوان افغان. مدت‌ها تدریس می‌کرد، سال‌ها روی تخته، گچ می‌کشید، با زحمات خود اندیشه‌ای دختران این سزرمین را از تاریکی نجات داده است و اما حالا، خودش درخانه‌ی تاریکی نشسته است؛ در خانه‌ای که از فرط نداری، بخاری‌اش زنگ خورده، دیوارش نم‌زده، و سقف‌اش چکه می‌کند. او مادر چهار دختر است. دخترانی که هیچ‌کدام‌شان دیگر مکتب نمی‌روند نه برای این‌که نخواهند، بل برای این‌که اجازه‌ای رفتن به مکتب را ندارند. حلیمه روزگاری در نزد مردم زن محترمی بود. در محل کسی نمی‌توانست نامش را بی‌ادبانه صدا کند. مردم او را با لقب «معلمه‌صاحب» می‌شناختند. هر بامداد که از خانه بیرون می‌رفت، با چادر سفید و کیف چرمی قهوه‌ای، کودکان محل برایش راه باز می‌کردند. لبخندش، کلام نرم‌اش و دانش او همه را به احترام وا می‌داشت. اما امروز همان زن، در خانه‌های مردم ظرف و لباس می‌شوید، صافی می‌کشد، از بس جارو کشیده کمرش خم شده است و از سردی آب و زبری صابون دستانش نیز ترکیده است. حالا، در وقت گذر از کوچه کسی او را نمی‌شناسد و  حتی لقب «معلمه‌صاحب» را به یاد نمی آورد. گاه‌گاهی جوانان سرخود را را پایین می‌اندازند و آهسته به بیچاره‌گی او می‌خندند. نه به شخص او، بلکه به سرنوشت یک زن باسواد که امروز برای بدست آوردن نان خشک در خانه‌های مردم نوکری می‌کند. شوهر حلیمه سال‌ها پیش در یک حادثه ترافیکی جان خود را از دست داد. امان‌الله نام داشت. مردی آرام، کارگر، ساده‌دل، و خوش‌زبان بود. قرار بود برای کار به میدان‌وردک برود، هنوز کفش‌هایش از خاک کوچه نمناک بود. حلیمه بدرقه‌اش کرد، قرآن به دستش داد و گفت: « خیر پیش رویت، شب زود بیا که عایشه امتحان دارد.» امان‌الله دیگر هیچ‌وقت برنگشت. موتر حادثه کرد، امان الله با چند کارگر دیگر، در پیچ خطرناک شاهراه از بین رفتند. جنازه‌اش را سه روز بعد آوردند، در پارچه سفید، با صورتی کبود و پیشانی ترک‌خورده. حلیمه هیچ نگفت. تنها روی زمین نشست و دستانش را میان سرش گرفت. بعد از آن روز، بلند نشد؛ نه که از روی زمین، بلکه از دل زمین. چهار دختر او ، عایشه، فاطمه، زینب و ریحانه قد کشیدند. هر کدام‌شان در سایه‌ی فقر، یتیمی، و بی‌کسی بزرگ شدند. اما حلیمه نگذاشت از تعلیم دور بمانند. حتی در سخت‌ترین روزهای زنده‌گی‌اش، کتاب می‌خرید، دفترچه می‌آورد، و از خورد و خوراک خودش می‌زد تا برای دخترانش قلم و کتابچه تهیه کند. صبح زود، خودش با دخترها از خانه بیرون می‌رفتند؛ او به یک مکتب، دخترها به مکتب دیگر. می‌گفت: «آدم اگر سواد داشته باشد، هیچ وقت گم نمی‌شود. هرچقدر تاریکی باشد، سواد شمع است.» اما تاریکی واقعی آن روز آمد که مکتب‌ها را بستند. وقتی طالبان کابل را گرفتند، همه‌چیز تغییر کرد. روزهای اول همه منتظر ماندند، گفتند شاید ماجرای بستن مکاتب موقتی باشد، شاید دو هفته، شاید یک ماه. حلیمه هم امیدوار بود. هر روز می‌رفت به ریاست معارف. با لباس تمیز، چادر سفید، و نامه‌های سابقه‌اش که نشان می‌داد معلم است. اما هیچ‌کس صدایش را نشنید. بارها به او گفتند: «منتظر باشید، خبر می‌دهیم.» اما هیچ خبری نرسید. فقط سکوت بود، و دروازه‌هایی که دیگر به‌روی دختران باز نشد. دختران حلیمه یک‌یک خاموش شدند. عایشه که تا صنف یازدهم خوانده بود، دفترچه‌اش را بست و در گوشه‌ای از اتاق نشست. نه می‌نوشت، نه می‌خواند، فقط به دیوار خیره می‌شد. فاطمه نقاشی می‌کرد، اما رنگ‌ها دیگر زنده نبودند. زینب و ریحانه فقط منتظر می‌ماندند، بی‌هیچ خبری. مکتب برای‌شان مثل یک خواب شد. خوابی که هر شب در آن قدم می‌زدند، ولی بیدار که می‌شدند، باز همان دیوارهای نم‌زده‌ی خانه، همان نان خشک، همان خاموشی. با بسته‌شدن مکتب، معاش حلیمه هم قطع شد. هنوز وام‌های قبلی مانده بود، کرایه خانه عقب افتاده بود، دکاندار دیگر نسیه نمی‌داد، حتا بوره و چای سیاه هم نداشتند. شب‌ها، حلیمه دخترهایش را که می‌خواباند، خودش تا سحر با دل پر از ‌درد، نگرانی و اشک بیدار می‌ماند. به این فکر می‌کرد که فردا فرزندانش چی بخورند. از کجا غذا تهیه کند؟ به کی بگوید؟ چطور از این کوچه نجات یابد، وقتی که همه راه‌ها به بن‌بست می‌رسد. حلیمه بلاخره ناچار شد که از خانه بیرون شود و به دنبال کار بگردد. چند زن محل او را برای رخت‌شویی و پاک‌کاری معرفی کردند. مدت‌ها از آن زمان می‌گذرد حلیمه از صبح تا عصر در خانه‌های مردم کار می‌کند، ظرف و فرش می‌شوید و قالین می‌تکاند. روزی یکی از زن‌ها با لحن زهرآلودی گفت: «تو همانی نیستی که در مکتب معلم بودی؟ حالا ببین، چی شده که در خانه‌های مردم کار می‌کنی؟».  حلیمه هیچ نگفت، دستانش در آب بود، زانوهایش می‌لرزید، و چشم‌هایش در خود فرو رفته بود. وقتی از خانه بیرون شد، باران می‌بارید. پیاده راه رفت. باران روی صورتش می‌چکید، اما اشک‌های خودش هم صورتش را خیس کرده بودند. با تمام این‌ها، حلیمه دست نکشید. در خانه‌اش یک تخته چوبی را به دیوار آویخت. گچ‌های باقیمانده‌اش را جمع کرد. هر روز، به دخترهایش درس می‌داد. گاهی تاریخ، گاهی ریاضی، گاهی فقط داستان. می‌گفت: «صنف ما اینجاست، تا وقتی من زنده‌ام، شما بی‌سواد نمی‌مانید!» دختران او، با آن‌که امیدی نداشتند، باز هم می‌نشستند. چون صدای مادر، برای‌شان از تمام دنیا لذت بخش تر بود. آن صدا، تنها چیزی بود که هنوز از گذشته باقی مانده بود. زمستان که رسید، بخاری نداشتند، گاز نبود، چوب نبود. یک بخاری زنگ‌زده را آوردند که هر روز دود می‌کرد. دختران دورش جمع می‌شدند. با پتوی کهنه، با پاهای یخ‌زده، و دل‌هایی که مثل آتش زیر خاکستر بود. گاهی عایشه قصه می‌گفت، گاهی زینب آواز می‌خواند. اما حلیمه فقط گوش می‌داد. در دلش می‌گفت: «این دختران، مثل پرنده در قفس ماندند. دلم می‌سوزد که همه‌ آرزوها فقط در دلشان ماند و برآورده نشد. » بعضی شب‌ها که خواب به چشمش نمی‌آمد، کنار دخترانش می‌نشست ، به دست‌های‌شان نگاه می‌کرد. و به فکر کردن به آینده دخترانش غرق می‌شد، آرمان‌های دخترانش که می‌خواستند داکتر شوند، معلم شوند، شاعر شوند، و اما حالا فقط به لباس شستن و کارهای خانه درگیرند. اشک در چشمان حلیمه حلقه می‌زد، اما نمی‌ریخت. می‌گفت اگر من بشکنم، اینها نابود خواهند شد؟ اگر من فریاد بزنم، خانه ویران خواهد شود. حلیمه با اینکه زنده‌گی‌اش را از دست داد، اما وقارش را نگه داشته است. هنوز با همان لبخند خاموش، به دختران نگاه می‌کند و می‌گوید: «شاید یک‌روز، شاید... مکاتب باز شوند.» دخترها چیزی نمی‌گویند و فقط سر تکان می‌دهند. چون آن‌ها هم مثل مادرشان آموخته‌اند که امید، هرچند کوچک، باید نگه داشته شود. اگر امید نباشد، زنده‌گی فقط نفس کشیدن می شود و تمام. و در آخر، هر شب حلیمه دست‌های دخترانش را در دستان ترک‌خورده‌ی خودش می‌گیرد، چشم‌هایش را می‌بندد، و با صدای لرزان اما دلی روشن می‌گوید: «خدایا، اگر مادیت نداریم مشکلی نیست، عقل و اندیشه ما را از ما نگیر و نگذار بی‌سواد بمیریم.» نویسنده: سارا کریمی

2 هفته قبل
او یک
او یک کارگر بود؛ اما مجرم نبود

در گوشه‌ای از شهر، جایی که خانه‌ها نیم‌ساخته بود و بوی خاک خیس در کوچه‌ها پخش می‌شد، جایی که سیمان هنوز خشک نشده و سطل‌ها از آبِ گل‌آلود پر بود، دختری خردسال به نام مریم، با چشم‌هایی که هیچ‌گاه کودکانه نخندیده بود، هر صبح با صدای پاهای برادرش بیدار می‌شد. صدایی که دیگر نه هشدار ساعت بود و نه آواز پرنده؛ صدایی بود از جنس زنده‌ماندن، صدایی که هر روز پیش از طلوع آفتاب، می‌گفت: "من هنوز هستم، من هنوز می‌روم، تا تو نمانی." مریم، دوازده سال داشت، اما انگار سال‌های عمرش، بار سنگین قرن‌ها را بر دوش کشیده بود. از روزی که مادر در راه مهاجرت، در نیمه‌شب سرد و خاموش، به سکوت رفت و دیگر بازنگشت، تا روزی که پدر در آن‌سوی مرز، در میان دود و آتش، به تلی از خاکستر مبدل شد، مریم فقط مانده بود با یک برادر. و برادر، نامش رسول بود. رسول، آن جوان هجده‌ساله که گاه لباس‌هایش از بس شسته شده بود، دیگر رنگ نداشت. پسرکی که هنوز لبخندهایش بوی سادگی می‌داد، اما دستانش مثل مردی پنجاه‌ساله ترک برداشته و زخمی شده بود. از بام تا شام، در سرگ و کارهای ساختمانی، در ساختمان‌هایی که مال او نبود، در خانه‌هایی که هیچ‌گاه نامش بر سندشان نوشته نمی‌شد، کار می‌کرد. دیوار می‌چید، گچ می‌زد، آجر بالا می‌برد، بی‌آن‌که ناله‌ای کند یا لحظه‌ای زانویش خم شود. نه کسی از او پرسیده بود که چند ساله‌ای، نه کسی برایش پرسیده بود که آیا خسته نیستی؟ تنها چیزی که از او می‌خواستند، دو دست سالم بود و تن سالم برای روز بعد. و او هر روز، همان دست‌ها را، همان تن را، در اختیار شهر می‌گذاشت. هر غروب، وقتی آفتاب پشت ساختمان‌های نیمه‌کاره می‌مرد، و سایه‌ها در کوچه‌ها راه می‌افتاد، رسول با لباسی خسته، صورتی خاک‌آلود، و نانی در دست، به خانه برمی‌گشت. و مریم، پشت پنجره‌ای که شیشه‌هایش ترک خورده بود، همان‌جا می‌ایستاد، تا ببیند برادرش باز هم آمده یا نه. رسول، با همان لبخند مهربان، که همیشه اندوهی پشت آن پنهان بود، در را باز می‌کرد، می‌نشست، کفش‌هایش را درمی‌آورد، پاهای زخمی‌اش را زیر خود جمع می‌کرد، و چای تلخ را جرعه‌جرعه می‌نوشید. گاهی هم زیر لب، برای مریم آواز می‌خواند؛ نه با صدای خوش، که با دلی که می‌خواست برای خواهرش نقش پدر و مادر را بازی کند. اما روزی آمد، که هیچ شباهتی با روزهای دیگر نداشت. روزی که هنوز آفتاب به نیمه نرسیده بود، که صدای در زدن آمد. نه در زدن عادی، که کوبیدن در. انگار کسی آمده بود که نه برای احوال‌پرسی، بلکه برای پایان دادن آمده بود. در گشوده شد. دو مرد با لباس‌هایی اتوکشیده، اما نگاه‌هایی سردتر از زمستان داخل شدند. یکی‌شان گفت: "مدرک داری؟" رسول مکث کرد. بغض در گلویش پیچید. صدایش پایین بود. گفت: "نه، اما من این‌جا کار می‌کنم... من تنها نان‌آور خواهرم هستم... من..." اما جمله‌اش نیمه‌تمام ماند. در دنیای این مردها، واژه‌ها اگر روی کارت نباشند، اعتباری ندارند. دستش را گرفتند. مریم خواست چیزی بگوید، اما صدایش در نیامد. فقط نگاه کرد. رسول هم برگشت و نگاهش کرد. لبخند زد، آن لبخند خاموشِ همیشگی، اما این‌بار، لبخندش انگار می‌گفت: "نترس، زود برمی‌گردم." سوارش کردند در پشت وانت. پشت‌بامی بی‌سقف، روی زنگ‌زده‌ترین فلزها. جاده خاکی بود. گرد و خاک می‌خورد در دهان. وانت، تلو‌تلو می‌خورد. هیچ کمربندی نبود، هیچ حفاظی، هیچ کسی که بپرسد: "خسته‌ای؟ سردت است؟" و آن‌گاه که وانت در یکی از پیچ‌های تند شهرک‌های کرج، در دل کوه، خم برداشت، رسول، این کارگر بی‌مدرک، از پشت افتاد. تنش به زمین خورد، صدایی نکرد، فریادی نکشید. تنها خاک فهمید که چه گنجی را دارد در آغوش می‌گیرد. نه کسی ایستاد، نه کسی گریست. تنها چند چشم، شاید از دور، چیزی دیدند. اما او دیگر نفس نمی‌کشید. نه کفنی بود، نه گور رسمی، نه فاتحه‌ای. او رفته بود. مثل بادی در کوچه‌های بی‌صدا. مثل سطلی که از کارگاه پرت می‌شود، و فردا یکی دیگر جایش می‌آید. و مریم ماند. با لباسی که هنوز بوی برادرش را داشت. با لحافی که دو نفره بود، اما حالا تنها یک طرفش گرم می‌شد. با چای تلخی که دیگر هیچ‌وقت کسی ننوشید. مریم ماند. در خانه‌ای سرد، پشت پنجره‌ای شکسته، با روبانی قرمز در موهایش، و چشمانی که دیگر اشک نداشتند. تنها چیزی که از رسول ماند، آجرهایی بود که هیچ‌کس نپرسید چه دستی آن‌ها را چیده است. خانه‌هایی که روشن‌اند، گرم‌اند، مستحکم‌اند، اما صدای آن که آن‌ها را ساخت، خاموش شد، پیش از آن‌که حتی یک "خداحافظ" بگوید. او فقط کارگر بود. نه دزد بود، نه قاتل، نه قاچاقچی. نه باری بر دوش شهر، نه تهدیدی برای امنیت. او فقط نان می‌خواست. او فقط خواهرش را نمی‌خواست تنها بگذارد. او فقط… همین بود. نویسنده: سارا کریمی

3 هفته قبل
روایت زنان
روایت زنان؛ «من زن اول بودم، اما حالا فقط نوکر خانه‌ام!»

زینب، زنی حدوداً چهل‌ساله است. مادر چهار طفل است و سال‌هاست که از "زن بودن" فقط زخم خورده. او از همان نوجوانی، به عقد مردی درآمد که از خودش بسیار کلان‌تر بود. مردی خشن، کم‌محبت و پرغُر، اما در آن روزها، همین مرد برایش یک پناه بود؛ چون خانه‌ی پدرش از سختی، چیزی کمتر از جهنم نداشت. او با هزار آرزو وارد خانه شوهر شد، اما روز به روز، از آن آرزوها فقط خاکستر باقی ماند. سال‌ها با مردی زندگی کرد که هیچ‌گاه او را درک نکرد، دوست نداشت، و تنها به‌عنوان یک خدمت‌کار به او نگاه می‌کرد. اما زینب ماند، تحمل کرد، طفل آورد، شب نخوابید، گرسنگی کشید، سیلی خورد، اما دم نزد. به‌خاطر اولادهایش، به‌خاطر این‌که خانه‌اش خراب نشود، به‌خاطر اینکه مجبور نباشد به خانه پدرش برگردد؛ همان خانه‌ای که هیچ وقت جای آرامی برایش نبود. چند سال قبل، زندگی‌اش یک‌بار دیگر زیرورو شد. شوهرش، بدون این‌که چیزی بگوید، دختری هجده‌ساله را به خانه آورد. دختر، فراری بود؛ از خانواده بریده، بی‌پناه، بی‌سرنوشت. مرد، اول گفت که برای کمک آورده‌اش، اما بعد، بدون اجازه و رضایت زینب، با او نکاح کرد. زن دوم، جوان بود، زیبا بود، بی‌تجربه بود، اما همه‌ی قلب مرد را تسخیر کرد. از آن روز به بعد، محبت، احترام، توجه و حتی پول، همه رفت طرف زن نو. زینب، که سال‌ها خون دل خورده بود، حالا باید شاهد می‌بود که شوهرش چطور با زنی به عمر دختر خودش، مثل شاهزاده رفتار می‌کند؛ و خودش؟ خودش به یک خدمه در خانه‌اش تبدیل شده بود. شوهرش حالا با زن نو می‌خندید، برایش بازار می‌رفت، لباس می‌خرید، عکس می‌گرفت، در تلویزیون با هم فلم می‌دیدند. اما وقتی نوبت به زینب می‌رسید، فقط امر و نهی بود: «این‌کار را بکن، چرا این‌قدر دیر شدی، چرا طفل را نگرفتی، چرا خاموش نمی‌شوی؟» زینب بارها خواست طلاق بگیرد. اما چطور؟ به کجا می‌رفت با چهار طفل؟ در جامعه‌ای که زن مطلقه را با هزار چشم می‌بینند، و مهاجر بودن هم درد را دوچندان می‌سازد. خانواده‌اش در افغانستان حمایتش نمی‌کردند. پدرش سال‌ها پیش گفته بود: «یا با شوهرت بساز یا دیگر به خانه ما نیا.» زینب ماند. برای اولادهایش، برای اینکه بی‌سرپناه نشود، برای اینکه مجبور نباشد در جاده‌ها دست دراز کند. ماند و هر روز مرد. صبح زود بیدار می‌شود، نان می‌پزد، لباس می‌شوید، طفل‌ها را آماده مکتب می‌سازد، خانه را جارو می‌کند، ظروف می‌شوید، و شب که می‌شود، باز هم خسته‌گی‌اش دیده نمی‌شود. حتی گاه زن نو می‌گوید: «خاله زینب، برایم چای بیار.» و او با لبخند تلخ، می‌گوید: «چشم.» شب‌ها، وقتی همه می‌خوابند، زینب گوشه‌ی خانه می‌نشیند، به دیوار خیره می‌شود. در دلش، هیچ امیدی باقی نمانده. گاهی فکر می‌کند اگر مرده بود، شاید حالش بهتر می‌بود. نه به‌خاطر اینکه زندگی‌اش تمام شود، بل به‌خاطر اینکه دیگر مجبور نمی‌بود نفس بکشد در حالی‌که دیده نمی‌شود. بزرگ‌ترین پسرش حالا نوجوان است، سرد و خاموش. همیشه از پدرش فاصله می‌گیرد. می‌گوید: «او مادر ما را خورد کرده.» دخترش، از مدرسه دل‌زده شده، پر از اضطراب است. طفل‌های کوچک‌تر هم در سکوت بزرگ می‌شوند؛ بدون آن‌که صدای خنده مادرشان را بشنوند. زینب هیچ‌وقت برای خودش لباس نو نخریده. سال‌هاست که بیرون نرفته برای گردش. عیدها برای بچه‌ها لباس می‌خرد، اما خودش همان چادر سال قبل را می‌پوشد. او دیگر خودش را فراموش کرده، تنها چیزهایی را به یاد دارد که باید انجام دهد: «طفل مکتب دارد. شوهر دوا می‌خواهد. برنج تمام شده. لباس‌ها نشسته مانده...» شوهرش روز به روز سنگدل‌تر شده، و زن دوم روز به روز پر توقع‌تر. زینب اما فقط خاموش است. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشد، بل چون می‌داند حرف‌هایش گوش شنوا ندارد. او زنده است، اما نه برای خودش. او دیگر زن نیست، دیگر انسان نیست، او فقط «هست»؛ چون باید باشد. برای طفل‌هایش، برای آشپزی، برای لباس‌شویی، برای صبوری... و شاید، شاید تنها امیدش این باشد که روزی یکی از اولادهایش بزرگ شود، و به او بگوید: "مادرم، حالا نوبت توست که زندگی کنی…" نویسنده: سارا کریمی

3 هفته قبل
دانش و فناوری

پیامد خطرناک اعتماد به هوش مصنوعی؛ فردی که با رژیم غذایی روان‌پریش شد

یک مرد آمریکایی با عمل به توصیه‌های رژیم غذایی که «چت‌جی‌پی‌تی»(ChatGPT) به وی داده بود، به روان‌پریشی مبتلا شد. یک مطالعه جدید، داستان هشداردهنده‌ای را ارائه کرده است. پزشکان در این مطالعه جزئیات چگونگی تجربه روان‌پریشی ناشی از مسمومیت را در مردی شرح دادند که پس از پیروی از توصیه‌های رژیم غذایی با راهنمایی هوش مصنوعی، دچار آن شده بود. این ممکن است اولین مورد مستند مسمومیت باشد که عامل مستقیم آن هوش مصنوعی است. پزشکان در «دانشگاه واشنگتن»(Washington)، وضعیت مردی را گزارش کردند که پس از مصرف «برومید»(bromide) به مدت سه ماه با توصیه «چت‌جی‌پی‌تی»، دچار مسمومیت ناشی از آن شده بود. ترکیبات «برومید» در اوایل قرن بیستم برای درمان مشکلات مختلف سلامتی، از بی‌خوابی گرفته تا اضطراب استفاده می‌شد. با این حال، مردم به تدریج متوجه شدند که این ماده می‌تواند در دوزهای بالا، سمی باشد و باعث مشکلات اعصاب‌ و روان شود. «برومید» تا دهه ۱۹۸۰، از بیشتر تجویزها حذف شد و موارد مسمومیت با آن نیز کاهش یافت. با این حال، این ماده هنوز در برخی داروهای دامپزشکی و سایر محصولات مصرفی از جمله مکمل‌های غذایی باقی مانده است و موارد مسمومیت با آن گاه به گاه رخ می‌دهد. اکنون این حادثه احتمالا اولین مسمومیت با «برومید» باشد که هوش مصنوعی مسبب آن بوده است. این مرد به یک اورژانس محلی مراجعه کرده است و به پرستاران گفته است که احتمالاً توسط همسایه‌اش مسموم شده است. اگرچه برخی از معاینات فیزیکی وی طبیعی بود، اما این مرد، مضطرب و بدبین شده بود و با وجود اینکه تشنه بود از نوشیدن آبی که به وی داده می‌شد خودداری می‌کرد. وی همچنین توهمات بینایی و شنوایی را تجربه می‌کرد و دچار یک دوره روان‌پریشی شده بود. وی در بحبوحه روان‌پریشی خود، سعی کرد از بیمارستان فرار کند. پس از آن، پزشکان وی را در بازداشت روانپزشکی غیرارادی به دلیل ناتوانی شدید قرار دادند. آنها سرم و یک داروی ضد روان‌پریشی را برای وی تجویز کردند و پس از آن، وضعیت روانی وی شروع به تثبیت کرد. پزشکان از همان ابتدا گمان کردند که مسمومیت ناشی از «برومید» مسئول بیماری این مرد است و هنگامی که وی به اندازه کافی خوب شد تا بتواند به طور منسجم صحبت کند، دقیقاً متوجه شدند که چگونه این ماده وارد بدن وی شده است. وی به پزشکان گفت: من سه ماه قبل عمداً شروع به مصرف «برومید» کردم. من در مورد مضرات استفاده نمک خوراکی در غذاهای روزانه اطلاع داشتم و تصمیم گرفتم دیگر از آن استفاده نکنم. پزشکان می‌گویند وقتی این مرد تصمیم گرفت نمک را از رژیم غذایی خود حذف کند، برای کمک با «چت‌جی‌پی‌تی» مشورت کرد و ظاهراً به هوش مصنوعی به وی گفته است که نمک خوراکی یا سدیم کلرید می‌تواند با «برومید» با خیال راحت جایگزین شود. وی با تأیید هوش مصنوعی، شروع به مصرف «برومید» به جای نمک کرده است. گفتنی است که این مرد احتمالاً از نسخه «چت‌جی‌پی‌تی ۳/۵» یا «۴/۰» استفاده می‌کرده است. پزشکان به گزارش‌های گفتگوهای این مرد با هوش مصنوعی دسترسی نداشتند، بنابراین هرگز دقیقاً نفهمیدند که مشاوره سرنوشت‌ساز وی چگونه پیش رفته است. با این حال، پژوهشگران  از «چت‌جی‌پی‌تی ۳/۵» پرسیدند که سدیم کلرید یا نمک خوراکی را با چه چیزی می‌توان جایگزین کرد و پاسخ هوش مصنوعی شامل «برومید» بود. پزشکان اعلام کردند که «چت‌جی‌پی‌تی» در پاسخ خود صراحتاً بیان کرده بود که زمینه این جایگزینی اهمیت دارد، اما هوش مصنوعی هرگز هشداری در مورد خطرات مصرف «برومید» ارائه نکرده است و همچنین نپرسیده که چرا این شخص در وهله اول به پرسیدن این سوال علاقه دارد. در نهایت این مرد به آرامی بهبود یافت و سرانجام پس از سه هفته از بیمارستان مرخص شد. پزشکان در مطالعه خود نوشتند: ابزارهایی مانند «چت‌جی‌پی‌تی» می‌توانند پلی بین دانشمندان و جمعیت غیر آکادمیک ایجاد کنند. با این حال، هوش مصنوعی خطر ترویج اطلاعات نادرست را نیز به همراه دارد. یک پزشک متخصص به کسی که نگران مصرف نمک خوراکی است، توصیه نمی‌کند که به «برومید» روی بیاورد.

زن و بهداشت

کم‌خونی در زنان

کم‌خونی مشکلی است که در آن گلبول‌های قرمز سالم یا هموگلوبین کافی برای حمل اکسیژن به بافت‌های بدن وجود ندارد. هموگلوبین پروتئینی است که در گلبول‌های قرمز یافت می‌شود و اکسیژن را از ریه‌ها به سایر اندام‌های بدن می‌رساند. ابتلا به کم‌خونی می‌تواند باعث خستگی، ضعف و تنگی نفس شود. انواع مختلفی از کم‌خونی وجود دارد. هر کدام علت خاص خود را دارند. کم‌خونی می‌تواند کوتاه‌مدت یا بلندمدت باشد. می‌تواند از خفیف تا شدید متغیر باشد. کم‌خونی می‌تواند علامت هشداردهنده بیماری جدی باشد. درمان کم‌خونی ممکن است شامل مصرف مکمل‌ها یا انجام اقدامات پزشکی باشد. خوردن یک رژیم غذایی سالم ممکن است از برخی اشکال کم‌خونی جلوگیری کند. علائم علائم کم‌خونی به علت و شدت کم‌خونی بستگی دارد. کم‌خونی می‌تواند آن‌قدر خفیف باشد که در ابتدا هیچ علامتی ایجاد نکند. اما علائم معمولاً پس از آن رخ می‌دهد و با بدتر شدن کم‌خونی بدتر می‌شود. اگر بیماری دیگری باعث کم‌خونی شود، بیماری می‌تواند علائم کم‌خونی را پنهان کند. سپس یک آزمایش برای وضعیت دیگری ممکن است کم‌خونی را پیدا کند. انواع خاصی از کم‌خونی علائمی دارند که به علت آن اشاره می‌کنند. علائم احتمالی کم‌خونی عبارت‌اند از: خستگی. ضعف تنگی نفس. پوست رنگ‌پریده یا زرد که ممکن است در پوست سفید بیشتر از پوست سیاه یا قهوه‌ای آشکار باشد. ضربان قلب نامنظم. سرگیجه یا سبکی سر. درد قفسه سینه. دست و پاهای سرد. سردرد. چه زمانی باید به پزشک مراجعه کرد اگر خسته یا تنگی نفس هستید و دلیل آن را نمی‌دانید، به پزشک مراجعه کنید سطوح پایین پروتئین در گلبول‌های قرمز که حامل اکسیژن هستند، به نام هموگلوبین، علامت اصلی کم‌خونی است. برخی افراد هنگام اهدای خون متوجه می‌شوند که هموگلوبین پایینی دارند. اگر به شما گفته شد که به دلیل هموگلوبین پایین نمی‌توانید خون اهدا کنید، حتماً به پزشک مراجعه کنید علل کم‌خونی کم‌خونی درست زمانی اتفاق می‌افتد که به هر دلیلی تعادل بین تولید و تخریب گلبول‌های قرمز به هم بریزد. در واقع هر اتفاقی که تأثیر منفی بر تولید و تخریب طبیعی گلبول‌های قرمز داشته باشد منجر به بروز کم‌خونی می‌شود. به‌طورکلی دو دلیل رایج کم‌خونی عبارت هستند از: فاکتورهای مؤثر در کاهش تولید میزان گلبول‌های قرمز فاکتورهای مؤثر در افزایش تخریب میزان گلبول‌های قرمز انواع مختلف کم‌خونی علل مختلفی دارند. خیلی چیزها می‌تواند باعث کم‌خونی شود. به‌عنوان‌مثال، کم‌خونی ناشی از فقر آهن شایع‌ترین نوع کم‌خونی است. اگر آهن کافی از غذایی که می‌خورید دریافت نکنید یا در اثر آسیب یا بیماری خون از دست بدهید، می‌توانید به این نوع مبتلا شوید همان‌طور که گفتیم انواع مختلفی از کم‌خونی وجود دارد و هر نوع آن علائم مشخصی دارد. برخی از انواع رایج کم‌خونی عبارت‌اند از: کم‌خونی فقر آهن کم‌خونی ناشی از کمبود ویتامین B12 کم‌خونی آپلاستیک کم‌خونی همولیتیک کم‌خونی فقر آهن شایع‌ترین شکل منبع مورد اعتماد کم‌خونی، کم‌خونی فقر آهن است که بدن به دلیل کمبود آهن در بدن، گلبول‌های قرمز بسیار کمی تولید می‌کند. ممکن است در نتیجه ایجاد شود: رژیم غذایی کم آهن قاعدگی سنگین اهدای خون مکرر تمرینات استقامتی برخی از شرایط گوارشی، مانند بیماری کرون داروهایی که پوشش روده را تحریک می‌کنند، مانند ایبوپروفن می‌تواند علائمی از جمله: خستگی سبکی سر اندام‌های سرد در صورت عدم مصرف مکمل‌های آهن، افراد باردار ممکن است به این نوع کم‌خونی مبتلا شوند. از دست دادن خون نیز می‌تواند باعث آن شود. از دست دادن خون ممکن است ناشی از خونریزی شدید قاعدگی، زخم، سرطان یا استفاده منظم از برخی مسکن‌ها، به‌ویژه آسپرین. کم‌خونی ناشی از کمبود ویتامین B12 ویتامین B12 برای تولید گلبول‌های قرمز ضروری است. اگر فردی به‌اندازه کافی B12 مصرف یا جذب نکند، ممکن است تعداد گلبول‌های قرمز او پایین باشد. برخی از علائم عبارت‌اند از منبع مورد اعتماد: مشکل در راه رفتن سردرگمی و فراموشی مشکلات بینایی اسهال گلوسیت که زبانی صاف و قرمز است کم‌خونی آپلاستیک این وضعیت خونی نادر زمانی اتفاق می‌افتد که مغز استخوان نتواند به‌اندازه کافی گلبول‌های قرمز جدید تولید کند. اغلب در نتیجه یک بیماری خودایمنی است که به سلول‌های بنیادی آسیب می‌رساند. این با وجود داشتن سطح آهن طبیعی رخ می‌دهد. می‌تواند علائمی مانند منبع قابل‌اعتماد ایجاد کند: خستگی عفونت‌های مکرر بثورات پوستی به‌راحتی کبود می‌شوند کم‌خونی همولیتیک این نوع کم‌خونی زمانی اتفاق می‌افتد که گلبول‌های قرمز سریع‌تر از آن چیزی که بدن بتواند گلبول‌های قرمز تولید کند از بین می‌رود. شرایط مختلفی می‌تواند باعث این امر شود، مانند بیماری‌های خودایمنی، عفونت‌ها، مشکلات مغز استخوان و شرایط ارثی مانند بیماری سلول داسی‌شکل و تالاسمی. کم‌خونی همولیتیک می‌تواند علائمی از جمله   ضعف، زردی. تب، ادرار تیره درد شکم پیشگیری: بسیاری از انواع کم‌خونی‌ها در بدن قابل پیشگیری نیستند. اما شما می‌توانید از بروز کم‌خونی فقر آهن یا کم‌خونی ناشی از فقر ویتامین‌ها جلوگیری کنید. این کار به واسطه داشتن یک رژیم غذایی متعادل، متنوع و متناسب که گروه وسیعی از ویتامین‌ها و املاح را در اختیار بدن قرار می‌دهد، ممکن است تشخیص: معاینه فیزیکی و گرفته شرح‌حال و بررسی سابقه پزشکی و خانوادگی و انجام آزمایش cbc آزمایش سایز و شکل گلبول‌های قرمز خون در بعضی موارد خاص پزشک پس از تشخیص کم‌خونی ممکن است یک نمونه از مغز استخوان شما نیز بگیرد تا نوع کم‌خونی و علت آن مشخص شود. درمان: باتوجه‌به نوع کم‌خونی درمان انجام می‌شود. نویسنده: داکتر معصومه پارسا

زن و ادبیات

طاهره صفارزاده؛ قلمی علیه خاموشی

دکتر طاهره صفّارزاده، شاعر، نویسنده، نظریه پرداز، محقق، مترجم و استاد دانشگاه، در روز ۲۷ آبان ۱۳۱۵ در خانواده‌ای متوسط با پیشینه‌ای از مردان و زنانی تلاشگر، مردم‌گرا و ستم‌ستیز، در سیرجان به دنیا آمد. پدر و مادرش را در پنج سالگی از دست داد و مادربزرگش که چشم‌پزشک و شاعر بود و در کرمان می‌زیست، سرپرستی او را بر عهده گرفت. خواهر بزرگ‌ترش نیز به اشاره مادربزرگ، برای رسیدگی به طاهره ترک تحصیل کرد. او همواره طاهره را فرزند اول خود می‌دانست. طاهره در شش سالگی تجوید، قرائت و حفظ قرآن را در مکتب محل آموخت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را نیز در کرمان گذراند. وی نخستین شعرش را به نام «بینوا و زمستان» در سیزده‌سالگی سرود که در روزنامه دیواری مدرسه ثبت شد. اولین جایزه‌ی همان شعر را که یک جلد دیوان‌جامی بود، به پیشنهاد استاد باستانی پاریزی از رئیس آموزش و پرورش استان دریافت کرد. در نزد مردم ایران، طاهره صفارزاده با شعر «کودک قرن» شهرت یافته است. این شعر که در نخستین کتاب شعر او چاپ شد، توصیفی از وضعیت فرزند یک مادر اشرافی و ترسیمی از انحطاط فرهنگ غرب گرایانه بود. سال ششم دبیرستان را با رتبه نخست به پایان رساند و در امتحان ورودی دانشگاه، در رشته‌های حقوق، زبان و ادبیات فارسی و زبان و ادبیات انگلیسی قبول شد. چون در انتخاب تردید داشت، خانواده‌اش استخاره کردند و سرانجام در رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه شیراز لیسانس گرفت. در این دوران بود که متوجه شد، واحدهای این رشته برای دانشجویان ایرانی کاربردی نیست. وی پس از سه‌سال زندگی با همسری معتاد، از وی جدا شد و به همراه فرزندش به تهران مهاجرت کرد. مدتی با کار در یک شرکت بیمه، تدریس زبان انگلیسی و نوشتن داستان برای مطبوعات، زندگی اش را تأمین کرد. هم‌زمان با بر عهده‌گرفتن مسئولیت صفحه‌ی شعر یکی از مجله‌ها، به عنوان مترجم متون فنی در شرکت نفت استخدام شد، ولی در پی یک سخنرانی در اردوی تابستانی فرزندان کارگران شرکت نفت، علیه تبعیض موجود و عوامل ستمی که مایه فقر و محرومیت کارگران و فرزندان آنها بود، مجبور شد کار خود را رها کند. طاهره صفّارزاده مدتی پس از درگذشت فرزندش، برای ادامه تحصیل به انگلستان و سپس به امریکا رفت. در دانشگاه آیووا، در گروه نویسندگان بین المللی پذیرفته شد و درجه MFA را دریافت کرد. طاهره صفّارزاده، ضمن گذراندن واحدهای درسی دیگر، برای درس‌های اصلی «شعر امروز جهان»، موضوع های «نقد ادبی»، «نقد علمی ترجمه» و «سینمای مستند» را انتخاب کرد. سینما را نیز به عنوان هنر دوم برگزید و دو فیلم کوتاه ساخت. در این دوران، وی در پی دست یافتن به زبان خاص شعری و در نتیجه مطالعاتی پیوسته، موفق شد تعریف‌ها و نظریه‌های جدیدی در زمینه هنر به‌ویژه شعر ارائه دهد. نخستین نمونه از این نوع شعرهایش او را به شهرت، اعتبار و احترامی چشمگیر در میان شاعران و نویسندگان کشورهای مختلف جهان رساند و ارتباط‌های ادبی متقابلی میان او و شاعران و هنرمندان دیگر کشورها پدید آورد. کتاب The Red Umbrella (چتر سرخ) نام مجموعه‌ای کوچک از شعرهای انگلیسی طاهره صفّارزاده است که دانشگاه آیووا آن را در سال ۱۹۶۸ میلادی چاپ کرده و بسیاری از شعرهای این کتاب، به زبان‌های گوناگون شرقی و غربی ترجمه شده است. هم‌اینک شعرهای انگلیسی وی در برخی کشورها به عنوان واحدهای درسی، تدریس می‌شوند. اصل شعرهای انگلیسی یا ترجمه شعرهای فارسی او به زبان‌های گوناگون، برخی موسیقی‌دانان را به آفرینش آهنگ‌هایی براساس آنها، برانگیخته است. از جمله یوآخیم ف. و. اشنایدر، موسیقی دان آلمانی، بر روی ترجمه آلمانی که خانم آن ماری شیمل، خاورشناس و پژوهشگر معروف فرهنگ اسلامی، از چند شعر طاهره صفّارزاده انجام داده، موسیقی نهاده و دیوید فدرولف، موسیقی دان امریکایی، برای چند شعر از کتاب The Red Umbrella موسیقی ساخته است. دکتر طاهره صفّارزاده، پایه‌گذار آموزش ترجمه به عنوان یک عالم و برگزارکننده‌ی نخستین کارگاه «نقد علمی ترجمه» در دانشگاه‌های ایران است. طاهره صفّارزاده در زمینه‌ی شعر و شاعری هم در سایه مطالعات و تحقیقات ادبی در زمینه شعر امروز، به معرفی زبان و سبک جدیدی از شعر توفیق یافت که عنوان «شعر طنین» بر آن نهاد؛ زمزمه‌ای روشن فکرانه که بی دغدغه‌ی وزن، با استعاره‌ای روشن، حرکتی در ذهن خواننده آغاز کرد. این قبیل شعرهای صفّارزاده، با توجه به درون مایه‌های خود، از گونه شعر مقاومت دینی و طنز سیاسی به شمار می‌آمد و حکومت پسند نبود. ازاین رو، شعر طنین در آغاز بسیار بحث برانگیز شد. سرانجام در سال ۱۳۵۵ به جرم سرودن شعر مقاومت دینی و امضا نکردن برگه عضویت اجباری در حزب رستاخیز، از دانشگاه اخراج شد. صفّارزاده در سال ۱۳۵۸ با دکتر عبدالوهاب نورانی وصال، ادیب، شاعر، نویسنده و استاد دانشگاه ازدواج کرد و این زندگی مشترک تا زمان درگذشت آن استاد (دی ماه ۱۳۷۳) ادامه داشت. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از سوی همکاران خود در دانشگاه شهید بهشتی، به ریاست دانشگاه و نیز ریاست دانشکده ادبیات انتخاب شد. او هم زمان با سرپرستی دانشکده ادبیات، طرح بازآموزی دبیران را اجرا کرد که از طرح‌های ضروری برای برطرف ساختن ضعف های آموزش‌های پیش از دانشگاه بود. در «جشنواره شعر آسیایی داکا» که در سال ۱۳۶۵ (1987 میلادی) برپا شد، مسئولان برگزاری جشنواره، دکتر طاهره صفّارزاده را به عنوان یکی از پنج عضو بنیان‌گذار کمیته ترجمه آسیا برگزیدند. رئیس جشنواره درباره این انتخاب گفت: «ما معتقدیم که یک نفر، آن هم در این سر دنیا از علم ترجمه حرف زده و اصولی عرضه کرده و آن یک نفر، خانم دکتر صفّارزاده است». وزارت علوم و آموزش عالی، در سال ۱۳۷۱ دکتر صفّارزاده را استاد نمونه معرفی کرد. او در سال ۱۳۸۰ نیز پس از انتشار ترجمه قرآن‌کریم به افتخار دریافت عنوان «خادم القرآن» رسید. وی در ماه مارس ۲۰۰۶ میلادی، هم‌زمان با برپایی جشن روز جهانی زن، از سوی سازمان نویسندگان افریقا و آسیا به عنوان شاعر مبارز و زن نخبه و دانشمند مسلمان برگزیده شد. در بخشی از نامه‌ی این سازمان آمده است: «از آنجا که دکتر طاهره صفّارزاده شاعر و نویسنده برجسته ایرانی مبارزی بزرگ و نمونه والای یک زن دانشمند و افتخارآفرین مسلمان است، این سازمان، ایشان را به پاس سابقه طولانی مبارزه و کوشش های علمی گسترده، به عنوان شخصیت برگزیده سال جاری انتخاب کرده است». همچنین در نخستین جشنواره بین المللی شعر فجر که در بهمن ۱۳۸۵ برگزار شد، هیئت داوران با بیشترین آرا، طاهره صفّارزاده را برگزیده بخش شعر نو (سپید و نیمایی) معرفی کردند. وی در سال ۱۳۸۷ به علت بیماری، عمل جراحی کرد و چند ماه پس از آن، در حالت کما در بیمارستان بستری شد تا اینکه در آبان ۱۳۸۷ درگذشت. از طاهره صفّارزاده افزون بر مقالات و مصاحبه‌های علمی و اجتماعی، تاکنون یک مجموعه داستان، دوازده مجموعه شعر، پنج گزیده اشعار و سیزده اثر ترجمه یا نقد ترجمه در زمینه‌های ادبیات، علوم، قرآن، علوم قرآنی، حدیث و علوم حدیث، انتشار یافته است و گزیده سروده‌های او به زبان‌های گوناگون جهان ترجمه شده اند. آثار دکتر طاهره صفّارزاده عبارتند از: قصه پیوندهای تلخ شعر رهگذر مهتاب (چتر سرخ) The Red Umbrella دفتر دوم طنین در دلتا سدّ و بازوان سَفَر پنجم بیعت با بیداری مردان منحنی دیدار صبح روشنگران راه در پیشواز صلح از جلوه های جهانی گزیده شعر حرکت و دیروز گزیده اشعار فارسی و انگلیسی Selected Poems اندیشه در هدایت شعر هفت سفر طنین بیداری

دانش خانواده

نقش خانواده در پیش‌گیری از آسیب‌های اجتماعی

خانواده به عنوان نخستین و مهم‌ترین نهاد اجتماعی، نقش اساسی در شکل‌گیری شخصیت، باورها و ارزش‌های افراد دارد. محیط خانواده مکانی است که در آن فرزندان می‌آموزند چگونه با چالش‌های زندگی روبرو شوند و رفتارهای مناسب اجتماعی را اتخاذ کنند. والدین به عنوان الگوهای رفتاری، تأثیر مستقیمی بر انتخاب‌ها و تصمیمات فرزندان دارند. علاوه بر این، خانواده بستری مناسب برای آموزش مهارت‌های زندگی، حل مسئله و مدیریت احساسات فراهم می‌کند. در چنین محیطی، فرزندان اعتمادبه‌نفس بیشتری پیدا کرده و می‌توانند در مواجهه با مشکلات اجتماعی، تصمیمات بهتری بگیرند. نقش خانواده در پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی به دلیل تأثیر عمیق و ماندگاری که بر شخصیت افراد دارد، بسیار مهم است. در واقع، بسیاری از رفتارهای ناسالم و گرایش به آسیب‌های اجتماعی ریشه در تجربه‌های ناخوشایند دوران کودکی دارد. کودکان و نوجوانانی که در محیطی مملو از تنش، خشونت یا بی‌توجهی رشد می‌کنند، بیشتر در معرض خطر قرار دارند. در مقابل، خانواده‌هایی که با ایجاد فضای امن و حمایتگر، فرزندان خود را تربیت می‌کنند، زمینه بروز رفتارهای سالم و مسئولانه را فراهم می‌آورند. علاوه بر این، خانواده نقش مهمی در شکل‌دهی ارزش‌های اخلاقی و اجتماعی ایفا می‌کند. والدین با ارائه الگوهای رفتاری مثبت، تشویق به تعاملات سازنده و ترویج ارزش‌هایی همچون احترام، صداقت و همکاری، فرزندان خود را برای ورود به جامعه آماده می‌سازند. این ارزش‌ها نه‌تنها در پیشگیری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی مؤثر هستند، بلکه به ارتقای سلامت روانی و اجتماعی فرزندان نیز کمک می‌کنند. همچنین، ارتباطات باز و مؤثر میان اعضای خانواده یکی دیگر از عوامل مهم در کاهش آسیب‌های اجتماعی است. فرزندانی که در خانواده‌ای با ارتباطات سالم رشد می‌کنند، احساس امنیت بیشتری دارند و راحت‌تر مشکلات خود را با والدین در میان می‌گذارند. والدین نیز با گوش دادن فعال، همدلی و ارائه راهکارهای مناسب می‌توانند از بروز رفتارهای پرخطر جلوگیری کنند. در مقابل، نبود ارتباط مؤثر و عدم درک متقابل میان والدین و فرزندان می‌تواند منجر به احساس تنهایی، ناامیدی و در نهایت گرایش به آسیب‌های اجتماعی شود. در این مقاله به بررسی نقش خانواده در پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی پرداخته و راهکارهایی برای تقویت این نقش ارائه می‌شود. تأثیر خانواده بر شکل‌گیری ارزش‌ها و رفتارها خانواده اولین محیطی است که کودک در آن قرار می‌گیرد و از طریق مشاهده و تعامل با والدین و سایر اعضای خانواده، الگوهای رفتاری و ارزش‌های اجتماعی را فرا می‌گیرد. والدینی که ارزش‌های اخلاقی، مسئولیت‌پذیری و مهارت‌های ارتباطی را در فرزندان خود تقویت می‌کنند، زمینه‌ای مناسب برای پیشگیری از رفتارهای ناهنجار اجتماعی فراهم می‌آورند. برعکس، نبود نظارت و کمبود محبت در خانواده می‌تواند منجر به افزایش احتمال گرایش فرزندان به رفتارهای پرخطر شود. تقویت ارزش‌های اخلاقی از طریق گفت‌وگوهای مستمر و الگوسازی مثبت می‌تواند مسیر رشد سالم فرزندان را هموار کند. علاوه بر این، کودکان در خانواده‌ای که بر پایه احترام متقابل و اعتماد متقابل بنا شده است، به راحتی مفاهیم اخلاقی و اجتماعی را درونی می‌کنند. ارزش‌هایی مانند صداقت، وفاداری، مسئولیت‌پذیری و احترام به دیگران از جمله اصولی هستند که خانواده‌ها می‌توانند در زندگی روزمره به فرزندان خود بیاموزند. در نتیجه، فرزندانی که در چنین محیطی پرورش می‌یابند، تمایل کمتری به رفتارهای پرخطر و ناهنجار خواهند داشت. نقش ارتباطات خانوادگی در کاهش آسیب‌های اجتماعی ارتباطات سالم و مؤثر میان اعضای خانواده، به ویژه بین والدین و فرزندان، یکی از عوامل کلیدی در پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی است. خانواده‌هایی که محیطی صمیمی و امن ایجاد می‌کنند، زمینه‌ای فراهم می‌آورند که در آن فرزندان مشکلات و دغدغه‌های خود را با والدین در میان بگذارند. گوش دادن فعال، ابراز همدلی و ارائه راهنمایی‌های مناسب توسط والدین، نقش مهمی در کاهش تنش‌ها و جلوگیری از گرایش به رفتارهای مخرب دارد. گفت‌وگوی آزاد و ارائه فضایی برای بیان احساسات به فرزندان کمک می‌کند تا بهتر با چالش‌های اجتماعی مواجه شوند. در بسیاری از موارد، والدینی که به صحبت‌های فرزندان خود با دقت گوش می‌دهند و احساسات آن‌ها را تأیید می‌کنند، قادر خواهند بود نشانه‌های اولیه مشکلات رفتاری یا احساسی را شناسایی کنند. این امر به مداخله زودهنگام و پیشگیری از تشدید آسیب‌های اجتماعی منجر می‌شود. علاوه بر این، تقویت مهارت‌های ارتباطی در خانواده باعث می‌شود فرزندان احساس امنیت بیشتری داشته باشند و در مواجهه با مشکلات، به جای پنهان‌کاری یا رفتارهای ناسالم، به دنبال کمک و راهنمایی باشند. تأثیر سبک‌های فرزندپروری بر پیشگیری از آسیب‌ها سبک‌های فرزندپروری نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری رفتارهای اجتماعی فرزندان دارد. والدینی که از سبک فرزندپروری مقتدرانه استفاده می‌کنند، با ایجاد تعادل میان محبت و قاطعیت، زمینه رشد سالم روانی و اجتماعی فرزندان را فراهم می‌آورند. این در حالی است که سبک‌های فرزندپروری مستبدانه یا سهل‌گیرانه می‌توانند موجب افزایش خطر بروز مشکلات رفتاری و اجتماعی شوند. فرزندپروری مقتدرانه با فراهم کردن محیطی منظم و همراه با حمایت عاطفی، باعث ارتقای مهارت‌های اجتماعی و مدیریت هیجانات در فرزندان می‌شود. خانواده به عنوان نخستین و مؤثرترین نهاد تربیتی، نقشی بی‌بدیل در پیشگیری از آسیب‌های اجتماعی دارد. ارتباطات سالم خانوادگی، آموزش مهارت‌های زندگی، استفاده از سبک‌های فرزندپروری مناسب و ارائه حمایت‌های عاطفی از جمله عواملی هستند که می‌توانند به کاهش رفتارهای پرخطر در جامعه منجر شوند. والدین با شناخت دقیق از نیازهای فرزندان و ارائه راهکارهای مناسب، می‌توانند نقش مؤثری در ایجاد جامعه‌ای سالم و ایمن ایفا کنند. تقویت تعاملات خانوادگی و بهره‌مندی از حمایت‌های اجتماعی از جمله اقداماتی است که مسیر رشد و توسعه فردی و اجتماعی را هموار می‌سازد.