
رزا اوتونبایوا: محرومیت دختران از آموزش هزینهای بلندمدت برای افغانستان دارد

آنتونیو گوترش: دستکم ۶۰ زن و دختر به اتهام نقض دستورات «حجاب» بازداشت شدند

بریتانیا: افغانستان بدون حضور دختران و زنان موفق نخواهد شد

زلمی خلیلزاد: محدودیت بر دسترسی به اینترنت «غیرعاقلانه» است

سازمان ملل: بیش از دو میلیون دختر افغان از تحصیل محروم هستند

یک سال پس از زلزلهی هرات؛ آسیبدیدگان از عدم توجه و مشکلاتشان شکایت دارند
با گذشت یک سال از وقوع زمینلرزههای پیاپی و مرگبار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانوادهها و افرادیکه در این زمینلرزههای بزرگ اعضای خانوادهی و اموال خود را از دست دادهاند و خانههایشان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بینالمللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد میکنند. آسیبدیدگان این زمینلرزه میگویند که آنان هنوز به امکانات اولیهی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج میبرند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمدهترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک از نهادهای بینالمللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یکتن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زندهجان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی میکرد، براثر زمینلرزههای پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغضآلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمینلرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او میگوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمینلرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمینلرزه، وعدههای زیادی به آنان داده شد، اما کمتر به این وعدهها عمل شد و به همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دستوپنجه نرم میکنند. همچنین او از ساختهای که خانههایکه برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانههایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانههای خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیبدیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیبدیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه گوهرشاد گفت: «نیمساعت را با پای پیاده طی میکنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانهها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بینالمللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بیاساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکردهاند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانههایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانوادههای آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امدادرسان هیچ کمکی دریافت نکردهاند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیبدیدگان زمینلرزه در هرات «پشت کردهاند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشتهی خورشیدی ولسوالی زندهجان هرات شاهد زمینلرزهای به شدت ۶.۳ درجهی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمینلرزههای مشابه بار دیگر زندهجان و سایر ولسوالیهای هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گستردهای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بینالمللی، در این زمینلرزهها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمینلرزهها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمینلرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیبدیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر دادهاند، اما ظاهرا این کمکها نتوانسته است نیازهای گستردهی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیبپذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازهترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمینلرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزلهزده این ولایت با خطر مواجه بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیشتر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیشتر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیبدیدگان زمینلرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستمهای تامین آب آسیبدیده، بازسازی کلاسهای درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیمهای پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبتهای بهداشتی دسترسی پیدا کردهاند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمیتوانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستمهای آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزلهها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

رزا اوتونبایوا: محرومیت دختران از آموزش هزینهای بلندمدت برای افغانستان دارد

آنتونیو گوترش: دستکم ۶۰ زن و دختر به اتهام نقض دستورات «حجاب» بازداشت شدند

بریتانیا: افغانستان بدون حضور دختران و زنان موفق نخواهد شد

زلمی خلیلزاد: محدودیت بر دسترسی به اینترنت «غیرعاقلانه» است

سازمان ملل: بیش از دو میلیون دختر افغان از تحصیل محروم هستند

ندامحمد ندیم: مسائل ضروری دین برای دانشجویان آموزش داده میشود

رزا اوتونبایوا: محرومیت دختران از آموزش هزینهای بلندمدت برای افغانستان دارد

آنتونیو گوترش: دستکم ۶۰ زن و دختر به اتهام نقض دستورات «حجاب» بازداشت شدند

بریتانیا: افغانستان بدون حضور دختران و زنان موفق نخواهد شد

زلمی خلیلزاد: محدودیت بر دسترسی به اینترنت «غیرعاقلانه» است

سازمان ملل: بیش از دو میلیون دختر افغان از تحصیل محروم هستند

ندامحمد ندیم: مسائل ضروری دین برای دانشجویان آموزش داده میشود

رزا اوتونبایوا: محرومیت دختران از آموزش هزینهای بلندمدت برای افغانستان دارد

آنتونیو گوترش: دستکم ۶۰ زن و دختر به اتهام نقض دستورات «حجاب» بازداشت شدند

بریتانیا: افغانستان بدون حضور دختران و زنان موفق نخواهد شد

زلمی خلیلزاد: محدودیت بر دسترسی به اینترنت «غیرعاقلانه» است

سازمان ملل: بیش از دو میلیون دختر افغان از تحصیل محروم هستند

ندامحمد ندیم: مسائل ضروری دین برای دانشجویان آموزش داده میشود

رزا اوتونبایوا: محرومیت دختران از آموزش هزینهای بلندمدت برای افغانستان دارد

آنتونیو گوترش: دستکم ۶۰ زن و دختر به اتهام نقض دستورات «حجاب» بازداشت شدند

بریتانیا: افغانستان بدون حضور دختران و زنان موفق نخواهد شد

زلمی خلیلزاد: محدودیت بر دسترسی به اینترنت «غیرعاقلانه» است

سازمان ملل: بیش از دو میلیون دختر افغان از تحصیل محروم هستند

ندامحمد ندیم: مسائل ضروری دین برای دانشجویان آموزش داده میشود

رویاهای دوختهشده با نخ و سوزن؛ زندگی دوبارهی یک خلبان ناکام
در یکی از قریههای سنگلاخ و دورافتادهی ولایت دایکندی، در خانهای که بیشتر به کلبهی گلی شباهت داشت تا خانه، دختری چشم به جهان گشود. مادرش او را لیلا نامید. کودکی لیلا مثل بیشتر دختران آن ولایت، در سختی و محرومیت گذشت. خانهشان پر از صدای گریهی کودکانی بود که شکمهای خالیشان را با نان خشک و آب چشمه سیر میکردند. پدرش دهقان سادهای بود که زمین اندکشان را با بیل و داس کار میکرد، اما محصول ناچیز آن حتی کفاف زمستان سرد کوهستان را نمیداد. از همان سالهای کودکی، لیلا فرق داشت. وقتی هواپیمای دولتی یا خارجیها از بالای کوههای دایکندی پرواز میکرد، او از بازی با کودکان قریه دست میکشید و چشمهای درشتش را به آسمان میدوخت. قلب کوچک او پر از شوق میشد. همانجا در دلش نهالی کاشته شد: «من روزی خلبان میشوم.» اما در جامعهای که دختر را تنها برای آشپزخانه و شوهر دادن میشناسند، چنین رویایی جسارت میخواست. خانوادهاش در آغاز به رویای او میخندیدند. مادرش میگفت: «لیلا جان، دختر خلبان نمیشود، برو سواد یاد بگیر، بعد هم عروسی کن، همین کفایت میکند.» اما لیلا با سماجت جواب میداد: «مادر، اگر مرد میتواند، چرا زن نتواند؟» سالهای مکتب برای او پر از رنج بود. راه مکتب در قریههای کوهستانی دایکندی ساعتها طول میکشید. او با کفشهای پاره پاره در برف و خاک میدوید تا به صنف برسد. بارها در راه از پسران قریه سنگ خورد، بارها به او گفتند «درس برای دختر عیب است.» اما او گوش نکرد. هر شب کنار چراغ نفتی کتابهایش را ورق میزد و با وجود خستگی و سردی، درس میخواند. وقتی صنف دوازدهم را به پایان رساند، یک خبر زندگیاش را تغییر داد: آکادمی نظامی کابل برای دختران امتحان میگرفت. برای لیلا، این خبر مثل دری بود که به روی آسمان باز میشد. اما مشکل اینجا بود: رفتن به کابل، شهری که کیلومترها دورتر بود و دختران قریه کمتر پایشان را در آن گذاشته بودند. خانوادهاش دودل بودند، هم ترس از راه داشتند، هم از حرف مردم. اما لیلا با گریه و اصرار پدرش را قانع کرد. روز امتحان، وقتی قلم را روی کاغذ گذاشت، یاد تمام سالهای سختی در ذهنش گذشت. او با تمام وجود نوشت، چون میدانست این تنها فرصت است. چند هفته بعد، جواب آمد: لیلا کامیاب شده بود. او به آکادمی نظامی راه یافته بود. ورود به کابل برای او مثل ورود به دنیای دیگری بود. دختر سادهی کوهستان حالا در میان ساختمانهای بزرگ و یونیفورمهای نظامی ایستاده بود. روزهای اول همه چیز سخت بود: تمرینهای صبحگاهی، دویدنهای طاقتفرسا، درسهای سنگین دروس نظامی و نگاههای پر از شک مردانی که باور نداشتند زنی میتواند همقدم با آنها باشد. بارها شنید: «اینجا جای زن نیست، برگرد خانه.» اما هر بار لبخند میزد و در دل میگفت: «من برای جنگیدن آمدهام، نه برای تسلیم شدن.» سالها گذشت. لیلا در آکادمی به یکی از شاگردان ممتاز بدل شد. روزی که لباس نظامی پوشید و آرم آکادمی را روی شانهاش دید، احساس کرد به بخشی از رویایش رسیده است. او در تمرینهای پروازی، در کلاسهای تخنیکی و در میدانهای آموزشی نشان داد که میتواند. همصنفیهایش گاهی او را «دختر آسمان» صدا میزدند. اما همهچیز در یک روز فرو ریخت. تابستان داغ ۱۴۰۰ بود. خبرها یکی پس از دیگری میآمد: ولسوالیها سقوط میکنند، شهرها یکی یکی دست نیروهای حکومت فعلی میافتند. لیلا هر شب با دلهره اخبار را میشنید. وقتی نوبت به کابل رسید، او در خوابگاه آکادمی نشسته بود و صدای شلیک گلوله از دور میآمد. همصنفیهایش گریه میکردند. بعضیها وسایلشان را جمع میکردند تا فرار کنند. لیلا میدانست که دیگر هیچ آیندهای ندارد. حکومت سرپرست نهتنها به او اجازه نخواهند داد خلبان شود، بلکه تنها بودنش در صفوف نظامی کافی بود تا مجازاتش کنند. با هزار ترس و دلهره، او هم مثل هزاران جوان دیگر، با دل خون و دست خالی، کابل را ترک کرد. راهی ایران شد. مرز پر از خطر بود. قاچاقبران شبانه او را با دهها مهاجر دیگر از کوهها و بیابانها گذراندند. روزها بیغذا و بیآب راه میرفتند. در بعضی جاها آنقدر خسته میشد که به زمین میافتاد و با خود میگفت: «شاید همینجا آخرین سفر من باشد.» اما امید به زندهماندن و رسیدن به جایی امن او را دوباره بلند میکرد. وقتی به مشهد رسید، دیگر آن لیلای آکادمی نبود. در چشمانش خستگی و شکست موج میزد. نه یونیفورم نظامی داشت، نه جایگاهی، نه احترام. تنها چیزی که داشت، دستهای جوان و آمادهی کار بود. برای زنده ماندن، ناچار شد به کارگاهی خیاطی برود. کارگاه، اتاق تاریک و کوچک پر از صدای ماشینهای خیاطی بود. زنها و دختران افغان در آنجا از صبح تا شب کار میکردند. مزدشان اندک بود، آنقدر اندک که حتا به زحمت کرایه خانه را میپرداختند. لیلا هم مثل آنها پشت ماشین نشست. دستانی که روزی قرار بود فرمان هواپیما را بگیرد، حالا نخ و سوزن را نگه میداشت. گاهی وقتی سوزن انگشتش را میبرید و خون روی پارچه میچکید، یاد روزهایی میافتاد که در میدان پروازی ایستاده بود. شبها وقتی از کارگاه برمیگشت و از پنجره اتاق محقرش به آسمان مشهد نگاه میکرد، هواپیماهای مسافربری را میدید. اشک در چشمانش جمع میشد و آرام میگفت: «اگر کشورم سقوط نمیکرد، اگر تقدیر چنین نمیبود، شاید امروز یکی از همین هواپیماها را من میراندم.» با وجود همهی این شکستها، لیلا هنوز در دلش چراغی روشن دارد. او باور دارد که زندگی شاید بار دیگر فرصت دهد. او هنوز هم گاهی شبها خواب میبیند که یونیفورم خلبانی پوشیده، در کابین نشسته و از آسمان افغانستان میگذرد. وقتی از خواب میپرد، اشکش جاری میشود، اما همان اشکها به او یادآوری میکنند که هرچند روزگار بیرحم است، رویاها هیچوقت نمیمیرند. نویسنده: سارا کریمی

در یکی از قریههای سنگلاخ و دورافتادهی ولایت دایکندی، در خانهای که بیشتر به کلبهی گلی شباهت داشت تا خانه، دختری چشم به جهان گشود. مادرش او را لیلا نامید. کودکی لیلا مثل بیشتر دختران آن ولایت، در سختی و محرومیت گذشت. خانهشان پر از صدای گریهی کودکانی بود که شکمهای خالیشان را با نان خشک و آب چشمه سیر میکردند. پدرش دهقان سادهای بود که زمین اندکشان را با بیل و داس کار میکرد، اما محصول ناچیز آن حتی کفاف زمستان سرد کوهستان را نمیداد. از همان سالهای کودکی، لیلا فرق داشت. وقتی هواپیمای دولتی یا خارجیها از بالای کوههای دایکندی پرواز میکرد، او از بازی با کودکان قریه دست میکشید و چشمهای درشتش را به آسمان میدوخت. قلب کوچک او پر از شوق میشد. همانجا در دلش نهالی کاشته شد: «من روزی خلبان میشوم.» اما در جامعهای که دختر را تنها برای آشپزخانه و شوهر دادن میشناسند، چنین رویایی جسارت میخواست. خانوادهاش در آغاز به رویای او میخندیدند. مادرش میگفت: «لیلا جان، دختر خلبان نمیشود، برو سواد یاد بگیر، بعد هم عروسی کن، همین کفایت میکند.» اما لیلا با سماجت جواب میداد: «مادر، اگر مرد میتواند، چرا زن نتواند؟» سالهای مکتب برای او پر از رنج بود. راه مکتب در قریههای کوهستانی دایکندی ساعتها طول میکشید. او با کفشهای پاره پاره در برف و خاک میدوید تا به صنف برسد. بارها در راه از پسران قریه سنگ خورد، بارها به او گفتند «درس برای دختر عیب است.» اما او گوش نکرد. هر شب کنار چراغ نفتی کتابهایش را ورق میزد و با وجود خستگی و سردی، درس میخواند. وقتی صنف دوازدهم را به پایان رساند، یک خبر زندگیاش را تغییر داد: آکادمی نظامی کابل برای دختران امتحان میگرفت. برای لیلا، این خبر مثل دری بود که به روی آسمان باز میشد. اما مشکل اینجا بود: رفتن به کابل، شهری که کیلومترها دورتر بود و دختران قریه کمتر پایشان را در آن گذاشته بودند. خانوادهاش دودل بودند، هم ترس از راه داشتند، هم از حرف مردم. اما لیلا با گریه و اصرار پدرش را قانع کرد. روز امتحان، وقتی قلم را روی کاغذ گذاشت، یاد تمام سالهای سختی در ذهنش گذشت. او با تمام وجود نوشت، چون میدانست این تنها فرصت است. چند هفته بعد، جواب آمد: لیلا کامیاب شده بود. او به آکادمی نظامی راه یافته بود. ورود به کابل برای او مثل ورود به دنیای دیگری بود. دختر سادهی کوهستان حالا در میان ساختمانهای بزرگ و یونیفورمهای نظامی ایستاده بود. روزهای اول همه چیز سخت بود: تمرینهای صبحگاهی، دویدنهای طاقتفرسا، درسهای سنگین دروس نظامی و نگاههای پر از شک مردانی که باور نداشتند زنی میتواند همقدم با آنها باشد. بارها شنید: «اینجا جای زن نیست، برگرد خانه.» اما هر بار لبخند میزد و در دل میگفت: «من برای جنگیدن آمدهام، نه برای تسلیم شدن.» سالها گذشت. لیلا در آکادمی به یکی از شاگردان ممتاز بدل شد. روزی که لباس نظامی پوشید و آرم آکادمی را روی شانهاش دید، احساس کرد به بخشی از رویایش رسیده است. او در تمرینهای پروازی، در کلاسهای تخنیکی و در میدانهای آموزشی نشان داد که میتواند. همصنفیهایش گاهی او را «دختر آسمان» صدا میزدند. اما همهچیز در یک روز فرو ریخت. تابستان داغ ۱۴۰۰ بود. خبرها یکی پس از دیگری میآمد: ولسوالیها سقوط میکنند، شهرها یکی یکی دست نیروهای حکومت فعلی میافتند. لیلا هر شب با دلهره اخبار را میشنید. وقتی نوبت به کابل رسید، او در خوابگاه آکادمی نشسته بود و صدای شلیک گلوله از دور میآمد. همصنفیهایش گریه میکردند. بعضیها وسایلشان را جمع میکردند تا فرار کنند. لیلا میدانست که دیگر هیچ آیندهای ندارد. حکومت سرپرست نهتنها به او اجازه نخواهند داد خلبان شود، بلکه تنها بودنش در صفوف نظامی کافی بود تا مجازاتش کنند. با هزار ترس و دلهره، او هم مثل هزاران جوان دیگر، با دل خون و دست خالی، کابل را ترک کرد. راهی ایران شد. مرز پر از خطر بود. قاچاقبران شبانه او را با دهها مهاجر دیگر از کوهها و بیابانها گذراندند. روزها بیغذا و بیآب راه میرفتند. در بعضی جاها آنقدر خسته میشد که به زمین میافتاد و با خود میگفت: «شاید همینجا آخرین سفر من باشد.» اما امید به زندهماندن و رسیدن به جایی امن او را دوباره بلند میکرد. وقتی به مشهد رسید، دیگر آن لیلای آکادمی نبود. در چشمانش خستگی و شکست موج میزد. نه یونیفورم نظامی داشت، نه جایگاهی، نه احترام. تنها چیزی که داشت، دستهای جوان و آمادهی کار بود. برای زنده ماندن، ناچار شد به کارگاهی خیاطی برود. کارگاه، اتاق تاریک و کوچک پر از صدای ماشینهای خیاطی بود. زنها و دختران افغان در آنجا از صبح تا شب کار میکردند. مزدشان اندک بود، آنقدر اندک که حتا به زحمت کرایه خانه را میپرداختند. لیلا هم مثل آنها پشت ماشین نشست. دستانی که روزی قرار بود فرمان هواپیما را بگیرد، حالا نخ و سوزن را نگه میداشت. گاهی وقتی سوزن انگشتش را میبرید و خون روی پارچه میچکید، یاد روزهایی میافتاد که در میدان پروازی ایستاده بود. شبها وقتی از کارگاه برمیگشت و از پنجره اتاق محقرش به آسمان مشهد نگاه میکرد، هواپیماهای مسافربری را میدید. اشک در چشمانش جمع میشد و آرام میگفت: «اگر کشورم سقوط نمیکرد، اگر تقدیر چنین نمیبود، شاید امروز یکی از همین هواپیماها را من میراندم.» با وجود همهی این شکستها، لیلا هنوز در دلش چراغی روشن دارد. او باور دارد که زندگی شاید بار دیگر فرصت دهد. او هنوز هم گاهی شبها خواب میبیند که یونیفورم خلبانی پوشیده، در کابین نشسته و از آسمان افغانستان میگذرد. وقتی از خواب میپرد، اشکش جاری میشود، اما همان اشکها به او یادآوری میکنند که هرچند روزگار بیرحم است، رویاها هیچوقت نمیمیرند. نویسنده: سارا کریمی

عبدالرحمن، مردی حدود چهلوپنجساله، زادهی یکی از قریههای کوهستانی کنر است. در دوران جنگهای داخلی، زمانی که هنوز به بیست سالگی نرسیده بود، همراه خانوادهاش راهی پاکستان شد. آنها هیچ نداشتند جز یک الاغ، چند بوجی گندم و چند ظرف مسی که مادرش برای توشهی راه در یک گونی پیچیده بود. شبهای تاریک، صدای مهیب توپخانه، و اضطراب راه، همراهشان بود تا سرانجام از مرز گذشتند و در یکی از خیمههای مهاجرین در خاک پشاور پناه گرفتند. سالهای نخست مهاجرت، برای عبدالرحمن و خانوادهاش تلخ و طاقتفرسا بود. او، که جوانی خام و بیتجربه بود، صبحها در سرکهای پشاور به دنبال کار میگشت، بار میکشید، صندوقهای میوه را از موترها پایین میآورد و از بازاری به بازاری میبرد. شبها با دستان تاولزده و پاهای زخمی به خیمه برمیگشت. مادرش هر شب به او میگفت: «فرزندم، صبر کن، روزی میرسد که تو هم صاحب خانه خواهی شد.» و عبدالرحمن، هر شب با شنیدن همین جمله، قطرهای امید در دلش شعلهور میشد؛ نوری کوچک در میان تاریکیِ آن روزهای بیپایان. سالها گذشت و عبدالرحمن، با پشتکار و امید، توانست با اندک پسانداز و کمی قرض از دوستان، یک دکان کوچک پرزهجات موتر را در یکی از کوچههای پشاور باز کند. همان دکان ساده، نقطهی عطف زندگیاش شد. هر صبح زود، دروازهی دکان را باز میکرد؛ بوی روغن موتر، آهن زنگزده و صدای پرندگان صبحگاهی در هوا میپیچید، و او با دلگرمی میگفت: «این زندهگی ماست، دسترنج ماست.» در همین سالها بود که با «زرگل» ازدواج کرد؛ زنی مهربان، صبور و پر از امید. وقتی به خانهی کوچک کراییشان رفتند، زرگل با دستان خودش خانه را رنگ زد، پردهها را نصب کرد و گوشهای از حیاط را به گلکاری اختصاص داد. آن خانه، با دیوارهای خشت خام و سقف چوبیاش، برای عبدالرحمن چیزی کمتر از یک قصر نداشت. او همیشه لبخند میزد و میگفت: «زرگل، این خانه وطن دوم ماست؛ هرچند دور از خاک خود هستیم، اما پر از گرمی دل تو.» با گذر زمان، آن خانه نه فقط پناهگاه جسمشان شد، بلکه مأمن عشق، رنج، امید و تلاش مشترک آنها نیز بود. چهار فرزند، یکی پس از دیگری به دنیا آمدند؛ سه دختر و یک پسر. دختران به مکتب پاکستانی رفتند، زبان اردو را آموختند و هر روز با دفترچههای رنگی و کتابهای درسی در آغوش، از مکتب بازمیگشتند. عبدالرحمن با افتخار به آنها نگاه میکرد و لبخند میزد: «شما روزی چیزی میشوید که پدرتان هیچوقت نتوانست بشود.» پسر کوچکش، هنوز آنقدر خردسال بود که بیشتر وقتش را در دکان کنار پدر مینشست و مهرههای آهنی را مثل اسباببازیها به هم میچسپاند و میخندید. زندگی به سختی، اما با کورسویی از امید میگذشت. عبدالرحمن سالی چند بار به افغانستان میرفت تا اقاربش را ببیند، اما هر بار با حسرتی سنگینتر برمیگشت. در دل میگفت: «افغانستان جای زندهگی نیست. اینجا، در پاکستان، هرچند بیگانهایم، اما یک سقف بالای سر داریم و نانی برای خوردن.» اما همهچیز در پاییز ۲۰۲۳ دگرگون شد. حکومت پاکستان اعلام کرد که افغانها باید کشور را ترک کنند. در آغاز، عبدالرحمن این خبر را باور نکرد. در دکانش با دوستانش مینشستند و با بیاعتنایی میگفتند: «این فقط یک تهدید سیاسیست، هیچوقت عملی نمیشود. ما سالهاست اینجاییم، چطور میتوانند یکشبه همه چیز را از ما بگیرند؟» اما روزها گذشت. گشتزنی پولیس در کوچهها بیشتر شد. چهرههای آشنا دیگر به دکان نمیآمدند. خبر رسید که چندین خانواده را نیمهشب از خانهها بیرون کشیدهاند و بیصدا به مرز فرستادهاند. ترس، بیصدا اما سنگین، در دل عبدالرحمن نشست. آرامآرام فهمید که چیزی به نام "امنیت" دیگر در این سرزمین بیگانه هم برای او باقی نمانده است. یک روز، وقتی عبدالرحمن مثل همیشه به دکانش رسید، دید چند پولیس در همان کوچه ایستادهاند. یکی از آنها نزدیک شد و با صدایی جدی گفت: «عبدالرحمن، وقتت تمام است. آماده شو، باید بروی.» عبدالرحمن که جا خورده بود، با لکنت پاسخ داد: «اما من اینجا خانه دارم، دکان دارم، قرض دارم، وسایل دارم… چطور میتوانم یکشبه همه چیز را ترک کنم؟» پولیس بیرحمانه خندید و گفت: «این مشکل تنها از تو نیست. یا خودت برو، یا ما بیرونت میکنیم.» آن شب، خانهی عبدالرحمن پر از گریه و اندوه بود. دخترانش کتابهایشان را بغل کرده بودند، زرگل لباسها را با عجله در یک بوجی انداخته بود، اما همه میدانستند که در واقع چیزی با خود نخواهند برد. تنها چیزی که عبدالرحمن توانست با خود بردارد، چند جامهی ساده، مقداری نان خشک، و یک قاب عکس خانوادگی بود. همهچیز—خانه، دکان، وسایل، فرشها، حتی سند طلای زرگل—همانجا ماند. وقتی به مرز تورخم رسیدند، هزاران خانوادهی دیگر در صفهای طولانی ایستاده بودند. کودکان از سرما میلرزیدند، زنان ناله میکردند، و مردان با چشمانی پر از اشک و حسرت به پشت سر نگاه میکردند. عبدالرحمن در سکوت ایستاده بود و با خود میگفت: «اینجا همان جاییست که بیستوپنج سال زحمت کشیدم. اینجا همه چیزم ماند… حالا باید به کجا بروم؟» اما آنسوی مرز، خبری از آسایش نبود؛ تنها چیزی که انتظارشان را میکشید، خاک خشک و خیمههای پاره و فرسوده بود. در ننگرهار، آنها را به کمپ مهاجرین فرستادند. وقتی عبدالرحمن به خیمهی کهنهای رسید که حالا باید خانهشان میشد، دستهایش لرزید. زرگل نشست، سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی خفه گفت: «خدایا، ما به کجا رسیدیم؟» امروز، عبدالرحمن و خانوادهاش هنوز در همان خیمه زندگی میکنند. شبها، باد سرد از میان درزهای خیمه عبور میکند، باران سقف پارچهای را سوراخ میکند و زمین خیس و گلآلود میشود. دخترانش دیگر به مکتب نمیروند؛ بیشتر روزهایشان در صف نان، آب و مواد سوختی میگذرد. پسرش، که روزگاری در دکان با او کار میکرد، حالا با پای برهنه از این خیمه به آن خیمه میچرخد، دنبال چند تکه چوب خشک برای آتش. زرگل شبها آرام زیر پتو میلرزد، اشک میریزد و زیر لب زمزمه میکند: «کاش همانجا میماندیم… حتی اگر زندان میرفتیم. اینجا… هیچ چیز نداریم. هیچ چیز.» عبدالرحمن هر روز به امید پیدا کردن کاری، راهی شهر میشود، اما جز بیگاری با مزد اندک، چیزی نصیبش نمیگردد. با دستانی پینهبسته و چهرهای خسته، هر شب به خیمه برمیگردد و در دل میگوید: «بیستوپنج سال زحمت کشیدم، با رنج، یک زندگی ساختم… همهاش همانجا ماند. حالا دوباره از صفر باید شروع کنم؛ اما اینبار نه خانهای دارم، نه مکتبی، نه آیندهای. ما در میانهی هیچجا ماندهایم… نه آنجا ماندیم، نه اینجا رسیدیم.» شبها که باد سرد در خیمه میپیچد و زمین از رطوبت یخ میزند، روی خاک مینشیند، قاب عکس خانوادگی را از میان بوجی بیرون میکشد، دستی آرام بر چهرههای خندان بچههایش در عکس میکشد و زیر لب با صدایی بغضآلود میگوید: «این، همان روزهای خوش ما بود… روزهایی که دیگر هیچوقت برنمیگردد.» نویسنده: سارا کریمی

وقتی در کوچههای هرات قدم میزنی، صدای ازدحام مردم، بوی نان تازه از تنور و شور و حال بازار شاید این شهر را زنده و پرانرژی نشان دهد، اما اگر وارد دنیای زنان کارگر، بهویژه زنان داکتر شوی، داستان کاملاً متفاوت است. یکی از این زنان که سالها درس خوانده، رنج کشیده و تنها طبابت را از آرزوهای کودکیاش حفظ کرده بود، حالا روایت تلخ و دردناکی از زندگی کاریاش در یکی از شفاخانههای خصوصی دارد. او به روزهایی اشاره میکند که هنوز دانشجوی طب بود. شبها تا نیمهشب زیر چراغ کمنور، کتابهای قطور را ورق میزد و خواب و بیداریاش در هم میآمیخت، اما امید داشت. امید داشت روزی روپوش سفید به تن کند و مادران، کودکان و بیماران با نگاه پر از امید به سویش بیایند و او را چون فرشتهای ببینند که دردشان را تسکین میدهد. اما وقتی فارغالتحصیل شد و نخستین بار پا به یکی از شفاخانههای خصوصی گذاشت، همهچیز آنقدر روشن و زیبا نبود که تصور میکرد. در همان هفتههای نخست، مدیر شفاخانه که مردی پرمدعا و صاحب نفوذ بود، با حرفهایی او را تکان داد. ابتدا در قالب شوخی و کنایه، و سپس با سخنانی مستقیم که هیچ ربطی به طبابت نداشت. پیشنهادهای شرمآور، درخواستهای پنهان و گاهی آشکار، قلب این داکتر جوان را میلرزاند و او را میان وظیفهاش و حفظ عزت نفسش گرفتار میکرد. او میگوید هر بار که مجبور بود با مدیر صحبت کند، دستانش سرد میشد و نفسش به شماره میافتاد. او داکتر بود، اما در برابر نگاههای آلوده و لبخندهای کثیف مدیر، خود را مثل یک بیمار بیدفاع میدید. این تجربه تلخ، آغاز کابوس زندگی کاریاش بود. او تنها نبود؛ نرسها و همکاران زن دیگر نیز از همین زخمها رنج میبردند. آنها هر روز ساعتهای طولانی کار میکردند، اما در ازای این تلاش تنها پنج تا هفت هزار افغانی حقوق میگرفتند که اغلب ماهها به تأخیر میافتاد. یکی از نرسها یک روز آرام در گوشش گفت: «اگر همین حقوق ناچیز را هم نگیرم، کودکانم شبها گرسنه میخوابند؛ به همین دلیل باید تمام تحقیرها و توهینها را تحمل کنم.» او بارها شاهد گریههای خاموش این نرسها بود؛ زنانی که پس از دوازده ساعت کار سخت، در گوشهای از شفاخانه اشکهایشان را با آستین پاک میکردند و دوباره با لبخندی اجباری به استقبال بیماران میرفتند. تبعیض و بیعدالتی در این شفاخانه مثل خوره به جان همه زده بود و روحشان را میخورد. داکتران مرد با حقوقهای بالاتر و احترام بیشتری کار میکردند. اگر اشتباهی میکردند، با گذشت و آرامش از کنار آن میگذشتند، اما اگر یک داکتر زن کوچکترین لغزشی داشت، همان روز آوازهاش در همه جا میپیچید و حیثیتش لکهدار میشد. زنان همیشه زیر ذرهبین بودند، حتی در سادهترین رفتارهایشان. اگر با مریض بیش از حد معمول صحبت میکردند، اگر چند دقیقه بیشتر از زمان معمول با همکار مرد حرف میزدند، یا اگر صدایشان کمی بلندتر میشد، فوراً برچسب میخوردند و آبرویشان بازیچه دست دیگران میشد. این فضای خفهکننده هر روز بیشتر روح او را فرسوده میکرد. شبها که به خانه برمیگشت، سرش را روی بالین میگذاشت و در سکوت گریه میکرد. مادرش فکر میکرد از خستگی و درد بیماران اشک میریزد، اما حقیقت چیز دیگری بود؛ او از انسانها، از بیعدالتیها، از نگاههای آلوده و از فشارهایی که بر او و همکاران زن وارد میشد، به شدت خسته و دلشکسته بود. او میگوید بارها با خود فکر کرده بود کاش هرگز داکتر نمیشد؛ کاش همان دختر ساده روستایی میماند تا امروز این همه زخم و درد بر دل نداشت. اما هر بار که به یاد شاگردان جوانی میافتاد که تازه وارد دانشکده طب شدهاند و او را الگوی خود میدانند، دلش نرم میشد و به خودش میگفت: «اگر من هم بروم و تسلیم شوم، پس چه کسی برای این دختران خواهد ماند تا راه علم را ادامه دهند؟» او ماند، اما ماندنش به معنای آرامش نبود. روز به روز فضای شفاخانه بیشتر شبیه یک تجارتخانه بیرحم میشد. مدیران تنها به فکر منافع مالی بودند، بیماران برایشان فقط «عدد» و پرسونل طبی «ابزار» محسوب میشدند. هیچ نهادی برای حمایت از داکتران و نرسها وجود نداشت. وزارت صحت عامه در کاغذ وعدههای زیبا میداد، اما در عمل نه نظارتی بود و نه حمایتی دیده میشد. این سکوت اجباری، دردناکترین بخش زندگی او بود. اگر جرأت میکرد و از آزار و فشارها سخن میگفت، نه تنها شغلش را از دست میداد، بلکه در جامعهای پر از قضاوت، خودش متهم و طرد میشد. همین ترس بود که باعث میشد او و صدها زن دیگر در این شهر و سراسر کشور، با زخمهای پنهان زندگی کنند و لب به شکایت باز نکنند. گاهی مقابل آیینه میایستاد و با خود میگفت: «تو داکتر هستی، اما چرا چشمانت اینقدر خسته و پر از اشک است؟ چرا روپوش سفیدی که باید نماد غرور باشد، بوی غم میدهد؟» با همهی این دردها، او هنوز کورسویی از امید را در دل زنده نگه داشته است. هر بار که شاگردانش در دانشگاه با شور و شوق به او نگاه میکنند، به خودش میگوید: «شاید هنوز ارزش داشته باشد که بمانم، شاید همین ماندن خاموش و پر از زخم من، الهامبخش نسلی شود که فردا بتوانند این فضای مسموم را تغییر دهند.» اما خودش میداند که این راه، پر از سنگلاخ و خونین است و بسیاری در همین مسیر از پا میافتند. داستان او فقط داستان یک نفر نیست؛ بلکه بازتاب زندگی صدها داکتر و نرس زن در افغانستان است؛ زنانی که با هزاران امید وارد شفاخانهها میشوند، اما در پشت درهای بسته به جای احترام و عدالت، با تحقیر و سکوت اجباری روبهرو میشوند. نویسنده: سارا کریمی

شب هنوز به نیمه نرسیده بود که زمین، همچون حیوانی وحشی، زیر پای مردم کنر به لرزه درآمد. همه در خواب بودند؛ برخی در خانههای گِلی، بعضی در کُوخهای کوچک، و گروهی دیگر در خانههای نیمهکارهای که سالها پیش ساختنشان را آغاز کرده اما هرگز تمام نکرده بودند. صدای شکستن دیوارها با فریادهای وحشتزدهی مردم درآمیخت. کودکان از خواب پریدند و مادرها، در تاریکی، به دنبال راهی برای نجات میگشتند. اما راهی نبود. زمین میلرزید، دیوارها فرو میریخت و سقفها فرومیآمد. کنر، که همیشه با کوههای سربهفلککشیدهاش ایستاده بود، اینبار خودش زانو زد. در قریهای کوچک، مردی به نام گلرحمن در خواب بود. وقتی لرزش آغاز شد، چشم گشود و دید که دیوار خانه ترک برداشته و سقف در حال فروریختن است. سوی همسر و چهار فرزندش دوید، اما همهچیز در چند ثانیه فرو ریخت. وقتی به هوش آمد، خود را زیر خروارها خاک، چوب و سنگ یافت. دستهایش را حرکت داد، خاک را کنار زد و با صدایی گرفته فریاد زد: «کسی هست؟» جز نالهی ضعیف دختر کوچکش، صدایی نمیشنید. با چنگ و دندان خاک را کنار زد تا دخترش را بیرون بکشد، اما وقتی موفق شد، دید که نیمهجان است. دیگر اعضای خانوادهاش سکوتی مرگبار داشتند. در آن لحظه، دلش شکست. مردی که همیشه خود را قوی میدانست، روی خاک نشست، سر در دستان گرفت و با صدایی بلند گریست. دنیا برایش تاریک شد؛ همان دنیایی که تا چند دقیقه پیش با خندهی فرزندانش روشن بود. روز بعد، هنگامی که آفتاب بر کوههای سوختهی کنر تابید، روستاها در سکوتی سنگین فرو رفته بودند. نه صدای مرغی شنیده میشد و نه خندهی کودکی. تنها صدای گریه و ناله، از گوشهوکنار به گوش میرسید. زنانی که شوهرانشان را از دست داده بودند، بر خاک مینشستند و با اندوه، موهای خود را میکندند. مردانی که در چند لحظه، همهچیز خود را از دست داده بودند، فقط به آسمان خیره میشدند و میپرسیدند: «خدایا، چرا؟» اما پاسخی نمیآمد. کودکان یتیم، در کنار پیکر بیجان مادرانشان مینشستند و با دستان کوچکشان، صورتهای سرد و خاموش آنها را نوازش میکردند. برخی با صدایی لرزان میپرسیدند: «مادر، چرا بیدار نمیشی؟» و این، دردناکترین صحنهای بود که دل هر انسانی را به لرزه میانداخت. در قریههای دورافتاده، امداد بهموقع نرسید. مردم با دستان خالی و وسایل ابتدایی به دنبال نجات عزیزانشان بودند. هرچه در اختیار داشتند، چه بیل و چه تکهای چوب، با همان آوار را کنار میزدند. اما سرمای هوا و نبود کمکهای فوری، جان بسیاری از زخمیها را گرفت. زنی میگفت که دخترش تنها یک دستش از زیر آوار بیرون مانده بود. تمام شب، آن دست را در دستانش گرفته بود و به او امید میداد که صبح نجات میرسد. اما وقتی خورشید بالا آمد، دست دخترش سرد شد و دیگر هیچ حرکتی نکرد. همانجا زن بیهوش شد و همسایهها او را از میان خاک و اشک بیرون کشیدند. مردم کنر سالها با جنگ، فقر و مهاجرت دستوپنجه نرم کرده بودند، اما این بار زلزله کاری کرد که هیچ دشمنی نکرده بود. خانوادههایی یکجا نابود شدند. برخی قریهها چنان زیر و رو شدند که گویی هیچگاه وجود نداشتهاند. کودکانی که تا دیروز در مکتب با لبخند درس میخواندند، امروز زیر خاک خفته بودند. مادرانی که نان خشک را با اشک به فرزندانشان میدادند، اکنون تنها مزار آنان را در آغوش داشتند. پدرانی که روزی در کوهها به دنبال هیزم میرفتند، حالا بر ویرانهی خانههایشان نشسته بودند و با نگاههایی تهی، به آیندهای تاریک خیره شده بودند. زلزله در کنر نهتنها خانهها و جانها را گرفت، بلکه امید را نیز از دلها ربود. قریههایی که زمانی پر از زندگی و صدای بازی کودکان بودند، اکنون در سکوت مرگبار فرو رفته بودند. آن شب، ستارهها در آسمان میدرخشیدند، اما روی زمین، هزاران انسان در تاریکیِ مرگ خاموش شدند. کنر زخمی شد؛ زخمی عمیق که شاید هیچگاه التیام نیابد. کودکانی که یتیم شدند، مادرانی که فرزندانشان را از دست دادند، پدرانی که خانوادههایشان را در برابر چشمانشان نابودشده دیدند، حالا با دلهایی شکسته به آیندهای نامعلوم خیرهاند. این فاجعه یک بار دیگر ثابت کرد که درد مردم افغانستان پایانی ندارد. جنگ، فقر، مهاجرت و حالا زلزله؛ همه دست به دست هم دادهاند تا آخرین رمق امید را نیز از این مردم بگیرند. شب زلزله برای مردم کنر فقط یک شب نبود، بلکه به کابوسی همیشگی بدل شد. هر بار که زمین اندکی میلرزد یا صدایی از دل کوهها برمیخیزد، کودکان با وحشت جیغ میزنند و مادران بر سینه میکوبند. ترس، حالا در خون مردم جاری است؛ و آنان با هر نفس، یاد عزیزانی را میکنند که در آن شب سرد و تاریک، برای همیشه از کنارشان رفتند. نویسنده: سارا کریمی

در کوچههای خاکی شهر، پشت دروازهی زنگزدهی یک خانهی کرایی، زنی زندگی میکند که روزی با هزاران امید و آرزو قدم به دانشگاه طب گذاشته بود. زینب در خانوادهای متوسط در کابل به دنیا آمده بود. پدرش کارمند سادهی دولت و مادرش زن خانهدار بود. از همان کودکی، زینب با همسنوسالانش فرق داشت. وقتی دختران کوچک همسایه سرگرم عروسکبازی بودند، او با یک جعبهی کمکهای اولیه که از یک داکتر همسایه گرفته بود، زانوهای زخمی بچههای کوچه را پانسمان میکرد. هرگاه کسی در خانه مریض میشد، نخستین کسی که دستپاچه دماسنج میآورد و پتویی نازک روی مریض میانداخت، زینب بود. در ذهنش، خود را در روپوش سفید داکتری تجسم میکرد که در شفاخانهای بزرگ کار میکند؛ همان داکتر مهربانی که همه با امید سراغش میآیند. در مکتب، بهترین شاگرد بود. همیشه نمراتش از همه بالاتر بود و در مضامینی چون بیولوژی و کیمیا، ممتازترین. معلمهایش میگفتند: «این دختر اگر همینطور ادامه بدهد، روزی داکتر میشود.» همین جملهها، آتشی از انگیزه در درون زینب شعلهور میکرد. شبها زیر چراغ کمنور نفتی مینشست و تا نیمهشب درس میخواند. گاهی مادرش از او میخواست که بخوابد، اما او با اصرار جواب میداد: «مادر جان، من باید بخوانم. من باید داکتر شوم.» سالهای دشوار مکتب گذشت و او در کانکور کامیاب شد. وقتی خبر رسید که در رشتهی طب دانشگاه قبول شده، چنان خوشحالی فضای خانهشان را پر کرد که مادرش از خوشی گریه کرد و پدرش، برای نخستین بار در زندگی، یک دست لباس نو برای دخترش خرید. زینب احساس میکرد دیگر فاصلهای میان او و رؤیای دیرینهاش نمانده است. روزهای دانشگاه برایش پرمشغله، اما شیرین بود. صبحها زود از خانه بیرون میزد، در صنفهایی پر از دانشجو مینشست و با شوق، سخنان استادان دربارهی تشریح و فیزیولوژی را یادداشت میکرد. در لابراتوار، وقتی اسکلت مصنوعی را لمس میکرد یا قلب پلاستیکی را در دست میگرفت، نوری از شوق در دلش میدرخشید. او حتی در شفاخانهی آموزشی، در کنار داکتران واقعی ایستاده بود، فشار خون مریضان را گرفته، تاریخچهی بیماری نوشته و گوش به توصیههای پزشکی سپرده بود. در آن روزها، خودش را بهروشنی در آینده میدید؛ با روپوش سفید، در اتاق معاینهای که بیماران با اعتماد در آن صف کشیدهاند. اما همان سال چهارم، ورق زندگیاش برگشت. پدر و مادرش با صدایی آرام اما قاطع گفتند که وقت ازدواجش رسیده است. زینب مات و مبهوت ماند. گریه کرد، التماس کرد که بگذارند تحصیلش را تمام کند. اما در خانوادههای سنتی، کمتر صدای دختر شنیده میشود. آنها گفتند: «دختر جان، تحصیل همیشه هست، اما نصیب اگر آمد، نباید رد کرد. شوهر خوب پیدا شده، رنگمال است، زحمتکش است، با تو خوش خواهد بود.» زینب دلشکسته بود. شبهای زیادی را در سکوت گریه کرد، بیآنکه به همصنفیهایش بگوید چه در دل دارد. عاقبت، ازدواج کرد. شوهرش – جاوید – مردی آرام، خاموش و زحمتکش بود. در آغاز، جاوید او را تشویق میکرد که درسش را ادامه دهد، اما زندگی همیشه آنطور که آدم انتظار دارد پیش نمیرود. تنها چند ماه بعد، زینب باردار شد. این خبر، همهچیز را تغییر داد. روزهای بارداری برایش سخت و طاقتفرسا بود. صبحها نمیتوانست به صنف برود و شبها از تهوع و بیخوابی رنج میبرد. استادان دانشگاه سختگیر بودند و غیبتها را بهراحتی نمیپذیرفتند. همصنفیهایش پیش میرفتند، اما او جا ماند. هر بار که تصمیم میگرفت بازگردد، صدای گریهی طفل کوچکش مانع میشد. مادر شدن، او را در مسیری انداخت که بازگشتی از آن ممکن نبود. سالهای بعد، زینب مادر دو کودک شد: پسری سهساله و دختری هجدهماهه. زندگیاش پر از گریههای نیمهشب، بیخوابی، و دلنگرانی بابت شیر خشک، دوا و کرایهی خانه بود. در خانهی کوچک کراییشان، هر روز مینشستند و حسابوکتاب میکردند که آیا معاش جاوید کفایت میکند یا نه. جاوید، صبحها زود از خانه بیرون میرفت، با قلممو و دبههای رنگ، تا دیوارها و دروازههای خانههای مردم را رنگ بزند. عصرها با شانههای خمیده و لباسهایی چرکآلود برمیگشت. دستهایش همیشه بوی رنگ و تینر میداد، پوستش ترکخورده و زبر شده بود. زینب بارها دیده بود که شوهرش، خسته از روزگار، سرش را به دیوار تکیه میداد و آه میکشید. دلش برای جاوید میسوخت، اما میدانست که رنگمالی، کاری پرزحمت با درآمدی اندک است و نمیتواند تمامی هزینههای زندگی را تأمین کند. همین شد که زینب به صنایع دستی روی آورد. ابتدا با نخها و پارچههایی که از جهازش باقی مانده بود، گلدوزی میکرد. یک روز، همسایهاش کار او را دید و خواست یکی برایش بدوزد. وقتی زینب در ازای آن کار، مبلغ اندکی دریافت کرد، دلش از امید لبریز شد. پس از آن، شروع کرد به ساختن کیفهای کوچک، دستمالهای گلدوزیشده و زیورآلات دستی. شبها، وقتی کودکانش به خواب میرفتند، چراغ کوچک اتاق را روشن میکرد و پشت میز کار مینشست. گاهی تا نیمهشب میدوخت؛ چشمانش سرخ میشد، اما وقتی صبح حاصل کار شبانهاش را میدید، خستگی از تنش بیرون میرفت. رفتهرفته، زنان دیگر محله نیز به او پیوستند. کنار هم مینشستند، کار میکردند و درد دل میگفتند. زینب به آنها یاد میداد که چگونه با نخ و پارچه چیزی زیبا بیافرینند. میگفت: «اگر نمیتوانیم بیرون از خانه کار کنیم، حداقل میتوانیم در خانه دستساخته تولید کنیم. نباید دست خالی بمانیم.» صنایع دستی، برای زینب فقط وسیلهای برای تأمین نان نبود؛ بلکه مایهی عزت و امید شده بود. او امروز در دو دنیا زندگی میکند؛ دنیای حسرت و دنیای امید. حسرتِ آنچه از دست داده، و امید به آنچه شاید روزی دوباره به دست بیاورد. زینب میگوید: «اگر نتوانستم داکتر باشم، دستکم داکتر خانوادهام هستم. من باید داکتر دردهای کودکانم باشم، داکتر زندگی خودم باشم.» همین اندیشه است که او را سر پا نگه میدارد. نویسنده: سارا کریمی

کولت کرِس؛ زنی که انویدیا را به غول فناوری تبدیل کرد
کولت کرِس، مدیر مالی (CFO) شرکت فناوری انویدیا است که نقش مهمی در موفقیت این شرکت داشته است. او بر رشد عظیم شرکت در میانه رونق هوش مصنوعی نظارت کرده و انویدیا را به یکی از باارزشترین شرکتهای جهان تبدیل کرده است. زمانی که کولت کرِس در ماه سپتامبر سال ۲۰۱۳ میلادی به شرکت سازنده تراشه، انویدیا، پیوست، سهام شرکت حدود ۴۰ سنت برای هر سهم معامله میشد. سال بعد، سهام تنها چند پنی بیشتر معامله میشد. بیش از یک دهه بعد، سهام انویدیا نزدیک به ۱۵۰ دلار برای هر سهم معامله میشد و ارزش بازار شرکت به بیش از سه تریلیون دلار رسیده بود. بخش زیادی یا حتی بیشترِ موفقیت شگفتانگیز انویدیا را میتوان به واحدهای پردازش گرافیکی (GPU) پیشرفتهای نسبت داد که این شرکت میسازد، چون این تراشهها به دلیل رونق هوش مصنوعی تقاضای بالایی دارند. اما کرِس همچنین نقشی کلیدی در موفقیت شرکت ایفا کرده و به یکی از قدرتمندترین افراد در انویدیا تبدیل شده است؛ او کمک کرده تا این شرکت سازنده تراشه را به سوی موفقیتی مالی هدایت کند که احتمالا بنیانگذاران جِنسِن هوانگ، کِرتیس پریِم و کریس مالاکووسکی هرگز در سال ۱۹۹۳ که با هم بر سر تاسیس انویدیا توافق میکردند، تصورش را نمیکردند. تحصیلات و سابقه شغلی کرِس کولت کرِس دارای مدرک کارشناسی در رشته مالی از دانشگاه آریزونا و یک کارشناسی ارشد از دانشگاه متدیست جنوبی است. تحصیلاتش او را به خوبی برای گرفتن پستهای کلیدی در شرکتهای بزرگ آماده کرده بود. یکی از این شرکتها غول نرمافزاری، مایکروسافت، بود؛ جایی که کرِس به مدت ۱۳ سال در آن کار کرد و چندین سال بهعنوان مدیر مالی (CFO) بخش سرور و ابزارهای آن مشغول به کار بود. کرِس همچنین در سیسکو و تگزاس اینسترومنتز کار کرده است. نقش کرِس در انویدیا کرِس معمولا کنفرانس گزارش درآمد فصلی شرکت انویدیا را اداره میکند و اغلب گزارشهای درخشانی برای ارائه دارد، چرا که رونق هوش مصنوعی باعث شد تراشههای شرکت تقاضای زیادی داشته باشند. برای مثال، در گزارش درآمد ماه فوریه ۲۰۲۵ انویدیا، این شرکت ۳۹٫۳۳ میلیارد دلار درآمد گزارش کرد که بسیار بالاتر از برآوردها بود. کرِس در طول کنفرانس گفت که تقاضا برای واحد پردازش گرافیکی GPU بلَکوِل انویدیا «بهتر از انتظار» بوده است، اگرچه او همچنین هشدار داد که تأثیر تعرفههای دولت ترامپ همچنان «تا حدی ناشناخته» باقی مانده است. در سال تقویمی ۲۰۲۴، ارزش بازار انویدیا از دو تریلیون دلار و سپس سه تریلیون دلار گذشت؛ صعودی تقریبا بیسابقه که انویدیا را در میان بزرگترین شرکتهای جهان از نظر ارزش قرار داد. فقط اپل درآمد بیشتری از انویدیا دارد و در حالی که مایکروسافت نیز کمی عقبتر است و آن هم یک شرکت با ارزش بیش از سه تریلیون دلار است. دارایی خالص و حقوق کرِس در حالی که دارایی خالص کرِس ناشناخته است، میدانیم که حقوق و مزایای او در سال ۲۰۲۳ میلادی حدود ۱۳٫۳ میلیون دلار بود. بر اساس روند صعودی شرکت، میتوان فرض کرد که این رقم از آن زمان به طرز چشمگیری افزایش یافته است. در واقع، دادههای عمومی نشان میدهد که کارمندان انویدیا بهطور کلی در سال مالی ۲۰۲۴ میلادی افزایش ۱۷ درصدی در حقوق داشتند، افزایشی بسیار بیشتر از آنچه بیشتر کارکنان شرکتها میتوانند انتظار داشته باشند. کولت کرِس کمک کرده است تا یکی از بزرگترین داستانهای رشد درآمد در تاریخ فناوری محقق شود. در سال مالی ۲۰۲۴، این شرکت تراشه ۶۰٫۹ میلیارد دلار درآمد ثبت کرد؛ ۱۵ برابر بیشتر از یک دهه قبل. زندگی شخصی و دستاوردها این مدیر ۵۸ ساله در ساراتوگای کالیفرنیا زندگی میکند و دو فرزند دارد. او که نخستین بار در سال ۲۰۱۳ به شرکت انویدیا پیوست، پس از توصیه دو پسرش که انویدیا را به خاطر تراشههای موجود در بازیهای ویدئویی محبوبشان میشناختند، این شرکت را انتخاب کرد. کولت کرِس با تلاش و پشتکار خود، موفق شده است رتبه ۵۴ را در فهرست «ثروتمندترین زنان خودساخته آمریکا» در سال ۲۰۲۵ و رتبه ۵۵ را در فهرست «زنان قدرتمند» در سال ۲۰۲۴ از نگاه مجله فوربز کسب کند و به الگویی زنده از توانمندی، قدرت و الهامبخشی زنان در جهان فناوری تبدیل شود.

میگرن در زنان
میگرن سردردی است که میتواند باعث درد شدید ضربان دار یا احساس نبض، معمولاً در یک طرف سر شود. اغلب با حالت تهوع، استفراغ و حساسیت شدید به نور و صدا همراه است. حملات میگرن میتواند از ساعتها تا چند روز ادامه داشته باشد و درد آنقدر بد باشد که در فعالیتهای روزانهتان اختلال ایجاد کند. ابتلا به میگرن، تا حد زیادی به جنسیت افراد وابسته است؛ به طوری که زنان ۲ تا ۳ برابر بیشتر از مردان، سردردها و حملات میگرنی را تجربه میکنند. علت میگرن در خانمها، بیشتر به تفاوتهای هورمونی و تغییرات سطح استروژن در بدن آنها مربوط میشود! بانوان در طول چرخه قاعدگی یا در دوران قاعدگی، مقادیر متفاوتی از استروژن را در بدن خود دارند، و پس از یائسگی، سطح این هورمون در بدن زنان به ثبات میرسد. بر اساس تحقیقات انجام شده، این گونه نوسانات استروژن در بدن بانوان، باعث بروز حملات میگرنی و سردردهای شدید در دوران قاعدگی یا بارداری میشوند. برای درمان میگرن در خانمها، تغییر سبک زندگی، مصرف منیزیم، استفاده از مکملهای استروژنی، هیدراته ماندن، خواب کافی و نداشتن استرس، راهکارهای مفیدی خواهند بود. تحقیقات علمی نشان میدهند که تفاوت در فعالیت هورمونهای جنسی بدن بانوان و آقایان، علت اصلی شیوع میگرن در خانمها نسبت به مردان است! در واقع، تغییر در سطح استروژن، با ایجاد حملات شدید میگرنی مرتبط است. حتی هورمونهای دیگر مانند پرولاکتین، میتوانند شدت میگرن را افزایش دهند؛ در مقابل، هورمون تستوسترون نقش محافظتی داشته و از تشدید سردرد جلوگیری خواهد کرد! با توجه به اینکه سطح هورمونها در طول چرخه قاعدگی و در دوران بارداری بانوان، تغییرات بیشتری دارند، بنابراین معمولا در این دوران، احتمال بروز حملات میگرنی بیشتر خواهد بود. حال این که آیا میگرن چشمی قابل درمان است و یا میگرن همراه با اورا در این دوران، چگونه درمان میشود، باید توسط پزشک متخصص مغز و اعصاب بررسی گردد. چگونه بفهمیم میگرن داریم یا فقط سردرد دارم؟ حمله میگرن با ناراحتی متوسط تا شدید، حتی غیرقابل تحمل، در سر مشخص می شود. این ناراحتی معمولاً در یک محل از سر (یکطرف یا هر دو، جلو یا عقب، پشت چشم یا استخوان گونه) متمرکز است و ممکن است مانند ضربان یا نبض باشد. میگرن چقدر طول میکشد؟ از فردی به فرد دیگر و حتی در هر حمله متفاوت است. برای برخی، میگرن میتواند چند ساعت یا چند روز طول بکشد اگر احساس کردم میگرن در حال آمدن است چه باید بکنم؟ برای بیشتر افراد، بهترین کار این است که فوراً از یک درمان میگرن مانند داروهای مسکن استفاده کنند و در اتاقی تاریک و ساکت بمانند. که ممکن است از بروز میگرن جلوگیری کند یا حداقل درد را کاهش دهد. علائم: به طور کلی، علائم میگرن در خانم ها میتواند شامل موارد زیر باشد: ۱: زیاد یا کم شدن اشتها ۲:حالت تهوع ۳: استفراغ ۴:اسهال ۵: سبکی سر ۶خستگی ۷: گرفتگی سر ۹: مشکل در صحبت کردن ۱۰: احساس گیجی ۱۱: حساسیت به نور، صدا، بو و دما؛ برخی از مبتلایان به میگرن، نورهای درخشان، خطوط زیگزاگ یا سایر اشکال هندسی را میبینند. برخی دیگر ممکن است مشکل تاری دید پیدا کنند یا محیط اطراف خود را به یک رنگ مثل زرد یا صورتی ببینند. مردم معمولا درد میگرن را به صورت زیر توصیف میکنند: ضرباندار ذق ذقکننده سوراخکننده کوبنده ناتوانکننده و طاقتفرسا علل میگرن: هورمونها(تغییر هورمونی در قاعدگی، پی ام اس، بارداری، شیردهی) تاثیز ژنها استرسهای محیطی خواب ناکافی مصرف کافئین و الکل رژیم غذایی نامناسب نور شدید کمآبی بدن برخی از بوها که گیرندههای عصبی را فعال میکنند شرایط جوی نامناسب میگرن قاعدگی چیست؟ میگرن زنان را بیشتر از مردان تحت تاثیر قرار میدهد، و ارتباط شناخته شدهای بین میگرن و تغییرات هورمونی در طول زندگی یک زن وجود دارد. بیش از نیمی از زنان مبتلا به میگرن، قاعدگی (پریود شدن) را به عنوان محرک حملات میگرنی خود گزارش میدهند. علائم میگرن قاعدگی به حملات میگرنی اطلاق میشود که با قاعدگی مرتبط هستند و با پریود شما رخ میدهند. آنها تمایل دارند شدیدتر باشند و کمتر به درمان پاسخ دهند. آنها همچنین میتوانند طولانی تر از سایر انواع میگرن دوام بیاورند. اغلب زنان در دیگر زمانهای ماه نیز میگرن را تجربه میکنند. تصور میشود که از هر ده زن کمتر از یک نفر «میگرن قاعدگی خالص» دارند. اینجاست که شما فقط در دوران قاعدگی دچار میگرن میشوید نه در هیچ زمان دیگری. چه چیزی باعث میگرن قاعدگی میشود؟ بین میگرن و کاهش سطح هورمون استروژن ارتباط وجود دارد. کاهش طبیعی سطح استروژن قبل از شروع قاعدگی با میگرن قاعدگی مرتبط است. زنانی که پریودهای سنگین و دردناکی دارند، سطوح بالاتری از پروستاگلاندین دارند که نقش مهمی در میگرن قاعدگی نیز دارد. میگرن قاعدگی چگونه تشخیص داده میشود؟ هیچ آزمایشی برای میگرن قاعدگی وجود ندارد. دقیق ترین راه برای تشخیص میگرن قاعدگی این است که حداقل به مدت سه ماه یک دفترچه داشته باشید که هم حملات میگرنی و هم روزهای قاعدگی را ثبت کند. برای تشخیص میگرن قاعدگی، میگرن باید عمدتاً بین دو روز قبل از قاعدگی و حداکثر تا سه روز پس از قاعدگی، حداقل در دو دوره از سه سیکل قاعدگی متوالی رخ دهد تستهای میگرن پزشکان میگرن را با شنیدن علائم شما، دریافت یک سابقه پزشکی یا خانوادگی دقیق و اجرای یک معاینهی فیزیکی برای رد سایر عوامل بالقوه، تشخیص میدهند. روشهای تصویربرداری مانند سی تی اسکن یا ام آر آی، میتوانند احتمال سایر عوامل مانند موارد زیر را رد کنند: تومورها ساختارهای ناهنجار مغزی سکته مغزی درمان میگرن میگرن درمان نمیشود ولی پزشک مغز و اعصاب میتواند به شما در مدیریت آن کمک کند تا کمتر به آن دچار شده و در زمان بروز آن، علائم کمتری داشته باشید. درمان، همچنین میتواند به شما کمک کند تا میگرنی که در حال حاضر دارید، شدت کمتری داشته باشد. همچین برخی از داروها مانند خانواده تریپتانها و NASIDها برای ارام کردن دردهای میگرنی مناسب هستند ک پزشک شما با توجه به علائم و وضعیت شما برای شما تجویز میکند. خلاصه میگرن به طور کلی میتواند بسیار ناراحت کننده باشد و واقعاً میتواند باعث آسیب در روز شما شود! بهترین درمان پیشگیری است، مانند ورزش، خوب خوابیدن و مدیریت استرس. اگر برای اولین بار است که به میگرن مبتلا می شوید، به پزشک مراجعه کنید تا علتهای جدی تری را رد کنید. همچنین اگر میگرن شما با مراقبتهای خانگی غیر قابل کنترل است یا با سرگیجه، بیهوشی، تب یا آشفتگی روانی همراه است، به پزشک مراجعه کنید. نویسنده: داکتر معصومه پارسا

نازی صفوی؛ صدای زنانهی عشق و بلوغ در دالانهای زندگی
نازی صفوی یکی از رماننویسان محبوب و پرطرفدار اما کمکار ایرانی است که با نوشتن کتاب «دالان بهشت»، راهش را به دنیای رمانهای عامهپسند ایرانی باز کرد. کتابی که به سرعت توانست جایش را در میان مخاطبان رمانهای عاشقانه پیدا کند و تا به امروز نیز در میان پرفروشها باقی بماند. نازی صفوی متولد سال ۱۴۴۶ ه.ش در تهران است. رشته دانشگاهی وی ادبیات است و تا به حال دو رمان منتشر کرده است که از استقبال بسیاری نیز برخوردار بوده است. اولین کتاب نازی صفوی به نام “دالان بهشت” در سال ۱۳۷۸ به صورت رسمی منتشر شد. این کتاب از جمله محبوبترین کتابها در بین خوانندگان شناخته شده است و مطابق اطلاعات و نظر سنجیهای ۱۴ سال اخیر، دالان بهشت پس از “بامداد خمار” و “چراغها را من خاموش میکنم” سومین کتاب پرطرفدار برای مخاطبان ایرانی به شمار میرود. کتاب بعدی نازی صفوی که در سال ۱۳۸۳ شمسی در بازار منتشر شد، “برزخ اما بهشت” نام دارد که پس از گذشت ۵ سال از ورود رسمی این نویسنده به بازار کتاب و ادبیات زیر چاپ انبوه رفت. صفوی نویسندهای کمسخن است ولی با توجه به مصاحبههای که اخیراً از او گرفته شده است مشخص شده که او در حال نگارش همزمان دو رمان دیگر است که موضوع اصلی هر دوی آن دو نیز همچون دیگر کتابهایش مربوط به زنان و آزادی است. نازی صفوی یک بار ایران را به قصد مهاجرت همیشگی ترک کرد و به آلمان رفت، اما به زودی به کشورش بازگشت. نازی صفوی یک دختر دارد. و دلیلی که او را به سوی نوشتن سوق داد وجود دخترش است. نازی صفوی در میان نویسندگانی که رمانهای عامهپسند مینویسند قرار میگیرد و کتابهای او، به ویژه دالان بهشت، بسیار محبوب است. این کتاب در یک فاصلهی دهساله از چاپ اولش در سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۸ سیوسه بار تجدید چاپ شده است. کتاب دالان بهشت: دالان بهشت رمانی است که توسط نازی صفوی تالیف و نگاشته شد. فضای فکری کلی و عمومی کتابهای این نویسنده اغلب واقعگرایانه بوده و با وضعیت زندگی بانوان در این روزها در ارتباط تنگاتنگی است. به عبارت دیگر زنان و زندگی آنها مهمترین موضوعات در کتابهای نازی صفوی است. کتاب دالان بهشت از دید منتقدین برای اولین اثر انتشاری یک نویسنده زن میتوانست کتابی ضعیف و ناپخته باشد؛ اما صفوی با انتخاب موضوعی تکراری و کلیشهای و روایت و شخصیت پردازی غیر تکراری و حرفهای خود توانست نظر بسیاری از منتقدین را جلب کند. ماجرای کتاب، زندگی دختری به نام مهناز را روایت میکند که در خانواده ای بازاری، با سطح ثروت بالا و نسبتاً مرفه و در عین حال مذهبی به دنیا آمده است. او در سن پایین ۱۷ سالگی اسیر احساسات و عشق خود شده و وارد رابطهای عاشقانه با پسری از همسایههای خود با نام محمد میشود. محمد برخلاف مهناز سن بیشتری داشته و از لحاظ عقلی در حالت پختهتری قرار دارد و همین موضوع باعث میشود تا او با بسیاری از کمطاقتیها یا رفتار های غلط مهناز کنار بیاید و زندگی خود را در کنار هم ادامه دهند. این زوج در اوایل زندگی مشترک خود با شادی و خوشی زندگی را طی میکنند اما با گذشت زمان به علت سن پایین مهناز و تجربیات و درک کمتر او از زندگی، رفتار هایی ناشیانه و خامی از او سر میزند که نتیجه ای جز طلاق برای آنها ندارد. محمد پس از طلاق گرفتن از مهناز به خارج از کشور مسافرت می کند و این سفر حدود هشت سال به طول میانجامد. این مدت زمان برای مهناز زمانی کافی و نسبتاً زیاد است تا بتواند با واکاوی و بررسی رفتارهایش در رابطه احساسی اش عیوب و ایرادات خود را پیدا کند. انتهای این رمان پایان خوشی دارد. محمد از سفر دور و دراز خود بازمیگردد و با مهناز دیدار میکند. این دو نفر پس از دیدار با یکدیگر پس از ۸ سال متوجه میشوند که هنوز هم با وجود گذشت سالهای متمادی همچون روزهای ابتدای زندگی مشترکشان هم دیگر را دوست دارند. کتاب برزخ اما بهشت: در سال ۱۳۸۳ منتشر شد. این کتاب داستان زندگی زنی به نام ماهنوش است که بعد از پایان دادن به زندگی مشترکش، روزهای سختی را پشتسر میگذارد. با آمدن دخترخالهاش، رعنا، زندگی قرار نیست روی خوشی به او نشان دهد. نازی صفوی نویسندهای کمکار است که البته به گفتهی خودش، نوشتن را شغل نمیداند، بلکه برای او نوشتن عشق و وسیلهای است که به واسطهی آن میتواند با مردم ارتباط برقرار کند. کتابهای نازی صفوی در دستهی ادبیات عامهپسند قرار میگیرند، یعنی کتابهایی که میان مردم عامه محبوباند. بخشی از کتاب دالان بهشت: از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانهی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدمهای گرسنه از درون میلرزیدم، دلم مالش میرفت و چشمهایم سیاهی. اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بیحوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار میکنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا میکردم که دکمههای لباسم را بازکنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهدجلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برقگرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم. محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟» و با قدمهای بلند سمت من آمد. انگار همهی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشمهایم، بیآنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام» نویسنده: قدسیه امینی

نقش خانواده در آموزش مهارتهای زندگی به فرزندان
خانواده نخستین و مهمترین نهاد اجتماعی است که نقش مهمی در شکلگیری شخصیت و تربیت فرزندان ایفا میکند. یکی از وظایف اساسی خانواده، آموزش مهارتهای زندگی به کودکان است که شامل تواناییهای ارتباطی، مدیریت احساسات، حل مسئله، تصمیمگیری و مسئولیتپذیری میشود. این مهارتها به کودکان کمک میکنند تا در مسیر زندگی با چالشهای گوناگون مواجه شوند و تصمیمهای درستتری اتخاذ کنند. در این مقاله، نقش خانواده در انتقال و تقویت مهارتهای زندگی مورد بررسی قرار میگیرد. ۱. اهمیت آموزش مهارتهای زندگی در خانواده مهارتهای زندگی به کودکان کمک میکنند تا در روابط اجتماعی موفقتر باشند، اعتمادبهنفس بیشتری داشته باشند و توانایی مدیریت استرس و مشکلات زندگی را کسب کنند. خانواده به عنوان نخستین محیط آموزشی کودک، تأثیر مستقیمی بر یادگیری این مهارتها دارد. والدینی که مهارتهای زندگی را به فرزندان خود آموزش میدهند، آنها را برای رویارویی با چالشهای مختلف زندگی آماده میکنند. ۲. روشهای آموزش مهارتهای زندگی در خانواده ۲.۱. آموزش از طریق الگوهای رفتاری والدین به عنوان الگوی اصلی فرزندان، تأثیر بسزایی بر یادگیری مهارتهای زندگی دارند. کودکان از رفتارهای والدین الگوبرداری میکنند و شیوه برخورد آنها با مشکلات و موقعیتهای اجتماعی را میآموزند. بنابراین، والدینی که خود دارای مهارتهای زندگی قوی باشند، این مهارتها را به طور ناخودآگاه به فرزندانشان منتقل میکنند. ۲.۲. تقویت مهارتهای ارتباطی یکی از مهارتهای اساسی زندگی، توانایی برقراری ارتباط مؤثر است. خانواده میتواند با تشویق کودکان به بیان احساسات، گوش دادن فعال و استفاده از جملات مؤدبانه، این مهارت را در آنها تقویت کند. گفتوگوهای خانوادگی، تشویق به ابراز نظر و احترام به عقاید دیگران، نمونههایی از روشهای تقویت مهارتهای ارتباطی هستند. ۲.۳. تشویق به حل مسئله و تصمیمگیری والدین میتوانند با فراهم کردن فرصتهایی برای تصمیمگیری، فرزندان خود را در این مهارت توانمند سازند. دادن آزادی عمل به کودکان در انتخابهای ساده، مانند انتخاب لباس یا فعالیتهای روزانه، به آنها کمک میکند تا در آینده تصمیمگیریهای مهمتری را با اطمینان بیشتری انجام دهند. همچنین، آموزش روشهای حل مسئله و ارائه راهکارهای مختلف برای مشکلات، موجب تقویت قدرت تفکر تحلیلی در کودکان میشود. ۲.۴. مسئولیتپذیری و مدیریت زمان آموزش مسئولیتپذیری یکی از مهارتهای کلیدی است که کودکان باید از سنین پایین بیاموزند. والدین میتوانند با محول کردن وظایف مناسب به کودکان، مانند انجام کارهای خانه یا مدیریت تکالیف مدرسه، به آنها بیاموزند که چگونه مسئولیتهای خود را به درستی انجام دهند. همچنین، آموزش مدیریت زمان و برنامهریزی، به کودکان کمک میکند تا فعالیتهای خود را به نحو بهتری سازماندهی کنند. ۳. تأثیر سبکهای فرزندپروری بر آموزش مهارتهای زندگی شیوه تربیتی والدین نقش مهمی در یادگیری مهارتهای زندگی کودکان دارد. والدینی که از شیوههای فرزندپروری مقتدرانه استفاده میکنند، به فرزندان خود فرصت میدهند تا مهارتهای زندگی را در محیطی حمایتی و منظم بیاموزند. در مقابل، شیوههای تربیتی سختگیرانه یا سهلگیرانه ممکن است موجب کاهش اعتمادبهنفس و وابستگی بیش از حد کودکان به والدین شوند. ۴. چالشهای آموزش مهارتهای زندگی در خانواده با وجود اهمیت آموزش مهارتهای زندگی، برخی چالشها ممکن است در این مسیر وجود داشته باشند. تغییرات فرهنگی، گسترش فناوری و کاهش تعاملات خانوادگی از جمله عواملی هستند که میتوانند بر آموزش مهارتهای زندگی تأثیر منفی بگذارند. والدین باید با آگاهی از این چالشها، راهکارهایی برای افزایش تعاملات خانوادگی و ایجاد محیطی مناسب برای یادگیری مهارتهای زندگی ارائه دهند. آموزش مهارتهای زندگی به فرزندان، یکی از مهمترین مسئولیتهای خانواده است که تأثیر مستقیمی بر موفقیت و سلامت روانی آنها دارد. والدین با ارائه الگوهای رفتاری مناسب، تشویق به برقراری ارتباط مؤثر، کمک به حل مسائل و تقویت مسئولیتپذیری، میتوانند فرزندان خود را برای زندگی مستقل و موفق آماده کنند. ایجاد محیطی مثبت و حمایتی در خانواده، بهترین راه برای آموزش مهارتهای زندگی و تضمین آیندهای روشن برای کودکان است.
نمایشگاه تولیدات داخلی تحت عنوان «افغان لاجورد» روز (چهارشنبه، ۳ جوزا) در هرات برگزار شده است. در این نمایشگاه؛ زعفران، صنایع دستی، ظروف تزئینی، قالین، نقاشی، لباسهای سنتی، زیورآلات، ترشیباب، شیرینیجات، مسالهجات، مواد غذایی و برخی محصولات دیگر در ۳۰۰ غرفه به نمایش گذاشته شده است. ۱۰۰ غرفهی این نمایشگاه به زنان اختصاص یافته است. این نمایشگاه به مدت چهار روز باز خواهد بود.