سرتیتر
گزارش

یک سال پس از زلزله‌ی هرات؛ آسیب‌دیدگان از عدم توجه و مشکلات‌شان شکایت دارند

با گذشت یک‌ سال از وقوع زمین‌لرزه‌های پیاپی و مرگ‌بار در ولایت هرات در غرب افغانستان، شماری از خانواده‌ها و افرادی‌که در این زمین‌لرزه‌های بزرگ اعضای خانواده‌ی و اموال خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان تخریب شده است، از عدم حمایت نهادهای بین‌المللی و حکومت سرپرست افغانستان انتقاد می‌کنند. آسیب‌دیدگان این زمین‌لرزه می‌گویند که آنان هنوز به امکانات اولیه‌‌ی زندگی دسترسی ندارند و از این شرایط به شدت رنج می‌برند. آنان نداشتن سرپناه معیاری، نبود مراکز صحی معیاری، نبود مراکز آموزشی و عدم دسترسی به آب آشامیدنی را از عمده‌ترین مشکلات شان عنوان کرده و خواستار کمک‌ از نهادهای بین‌المللی، تاجران ملی و حکومت شدند. زلمی فاروقی، یک‌تن از باشندگان روستای نایب رفیع در ولسوالی زنده‌جان هرات است. او ۳۵ سال سن دارد و چهار فرزند دختر و پسر داشت که دو دخترش را در زلزله از دست داده است. دخترهایش ۱۰ تا ۱۵ ساله بودند. روستای زلمی در آن زندگی می‌کرد، براثر زمین‌لرزه‌های پیاپی تقریبا با خاک یکسان شد. زلمی فاروقی با صدای سنگین و گلوی بغض‌آلود به رسانه گوهرشاد گفت که هنوز در شوک است و نتوانسته است سنگینی رنجی که زمین‌لرزه بر آنان تحمیل کرده را فراموش کند. او می‌گوید: «تقریبا هر شب خواب دخترهایش را دیده و این موضوع برایش به یک کابوس دردناک تبدیل شده است.» وی گفت که در این زمین‌لرزه خانه و تمام اموالش را از دست داده است. زلمی با انتقاد از نهادها و حکومت گفت که پس از وقوع زمین‌لرزه، وعده‌های زیادی به آنان داده شد، اما کم‌تر به این وعده‌ها عمل شد و به‌ همین دلیل آنان با گذشت یک سال هنوز با مشکلات متعددی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. همچنین او از ساخت‌های که خانه‌های‌که برایش آماده شده است به شدت انتقاد کرده و تاکید کرد: «خانه‌هایی که به ما ساختند فقط سرپناه است. نه اطراف خانه احاطه شده، نه آب دارد و نه هم برق. حتی یک سرویش بهداشتی ندارند. زمستان در راه است. ما هم توان مالی نداریم که اطراف خانه‌های خود را دیوار بلند کنیم. همچنان قیمت مواد ساختمانی نیز به شدت افزایش یافته است.» دید تبلیغاتی دولت و نهادها به آسیب‌دیدگان شاه محمود یکی دیگر از آسیب‌دیدگان زلزله بزرگ هرات نیز مشکلاتش به رسانه‌ گوهرشاد گفت: «نیم‌ساعت را با پای پیاده طی می‌کنیم تا با فرغون آب را با شدت بادی که در این منطقه وجود دارد به خانه‌ها انتقال دهیم. بسیار با مشکلات روبرو هستیم. اما دولت و نهادهای بین‌المللی اصلا به مشکلات ما توجه ندارند. نهادها و دولت تنها دنبال تبلیغات و کارهای بی‌اساس هستند و به نیازهای اصلی مردم توجه نکرده‌اند.» شاه محمود گفت که آنان هنوز با مشکلات متعددی مواجه هستند. او گفت که خانه‌هایی که برای آنان از طرف دولت و چند تاجر ساخته شده، اطرافش با دیوار احاطه نشده و این موضوع مشکلات زیادی را برای خانواده‌های آنان در روز و مخصوصا شب ایجاد کرده است. وی گفت که چندین ماه است که مردم روستایشان از سوی حکومت سرپرست و نهادهای امداد‌‌‌رسان هیچ کمکی دریافت نکرده‌اند و مردم این روستا با مشکلات شدید غذایی و صحی روبرو هستند. شاه محمود گفت که نهادهای امدادرسان به آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در هرات «پشت کرده‌اند» و هیچ توجه به نیازهای اساسی آنان ندارند. این در حالی است که در ۱۵ میزان سال گذشته‌ی خورشیدی ولسوالی زنده‌جان هرات شاهد زمین‌لرزه‌ای به شدت ۶.۳ درجه‌ی ریشتر بود. در روزهای بعد، زمین‌لرزه‌های مشابه بار دیگر زنده‌جان و سایر ولسوالی‌های هرات را لرزاند و خسارات و تلفات گسترده‌ای برجای گذاشت. براساس معلومات نهادهای بین‌المللی، در این زمین‌لرزه‌ها حدود هزار و ۵۰۰ نفر جان باختند، بیش از دو هزار و ۶۰۰ نفر زخمی شدند و چند هزار خانه نیز ویران شد. وقوع این زمین‌لرزه‌ها باعث شده که هزاران نفر خانه و سرپناه خود را از دست بدهند و آواره شوند. پس از این زمین‌لرزه سازمان ملل، نهادهای امدادرسان و حکومت فعلی بارها از کمک به آسیب‌دیدگان و ساخت سرپناه برای آنان خبر داده‌اند، اما ظاهرا این کمک‌ها نتوانسته است نیازهای گسترده‌ی آنان را برطرف کند. ۹۶ هزار کودک آسیب‌پذیز از زلزله یونیسف یا صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد در تازه‌ترین مورد با نشر گزارشی گفته است که با گذشت یک سال از زمین‌لرزه در هرات، بازهم ۹۶ هزار کودک زلزله‌زده این ولایت با خطر مواجه‌ بوده و خواهان پشتیبانی بیشتر هستند. در این گزارش آمده که بیش‌تر قربانیان این رویداد کودکان و زنان بودند و خواستار پشتیبانی بیش‌تر از کودکان شده است. یونیسف تاکید کرد که وضعیت آسیب‌دیدگان زمین‌لرزه در غرب کشور ناگوار است. در ادامه آمده است که در یک سال پس از آن، یونیسف بازسازی سیستم‌های تامین آب آسیب‌دیده، بازسازی کلاس‌های درس و تضمین خدمات بهداشتی و تغذیه بدون وقفه برای کودکان و زنان را در اولویت قرار داده است. در گزارش آمده است که بیش از یک میلیون نفر از طریق تیم‌های پزشکی، امکانات و تجهیزات مورد حمایت یونیسف، از جمله ۴۰۰ هزار کودک زیر پنج سال، به مراقبت‌های بهداشتی دسترسی پیدا کرده‌اند. یونیسف دسترسی ۲۱ هزار و ۶۰۰ نفر را به آب آشامیدنی سالم بازگرداند و برای ۲۵ هزار نفر سرویس بهداشتی نصب کرد. در گزارش آمده است: «کودکان نمی‌توانند بدون خدمات ضروری قابل اعتماد، به ویژه سیستم‌های آب مقاوم در برابر آب و هوا،رشد کنند. در مناطقی مانند هرات که به شدت تحت تاثیر خشکسالی قرار گرفته و هنوز پس از زلزله‌ها در حال بازسازی هستند، باید اطمینان حاصل کنیم که جوامع به آب آشامیدنی سالم دسترسی دارند.»

محبوب ترین ها
2 سال قبل

آکادمی بیگم مکتب آنلاین و رایگان را برای دختران افغان راه‌اندازی کرد

1 سال قبل

نشانه‌های کودکان با اعتماد به نفس پایین

1 سال قبل

اُفتان و خیزان روزگار؛ روایتی از فقر در کابل

1 سال قبل

چگونه اعتماد به نفس را در کودکان تقویت کنیم؟

روایت

روایت زنان؛ سه کودک، یک مادر و هیچ پناهی

در حاشیه‌ای گم‌شده از شهر هرات، زنی زندگی می‌کند که دیگر هیچ‌کس نامش را به‌درستی نمی‌داند. نه از آن‌رو که نامش بی‌ارزش است، بلکه چون کسی صدایش نمی‌زند. روزگاری بود که وقتی نامی از او می‌بردند، در چشمانش برق امید می‌درخشید؛ اما حالا، اگر کسی صدایش کند، تنها انعکاسی خسته در نگاهش پیداست، مانند چراغی که پیش از خاموشی ابدی، آخرین شعله‌هایش را می‌سوزاند. چهل‌ساله است، شاید کمی بیشتر یا کمتر. خودش هم دیگر نمی‌داند. سال‌هاست نه تولدی را جشن گرفته و نه مرگی را به‌درستی سوگواری کرده است. عمرش را نشمرده، تنها زندگی کرده، چون چاره‌ای نداشته است. چون مادر است. چون سه فرزند دارد: دختری آرام‌تر از نسیم بهار و دو پسری که روزگاری رویای بزرگ شدنشان تنها انگیزه‌اش برای بیداری در شب‌های سرد و گرسنه بود. اما زندگی او داستانی است با فصل‌هایی تاریک‌تر از شب و سکوتی سنگین‌تر از مرگ. هفت سال پیش، هنگامی که هنوز امیدی نیم‌سوخته در دلش شعله‌ور بود، تصمیم گرفت خود را از قفسی که در آن نفس می‌کشید رها کند. همسرش مردی بود بسیار بزرگ‌تر از او، نه‌فقط در سن، بلکه در فاصله‌ای روحی که او را نادیده می‌گرفت، نمی‌شنید و نمی‌خواست. ازدواجی که در آن مهر، قربانی تفاوت سال‌ها و بیگانگی دل‌ها شده بود. هیچ پناهی نبود، هیچ دستی برای نوازش، هیچ نگاهی که او را نه فقط به‌عنوان مادر فرزندان، بلکه به‌عنوان انسانی با دل و آرزو، به‌عنوان یک زن، ببیند. طلاق گرفت، اما طلاق برای زنی در سرزمینی که زن بودن خود جرم است، نه نجات بود و نه آزادی؛ تنها آغاز تنهایی بود. از آن روز، زنی شد تنها، با سه کودکی که هر شب برایشان قصه می‌گفت، اما خود خوابی نداشت. باید نان درمی‌آورد، باید کار می‌کرد، باید صبح زود بیدار می‌شد؛ گاهی با شکمی خالی، گاهی با بدنی پر از درد، گاهی با گریه‌ای بی‌صدا. زندگی‌اش خلاصه شد در دویدن برای زنده ماندن. اما دل، حتی در میان رنج‌ها، گاهی فریب می‌خورد. چهار سال پیش، مردی آمد با نگاهی کمی گرم‌تر و حرف‌هایی که دل زخم‌خورده‌اش را نرم می‌کرد. زن باور کرد که شاید هنوز می‌توان دوست داشته شد. پنهانی ازدواج کردند، نه از روی شرم، بلکه از ترس قضاوت‌هایی که از زن نمی‌پرسند چرا، فقط او را محکوم می‌کنند که چرا دوباره خواست زنده باشد. اما آن مرد هم نماند. ناگهان رفت، بی‌هیچ توضیح، بی‌هیچ وداع. راهی ایتالیا شد و زن ماند با قلبی که دیگر نبضی نداشت. از آن پس، فقر نه‌تنها در خانه‌اش، بلکه در پوست و استخوانش ریشه دواند. هر روز سخت‌تر از دیروز می‌گذشت. خستگی دیگر تنها جسمش را دربرنگرفته بود؛ روحش نیز خسته بود. تصمیم گرفت به ایران برود، شاید آنجا کاری، سرپناهی، یا حتی روزنه‌ای برای زندگی بیابد. اما ایران نیز آغوشی برایش نداشت. آنجا هم بیگانه بود؛ زن بودنش جرم بود، افغان بودنش ننگ، و فقرش تهدید. سرانجام، او را اخراج کردند. دوباره به هرات بازگشت، اما این‌بار دیگر هیچ‌چیز نداشت: نه خانه، نه کار، نه حتی امید. امروز، در اتاقی نیمه‌ویران با سقفی که هر شب با وزش باد می‌لرزد و دیوارهایی که از سرما می‌نالند، با فرزندانی که دیگر نمی‌پرسند «نان داریم؟» چون می‌دانند نیست، این زن نشسته است. هر شب، لحاف کهنه‌ای روی بچه‌هایش می‌کشد، سپس در گوشه‌ای کز می‌کند، زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و به سکوت گوش می‌سپارد. نه صدای مردی هست، نه صدای کمکی، نه حتی صدای امید. او از زمین بریده است، چون دیگر هیچ‌جا جای پایش نیست. از آسمان نیز دستش کوتاه است، چون آن‌قدر دعا کرده که کلماتش دیگر به آسمان نمی‌رسند. با این‌همه، هنوز صبح‌ها بیدار می‌شود. هنوز موی دخترکش را می‌بافد. هنوز به پسرانش می‌گوید: «همه‌چیز درست می‌شود.» اما خودش می‌داند چیزی درست نمی‌شود، مگر آنکه کسی صدایش را بشنود. نویسنده: سارا کریمی

روایت زنان؛ سه کودک، یک مادر و هیچ پناهی

در حاشیه‌ای گم‌شده از شهر هرات، زنی زندگی می‌کند که دیگر هیچ‌کس نامش را به‌درستی نمی‌داند. نه از آن‌رو که نامش بی‌ارزش است، بلکه چون کسی صدایش نمی‌زند. روزگاری بود که وقتی نامی از او می‌بردند، در چشمانش برق امید می‌درخشید؛ اما حالا، اگر کسی صدایش کند، تنها انعکاسی خسته در نگاهش پیداست، مانند چراغی که پیش از خاموشی ابدی، آخرین شعله‌هایش را می‌سوزاند. چهل‌ساله است، شاید کمی بیشتر یا کمتر. خودش هم دیگر نمی‌داند. سال‌هاست نه تولدی را جشن گرفته و نه مرگی را به‌درستی سوگواری کرده است. عمرش را نشمرده، تنها زندگی کرده، چون چاره‌ای نداشته است. چون مادر است. چون سه فرزند دارد: دختری آرام‌تر از نسیم بهار و دو پسری که روزگاری رویای بزرگ شدنشان تنها انگیزه‌اش برای بیداری در شب‌های سرد و گرسنه بود. اما زندگی او داستانی است با فصل‌هایی تاریک‌تر از شب و سکوتی سنگین‌تر از مرگ. هفت سال پیش، هنگامی که هنوز امیدی نیم‌سوخته در دلش شعله‌ور بود، تصمیم گرفت خود را از قفسی که در آن نفس می‌کشید رها کند. همسرش مردی بود بسیار بزرگ‌تر از او، نه‌فقط در سن، بلکه در فاصله‌ای روحی که او را نادیده می‌گرفت، نمی‌شنید و نمی‌خواست. ازدواجی که در آن مهر، قربانی تفاوت سال‌ها و بیگانگی دل‌ها شده بود. هیچ پناهی نبود، هیچ دستی برای نوازش، هیچ نگاهی که او را نه فقط به‌عنوان مادر فرزندان، بلکه به‌عنوان انسانی با دل و آرزو، به‌عنوان یک زن، ببیند. طلاق گرفت، اما طلاق برای زنی در سرزمینی که زن بودن خود جرم است، نه نجات بود و نه آزادی؛ تنها آغاز تنهایی بود. از آن روز، زنی شد تنها، با سه کودکی که هر شب برایشان قصه می‌گفت، اما خود خوابی نداشت. باید نان درمی‌آورد، باید کار می‌کرد، باید صبح زود بیدار می‌شد؛ گاهی با شکمی خالی، گاهی با بدنی پر از درد، گاهی با گریه‌ای بی‌صدا. زندگی‌اش خلاصه شد در دویدن برای زنده ماندن. اما دل، حتی در میان رنج‌ها، گاهی فریب می‌خورد. چهار سال پیش، مردی آمد با نگاهی کمی گرم‌تر و حرف‌هایی که دل زخم‌خورده‌اش را نرم می‌کرد. زن باور کرد که شاید هنوز می‌توان دوست داشته شد. پنهانی ازدواج کردند، نه از روی شرم، بلکه از ترس قضاوت‌هایی که از زن نمی‌پرسند چرا، فقط او را محکوم می‌کنند که چرا دوباره خواست زنده باشد. اما آن مرد هم نماند. ناگهان رفت، بی‌هیچ توضیح، بی‌هیچ وداع. راهی ایتالیا شد و زن ماند با قلبی که دیگر نبضی نداشت. از آن پس، فقر نه‌تنها در خانه‌اش، بلکه در پوست و استخوانش ریشه دواند. هر روز سخت‌تر از دیروز می‌گذشت. خستگی دیگر تنها جسمش را دربرنگرفته بود؛ روحش نیز خسته بود. تصمیم گرفت به ایران برود، شاید آنجا کاری، سرپناهی، یا حتی روزنه‌ای برای زندگی بیابد. اما ایران نیز آغوشی برایش نداشت. آنجا هم بیگانه بود؛ زن بودنش جرم بود، افغان بودنش ننگ، و فقرش تهدید. سرانجام، او را اخراج کردند. دوباره به هرات بازگشت، اما این‌بار دیگر هیچ‌چیز نداشت: نه خانه، نه کار، نه حتی امید. امروز، در اتاقی نیمه‌ویران با سقفی که هر شب با وزش باد می‌لرزد و دیوارهایی که از سرما می‌نالند، با فرزندانی که دیگر نمی‌پرسند «نان داریم؟» چون می‌دانند نیست، این زن نشسته است. هر شب، لحاف کهنه‌ای روی بچه‌هایش می‌کشد، سپس در گوشه‌ای کز می‌کند، زانوهایش را در آغوش می‌گیرد و به سکوت گوش می‌سپارد. نه صدای مردی هست، نه صدای کمکی، نه حتی صدای امید. او از زمین بریده است، چون دیگر هیچ‌جا جای پایش نیست. از آسمان نیز دستش کوتاه است، چون آن‌قدر دعا کرده که کلماتش دیگر به آسمان نمی‌رسند. با این‌همه، هنوز صبح‌ها بیدار می‌شود. هنوز موی دخترکش را می‌بافد. هنوز به پسرانش می‌گوید: «همه‌چیز درست می‌شود.» اما خودش می‌داند چیزی درست نمی‌شود، مگر آنکه کسی صدایش را بشنود. نویسنده: سارا کریمی

7 روز قبل
روایت یک رنج
روایت یک رنج بی‌پایان؛ زندگی در سایه‌ی بیماری و فقر

در گوشه‌ای از شهر هرات، جایی میان کوچه‌های نیمه خاکی و دیوارهای فرسوده، خانواده‌ای زندگی می‌کند که هر روزشان با درد آغاز می‌شود و با نگرانی به پایان می‌رسد. مرد خانواده، حسیب‌الله، ۴۰ سال دارد، اما سال‌هاست که دیگر رمقی در تن ندارد. کلیه‌هایش از کار افتاده‌اند، و برای زنده ماندن، باید هر دو روز یک‌بار خود را به مرکز صحی برساند و دیالیز شود. ماشین دیالیز برایش مثل طناب نجاتی‌ست در دریایی متلاطم، اما همین طناب هم هزینه دارد، انرژی می‌برد، و تن رنجورش را هر بار ضعیف‌تر از قبل به خانه برمی‌گرداند. اما دیالیز پایان ماجرا نیست. هر شش ماه، به دلیل پیچیدگی وضعیت کلیوی و عفونت‌های داخلی، باید عمل جراحی انجام دهد. این عملیات نه فقط جسم او را زخمی‌تر می‌کند که جیب خانواده را نیز تهی‌تر از قبل می‌گذارد. هر بار، خانواده مجبور می‌شوند قرض بگیرند، وسایل خانه را بفروشند، یا از خویشاوندان کمک بخواهند؛ و هر بار بازپرداخت این کمک‌ها مانند باری سنگین‌تر بر دوششان می‌نشیند. همسرش، مریم، زنی‌ست ۳۵ ساله، اما خطوط عمیق روی صورتش گویی از زن سالخورده‌ای خبر می‌دهد. روزی نبود که به‌سلامت همسرش فکر نکند. اما از وقتی بیماری حسیب‌الله شدت گرفته، خودش هم به‌شدت بیمار شده است. شکمبه‌پاکی‌های مکرر، جارو و شست‌وشوی خانه‌های مردم، برداشتن سطل‌های آب سنگین، و پاک‌کاری خانه‌های اعیان‌نشین، ریه‌هایش را بیمار کرده. پزشک‌ها گفته‌اند که دچار مشکلات تنفسی مزمن شده، اما وقتی نانی برای خوردن نیست، استراحت و دارو تبدیل به یک رؤیای دور و دراز می‌شود. مریم می‌گوید: «وقتی شوهرم از شفاخانه برمی‌گرده، نیمه‌جان است. من اگر استراحت کنم، کی نان بیاره؟ دخترم ۸ ساله است، هنوز باید درس بخوانه، نه که کمک نفقه بده.» مریم صبح‌ها زود از خانه بیرون می‌زند، با سطل و جارو و پارچه‌های کهنه. در خانه‌های مردم کار می‌کند، و با مزد ناچیز روزانه‌ای که به دست می‌آورد، نانی، بوره‌ای، یا کمی روغن به خانه می‌آورد. اما این درآمد اندک حتی هزینه دوای شوهرش را هم تأمین نمی‌کند. گاهی خویشاوندانشان دست‌به‌دست می‌دهند و چند بوجی آرد یا چند قوطی روغن برای‌شان می‌فرستند. اما شرم این کمک‌ها مریم را در خودش مچاله می‌کند. با صدایی لرزان می‌گوید: «پدرم خدابیامرز همیشه می‌گفت، نان اگر با عرق پیشانی باشه، بوی خوش داره. حالا ما نه عرق داریم، نه پیشانی بلند. فقط دست دراز کرده‌ایم، هر روز.» دخترشان، سمیرا، ۸ ساله است. روزگاری کتاب‌های درسی را با شوروشوق ورق می‌زد، اما حالا بیشتر وقت‌ها باید در خانه بماند تا از پدر مراقبت کند. گاهی وقتی مادرش دیر می‌رسد، اوست که باید برای پدر دارو بیاورد، یا برنج را دم کند. روزهایی هست که حتی نان خالی هم در خانه نیست، و سمیرا تنها با آب‌قند روز را سپری می‌کند. او با لحنی کودکانه اما غمگین می‌گوید: «در مکتب همه دوستایم صنفی‌های نو دارن، کتاب نو، چپنای نو... من دیگه مکتب هم دوست ندارم. معلم همیشه میگه باید غذا بخورین تا یاد بگیرین. من وقتای زیاد گشنه هستم.» خانه‌شان کوچک است، با سقفی چوبی که در زمستان‌ها از سرما نفوذ می‌کند و در تابستان از گرمای خفه‌کننده پر می‌شود. هیچ وسیله‌ای برای راحتی ندارند، تنها یک فرش کهنه، یک بخاری زنگ‌زده، و یک پتوی پاره. در گوشه‌ای از خانه، چند داروی استفاده‌نشده که تاریخ مصرفش گذشته، به یادگار مانده‌اند؛ داروهایی که هیچ‌وقت نتوانستند تهیه‌اش کنند. بارها به نهادهای دولتی و خیریه‌ها مراجعه کرده‌اند. یک‌بار کمکی ناچیز دریافت کردند، اما دیگر هیچ‌کس صدایشان را نشنیده است. مریم می‌گوید: «ما صدای آهسته‌ایم. فقط وقت‌هایی که صدا بلند میشه، مردم می‌بینند. اما ما از فریاد زدن خسته‌ایم، فقط نفس می‌کشیم، با درد.» با وجود همه سختی‌ها، هنوز رشته‌ای از امید در دلشان هست. مریم آرزو دارد روزی شوهرش دوباره توان راه رفتن داشته باشد. سمیرا هنوز بعضی شب‌ها کتاب‌های کهنه‌اش را ورق می‌زند و برای خودش بلند می‌خواند و حسیب‌الله، با لبخند کم‌رنگی که به‌سختی روی لبان خشکیده‌اش می‌نشیند، گاهی می‌گوید: «خدا اگر دردی داده، صبرش را هم می‌دهد.» اما تا آن زمان، این خانواده باید در میان گردباد بیماری، فقر، و رنج، هر روز برای زنده‌ماندن بجنگند و شاید، فقط شاید، روزی کسی صدای آهسته‌شان را بشنود... نویسنده: سارا کریمی

2 هفته قبل
شب‌های بی‌‌عبدالخالق
روایت زنان؛ شب‌های بی‌‌عبدالخالق؛ روزهای بی‌نان

صبح زود بود. هنوز صدای اذان از مسجد کوچک محل نیامده بود. فاطمه کنار بخاری نشسته بود، پتو را دور دوش کشیده و به شعله‌هایی خیره مانده بود که مثل جانش ضعیف و لرزان بودند. شوهرش، عبدالخالق، با چهره‌ای گرفته، مقابل رادیو نشسته بود. دست‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش به دوردست‌ها دوخته شده بود. رادیو می‌گفت: حکومت سرپرست وارد کابل شده‌اند. دولت سقوط کرده. رییس‌جمهور فرار کرده است. فاطمه حس کرد انگار دنیا زیر پاهایش فرو ریخت. عبدالخالق کارمند بخش مالی وزارت داخله بود. هیچ‌وقت در خط مقدم نبوده، اما همه می‌دانستند که اعضای حکومت فعلی به دنبال کارمندان دولت هستند. مخصوصاً آن‌هایی که اسم‌شان در فهرست‌ها بوده. عبدالخالق همان شب گفت: «باید فرار کنم. اگر بمانم، کشته می‌شوم. رحمی در کار نیست.» فاطمه هول شد. چطور؟ کجا؟ با چه پولی؟ چهار بچه قدونیم‌قد داشتند. بزرگ‌ترینشان یوسف ده‌ساله بود، کوچک‌ترینشان زهرا، فقط سه سال. اما عبدالخالق تصمیمش را گرفته بود. با پولی که با قرض و زحمت فراهم کردند، خودش را به یک قاچاقچی معرفی کرد. او گفت راهی هست تا از نیمروز به ایران برود. از کوه و بیابان، از مرزهای خشک و خطرناک. اما خطر کمتر از مرگ در کابل نبود. شب آخر، عبدالخالق دخترش زهرا را بغل کرد. پیشانی فاطمه را بوسید و گفت: «من که رسیدم، راهی برای تو و بچه‌ها پیدا می‌کنم. فقط دعا کن.» فاطمه گریه نکرد. نه آن شب. اشکش یخ‌زده بود. دلش پر از ترس و ابهام بود، اما چیزی نگفت. مرزهایی که جان می‌گیرند، نه پناه می‌دهند عبدالخالق رفت. دو هفته گذشت. هر روز فاطمه گوش‌به‌زنگ بود. منتظر تماس، پیام، حتی یک نشانه از زنده‌بودن. اما هیچ خبری نشد. بی‌قراری‌اش بیشتر شد. بچه‌ها می‌پرسیدند بابا کو؟ فاطمه لب گزید و گفت: «رفته برایتان کار پیدا کنه.» اما خودش می‌دانست چیزی درست نیست. روز پانزدهم، شماره ناشناسی تماس گرفت. صدایی غلیظ و خشک گفت: «عبدالخالق را در راه کشتند. سربازهای ایرانی به او شک کردند. مستقیم زدند. در همان بیابان دفنش کردیم.» دست فاطمه از گوشی افتاد. پاهایش سست شد. جهان تار شد. کسی نبود که جسد را بیاورد. نه قبری، نه کفنی، نه نماز میتی. تنها یک جمله: «کشته شد». بازگشت به کابلِ بدون شوهر؛ بازگشت به غربت فاطمه دیگر نمی‌دانست چه کند. پولی نمانده بود. نه حمایت فامیلی، نه پشتوانه‌ای. پدر و مادرش سال‌ها پیش مرده بودند. خانواده شوهر هم خودشان به هزار درد گرفتار بودند. با چهار بچه، به کابل برگشت. خانه‌ای در حاشیه شهر پیدا کرد؛ یک اتاق تاریک، با سقف چوبی پوسیده و دیوارهای نم‌دار. اجاره‌اش کمبود، اما برای کسی که نانی برای شام ندارد، همان هم زیاد است. فاطمه هفته‌ها در شوک بود. حرف نمی‌زد. شب‌ها بچه‌ها می‌خوابیدند و او تا صبح به سقف خیره می‌ماند. گوشه اتاق می‌نشست، دست‌هایش را روی زانو می‌گرفت، و زمزمه می‌کرد: «عبد، چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟» شروع رنج؛ با دستانی خالی و دهانی پُر از وعده برای بچه‌ها بچه‌ها غذا می‌خواستند. لباس می‌خواستند. مکتب، دفتر، دوا. اما فاطمه فقط یک چیز داشت: عزم. او تصمیم گرفت هر کاری بکند، جز گدایی. اما در کشوری که کار برای زن بیوه نیست، مخصوصاً با چهار فرزند، چه کاری می‌ماند؟ روزهای اول لباس شست. برای همسایه‌ها، برای چند افغانی. بعد رفت دنبال تمیزکاری. اما زن تنها، وقتی در خانه‌های غریبه می‌رود، نگاه‌ها ترحم‌آمیز نیست، حریص‌اند. تا اینکه یک روز، پسرش یوسف گفت: «مادر، یک بچه‌ در کوچه کفش رنگ می‌زند. روزی سی افغانی می‌گیرد. منم می‌توانم.» فاطمه دلش ریخت. پسرش هنوز بچه بود. دست‌هایش هنوز بوی بازی می‌داد، نه رنگ بوت، اما چاره‌ای نبود. خیابان، خانه دومشان شد با پول قرض، یک جعبه کفش‌کاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحت‌تر به زن مراجعه می‌کنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون می‌زدند. یک‌گوشه میدان، جایی بین دست‌فروشان و گداها، می‌نشستند. بعضی رهگذران می‌گفتند: «زن که کفش رنگ نمی‌زنه!» اما بعضی کفش‌هایشان را می‌آوردند. پولی می‌دادند. بعضی هیچ پول نمی‌دادند. با پول قرض، یک جعبه کفش‌کاری خریدند. یوسف سر کوچه نشست. اما وقتی دیدند مردم راحت‌تر به زن مراجعه می‌کنند، فاطمه خودش هم کنار پسرش نشست. از آن روز، خیابان شد جایگاهشان. صبح زود، قبل از طلوع، از خانه بیرون می‌زدند. یک‌گوشه میدان، جایی بین دست‌فروشان و گداها، می‌نشستند. بعضی رهگذران می‌گفتند: «زن که کفش رنگ نمی‌زنه!» اما بعضی کفش‌هایشان را می‌آوردند. پولی می‌دادند. بعضی هیچ پول نمی‌دادند. روزهای سرد، دست‌های فاطمه یخ می‌زد. دستکش نداشت. واکس به زخم دست‌هایش می‌نشست. پوستش ترک می‌خورد. شب‌ها از درد نمی‌خوابید. زهرا، کوچک‌ترینشان، اغلب گرسنه گریه می‌کرد. فاطمه او را بغل می‌کرد، نان خشک به دستش می‌داد، و لالایی‌هایی می‌خواند که خودش هم دیگر به آن‌ها باور نداشت. فقر، فراتر از بی‌پولی‌ست؛ فقر، بی‌پناهی‌ست در خانه، وضع بدتر بود. آب نداشتند. برقشان اغلب قطع می‌شد. بخاری نداشتند. شب‌ها با چند پتوی کهنه خود را می‌پوشاندند. باران که می‌آمد، سقف چکه می‌کرد. دیوار نم می‌کشید. بچه‌ها سرفه می‌کردند. دوا نبود. دکتر نبود. فاطمه به هزار درد گرفتار بود. بعضی شب‌ها بچه‌ها از گرسنگی خواب نمی‌رفتند. او هم غذا نداشت، اما لبخند می‌زد و می‌گفت: «ببین، فردا غذاهای خوش‌مزه می‌خوریم.» دروغ می‌گفت. اما دروغی لازم. دروغی که مادرها یاد می‌گیرند وقتی نمی‌توانند گریه کنند. نگاه‌ها، از فقر بدتر بودند کار کفش رنگی فقط سخت نبود، خطرناک هم بود. گاهی مردانی می‌آمدند، کفششان را می‌دادند و بعد نگاهشان را نمی‌بردند. بعضی حرف‌هایی می‌زدند که دل فاطمه را آشوب می‌کرد. یک‌بار مردی گفت: "زن تنها با چهار بچه؟ اگه بخوای، یک راهی هست برایت" فاطمه لرزید. بُغضش ترکید، اما فقط گفت: "نه. نه هیچ‌وقت." اما او می‌دانست، زن تنها در کابل مثل شکار بی‌دفاعی‌ست. نگاه‌ها، ترسناک‌تر از زمستان‌اند. خاطره‌ها؛ مرهمی که بیشتر زخم می‌زنند گاهی شب‌ها که بچه‌ها خواب بودند، فاطمه نامه‌های قدیمی عبدالخالق را می‌خواند. او مردی ساده بود، اما مهربان. اهل شعر نبود، اما یک‌بار در نامه‌ای نوشته بود: "اگر جنگ نبود، با تو می‌رفتم سیر کوه‌ها. اگر فقر نبود، برایت دست‌بند می‌خریدم... " فاطمه آن نامه را روی سینه‌اش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. گاهی با صدای بلند. گاهی بی‌صدا، فقط اشک. رؤیایی که دور است، اما خاموش نشده با تمام سختی‌ها، فاطمه هنوز یک آرزو دارد: این‌که بچه‌هایش، مثل او نشوند. یوسف بتواند مکتب برود. زهرا روزی دکتر شود. یا حداقل، کسی شود که مجبور نباشد کفش مردم را برق بیندازد تا زنده بماند. او هنوز امید دارد. امیدی زخمی، اما زنده. چون مادری که امید نداشته باشد، دیگر چیزی ندارد. پایانی که هنوز نیامده فاطمه هنوز زنده است. هنوز هر صبح، قبل از طلوع آفتاب، جعبه کفش کاری‌اش را برمی‌دارد. با بچه‌هایش می‌رود همان میدان همیشگی. می‌نشیند روی زمین سرد. هنوز مردم می‌آیند، گاه با کفش، گاه فقط با نگاه. و هنوز، وقتی شب می‌شود، به عکس بی‌قبر عبدالخالق نگاه می‌کند و آرام زیر لب می‌گوید: "تو رفتی تا ما بمانیم. حالا فقط بمانم... فقط بمانم..." نویسنده: سارا کریمی

3 هفته قبل
صدای خاموش پشت
روایت زنان؛ صدای خاموش پشت دار قالین

اسمش زهره بود. سیزده ‌ساله، لاغر با چشم‌هایی که اگرچه رنگشان قهوه‌ای تیره بود، اما همیشه چیزی از اندوه را در خود حمل می‌کردند. در محله‌ی خاک‌آلود و پرغبار حاشیه‌ی مزارشریف زندگی می‌کرد. خانه‌شان، یک اتاق گلی و کوچک بود با سقفی نیمه فروریخته که هر زمستان از لای شکاف‌هایش سرما با نفس سنگینش به درون خانه می‌خزید. تا سه سال پیش، زهره هر روز با دفتری کهنه و قلمی قرضی، به مکتب می‌رفت. دختر باهوشی بود؛ از آن‌هایی که آموزگاران با افتخار از پاسخ‌هایش یاد می‌کردند. کتاب‌های ریاضی را از روی کنجکاوی می‌بلعید، و عاشق این بود که داستان‌های فارسی دری را بلند بخواند. گاهی شب‌ها برای مادرش شعرهای حافظ می‌خواند که از کتاب درسی‌اش حفظ کرده بود، و مادر آه می‌کشید و زیر لب می‌گفت: «کاش عمرت مثل این بیت‌ها آزاد می‌بود.» اما روزی رسید که دروازه‌های مکتب برایش بسته شد. حکمی آمد، یک دستور خشک و بی‌احساس از بالا: "دختران بالاتر از کلاس ششم، دیگر اجازه‌ی تحصیل ندارند." برای زهره، مثل این بود که ناگهان نور خاموش شد. دفترش را بست و در گوشه‌ای از صندوقچه گذاشت. مادر گفت شاید چند ماهه باشد، پدر امیدوار بود که دنیا تغییر کند، اما ماه‌ها رفتند و خبری از گشایش نشد. کتاب‌ها خاک گرفتند و زهره خموش‌تر و خموش‌تر شد. در همان ایام، پدرش بیمار شد. کارگر ساده‌ی ساختمان بود، اما کم‌کم درد در کمرش افتاد و نتوانست دیگر روی داربست برود. نان‌آوری خانه افتاد روی شانه‌های نحیف مادر و دختر. مادر چند ساعت در روز در خانه‌های مردم رخت می‌شست، اما کافی نبود. زهره پیشنهاد داد که به کارگاه قالین‌بافی برود؛ یکی از همان کارگاه‌هایی که زن‌ها و دخترهای محله از صبح تا شب در آن کار می‌کردند. مادر اول مخالفت کرد. نمی‌خواست زهره با انگشتان کوچک و نازکش تاول بزند. اما چاره‌ای نبود. نان نبود، دوا برای پدر نبود، اجاره خانه عقب‌افتاده بود. روزی رسید که مادر گفت: «برو، ولی هر وقت خسته شدی، برگرد. ما گرسنه می‌مانیم، اما تو را نمی‌شکنیم.» کارگاه قالین‌بافی پشت کوچه‌ای باریک و پر از سنگ‌ریزه بود. درِ آهنی زنگ‌زده‌ای داشت که با صدایی خش‌خش‌کنان باز می‌شد. فضای کارگاه تاریک بود، با پنجره‌هایی که شیشه نداشتند و تنها با پلاستیک پوشیده شده بودند. دارهای قالین از زمین تا سقف کشیده شده بودند، و صدای کوبیدن شانه‌های آهنی روی پودهای قالین مثل تپش قلب مکان، مدام در گوش می‌پیچید. زهره از روز اول شروع به بافتن کرد. اولش انگشت‌هایش می‌بریدند، خون می‌آمد، ولی کسی توجهی نمی‌کرد. زن کنارش ــ خدیجه بی‌بی ــ گفت: «خون که به ریزه، یعنی داری یاد می‌گیری.» و واقعاً هم همین‌طور شد. زهره کم‌کم گره زدن پودها را یاد گرفت. نقش‌ها را حفظ کرد. حالا خودش می‌توانست نقش بزند: بته، ترمه، لچک، گلِ شاه‌عباسی. اما با همه‌ی این‌ها، زهره آدم آن کارگاه نبود. دنیای قالین برایش دنیای حبس بود. هر گره، برای او یک میخ بود که به تابوت رؤیاهایش کوبیده می‌شد. هر خط قالین، خطی از نوشته‌های کتابی بود که دیگر اجازه نداشت بخواند. او شب‌ها که به خانه برمی‌گشت، دست‌هایش می‌سوخت، اما ذهنش پر از سؤال بود. مادرش گاهی شب‌ها می‌دید که زهره زیر پتو نشسته و با چراغ‌قوه کوچکش ــ همان که پدر روزی از بازار خریده بود ــ دارد چیزی می‌نویسد. یک دفتر کوچک خاکی‌رنگ که آن را پشت صندوقچه قایم کرده بود. زهره در آن دفتر، رؤیاهایش را می‌نوشت: «اگر روزی مکتب باز شود، دوباره خواهم رفت، حتی اگر باید دوباره از کلاس اول شروع کنم.» «من می‌خواهم داکتر شوم، چون روزی که پدرم افتاد، کسی نبود که دردش را بفهمد.» «اگر زن بودن جرم است، من به جرمم افتخار می‌کنم.» یکی از روزهای بهار، مردی از کابل به کارگاه آمد. قرار بود قالین‌ها را برای صادرات ببیند. چشمش افتاد به قالینی که زهره نقش زده بود: زمینه‌ی آبی سیر با گل‌های قرمز روشن، هماهنگ، دقیق، با نقش‌مایه‌هایی که از قالین‌های هرات الهام گرفته بود. پرسید که کار کیست؟ صاحب کارگاه گفت: «یک دخترک است... با دست‌های نازک ولی مغزی پر از رنگ.» مرد سر تکان داد و بعد آرام به زهره نزدیک شد. گفت: «تو خیلی هنرمندی.» زهره فقط لبخند زد. عادت نداشت با مردهای غریبه حرف بزند. آن شب، وقتی به خانه برگشت، دست‌هایش را در آب گرم گذاشت، ولی فکرش پر از صدای آن مرد بود. برای اولین‌بار کسی کارش را ستایش کرده بود. دفترش را درآورد و نوشت: «شاید هنوز هم امیدی هست.» اما روزها همچنان گذشتند. مکتب همچنان بسته بود. زهره قالین می‌بافت، شب می‌نوشت، روزها ساکت‌تر می‌شد، و شب‌ها در ذهنش درهای بسته مکتب را یکی‌یکی باز می‌کرد. گاهی خودش را تصور می‌کرد که با روپوش آبی و چادری سفید، وارد صنف می‌شود، آموزگار می‌شود، به دخترهایی مثل خودش خواندن یاد می‌دهد. یک روز، دفترش پر شد. آخرین صفحه‌اش را این‌گونه نوشت: «قالین را می‌بافم، اما در ذهنم کتاب می‌نویسم. گره‌ها را می‌زنم، اما هر گره، حرفی از نام من است. من زهره‌ام. دختری که از مکتب بازماند، ولی از رؤیا نه.» نویسنده: سارا کریمی

4 هفته قبل
روایت زنان
روایت زنان؛ نه کودکی کردم، نه زندگی، فقط زنده‌ام

اسمم مریم است. سی و پنج سال دارم، یا شاید هم بیشتر. راستش دقیق نمی‌دانم چند سالم است. شناسنامه‌ام سال تولدم را اشتباه نوشته، و من هم هیچ‌وقت وقتش را نداشتم که به عددهای روی کاغذ فکر کنم. آنچه می‌دانم، این است که زندگی‌ام از همان روزی که پانزده سالم شد، دیگر زندگی نبود. در پانزده‌سالگی، مرا شوهر دادند. نه با لباس سفید پر زرق‌وبرق، نه با مهمانی باشکوه. فقط یک شب ساده بود که مادرم موهایم را با روغن مالید، چادر سفیدی به سرم انداخت و گفت: «دخترم، خدا قدرت بده، زنتی شدی، خوشبخت می‌شوی.» من چیزی نگفتم. دلم پر بود، اما زبانم بسته. می‌ترسیدم، ولی نه از شوهرم، از آینده‌ای که نمی‌شناختم. شوهرم سی ویک ساله بود. پدرم گفته بود: «آدم کارگر و با خداست، زن‌دار نمی‌باشد، زن اولش مرده.» آن شب فقط صدای طبل و دایره بود و نگاه سنگین زنان فامیل که زیر لب پچ‌پچ می‌کردند. فردای آن شب، من دیگر دختر نبودم. خانه شوهر، جای سرد و خاموشی بود. دیوارها گِلین و فرش‌های کهنه. شوهرم زیاد حرف نمی‌زد. شب‌ها بی‌کلام می‌خوابید، صبح‌ها زود می‌رفت سر کار. من مانده بودم با تنهایی، با ترس، با سؤال‌های که جوابی نداشتند. چند ماه نگذشته بود که فهمیدم باردارم. هنوز بدنم کودک بود، اما درونم کودکی دیگر رشد می‌کرد. در دل، بیشتر از آنکه مادر شدن را حس کنم، وحشت داشتم. زایمانم سخت بود. در خانه، با کمک زن همسایه زاییدم. ناله‌هایم را دیوارها بلعیدند. هیچ داکتر، هیچ دوا، هیچ‌کس نبود. فقط خودم بودم و خدا. وقتی نوزادم به دنیا آمد، در آغوشم گذاشتند. قلبم لرزید. این موجود کوچک از من بود، اما حس عجیبی داشتم. حس گم‌شدگی. هنوز نمی‌دانستم چه می‌کنم، هنوز یاد نگرفته بودم خودم کی‌ام، اما حالا باید مادر می‌بودم. سال‌ها گذشتند. پشت‌هم باردار شدم. شش بچه آوردم. هر بار که زاییدم، انگار بخشی از وجودم را جا گذاشتم. جسمم تحلیل رفت، روحم هم. شب‌هایی بود که از درد نمی‌خوابیدم، ولی صبح باید باز بیدار می‌شدم، غذا می‌پختم، بچه‌ها را جمع‌وجور می‌کردم. شوهرم اوایل کار می‌کرد. کارگر ساختمان بود. گاهی هم در باغ مردم عرق می‌ریخت. اما زندگی سخت‌تر شد. یک روز از طبقه دوم ساختمان افتاد. از آن به بعد، دیگر هیچ‌وقت آدم سابق نشد. نه که زخمش زیاد باشد، اما ضربه‌ای که به سرش خورد، انگار ذهنش را عوض کرد. روزبه‌روز عصبی‌تر شد. گاهی فریاد می‌زد بی‌هیچ دلیلی، گاهی با مشت به دیوار می‌کوبید. بچه‌ها می‌ترسیدند. من هم. بعد کم‌کم دیگر ساکت شد. می‌نشست گوشه‌ای و فقط به یک نقطه خیره می‌شد. حالا سال‌هاست که نه حرف می‌زند، نه کار می‌کند. فقط گاهی لب‌هایش تکان می‌خورند، انگار زیر لب دعا می‌خواند. گاهی شب‌ها کابوس می‌بیند، از خواب می‌پرد، گریه می‌کند، مثل کودک. من آرامش می‌کنم، درحالی‌که خودم به هزار تکه شکسته‌ام. خرج خانه با کیست؟ با من. اما من کاری ندارم. مکتب نخوانده‌ام. چیزی بلد نیستم. نه دوختن، نه حساب، نه خواندن درست. فقط بلد بودم جان بدهم، و همین را هم خوب انجام دادم. حالا نان خشک جمع می‌کنم. گاهی در خانه‌های مردم نظافت می‌کنم. در بدل یک لقمه نان، یا چند افغانی. بچه‌هایم... چه بگویم؟ سه تا از آن‌ها مکتب نمی‌روند. یا پول نداریم، یا کفش. بزرگ‌ترینشان، احمد، ده ساله است. صبح‌ها با دلی پر از امید می‌رود زباله جمع می‌کند. آهن، نایلون، بوتل. هر چیزی که کسی دور انداخته. دست‌هایش زخمی‌ست، اما لبخند می‌زند وقتی حتی ۲۰ افغانی پیدا کند. دخترم، زینب، هشت ساله است. عروسک ندارد. دوست دارد معلم شود، اما من نمی‌دانم آیا اصلاً تا آن وقت زنده می‌مانم؟ همیشه می‌ترسم کسی بیاید خواستگاری‌اش، مثل من. نگذارم؟ چه کنم؟ او را با چه نگه دارم؟ با شکم گرسنه‌اش؟ با لباس پاره‌اش؟ ما هر شب با شکم نیمه خالی می‌خوابیم. گاهی برای شام فقط نان خشک است و آب جوش. اگر همسایه رحم کند و چیزی بدهد، آن روز جشن است. بچه‌هایم یاد گرفته‌اند که چیزی نخواهند. سکوت یاد گرفته‌اند. شوهرم حالا بیشتر وقت‌ها نمی‌داند کجاست. گاهی اسم مادر مرده‌اش را صدا می‌زند، گاهی پسر کوچکمان را «پدر» خطاب می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. نه این که عاشقش بوده باشم، اما آدم بود. سختی کشیده بود، تا جایی که ذهنش برید. حالا انگار جنازه‌ای‌ست که نفس می‌کشد. من کی‌ام؟ زنی که نه کودکی کرد، نه جوانی، نه حتی مادری درست. فقط باری شد بر دوش خودش. همیشه در حال دویدن، ولی هیچ‌وقت به جایی نرسیده. گاهی شب‌ها که همه خوابیده‌اند، گوشه‌ای می‌نشینم و فکر می‌کنم. به گذشته، به روزی که در حویلی خانه‌مان خاک‌بازی می‌کردم، به وقتی که دوست داشتم نقاش شوم. حالا دست‌هایم فقط زخم دارند. نه دفتر دارم، نه قلم. فقط دل. از خدا خواستم که بمیرم. چند بار. ولی بعد یادم آمد، اگر بمیرم، بچه‌ها چه می‌شوند؟ چه کسی برایشان نان خشک خیس می‌کند؟ چه کسی وقتی تب دارند پیشانی‌شان را لمس می‌کند؟ من باید بمانم. برای آن‌ها. حتی اگر خودم دیگر نباشم. من فقط زنده‌ام. زندگی نکرده‌ام. از پانزده‌سالگی تا امروز، فقط زنده مانده‌ام. نویسنده: سارا کریمی

1 ماه قبل
دانش و فناوری

جوان افغانستانی آینده‌ی تشخیص و درمان سرطان را متحول می‌کند

رضا ابراهیمی، جوان نخبه اهل افغانستان و دانشجوی دانشگاه تهران، با ثبت چهار اختراع بین‌المللی در زمینه تشخیص و درمان بیماری سرطان، گامی بزرگ در تحول روش‌های پزشکی برداشته است. رضا ابراهیمی، جوان نخبه افغانستانی با ارائه اختراعات نوآورانه در زمینه تشخیص و درمان بیماری سرطان، افق‌های جدیدی را در علم پزشکی گشوده است. این پژوهشگر برجسته و نخبه که عضو فدراسیون بین‌المللی انجمن‌های مخترعان (IFIA) در سوئیس است، تا اکنون چهار اختراع بین‌المللی را در سازمان ثبت اختراعات اروپا (EPO) به ثبت رسانده است. رضا ابراهیمی تاکید کرده است که دو اختراع برجسته او شامل کیت تشخیص سرطان و کیت درمان سرطان است که توانایی دگرگونی روش‌های متداول پزشکی را دارند. او افزوده است که این اختراعات می‌توانند تحولی اساسی در شناسایی زودهنگام و درمان مؤثر بیماری سرطان ایجاد کنند و امیدی تازه برای بیماران و جامعه پزشکی در سراسر جهان به ارمغان آورند. قابل ذکر است که دستاوردهای رضا ابراهیمی نه تنها افتخاری برای افغانستان، بلکه گامی مهم در پیشرفت علم پزشکی در سطح جهانی به شمار می‌رود.

زن و بهداشت

‏آندومتریوز؛ بیماری خطرناک در زنان

تعداد کمی از زنان ممکن است بدانند آندومتر چیست. آندومتر بافت داخل رحم است که از بدن زن در طول دوره‌های قاعدگی جدا شده و می‌ریزد. هنگامی که بافتی شبیه به پوشش داخلی رحم در مکان‌هایی که نباید رشد می‌کند به نام آندومتریوز و آدنومیوز یاد می‌شود، می‌توانید شرایط مشابه اما جداگانه‌ای به نام آندومتریوز و آدنومیوز داشته باشید. آن‌ها قسمت‌های مختلف بدن زن را تحت تاثیر قرار می‌دهند، علائم مشترکی دارند اما ممکن است به درمان‌های متفاوتی نیاز داشته باشند. از سویی شما می‌توانید هر دوی این مشکلات را همزمان داشته باشید. خبر بد اینکه متاسفانه پزشکان دقیقاً نمی‌دانند چه چیزی باعث بوجود آمدن آن‌ها می‌شود. آندومتریوز چیست؟ آندومتریوز جزو آن دسته از بیماری‌هایی است که علت اصلی آن شناخته شده نیست و در واقع یک بافت به نام آندومتر در داخل حفره رحم است که جنین بر روی آن رشد می‌کند و در هر قاعدگی تخریب شده و با اتمام خونریزی مجدداً رشد می‌کند. بافت آستر رحم در بیماران آندومتریوز به‌طور نابجا در نقاط مختلف لگن و شکم کاشته می‌شود و رشد می‌کند. در حقیقت هنگامی که یک زن به آندومتریوز مبتلا می‌شود، تکه‌های میکروسکوپی این بافت روی اندام‌های دیگر مانند تخمدان‌ها، دیواره خارجی رحم، لوله‌های فالوپ، رباط‌هایی که از رحم حمایت می‌کنند، فضای بین رحم و راست روده و فضای بین رحم و مثانه در موارد نادر، ممکن است در سایر نقاط بدن نیز پیدا شوند. انواع آندومتریوز ۱- آندومتریوز سطحی عمدتاً در صفاق لگن یافت می‌شود. ۲- آندومتریوز تخمدان کیستیک (آندومتریوما) که در تخمدان‌ها یافت می‌شود. ۳- آندومتریوز عمیق در سپتوم راست واژن، مثانه و روده یافت می‌شود. ۴- در موارد نادر، آندومتریوز در خارج از لگن نیز یافت شده است. علائم بیماری آندومتریوز مهمترین علامت اولیه بیماری آندومتریوز درد لگن است که اغلب با دوره‌های قاعدگی همراه است. این درد ممکن است با گذشت زمان افزایش یابد. در موارد نادری برخی از افراد مبتلا به آندومتریوز هیچ علائمی ندارند. از دیگر علائم و نشانه‌های شایع اندومتریوز می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: دوره‌های قاعدگی دردناک: درد و گرفتگی لگن ممکن است قبل از قاعدگی شروع شده و تا چندین روز بعد از آن ادامه یابد. همچنین ممکن است احساس درد در ناحیه کمر و شکم نیز داشته باشید. درد هنگام رابطه جنسی: با وجود آندومتریوز، بروز درد در طول یا بعد از رابطه جنسی شایع است. درد هنگام اجابت مزاج یا ادرار کردن (علائم آندومتریوز مثانه): اغلب این علائم را در دوران قاعدگی تجربه می‌کنید. خونریزی بیش‌ از حد در دوران قاعدگی: ممکن است حتی خونریزی بین قاعدگی را به‌ صورت لکه‌بینی تجربه کنید (از علائم سرطان آندومتریوز). ناباروری: گاهی اوقات آندومتریوز در افرادی‌که به دنبال درمان ناباروری هستند، عامل اصلی تشخیص داده می‌شود. البته ممکن است علائم خستگی، اسهال، یبوست، نفخ یا حالت تهوع را نیز تجربه کنید (به ویژه در دوران قاعدگی). معمولا این‌ها علائم عود آندومتریوز در نظر گرفته می‌شوند. توصیه می‌کنیم علائم اندومتریوز را نادیده نگیرید چرا که با گذشت زمان مطمئنا شدت عوارض آن افزایش پیدا خواهد کرد. متاسفانه علائم آندومتریوز گاهی اوقات با علائم سایر شرایطی که می‌توانند باعث درد لگن شوند، مانند بیماری التهابی لگن (PID) یا کیست تخمدان اشتباه گرفته می‌شوند. حتی ممکن است این بیماری با سندرم روده تحریک‌پذیر (IBS) اشتباه گرفته شود. وضعیتی که باعث حملات اسهال، یبوست و گرفتگی شکم می‌شود. در مواردی (IBS) می‌تواند با آندومتریوز همراه شود که چنین شرایطی روند تشخیص را پیچیده‌تر می‌کند. علائم آندومتریوز اغلب پس از یائسگی بهبود می یابند، اما نه همیشه. عوامل شایع آندومتریوز آندومتریوز یک بیماری پیچیده است که بسیاری از زنان را در سراسر جهان از شروع اولین قاعدگی  تا یائسگی، بدون توجه به منشا قومی یا موقعیت اجتماعی، تحت تاثیر قرار می‌دهد. تصور می‌شود عوامل مختلفی در توسعه آن نقش دارند. اگرچه هنوز علت دقیق ابتلا به این بیماری مشخص نیست اما دلایل احتمالی آن شامل موارد زیر هستند: ۱- قاعدگی بازگشتی: در این مورد، خون قاعدگی حاوی سلول‌های آندومتر به جای خارج شدن از بدن، از طریق لوله‌های فالوپ به داخل حفره لگن جریان می‌یابد. این سلول‌های آندومتر به دیواره‌های لگن و سطوح اندام‌های لگن می‌چسبند، در آنجا رشد می‌کنند و در طول هر چرخه قاعدگی ضخیم می‌شوند و خونریزی می‌کنند. ۲- تغییر شکل سلول‌های صفاقی: طبق «نظریه القایی»، متخصصان پیشنهاد می‌کنند که هورمون‌ها یا عوامل سیستم ایمنی بدن می‌توانند باعث تبدیل سلول‌های صفاقی (سلول‌هایی که در قسمت داخلی شکم شما قرار دارند) به سلول‌های شبه آندومتر شوند. ۳- دگرگونی سلول‌های جنینی: هورمون‌هایی مانند استروژن ممکن است سلول‌های جنینی (سلول‌هایی که در مراحل اولیه رشد هستند) را در دوران بلوغ به سلول‌های شبیه به آندومتر تبدیل کنند. ۴- اسکار جراحی: بعد از عمل‌های جراحی مانند هیسترکتومی یا سزارین، سلول‌های آندومتر ممکن است به محل برش جراحی متصل شوند. در نتیجه به فضای خارجی رحم دسترسی پیدا می‌کنند. ۵- انتقال سلول‌های آندومتر: رگ‌های خونی یا سیستم مایع بافتی (لنفاوی) ممکن است سلول‌های آندومتر را به سایر قسمت‌های دیگر بدن منتقل کنند. ۶- اختلال سیستم ایمنی بدن: بروز مشکل در سیستم ایمنی بدن ممکن است باعث شود که بدن نتواند بافت شبه آندومتر که در خارج از رحم رشد می‌کند را تشخیص دهد و از بین ببرد. چگونگی تشخیص بیماری آندومتریوز اصولا برای تشخیص اندومتریوز و سایر شرایطی‌که می‌توانند باعث درد لگن شوند، پزشک از شما می‌خواهد علائم خود را از جمله محل درد و زمان بروز آن را شرح دهید. پس از آن، آزمایش‌هایی که برای بررسی دقیق‌تر این بیماری انجام می‌شوند عبارتند از: معاینه لگن سونوگرافی تصویربرداری با رزونانس مغناطیسی (MRI) لاپاراسکوپی آندومتریوز اغلب می‌تواند علائمی را نشان دهد که شبیه سایر بیماری‌ها است که این خود باعث تاخیر در تشخیص می‌شود. آندومتریومای تخمدان، چسبندگی و اشکال ندولری عمیق بیماری اغلب برای تشخیص به سونوگرافی یا تصویربرداری رزونانس مغناطیسی (MRI) نیاز دارند. بررسی بافت شناسی، معمولاً به دنبال جراحی یا لاپاراسکوپی، می‌تواند در تأیید تشخیص، به ویژه برای شایع‌ترین ضایعات سطحی مفید باشد. فاکتورهای خطر شایع بیماری آندومتریوز سابقه خانوادگی؛ اگر فردی در خانواده‌ی شما مبتلا به آندومتریوز باشد، خطر ابتلا به آن بیشتر از افرادی است که سابقه خانوادگی این بیماری را ندارند. آندومتریوز در اعضای نزدیک خانواده، مانند مادر، مادربزرگ یا خواهر، خاله، عمه شما را در بالاترین سطح خطر ابتلا به این بیماری قرار می‌دهد. شرایطی که با جریان طبیعی قاعدگی تداخل دارد؛ مانند سیکل‌های قاعدگی کوتاه مدت و یا قاعدگی‌های سنگین که بیشتر از هفت روز طول بکشد. یکی از تئوری‌های علل مرتبط با آندومتریوز، جریان قاعدگی رتروگراد یا جریانی است که به سمت عقب حرکت می‌کند. اگر شرایط پزشکی دارید که جریان قاعدگی شما را افزایش می‌دهد، مسدود می‌کند یا تغییر مسیر می‌دهد، این می‌تواند یک عامل خطر باشد. شروع قاعدگی در سنین پایین یائسگی در سنین بالا اختلالات و ‌بیماری‌های سیستم تناسلی عدم باروری و زایمان اختلالات سیستم ایمنی بدن داشتن میزان بالایی از استروژن در سطح بدن بروز هرگونه بیماری که مانع از خروج خون از بدن در دوران قاعدگی شود درمان درمان آندومتریوز اغلب شامل دارو یا جراحی است. رویکردی که شما و پزشکتان انتخاب می‌کنید . البته درمان به این بستگی دارد که علائم شما چقدر جدی است و بیماری شما تا چه اندازه پیشرفت کرده است. به طور معمول، ابتدا دارو توصیه می‌شود. مانند داروهای ضد درد، اگر به اندازه کافی کمک نکند، از سایر روش‌ها مانند جراحی باید کمک گرفت. اگر شما قصد بارداری ندارید، ممکن است پزشکان راه هورمون درمانی همراه با مسکن را به شما توصیه کنند. هورمون درمانی راه حل دائمی برای آندومتریوز نیست؛ زیرا علائم این بیماری ممکن است پس از قطع درمان دوباره عود کند. جراحی محافظه کارانه: جراحی محافظه کارانه تمرکز آن روی برداشتن بافت آندومتریوز و ازبین بردن آن است. زیرا پزشکان در این روش درمانی تلاش می‌کنند رحم و تخمدان‌‌ها را حفظ کنند. هیسترکتومی با برداشتن تخمدان‌ها: هیسترکتومی یک عمل جراحی برای برداشتن رحم است. طی یک بازه‌ی زمانی تصور بر این بود که بیرون آوردن رحم و تخمدان‌ها موثرترین درمان برای بیماری آندومتریوز باشد؛ امروزه اما برخی از متخصصان آن را آخرین راه حل برای تسکین درد و از بین بردن بیماری می‌دانند. پزشکان زمانی از این روش استفاده می‌کنند که سایر درمان‌ها مؤثر نبوده‌اند. عوارض احتمالی آندومتریوز شما نباید آندومتریوز را نادیده بگیرید. در مواردی با گذشت زمان و عدم درمان به موقع، این بیماری منجر به ناباروری و سرطان تخمدان یا رحم می‌شود. عارضه اصلی آندومتریوز اختلال در باروری است. تقریباً یک سوم تا نیمی از زنان مبتلا به آن برای بارداری مشکل دارند. برای باردار شدن، یک تخمک باید از تخمدان آزاد شود، از طریق لوله فالوپ عبور کند، توسط یک سلول اسپرم بارور شده و خود را به دیواره رحم متصل کند تا شروع به رشد کند. آندومتریوز ممکن است باعث انسداد لوله فالوپ شود و از اتصال تخمک و اسپرم جلوگیری کند. با این وجود، بسیاری از افراد مبتلا به آندومتریوز خفیف تا متوسط ​​هنوز می‌توانند باردار شده و دوران بارداری را به پایان برسانند. بعضی اوقات پزشکان به افراد مبتلا به اندومتریوز توصیه می‎کنند که بچه‌دار شدن را به تعویق نیندازند زیرا ممکن است با گذشت زمان وضعیت بدتر شود. متاسفانه سرطان تخمدان در افراد مبتلا به آندومتریوز بیشتر از حد انتظار رخ می‌دهد. اگرچه خطر ابتلا به سرطان تخمدان در ابتدای ابتلا بسیار کم است. به ندرت نوع دیگری از سرطان با نام آدنوکارسینوم مرتبط با آندومتریوز، می‎تواند بعداً در افرادی ‌که اندومتریوز داشته‌اند بروز کند. چه زمانی باید به پزشک مراجعه کرد؟ در صورت داشتن علائم و نشانه‌هایی که ممکن است نشان‎دهنده‌ی آندومتریوز باشد، به پزشک مراجعه کنید. اصولا آندومتریوز یک بیماری چالش‌برانگیز است و تشخیص زودهنگام آن منجر به مدیریت بهتر علائم شما می‌شود. همچنین در صورت نیاز می‌توانید به متخصص آنکولوژی زنان مراجعه کرده و راهنمایی‌های لازم را دریافت نمایید. تا آنجا که می‌توانید در مورد آندومتریوز مطالعه کنید و وضعیت خود را به درستی بررسی کنید. زیرا هرچه زودتر متوجه علائم خود شوید و به موقع به پزشک مراجعه کنید، روند تشخیص و درمان شما سریع‌تر انجام می‌شود و درمان شما موفقانه‌تر خواهد بود. نویسنده: داکتر معصومه پارسا

زن و ادبیات

خاطرات نیمه‌روشن؛ بازخوانی آثار غزاله

غزاله علیزاده (Ghazaleh Alizadeh)، تک‌فرزندِ خانواده‌ای اصیل و ثروتمند، در ۲۷ بهمن ۱۳۲۷ در مشهد به‌ دنیا آمد. اگرچه وقتی چشم باز کرد، خود را با نام فاطمه شناخت؛ فاطمه علیزاده هراتی. دختری که پدرش تاجر بود و خون مادری فرهیخته و اهل ادب در جان و تنش جریان داشت. منیرالسادات سیدی، مادر غزاله علیزاده، از شاعران و نویسندگان توانای زمان خود بود. مادری که ادعا می‌کند غزاله کودکی‌اش را «در خانه‌ای با حوض و باغچه‌ای پر از گل، درختان بید، سرو و درختچه‌های شمشاد» سپری کرده است. هرچند خودِ غزاله علیزاده آن دوران را با بگومگوهای پدر و مادرش و بحث‌هایشان درباره‌ی جدایی به ‌یاد می‌آورد. او در کودکی مدام در خیالاتش غرق می‌شد تا آرامشی را که در خانه پیدا نمی‌کرد در دنیای خیال به‌ دست آوَرَد. رفتاری که مادر غزاله آن را نشانه‌هایی از افسردگی تعبیر می‌کرد. غزاله علیزاده دوران تحصیل را با موفقیت گذراند و توانست در دبیرستان مهستی مشهد در رشته‌ی علوم انسانی دیپلم بگیرد. دورانی که آن را با مطالعه‌ی آثار روشنفکران سپری کرد. آثاری که بر تفکرات و عادات زندگی‌اش بسیار اثرگذار بودند. با پایان تحصیلات دبیرستان، غزاله علیزاده در کنکور شرکت کرد و باز هم درخشید. انتخاب میان رشته‌ی ادبیات دانشگاه مشهد و حقوق و فلسفه‌ی دانشگاه تهران آسان نبود، اما مادرش با اینکه در دنیای ادبیات تنفس کرده بود، دختر را به‌سمت تهران روانه کرد تا رشته‌ی حقوق را ادامه دهد. غزاله علیزاده بعد از اتمام دوره‌ی کارشناسی، وارد دانشگاه سوربن شد تا در رشته‌ی فلسفه و سینما تحصیل کند. هرچند کسی نمی‌داند چه شد که عشق به فلسفه‌ی اشراق در دلش جوشید و این رشته را انتخاب کرد، با مرگ ناگهانی پدرش دانشگاه و پایان‌نامه را رها کرد و به وطن برگشت. درست است که نویسنده‌ی کتاب خانه‌ی ادریسی‌ها از سوربن مدرک نگرفت، اما اندوخته‌های علمی و فرهنگی‌اش و تمام تجربه‌های زیسته‌اش در غربت را در توشه‌ای پربار با خود به خانه آورد. مادر غزاله علیزاده هم هر دو ماه یک‌ بار در خانه‌شان محافل ادبی برگزار می‌کرد. دورهمی‌هایی که در آن حضور روشنفکران و ادیبانی همچون سعید نفیسی و مهدی اخوان ثالث پررنگ بود. غزاله علیزاده در سال ۱۳۴۸ با بیژن الهی، شاعر نامی، ازدواج کرد. ازدواجی که حاصل آن دختری به نام سلمی الهی بود و در دهه‌ی ۵۰ به جدایی ختم شد. غزاله علیزاده در تجربه‌ی ازدواج با محمدرضا نظام‌شهیدی هم طعم جدایی را چشید. او سال‌هایی از عمرش را با سرطان دست‌به‌گریبان بود. جنگ مداومی که او را ناچار کرده بود برای نوشتن رمان «خانه‌ی ادریسی‌ها» دو منشی استخدام کند. غزاله علیزاده بالاخره در سال ۱۳۷۵ تصمیمش را گرفت و بعد از دو خودکشی نافرجام، خود را در روستای جواهرده از درختی حلق‌آویز کرد. او در نامه‌ی خداحافظی‌اش از خستگی‌اش گفته بود: «تنها و خسته‌ام، برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم در خانه‌ی تاریک؟ من غلام خانه‌های روشنم.» به گفته‌ی خود غزاله علیزاده، او اولین داستانش را در ۱۴ سالگی نوشت. داستانی ۶۰ صفحه‌ای که به تلاش مادرش در یک مجله‌ی ادبی چاپ شد، اما از میانه‌ی دهه‌ی ۱۳۴۰ نویسندگی را به‌طور حرفه‌ای ادامه داد. در واقع، ادبیات راهش را در رگ‌های غزاله علیزاده پیدا کرد و در قلمش جوشید. تا آنجا که اقرار می‌کند: «من حقوق خواندم اما اهلش نبودم فقط دلم می‌خواست داستان بگویم و داستان بگویم.» کتاب «بعد از تابستان» اولین رمان غزاله علیزاده بود که در سال ۱۳۵۷ به چاپ رسید و غزاله‌ی ادبیات ایران متولد شد. در سال ۱۳۵۷، علیزاده با چاپ اولین مجموعه داستانش با نام «سفر ناگذشتنی» بار دیگر چشم ادبیات ایران را با حضورش روشن کرد. اثری که بسیاری از منتقدین ادبی تحسینش کردند و آن را نشانه‌ای روشن بر طلوع حضوری زنانه در دنیای مردانه‌ی نویسندگی آن دوران می‌دیدند. غزاله علیزاده در طی عمر نه‌چندان بلندش، رمان و داستان‌های کوتاه‌ متعددی از خود به‌‌ جا گذاشته است. روایت‌هایی که از دل جامعه‌ی ایرانی و تجربه‌های زندگی‌اش جان گرفته‌اند. کتاب خانه‌‌ی ادریسی‌ها به نام غزاله علیزاده گره خورده است. رمانی که داستانش در شهری به‌ نام عشق‌آباد اتفاق می‌افتد. خانواده‌ی اشرافی ادریسی در جریان یک انقلاب بلشویکی، با ورود ناگهانی مهمان‌هایی ناخوانده، غافلگیر می‌شوند. انقلابیونی که آمده‌اند تا حق و حقوق ستمدیدگان را احیا کنند. کتاب شب‌های تهران از طبقه‌ی اشرافی جامعه‌ی ایرانی در دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ شمسی می‌گوید. داستانی عاشقانه با سه قهرمان که در فضای روشنفکری می‌گذرد. روایتی از افکار درونی یک مرد و دو زن که ارتباطشان با یکدیگر گره داستان را شکل می‌دهد. کتاب دو منظره و داستان‌های دیگر از بین کتاب‌های غزاله علیزاده بهترین انتخاب است. چراکه ۱۳ داستان کوتاه از مجموعه داستان‌های این نویسنده از جمله «سفر ناگذشتنی»، «چهارراه» و «تالارها» در آن گردآوری شده است. این نویسنده علاوه‌بر رمان «خانه ادریسی‌ها» آثاری چون «دو منظره»، «ملک آسیاب» و «شب‌های تهران» را نیز به رشته تحریر درآورده است. سه سال پس از مرگ نویسنده، رمان «خانه ادریسی‌ها» موفق به کسب جایزه بیست سال داستان‌نویسی شد. منتقدین «جزیره» به قلم این نویسنده‌ی توانا را بهترین داستان از مجموعه داستانی «چهارراه» می‌دانند. این داستان که توانسته جایزه قلم طلایی مجله گردون ادبی را به‌عنوان بهترین قصه کوتاه از آن خود کند، ازجمله داستان‌هایی است که در طاقچه در دسترس علاقه‌مندان قرار دارد. آمیختگی غزاله علیزاده با ادبیات کلاسیک فارسی و همین‌طور همنشینی‌اش با ادبیات فرانسه تأثیر زیادی بر رشد فکری او داشت. گوستاو فلوبر از نویسندگان موردعلاقه‌ی علیزاده بود و او اعتقاد داشت که این نویسنده‌ی فرانسوی از عرفان شرقی تأثیر گرفته است. غزاله این موضوع را پنهان نمی‌کرد که دقت بیان و توانمندی فلوبر را الگوی نویسندگی‌اش قرار داده است. غزاله علیزاده از نسل دوم نویسندگان زن ایرانی است که پا جای پای نویسندگانی چون سیمین دانشور، مهشید امیرشاهی و گلی ترقی گذاشت و با ساخت جهان‌بینی زنانه، به ‌شکل‌گیریِ آنچه امروز به‌عنوان جریان رایج داستان‌نویسی زنان در ایران شناخته می‌شود، کمک بسیاری کرد. بدون شک، غزاله علیزاده را می‌توانیم در داستان‌هایش پیدا کنیم. او اگرچه خودش را در روستایی زیبا تمام کرد، زیبایی روح و فکرش را در روایت‌هایش برایمان به یادگار گذاشت. کسی که به‌قول مسعود کیمیایی: «دلش می‌خواست افراشته بمیرد.» پگاه آهنگرانی در سال ۱۳۸۶ مستندی با عنوان «مُحاکات غزاله علیزاده» ساخته است. او برای تولید این مستند به‌سراغ خانواده، نزدیکان و دوستان غزاله علیزاده رفته و با آن‌ها به گفت‌وگو و مصاحبه نشسته است. در خلال صحبت‌های افراد مختلف، تصاویری از غزاله علیزاده هم می‌بینیم. تصاویری که جواد کراچی، از فیلم‌سازان ایرانی، در ماه‌های پایانی زندگی نویسنده ضبط کرده است. آهنگرانی به کمک این تصاویر و مصاحبه‌ها، مستندی خلق می‌کند که می‌توان در آن غزاله علیزاده را از نگاه خودش و اطرافیانش به تماشا نشست. نویسنده: قدسیه امینی

دانش خانواده

نقش پدر و مادر در شکل‌گیری عزت نفس فرزندان

عزت نفس، که به‌عنوان درک و احساسی که فرد از ارزش و لیاقت خود دارد تعریف می‌شود، یکی از مهم‌ترین عوامل در سلامت روانی و موفقیت زندگی افراد است. این ویژگی از کودکی شکل می‌گیرد و تحت تأثیر عوامل متعددی از جمله محیط خانوادگی، تعاملات اجتماعی و تجربیات شخصی قرار دارد. در این میان، پدر و مادر به‌عنوان اولین و تأثیرگذارترین الگوها در زندگی فرزندان، نقش کلیدی در شکل‌گیری عزت نفس آن‌ها ایفا می‌کنند. این مقاله به بررسی اهمیت عزت نفس، نقش مثبت و منفی والدین در این فرآیند، و راهکارهای مؤثر برای تقویت آن در فرزندان می‌پردازد. اهمیت عزت نفس در زندگی فرزندان عزت نفس پایه‌ای برای اعتماد به نفس، تصمیم‌گیری، و روابط اجتماعی سالم است. کودکانی که از عزت نفس بالایی برخوردارند، معمولاً از توانایی بیشتری برای مقابله با چالش‌ها، پذیرش شکست‌ها، و ایجاد روابط مثبت با دیگران برخوردارند. برعکس، کمبود عزت نفس می‌تواند به مشکلات عاطفی مانند اضطراب، افسردگی، و انزوای اجتماعی منجر شود. پژوهش‌ها نشان داده‌اند که عزت نفس در سنین اولیه زندگی، تأثیرات ماندگاری بر عملکرد تحصیلی، انتخاب شغل، و حتی سلامت جسمی در بزرگسالی دارد. بنابراین، والدین نقش حیاتی در ایجاد این پایه محکم دارند. نقش مثبت والدین در شکل‌گیری عزت نفس والدین از طریق رفتار، گفتار و تعاملات روزانه خود می‌توانند عزت نفس فرزندان را تقویت کنند. یکی از مهم‌ترین راه‌ها، پذیرش بی‌قید و شرط است. هنگامی که والدین به فرزندان خود عشق و حمایت نشان می‌دهند، بدون اینکه این حمایت به موفقیت یا عملکرد آن‌ها وابسته باشد، کودک احساس ارزشمندی می‌کند. برای مثال، تشویق یک کودک پس از تلاشش برای انجام یک کار، حتی اگر نتیجه ایده‌آل نباشد، به او می‌آموزد که ارزشش به تلاشش بستگی دارد، نه فقط به نتیجه. الگوسازی نیز نقش مهمی دارد. کودکان از رفتار والدین خود تقلید می‌کنند. اگر والدین از خودشان با اطمینان و احترام صحبت کنند و با دیگران به‌صورت محترمانه رفتار کنند، فرزندان این الگو را درونی می‌کنند. برای نمونه، والدی که با اعتماد به نفس مشکلات را حل می‌کند، به فرزندش می‌آموزد که به توانایی‌های خود اعتماد داشته باشد. تشویق و بازخورد سازنده از دیگر عوامل کلیدی است. والدین می‌توانند با دادن بازخورد مثبت و مشخص، مانند "تو امروز خیلی خوب تلاش کردی تا نقاشی‌ات را بهتر کنی"، به فرزندشان حس موفقیت و شایستگی القا کنند. این نوع تشویق، برخلاف تعریف‌های کلی مانند "تو عالی هستی"، به کودک کمک می‌کند تا نقاط قوت خود را بشناسد و بر آن‌ها تکیه کند. نقش منفی والدین در کاهش عزت نفس از سوی دیگر، رفتارهای ناسالم والدین می‌تواند عزت نفس فرزندان را تضعیف کند. انتقاد بیش از حد یکی از عوامل مخرب است. اگر والدین مدام بر اشتباهات فرزند تأکید کنند یا او را با دیگران مقایسه کنند ("چرا مثل برادرت نیستی؟")، کودک ممکن است احساس ناکافی بودن کند. این مقایسه‌ها می‌تواند به کاهش اعتماد به نفس و خودباوری منجر شود. بی‌توجهی یا طرد عاطفی نیز تأثیر منفی دارد. کودکانی که احساس می‌کنند والدینشان به نیازهای عاطفی آن‌ها توجه نمی‌کنند، ممکن است خود را بی‌ارزش احساس کنند. برای مثال، عدم حضور والدین در رویدادهای مهم زندگی کودک، مانند مسابقه مدرسه، می‌تواند پیامدهای عاطفی طولانی‌مدت داشته باشد. انتظارات غیرواقعی نیز می‌تواند به فشار روانی منجر شود. وقتی والدین از فرزندان انتظاراتی فراتر از توانایی‌هایشان داشته باشند، کودک ممکن است احساس شکست دائمی کند. این وضعیت به‌ویژه در فرهنگ‌هایی که موفقیت تحصیلی یا حرفه‌ای بیش از حد مورد تأکید است، مانند ایران، شایع است و می‌تواند به اضطراب و کاهش عزت نفس منجر شود. عوامل تأثیرگذار در نقش والدین چندین عامل بر توانایی والدین در شکل‌گیری عزت نفس فرزندان تأثیر می‌گذارند. سلامت روان والدین نقش مهمی دارد. والدینی که با استرس، افسردگی یا اضطراب دست‌وپنجه نرم می‌کنند، ممکن است کمتر بتوانند حمایت عاطفی لازم را ارائه دهند. برای مثال، یک والد مضطرب ممکن است ناخواسته خشم خود را به کودک منتقل کند و این امر به کاهش عزت نفس او منجر شود. زمان کیفی با فرزندان نیز حیاتی است. در دنیای مدرن که والدین اغلب شاغل‌اند، کمبود وقت می‌تواند تعاملات معنادار را کاهش دهد. با این حال، حتی زمان‌های کوتاه اما باکیفیت، مانند بازی یا گفت‌وگو، می‌تواند تأثیر مثبتی داشته باشد. فرهنگ و جامعه نیز بر این نقش اثر می‌گذارد. در برخی فرهنگ‌ها، تأکید بر انضباط سخت‌گیرانه ممکن است به کاهش عزت نفس منجر شود، در حالی که فرهنگ‌هایی که بر تشویق و حمایت تمرکز دارند، نتایج بهتری به دنبال دارند. راهکارهای مؤثر برای تقویت عزت نفس فرزندان برای اینکه والدین بتوانند عزت نفس فرزندان خود را تقویت کنند، می‌توانند از راهکارهای زیر استفاده کنند: ایجاد محیط حمایت‌گر: والدین باید فضایی فراهم کنند که در آن کودک احساس امنیت و پذیرش کند. گوش دادن فعال به حرف‌های فرزند و نشان دادن همدلی می‌تواند این حس را تقویت کند. تمرکز بر تلاش نه نتیجه: تشویق کودک به خاطر تلاشش، نه فقط موفقیتش، به او می‌آموزد که ارزشش به عملکردش محدود نمی‌شود. برای مثال، تحسین پشتکار یک کودک در حل یک پازل، حتی اگر کامل نشود، مفید است. آموزش مهارت‌های حل مسئله: کمک به فرزند برای یادگیری چگونگی مواجهه با مشکلات، اعتماد به نفس او را افزایش می‌دهد. والدین می‌توانند با راهنمایی به جای انجام کار برای کودک، این مهارت را پرورش دهند. حد و مرزهای مشخص: تعیین قوانین وحدود با مهربانی و انصاف به کودک کمک می‌کند تا احساس امنیت کند و مسئولیت‌پذیری را بیاموزد، که هر دو برای عزت نفس ضروری هستند. مراقبت از خود والدین: والدین باید به سلامت روان و جسم خود توجه کنند تا بتوانند به‌عنوان الگوی مثبت عمل کنند. شرکت در فعالیت‌های آرامش‌بخش یا مشاوره در صورت نیاز، می‌تواند به آن‌ها کمک کند. نقش جامعه و نهادها مدارس، رسانه‌ها و نهادهای اجتماعی نیز می‌توانند در تقویت عزت نفس کودکان نقش مکمل داشته باشند. برنامه‌های آموزشی برای والدین، فعالیت‌های گروهی که مشارکت کودکان را تشویق می‌کند، و محتوای رسانه‌ای مثبت می‌توانند این فرآیند را پشتیبانی کنند. در ایران، تقویت آموزش‌های خانوادگی در مدارس و ترویج فرهنگ حمایت‌گر می‌تواند به این هدف کمک کند. نقش پدر و مادر در شکل‌گیری عزت نفس فرزندان غیرقابل‌انکار است. با ارائه حمایت بی‌قید و شرط، الگوسازی مثبت، و تشویق سازنده، والدین می‌توانند پایه‌ای محکم برای اعتماد به نفس و خودباوری فرزندانشان بسازند. از سوی دیگر، انتقاد بیش از حد، بی‌توجهی، و انتظارات غیرواقعی می‌توانند این فرآیند را مختل کنند. با آگاهی از این تأثیرات و استفاده از راهکارهایی مانند ایجاد محیط حمایت‌گر، آموزش مهارت‌ها، و مراقبت از خود، والدین می‌توانند به فرزندانشان کمک کنند تا با عزت نفس بالا و ذهنیت مثبت به زندگی ادامه دهند. این سرمایه‌گذاری عاطفی نه‌تنها به نفع فرزندان، بلکه به نفع کل جامعه خواهد بود.